eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ سريع شروع کردم به خوندن آيت الکرسي و از استرس زياد تصميم گرفتم خودم رو به خواب بزنم. خب خلم ديگه... سرم رو تکيه دادم به پشتي صندلي و چشمام رو بستم . صدا از کسي بلند نمي شد و اين محيط رو برام ترسناکتر مي کرد . حدودا ساعت دو شب بود و خواب به چشماي من نمي اومد . داشتم به دنياي ناشناخته اي سفر مي کردم. بدون همنشيني . فقط خدا بود و خدا. توکل به خودش ...کل راه صداي نفس ها قاطي شده بود و نمي تونستم صداي نفسهاي محمد رو ببلعم. تموم راه زنجان تا تهران رو چشم از هم باز نکردم ولي يک ثانيه هم نخوابيدم تا اينکه بالاخره با متوقف شدن ماشين چشمام رو باز کردم . علي -: آقا محمد... دست گلت درد نکنه...خسته نباشي ...محمد در حالي که کمربندش رو باز مي کرد گفت . محمد -: خواهش داداش ...زحمت داديم حسابي... به اطراف نگاه کردم. چقدر عاشق اين کوچه و اين خونه بودم . همه پياده شديم . دوباره پسرها چمدون هام رو بردن بالا و منم لطف کردم خودم رو حمل کردم . علي -: مرتضي جان... من مي رسونمت... ماشينم تو پارکينگه محمده...کلي ازشون تشکر کردم . محمد رفت پائين دوباره و مرتضي هم پشت سرش . جلوي در ايستاده بودم . علي ازم خداحافظي کرد . استرس گرفته بودم . حال بدي داشتم . ديگه تنها بودم. علي جلوي پله ها که رسيد مکث کرد و برگشت طرفم . اومد جلو . علي -: خانم رادمهر... محمد پسر خوبيه... من بابت اين کارش ناراحتم ولي ديگه کاريه که شده... فقط ... اگه مشکلي پيش اومد يا از چيزي ناراحت و اذيت شدين رو کمک من حساب کنيد ...لبخند زدم . علي -: باشه ؟ -: باشه .. ممنون ...خيلي اروم شدم . استرس هام خوابيد . اونقدرهام تنها نبودم. علي -: بدون کوچکترين رودربايستي ؟ دوباره خنديدم . -: بي رو در واسي ...اينو که گفتم دوباره يه لبخند تحويلم داد و خداحافظي کرد و رفت. چمدونام رو کشيدم تو که محمد اومد . دوتاش رو گرفت دستش و جلوتر رفت . با چه عشقي وجب به وجب خونه اش رو نگاه ميکردم . اخي يادش بخير بخير دفعه اولي که پام رو گذاشتم تو اين خونه . اون دفعه با ارزوي محمد . اين دفعه با خود محمد...اون يکي چمدونم رو برداشتم و پشت سرش رفتم. ايستاده جلوي يک در و چمدونام رو گذاشت جلوش . کنار اتاقي بود که دفعه قبل از توش اومده بود بيرون. برگشت سمتم و گفت . محمد-: اينجا اتاق شماست ...ممنوني گفتم و رفتم جلو و در رو باز کردم. اول سه تا چمدونم رو کشيدم تو و در رو بستم. حالا وقت خوردن اتاق با نگاهم بود . چشمام رو بستم و چرخيدم . بعد آروم بازشون کردم . سمت راستم کمد ديواري بود . روبروم پنجره بود و زير پنجره يه ميز مطالعه با يه چراغ مطالعه روش . روبروي کمد ديواري و زير يکي از پنجره ها يه تخت بوود با دوتا عسلي. و يه آئينه قدي. پنجره ها کرکره کرم رنگ داشتم و روتختي و بالش هم کرم رنگ بودن و پتوي قهوه اي سوخته. عاشق اين اتاق شدم. در رو قفل کردم و لباسام رو کندم . خيلي خسته بودم. اول تموم سوراخ سنبه هاي اتاق رو گشتم . همه کشو ها و کمد ها خالي بود :) بيخيال پريدم روي تخت و همونطور با شلوار جين خوابيدم. يه خواب حسابي. با احساس تشنگي شديدي از خواب بيدار شدم . يکم طول کشيد تا موقعيتم رو اناليز کنم. وقتي يادم اومد که تو خونه محمدم لبخند بزرگي روي لبم نشست. بلند شدم و تونيکي رو که روي زمين انداخته بودم تنم کردم . و روسريم رو هم انداختم روي سرم.و بيرون رفتم. هيچ صدايي نمي اومد. پاورچين پاورچين رفتم آشپزخونه. يه نگاه به اطرافم انداختم. محمد نبود ولي بازم روم نمي شد يخچالش رو باز کنم . اگه خودم جهيزيه اورده بودم. بي خيال بابا . رفتم و يه ليوان برداشتم و زير شير آب پرش کردم و سر کشيدم. آخيش ...اومدم بيرون و دنبال ساعت گشتم. بالاي تلوزيون نصب شده بود. سمت راستش يکم پايين تر از ساعت...اخي...يه عکس خيلي خيلي خوشگل و بزرگ از محمد بود . خدايا اين پسر چقدرتو دل من جا باز کرده بود. دارم نابود مي شم ... از ديدن عکسش هم به وجد مي آم . عکسش سياه و سفيد بود و تمام قد . يه دستش رو به ديوار تکيه داده بود و پاي راستش رو ضربدري کنار پاي چپش گذاشته بود و زل زده بود تو لنز دوربين . چقدر قشنگ بود...نفسم رو فوت کردم بيرون و از ترس اينکه از يه جايي ببينتم و مچم رو بگيره رفتم تو اتاق و در رو بستم . دلم گرفت . خيلي احساس تنهايي مي کردم . رفتم سراغ گوشيم . اووووه چقدر پيام و تماس داشتم! آه اين عکس محمد انقدر حواسم رو پرت کرد نفهميدم ساعت چند بود؟ساعت سه و نيم بود...چقدر خوابيده بودم! پيام هام رو باز کردم . يکيش از علي بود.نوشته بود... علي – آبجي اين شماره منه... ميدونم امانت دار خوبي هستي...شماره تواز مرتضی گرفتم. لبخندي زدم . با مامان که کلي زنگيده بود تماس گرفتم . بعد از چندتا بوق برداشت.نشستم روي تخت و سلام دادم . مادرم -: تو کجايي