#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_بیستوهفتم
-سایه سرم؟ فکر نمیکنی خیلی سایه سنگینی هستی؟ سهیل من یک مسلمونم، اگر یک روز بهت جواب مثبت دادم
به خاطر عشق بود اما ایمان من جاش بالاتر از عشقه، تو نمیتونی ازم بخوای که خدای خودم رو رها کنم و به عشقم
بچسبم، خالق این عشق، همون خداست... من نمی خوام سایه سرم مردی باشه که یکی از شنیعترین گناهان روی
زمین رو مرتکب میشه، من نمی تونم تحت حمایت کسی قرار بگیرم که زمین و آسمون لعنتش کرده باشند، من نمی
تونم معشوق کسی باشم که ... تو درست میگی، برای من طلاق خیلی سخته، اما ....
چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد:
-میدونی تو هیــــــــــــــــچ وقت چیزی از عشق و محبت برای من کم نذاشتی، اونقدر سیرابم کردی که حاضرم
چشم روی احساس مالکیتم بذارم. باشه تو مال دیگران باش، اما مورد لعن نباش...
سهیل چیزی نداشت بگه، مثل همیشه فاطمه خیلی متفاوت تر از اون چیزی که اون فکر میکرد حرف زد، انتظار
داشت فاطمه بهش بگه ازین که به من خیانت کردی منزجرم، از این که به جای من کس دیگه ای رو در آغوش
کشیدی ازت بدم میاد، اما بازم هم رو دست خورد. فاطمه ادامه داد:
-من میدونم تو تا زمانی که خودت با تمام وجودت به این نتیجه برسی که کار درستی نیست نمی تونی این کارها رو
ترک کنی، بنابراین من حاضر نیستم از خودم مایه بذارم و درخواستی ازت بکنم که نتیجشو میدونم، بنابراین من
طلاق می خوام، اما به دو شرط حاضرم از طلاق صرف نظر کنم.
فاطمه مضطرب بود و مدام آب دهانش رو قورت میداد، سهیل که تا اون لحظه سکوت کرده بود و به گلهای قرمز
فرش نگاه میکرد، سرش رو بالا آورد و مشتاقانه توی چشمهای فاطمه نگاه کرد.
- باید بهم قول شرف بدی، باید به تمام مقدساتی که قبول داری قسم بخوری، باید به جون عزیزترین کسات و به
خدا و به قرآن قسم بخوری که این دو شرط رو رعایت میکنی، بعدش من دیگه طلاق نمی خوام و تو هرکاری که
دوست داشتی می تونی انجام بدی...
سهیل خیلی آهسته گفت: چه شرطی؟
-اول اینکه هر کاری که می خوای بکنی بکن، اما حلالش، میخوای هزار تا دختر رو در آغوش بگیر، مهم نیست،
صیغشون کن و بعد در آغوششون بگیر، باید بهم قول بدی دیگه هیــــــــــــــچ وقت به حرام دستت به تن زنی
نخوره
بعدم بلند شد و قرآن رو از روی طاقچه برداشت و آورد و گرفت جلوی سهیل و گفت: دستت رو بذار روش و قول
بده.
سهیل فکری کرد، نمی دونست چی باید بگه، یعنی به همین راحتی؟ فقط اینکه یک صیغه چند خطی محرمیت بخونه؟
اما نگاه جدی فاطمه بهش فهموند که اصلا شوخی نداره، بنابراین دستش رو روی قرآن گذاشت و قسم خورد، به
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
#کپی_رمانها_فقط_با_لینک_کانال
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay