eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ لبم رو به دندون گرفتم ولي بابا انگار نمي خواست بيخيال بشه . بابا-: ها؟... خيالت راحته الان؟... خنديدم تا تموم کنه بحثو . راه افتاد . کي باورش ميشه که من الان تو خونه محمد نصر بودم ؟؟؟چقدر اتفاقا سريع و غافلگيرانه ميان و ميرن ... نکنه خواب باشم؟ تا وقتي که برسيم به مهمانسرا توي افکار خودم غرق بودم . رسيديم و رفتيم داخل ، براي شام تخم مرغ درست کردم خوردیم بعدشام تخت ها بدجور بهمون چشمک مي زدن . بابا هم که طفلکي بدجور خسته بود سريع رفت روي تختش دراز کشيد و خيلي زود خوابش برد . منم داوطلبانه ميز رو جمع کردم و اون چند تا ظرف روشستم . حالا ديگه راحت مي تونستم فکر کنم . رفتم جلوي تلوزيون نشستم و يه بالشت گرفتم بغلم. و مرور کردم اتفاقاي امروزو.... با هزار بدبختي پيدا کرديم خونه اش رو و من رفتم تو .هيجاني داشتم که اون سرش نا پيدا . تا اينکه بالاخره زنگ رو زدم و در به روم باز شد . مرتضي عليپور خودش رو معرفي کرد و راهنماييم کرد که بشينم . خودشم رفت تو آشپزخونه . يه خونه تقريبا بزرگ . سه خوابه . در يکي از اتاقاش با بقيه فرق مي کرد. اون اتاقي که من رو به روش نشسته بودم . بيشتر وسيله هاي خونه قهوه اي بودن . و مبل هاي سفيد يه تضاد قشنگي رو با رنگهاي تيره اطراف ايجاد کرده بودن ... داشتم اينور و اونور رو آناليز مي کردم که در رو به روييم باز شد . قلبم داشت مي اومد تو دهنم ولي با ديدن چهره اش از اين فاصله نزديک توي يه لحظه همه آرامش دنيا توي قلب و روح و جسمم سرازير شد . هميشه فکر مي کردم تو اون لحظه از دستپاچگي سکته مي کنم ولي ...عجيب بود ... اصلا اون ساعتي که تو خونه محمد نصر بودم همه چيز و همه چيز و همه چيز عجيب بود ... قدش بلند تر از اوني بود که تصور مي کردم . هيکلش رو فرم بود و پر بود . در عين حال نمای کشیده داشت . ريش هاشم تقريبا بلند شده بودن . سر تا پا مشکي پوشيده بود . اصلا انگار تو خواب بودم . باورم نمي شد . خيلي تو خودش بود . خب دليلش رو هم فهميدم . دوباره ياد حرفاش افتادم. بگذريم که وقتي از دوست داشتن ناهيدش گفت آتيش گرفتم و خاکستر شدم. بدجور شکستم ولي بغض و نگاه التماس آميزش بلايي به سرم آورد که حسودي ناهيد پيشش هيچ بود. اشک هام بي صدا روي بالشت توي بغلم مي ريختن . داشتم عذاب مي کشيدم . اون عشق من بود . نمي تونستم زجر کشيدنش رو ببينم . من عاشقش بودم و نمي خواستم به خاطر ناهيدش فرو بريزه . ناهيدش ... ناهيدش ... محکم به بالشت چنگ زدم . اخه چرا من يهويي بايد اينقدر به تو نزديک بشم و از زندگيت سر در بيارم؟ آخه چرا؟.. من تحمل اينهمه نزديکي بهت رو ندارم ... ولي از يه طرفم ميترسم همه اينا خواب باشه ... محکم دهنم رو فشار دادم به بالشت که صداي هق هقم رو کسي نشنوه . حتي خودم . پسره پررو ... ازم خواستگاري کرد ... ولي بدون کوچکترين عشقي .. ازم خواست باهاش ازدواج کنم ... ولي چي مي شد به خاطر اين که دوسم داره ازم خواستگاري کنه؟ يه ثانيه هم نگاه پر از عجز و التماسش از جلوي چشمام دور نمي شد. -: خدايا ... نميدونم کارم اشتباهه يا درست ... ولي وقتي که نگاهم کرد من قبول کردم ... ميدونم چه راه سختي پيش رومه ... مي دونم بايد به خونواده ام دروغ بگم ... نمي دونم بايد اينکارو کنم يا نه ... ولي ... ولي من عاشقشم ... ميدونم که بدون اجازه تو هيچ برگي از روي درخت به زمين نمي افته ... پس همه اين اتفاقا به اراده و اجازه تو بوده و حکمتي توش هست .... حتي اگه تصميمم اشتباه هم باشه من پيشنهادش رو قبول مي کنم ... دوسش دارم ... عاشقشم .. نميتونم زجر کشيدنش رو ببينم ... وگرنه تا آخر عمرم تصوير چشماي پر التماسش تو ذهنم ميمونه ... چشمايي که شايد با کمک من بتونه از خوشحالي برق بزنه .... پس کمکش مي کنم ... اون رو به عشقش ميرسونم ... مهم نيس چه بلايي سر خودم مياد ... مهم اينه که براي آرامش وراحتی عشقم کاری کرده باشم ... مهم اينه که ميتونم طعم بودن کنارش رو حس کنم ... آره ... خدايا من با توکل به تو توي اين راه پر خطر قدم مي ذارم ... خودت کمکم کن ... بقيشو خودت جور کن افوض امري الي الله ان الله بصير بالعباد....فردا صبحش برگشتيم سمت شهرمون و من تصميم گرفتم که با شيده و شيدا يه مشورتي کنم و خيلي هم سر خود نباشه کارم . به پدر و مادرم که نميتونستم بگم . هر چند بهترين مشاور پدر و مادره ولي خب من که ميدونستم جوابشون چيه . وجهه محمد هم ممکن پيششون خراب بشه . به بهانه گرفتن کتاب از شيده به زور راضيشون کردم و رفتم خونشون . رفتم و همه چيز رو براشون تعريف کردم . شيدا-: جدي مي گي اينا رو عاطي؟؟... يا باز ... از اونجايي که حالم خيلي بد بود و اصلا حوصله نداشتم بهم برخورد . حرفشو قطع کردم -: اومده بودم ازتون کمک و مشورت بگيرم واسه مهم ترين تصميم زندگيم....