eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 بعد از سه ساعت رانندگی کنار خونه قدیمی نگه داشتم . ماشین رو خاموش کردم و به سمت آنالی برگشتم . ‌- صندوق رو میزنم ، چمدون رو بردار و همراهم بیا . با بغض گفت : + م ... مروا یعنی تو رو میشناسه ؟! - بعید میدونم نشناسه . شاید یکم تغییر کرده باشم ولی یه مادر همیشه بچش رو میشناسه . یالا پیاده شو . از ماشین پیاده شدم و به سمت در حیاط رفتم . آنالی هم پیاده شد و چمدون به دست به سمت در اومد . دستم رو ، روی زنگ گذاشتم که صدای بلبلی مانندش بلند شد . با کلید ماشین هم چندباری به در زدم که صداهای ضعیفی به گوشم رسید . حدس میزدم که خودش باشه . بعد از چند ثانیه در حیاط باز شد و با دیدنش زدم زیر گریه . به آغوشش پناه بردم و هق هقم رو از سر گرفتم . - ب ... بی بی ! می دونمی چند ساله که ندیدمت ! بی بی خبط کردم ، بی بی غلط کردم . به سمت دستاش رفتم و بوسه ای روی ، دستاش کاشتم . سرم رو بلند کردم و به چهرش نگاه کردم . حسابی پیر شده بود ، خیلی پیر تر از قبل . مرگ آقاجون باعث شده بود شکسته بشه . چروک های صورتش هم خیلی بیشتر از قبل خودنمایی می کرد . نگاهی به صورتم انداخت و متوجه شدم که قطرات اشک به چشمای اون هم هجوم آورد . اما با این وجود لبخندی زد و بوسه ای روی پیشونیم کاشت و گفت : × چه عجب ، دختر آقای فرهمند یادی از ما کرد ! با صدایی پر از بغض گفتم : - شرمنده بی بی شرمنده . توی این چند سال خیلی بی احترامی ها از طرف من و مامان و بابا دیدید . دیگه اجازه نمیدم کسی ناراحتتون کنه . دستی روی سرم کشید . × ‌دشمنت شرمنده مادر . کاوه که دیشب اینجا بود ، می گفت تازه خوزستان برگشتی . دستی به چشمام کشیدم و گفتم : - آره بی بی ، ماجراش مفصله . بی بی نگاهی به آنالی کرد و گفت : × خب مادرجان ، وقت برای صحبت کردن زیاده بفرمایید داخل . رو به آنالی گفت : × بیا داخل دخترم . خودش پیش قدم شد و آهسته آهسته به سمت هال قدم برداشت . رو به آنالی گفتم : - وسایل ها رو ببر داخل تا من ماشین رو بیارم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay