eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#مردی_در_آینه #قسمت_شصت_يکم: تا اعماق افکار هر دو سوار ماشين من شديم ... - ممنون از پيشنهادتون
: قانون ناشناخته ها خيلي آرام و خونسرد به پشتي نيمکت تکيه دادم ... انگار نه انگار چي داشت مي گفت و درون من اين روزها چه حال و غوغايي بود ... نمي تونستم عقب بکشم ... می دونستم اشتباه کرده بودم و تحت شرايط سختي ... حتی نزديک بود اون بچه رو با تير بزنم ... بچه اي که مال اون بود ... اما اذعان به اون اشتباه يعني تمام شدن اعتبارم و پايين اومدن از موضع قدرت ... براي چند لحظه نگاهم توي پارک چرخيد ... با فاصله چند متري از ما فضاي بازي بچه ها بود ... داشتن بين اون تاب و سرسره ها و وسائل، بازي مي کردن ... و صداي خنده و شادي شون تا نيکمت ما مي رسيد ... بچه هایی هم سن یا بزرگ تر از نورا ... - قبول دارم اون شب فضاي سنگيني بين ما به وجود اومد ... اگه مي خواي اين رو بشنوي بايد بگم بابتش متاسفم ... اما من فقط داشتم به وظيفه ام عمل مي کردم ... و به خاطر عمل به وظيفه ام متاسف نيستم ... جدي توي صورتم زل زد ... چشم هاش از شدت ناراحتي و عصبانيت مي لرزيد ... حس مي کردم داره محکم دندان هاش رو روی هم فشار ميده ... و من فقط داشتم ارزيابيش مي کردم ... استاد رياضي اي که خودش وسط يه معادله گير کرده بود ... - منظورم اين نبود ... - پس تا منظورتون رو واضح نگيد نمي تونم کمکي بکنم ... تظاهر کردم نمي دونم چي توي سرش مي گذره ... اما دروغ بود ... مي خواستم حلش کنم و به جواب برسم ... مي خواستم افکارش رو خودش از اون پشت بيرون بکشه ... گام بعدي، شکست حالت کنترليش بود ... يعني نقش بستن يک لبخند آرام و با اطمينان خاطر روي چهره من ... با ديدن اون حالت ... چند لحظه با سکوت تمام بهم نگاه کرد ... مي ديدم سعي داشت دست هاي نيمه مشت اش رو از اون حالت بسته باز کنه ... اما انگشت هاش مي لرزيد ... موفق شده بودم ... چند لحظه تا شکسته شدن گارد روانيش فاصله بود ... چند لحظه تا ديوارها فرو بريزه ... و بتونم همه چیز رو ببینم ... اما یهو از جاش بلند شد ... نه براي حمله کردن به من ... يا ... بلند شد و يه قدم ازم فاصله گرفت ... چرخيد سمتم ... هنوز به خودش مسلط نشده بود ... ولی ... - متشکرم کارآگاه ... و عذرمي خوام از اينکه وقت و زمان استراحت تون رو گرفتم ... باورم نمي شد چي دارم مي شنوم ... من مي خواستم مثل يه معادله، تمام مولفه ها رو از هم باز کنم و راه حلش و پيدا کنم ... اما اون ديگه يه معادله چند مجهولي نبود ... جلوي چشم هام به يه ساختار چند بعدي ناشناخته تبديل شد ... يه کدنويسي غير قابل هک ... برنامه اي که کدهاش غير قابل نفوذ بودن ... عجيب ترين موجودي که در مقابلم قرار داشت ... چيزي که تا به اون لحظه نديده بودم ... اون از من دور مي شد و حتي نگاه کردن بهش از اون فاصله تمام وجود من رو به وحشت مي انداخت ... ترس رو با بند بند وجودم حس می کردم * ... و اين قانون ناشناخته هاست ... پ.ن نویسنده: این قسمت از داستان، به شدت من رو به یاد آیات جنگ و جهاد در قرآن انداخت که خداوند می فرمایند؛ ما ترس و وحشت شما رو در دل های اونها می اندازیم تا جایی که در برابر شما احساس عجز و ناتوانی کنند. . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay