📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_بیستوچهارم_رمان 😍 #برا
21563:
21563:
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_بیستوپنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
دويدم جلو و گرفتمش. يه لحظه دير رسيده بودم، افتاده بود. دست چپش رو انداختم پشت گردنم. محکم انگشتاشو گرفتم و دست راست خودم رو حلقه کردم دور کمرش. همه زورم رو واسه نگه داشتنش به کار بسته بودم. هي داشت سست و سست تر ميشد. اين اشک هاي لعنتيم هم که امونم نميدادن ببينم دارم چيکار ميکنم. نگاش کردم. اشکام نذاشتن چيزي ببينم. همه لباسام خيس شده بود. با پشت دست محمد که تو دستم بود چشامو پاک کردم و نگاش کردم. سرش يه طرفي افتاده بود و چشاشم بسته بود. برام تحمل وزنش خيلي سخت بود. ديگه نميتونستم نگهش دارم. يه يا علي گفتم و هرچي زور داشتم به کار بستم تا ببرمش تو. خودشم طفلک با اون حالش ميخواست قدم برداره به زور. با هر بدبختي اي بود تا اتاقش رسوندمش و خوابوندمش روي تخت. دويدم تو اتاقم و لباسام رو کندم و برگشتم. اي واي. همه پتوش خيس آب بود.بايد تا خيسي تنش به تشک تخت نفوذنکرده يه کاري ميکردم. از کمدش با عجله يه تي شرت و شلوار و کت گرم کن برداشتم.حوله بزرگ هم برداشتم از اتاقم و رفتم سراغش. اول آروم دکمه هاي پيرهنشو بازکردم و دست هاشو از آستيناش کشيدم بيرون. پيرهنش رو از زير بدنش کشيدم بيرون. بدنش رو خشک کردم. تي شرتش رو بهش پوشوندم. واااي...حالا بقيه شو چيکار کنم؟ فک کنم بايد به علي زنگ ميزدم. زنگ بزنم چي بگم؟تا علي بياد هم اين حالش بد تر ميشه با لباساي خيس تو تنش. ولي اون شوهرم بود. بايد خجالت رو ميذاشتم کنار. مهم سلامتي محمد بود الان.حوله رو انداختم روپاهاشو بقيه لباساشم عوض کردم. بعدش کتش رو بهش پوشوندم و موهاشو خشک کردم و يه کلاه هم کشيدم رو سرش. پتوي خيس رو هم از زيرش کشيدم بيرون و پهن کردم توي بالکن و لباساي خيس رو هم شوت کردم توي لباسشويي. کفشاشو کندم. براش بالش از اتاق خودم بردم و دو تا پتو از کمد برداشتم و روش کشيدم. بيهوش نبود. چون هر از گاهي سرشو تکون ميداد و يه ناله اي ميکرد.ناله کردني انگار خنجر ميزدن به قلبم. اصلا دلم نميخواست اينطور ببينمش. دلم واسه صداش تنگ شده بود. دلم ميخواست واسم بخونه. رفتم بيرون تا براش چايي دم کنم تا بلکه گرم شه. ساعت پنج بود. اول نماز خوندم تا آب بجوشه. داشتم ميرفتم آشپزخونه که نگاهم به درياچه اي افتاد که از دم در تا اتاق محمد کشيده شده بود. يه اسفنج و دستمال برداشتم و کل جاهاي خيس رو تميز کردم. براش چايي ريختم و بردم تو اتاق.ساعت ۶ شده بود. يه صندلي هم از آشپزخونه بردم و گذاشتم کنار تختش و نشستم روش. دستم رو گذاشتم روش. يا حسين. عين کوره داغ بود. داشت ميسوخت .دويدم يه کاسه آب با يه پارچه تميز براش آوردم و گذاشتم روي پيشونيش دستمال خيس رو... دستم رو هم خيس کردم و گذاشتم روي بقيه صورتش.فايده اي نداشت.سريع بخار ميشد.خيلي ترسيده بودم پاشويه اش کردم.بازم فايده اي نداشت تا نزديکاي ظهر فقط بي وقفه پاشويه اش کردم و دستمال خيس گذاشتم رو پيشوني اش.هيچ کاريم بلد نبودم..اصلا هم به ذهنم نرسيد به کسي زنگ بزنم از بس هول بودم و ترسيده بودم...انقدر گريه کردم و پاشويه اش کردم و باهاش حرف زدم و بوسيدمش و التماسش کردم خوب شه که بالاخره يه کمي تبش اومدپايين وسايلاي اضافه اي که تو اتاق بود رو جمع کردم و بردم بيرون.زنگ زدم به مامان جون و ازش يه کم کمک گرفتم واسه پختن سوپ براي اينکه نگران نشه هم بهش گفتم که محمد يکم سرما خورده ميخوام واسش سوپ درست کنم.کلي قربون صدقه ام رفت و کمکم کرد. رسيدن يه زن به شوهرش چيز غير عادي نبودمادر جون خاطر سنم ذوق میکرد.در یخچالو که باز کردم یادم به قرص سرما خوردگی افتاد که هفته پیش برای من که داشتم عطسه میزدم خریده بود ومنم بیشترازدوتا ازش نخورده بودم سریع یکی از قرصا رو همراه کمی آب پرتقال براش بردم وباهر مصیبتی بود کمی بلندش کردم تا اونو بخوره وبعدمشغول پختن سوپ شدم کم کم داشت آماده ميشد.اومدم برم يه سر به محمد بزنم که در زده شد.لباسم مناسب بود.رفتم درو باز کردم.علي نگران پشت در ايستاده بود...علي:- سلام...کجائين شما ها؟ چرا گوشياتون رو جواب نميدين؟ اومد داخل.يادم افتاد که تمام وسيله ها مون جا مونده تو ماشين .بهش گفتم...علي-: جون به لبمون کردين آخه...-: خب چرا به خونه زنگ نزدين؟ علي-: محمد قدغن کرده. با سوال نگاهش کردم... علي-: محمد کجاست؟ بيرونه؟ با ياد آوري ديشب بغض نشست تو گلوم...همه چيزو براش تعريف کردم...خيلي پريشون و ناراحت شد.در حاليکه ميرفت سمت اتاق محمد گفت علي-: آخه چرا به من نگفتي آبجي؟چرا خبرم نکردي؟ پشت سرش راه افتادم-: ميخواستم...ولي نشد...به هزار و يک دليل...رفتيم تو اتاق محمد و علي نشست روي صندلي. لبه تخت محمد نشستم...علي دستاي محمدو گرفت تو دستاش علي-: چقد داغه
نگاهشو ازم گرفت .علي: محمد؟ داداش؟ داداشم؟خوبي؟ محمد آروم سرشو تکون داد