eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ از تو اتاقش برنامشو برداشتم و نشستم روي مبل . فردا ساعت 10 . 12 کلاس داشت . اه ... فردا ساعت 9 بايد مي رفتم صدا و سيما واسه تحويل يه سفارش کار .لعنتي ...محکم چنگ زدم لاي موهام . «عاطفه» بلند شدم و نشستم. يه کش و قوسي به بدنم دادم و يه بوس براي خدا فرستادم . -: خدا جونم دمت گرم ... مخسي ... فکر نمي کردم اينقدر راحت بخوابم ...دختره هميچين يه دفعه اي و غير منتظره اومد که اسم خودمم يادم رفت .چه برسه به اينکه از شوهرم آدرس بپرسم...يه بار ديگه کلمه شوهرم رو تکرار کردم و نيشم تا بنا گوش باز شد . دلخوشم به اين حماقت شيرين ... چادرم رو از روم برداشتم و گذاشتم کنار . وضو گرفتم و به نماز صبح ايستادم . يکم قران خوندم و بعدش کتابام رو جلوم باز کردم . ديروز اولين روز دانشگاهم بود و منم عهد بسته بود که خوب درس بخونم. بيخيال ... خب معلومه کسي عين خيالشم نمياد که من کجام ؟ معلوم نيست با دختره چه حرفا که نزدن ... قشنگ بود قيافش ... پوستشم که سفيد بود ... اينم شانسه ما داريم ؟ من نرسيده دختره برگشت ... خدا کنه به اين زوديا راضي نشه بياد تا من يکم طعم بودن کنار محمد رو بچشم به ساعت يه نگاه انداختم . اشک هام رو پاک کردم و بلند شدم . جمع و جور کردم و پاورچين پاورچين زدم بيرون . راه دانشگاه رو در پيش گرفتم. خب ؟ حالا امروز چه گلي به سرم بگيرم ؟ چطوري ادرسو پيدا کنم ؟اصلا کی گفته که میشه به موبایل اعتماد کرد قدیما خوبیش به این بود که حداقل یه دفترچه تلفنی همراه مامانامون بود که شماره ضروریاشونو تو می نوشتن اما ... فکر میکنم بايد برم بست بشينم جلو در صدا و سيما و بلکه يه فرجي شد و علي رو ديدم . به افکار خودم خنديدم و وارد دانشگاه شدم . استاد سر کلاس بود و مشغول درس دادن. نشستم سر کلاس و برگه هام رو گذاشتم جلو روم . خدايا من چرا اينقدر بيخيالم ؟ ولي خيلي گلي... اگه تو مواظبم نباشي نابودم ... مثل ديشب که نجاتم دادي ... قربونت برم ... کمک کن خونه رو يه جوري پيدا کنم ...حدود يه ساعت از کلاس گذشته بود که در زده شد . مشغول نوشتن بودم . در باز شد و يکي اومد تو . همهمه بچه ها بلند شد ن. سرم رو گرفتم بالا ببينم چه خبره که قلبم شروع کرد به ديوونه بازي درآوردن . محمد اينجا چيکار مي کرد؟ محمد -: سلام ... استاد شرمنده خانم رادمهر هستن ؟استاد -: احوال شما اقاي نصر؟ بله .. امري داشتين؟ نفسش رو صدا دار فوت کرد بيرون . محمد -: ميشه لطف کنيد اجازه بدين با من بيان که بريم ؟ استاد -: بله بله ... ايرادي نداره ... بمن نگاه کرد و گفت استاد -: مي تونيد تشريف ببريد ... محمد بدون اينکه به سمت بچه ها نگاهي بندازه عذرخواهي کرد و رفت بيرون . منم از ديدن فرشته نجاتم اونقدر ذوق زده شده بودم که نشد حتی يکم برا بچه ها قر بيام و قيافه هاشونو ببينم . با دستپاچگي وسايلم رو جمع کردم و با تشکر زدم بيرون . تو راهرو ايستاده بود . نگاه پر از خشمش رو بهم دوخت و راه افتاد . معلوم نبود چشه ؟ يعني اومده دنبالم چيکار ؟ اصلا فهميده ديشب نبودم ؟ واسه هر چي که اومده خدايا شکرت ... ديگه اواره نميمونم...رسيديم جلو در خونه . پياده شديم و از پله ها بالا رفتيم . در روباز کرد و وارد شد . منم که هميشه خدا پشت سرش. در رو بستم و چرخيدم داخل خونه که صورتم سوخت . دستم رو گذاشتم روي گونه ام و با ناباوري خيره شدم تو چشماي غضبناک محمد ... چرا ؟ داد زد . محمد -: کدوم گوري بودي ديشب تا حالا ؟ نمي گي دست من امانتي؟ نمي فهمي بايد بهم خبر بدي کدوم قبرستوني مي موني و کي مياي ؟ نمي فهمي اينا رو ؟چشمام پر شد . همونطور خيره بودم بهش . اشک هام ريختن . صدام رو اوردم پايين . -: من ... من ... خيره بود بهم و بلند بلند نفس مي کشيد . -: من آدرس اينجا رو نداشتم ... گوشيمم خاموش شد چون باطريش تموم شد ... من زنگ زدم بهتون ... من ... من ...تقصیری نداشتم نمی خواستم نگرانتون کنم متاسفم ... ببخشيد ...دويدم سمت اتاقم و نشستم پشت در . زانوهام رو بغل کردم .چند دقه اي همونطور نشستم و گريه کردم . اين دفعه از خوشحالي . از خوشحاليه اينکه نگرانم شده بود . حتي به عنوان يه امانت ... اما نگرانم شده بود . چند ضربه به در کوبيده شد . محمد –: در رو باز کن ...صداش رو آورده بود پايين تر . نمي تونستم جلوش مقاومت کنم پس بلافاصله بلند شدم و در رو باز کردم . سرش پايين بود . محمد -: کجا بودي ؟ نيشم شل شد . اشکام رو مثل بچه ها با آستين مانتوم پاک کردم و کامل براش توضيح دادم . -: گوشيم که خاموش شد مي خواستم از يکي تلفن بگيرم ولي خب ...شمارتونو حفظ نبودم ... بعدش یه خورده تو همون خيابون بالا و پايين رفتم تا اينکه چشمم خورد به يه مسجد ... موندم اونجا ... شب در مسجد رو بستني هم قايم شدم تا شبو بمونم اونجا و تو خيابون نباشم ...