💚💙💚💙💚💙💚💙💚
#رمان_حورا
#قسمت_صدودوم
حورا آیفون را گذاشت.
دلش می خواست امروز کمی بیشتر به خودش برسد .
روسری ساتن ارغوانی اش را سرش کرد، چادری که از مادرش بهش رسیده بود را از بقچه اش خارج کرد.
هنوز هم بوی او را می داد...
در حیاط را که بست، امیرمهدی را دید که به ماشینی تکیه داده و به رزهای در دستش خیره شده.
به سمتش آرام قدم برداشت.
_سلام.
_عه سلام اومدین؟ خوب هستین؟
_متشکر شما خوبین؟
_بله عالی.
و حورا خوب می دانست این عالی چه معنایی دارد.
_خب من ماشین ندارم با چی بریم؟
_مهم نیست من همیشه پیاده میرم.
_عه؟ چه بهتر پس بریم.
به راه افتادند.
هر دو در سکوت قدم برمی داشتند. انگار نه انگار قرار بود امیر مهدی این خبر را به او بدهد؛ حالا چه شده بود که این سکوت انقدر برایشان مهم شده بود؟
شاید نمی خواستند آرامش بینشان بهم بخورد.
اما بالاخره امیر مهدی به حرف آمد.
_اول این گل مال شماست.
حورا ذوق زد و گل را گرفت.
_ وای ممنونم لطف کردین
_من امروز مزاحم شدم که جواب اون حرف دیشبتونو بگم!
_خب بفرمایید چیشد؟
_راستش... دادم حاج اقا مسجد برام استخاره گرفت. گفت عالی اومده برم که قسمت منتظرمه...
حورا لپ هایش گل انداخته بود.
باورش سخت بود. وقتی فکر می کرد به امیر مهدی خواهد رسید. به مرد رویاهای دورش.
به دانشگاه رسیدند. اما امیر مهدی هنوز حرف اصلی اش را نگفته بود.
شاید رویش نمی شد. حق هم داشت. امیر مهدی مانند مهرزاد پسر راحتی نبود. نمی توانست راحت حرف دلش را بگوید.
تصمیم گرفت به محمدرضا بگوید شاید از طریق او و همسرش میشد حرف دلش را به حورا برساند.
از هم خدافظی کردند.
اما روحشان همچنان برای باهم بودن بی تابی میکرد.
امیر مهدی راه مغازه را در پیش گرفت.
از شانس خوبش امیر رضا در مغازه بود. انگار که از دیشب تا به الان شانس با او بوده.
#نویسنده_زهرا_بانو
💚💙💚💙💚💙💚💙💚
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay