📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞💞💞💞💞 #رمان_حورا #قسمت_بیست_و_یڪم باز هم حورا تنها ماند با یک عالمه افڪار درهم و نا به سامان. دلش
♥❤♥❤♥❤♥❤♥
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_دوم_و_سوم
"آدم خسته هيچ نمى خواهد
فقط دلش مى خواهد
دست خودش را بگيرد و
فقط برود
جايى كه قرار نيست
هيچ وقت، هيچ كس، هيچ كجا
پيدايش كند"
حورا خسته بود از همه.
از دنیاے تاریک و تیره اش..
از آدم هاے زندگے اش..
از درد هاے هر روزه اش..
از گریه هاے شبانه اش..
می خواست هر چه زودتر این زندگے ڪابوس وار تمام شود .
به تقویم رو میزے اش نگاه ڪرد.
فردا فاطمیه شروع مے شد. چه زمان خوبے براے دعا بود.
باےد با دایے اش حرف بزند تا اجازه بگیرد شب ها به حسینیه محله شان برود.
مانند هر شب شام نخورد و خوابید.
صبح روز بعد، بعد از دادن امتحان، با اصرار هدے شوار ماشینش شد تا او را به خانه برساند.
_مواظب خودت باش حورا جان.
—چشم ممنون ڪه منو رسوندی.
_فدات بشم خانمے. التماس دعا.
دست هدے را فشرد و گفت:ما بیشتر.خدافظ
از ماشینش پیاده شد و با ڪلید، در حیاط را باز ڪرد.
صدای تق تق ڪفش هاے مریم خانم آمد و بعد هم صداے خودش.
_دختره پررو. این ڪے بود ڪه باهاش اومدے خونه هان؟
_کی زن دایی؟اون هدے بود.
_هدی؟!آره منم ساده ام باور میڪنم. اون ماشین شاسے بلند زیر پاے یک دختر؟
_زن دایے من ڪے دروغ گفتم آخه ڪه بار دومم باشه؟ باور ڪنین هدے بود.
مرےم خانم، بازوے حورا را گرفت و او را ڪشید داخل خانه.
_بےا بریم حالیت ڪنم دختره خیره سر. بزار به داییت بگم حسابتو برسه چشم سفید شدے هر غلطے خواستے مے ڪنی.
#نویسنده_زهرا_بانو
♥❤♥❤♥❤♥❤♥
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay