eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید: «اصلاً دیدی تو همین یه هفته چقدر پیر شده؟ دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟» و اینبار اشکی که پای مژگانم نشست نه از غم دوری مادر که از غصه رنج‌هایی بود که مجید در این مدت کشیده و با شکیبایی همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد: «الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال پیر شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمی‌تونه این همه بی‌محلی‌های تو رو تحمل کنه!» اشکی را که تا زیر چانه‌ام رسیده بود، با سر انگشتم پاک کردم و با صدایی که از پشت پرده‌های بغض به سختی می‌گذشت، سر به شکایت نهادم: «عبدالله! مجید با من بد کرد، مجید با من کاری کرد که من هنوز نمی‌تونم باور کنم مامان رفته. می‌گفت اگه به اهل بیت (علیهم‌السلام) متوسل بشی، مامان حتماً خوب میشه. می‌گفت امکان نداره امام حسن (علیه‌السلام) دست رد به سینه ات بزنه...» که هجوم گریه اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم: «من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد!» عبدالله که از دیدن چشمان سرخم، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و کلافه جواب داد: «خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا بیخودی به خودت امید می‌دادی؟ تو که خودت می‌دیدی حال مامان داره هر روز بدتر میشه! تو که خودت می‌دونستی سرطان مامان چقدر پیشرفت کرده، چرا انقدر خودتو عذاب می‌دادی؟» به یاد روزهای سختی که بر دل من و مادر گذشت، کاسه چشمانم از گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم: «مجید به من دروغ گفت!» عبدالله اشکی را که در چشمانش جمع شده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و با مهربانی پاسخ شکوه‌هایم را داد: «الهه جان! مجید به تو دروغ نگفته. اون به یه سری مسائل اعتقاد داشته و خیال می‌کرده دعاهایی که می‌کنه جواب میده. اون فقط می‌خواسته کاری رو که بلده به تو هم یاد بده. الهه! قبول کن که مجید هیچ قصد بدی نداشته و فقط می‌خواسته کمکت کنه.» سپس لبخندی زد و با لحنی لبریز آرامش ادامه داد: «خُب اگه اون اشتباه می‌کرده و به یه چیزهایی اعتقاد داشته که واقعاً درست نبوده، تو باید راهنماییش کنی نه اینکه ازش متنفر باشی.» با هر دو دست پرده اشک را از صورتم کنار زدم که عبدالله لبخندی زد و با امیدی که در صدایش پیدا بود، گفت: «خدا رو چه دیدی؟ شاید همین موضوع باعث شه که مجید بفهمه همه عقایدی که داره درست نیس و مجبور شه بیشتر در مورد اعتقادات شیعه فکر کنه. تو می‌تونی از همین فرصت استفاده کنی و به جای اینکه باهاش قهر کنی و حرف نزنی، کمکش کنی تا راه درست رو پیدا کنه!» و حالا عبدالله حرف‌هایی می‌زد که احساس می‌کردم می‌تواند مرهم زخم‌های قلبم شود و گوشه‌ای از دردهای دلم را التیام بخشد که با صدایی آهسته پرسید: «می‌خوای با بابا صحبت کنم که از حرفی که زده کوتاه بیاد و تو قبل از چهلم بری خونه‌ات؟» و چون سکوتم را دید، خیال کرد دلم نرم شده که مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد: «الهه! به خدا مامان راضی نیس تو این کارو بکنی! تو که یادته مامان چقدر مجید رو دوست داشت! باور کن مجید داره خیلی زجر می‌کشه! الهه جان! قبول کن هر کاری کرده، تو این یه هفته به اندازه کافی تاوان پس داده!» و نمی‌دانست دریای عشق من به مجید آنقدر زلال و بی‌کران بوده که حالا آتش نفرتش به این زودی‌ها در سینه‌ام خاموش نشود که باز هم در مقابل اصرارهای خیرخواهانه‌اش مقاومت کردم و با لحن سرد و بی‌روحم پاسخ دادم: «عبدالله! هنوز نمی‌تونم مجید رو ببخشم!» و چقدر تحمل این خشم و کینه، سخت بود که من هنوز عاشق مجید بودم و همین احساس عمیقم بود که جراحت قلبم را کاری‌تر می‌کرد و التیامش را سخت‌تر که از کسی زخم خورده بودم که روزی داروی شفابخش تمام دردهایم بود. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 /بخش اول پوزخند غمگینے میزند:تو دوستش دارے،چون برات فایدہ دارہ! فایدہ یا جذابیتشو از دست بدہ علاقہ ت ڪم رنگ میشہ! علاقہ ت ڪہ ڪم رنگ‌ بشہ اون عذاب میڪشہ،درد میڪشہ،ڪنار میڪشہ ڪہ راحت باشے اما هنوزم عاشقتہ! نہ! دوست داشتن براے عاشق ڪافے نیست! برق چشم هایش‌ مے پرند و صدایش رنگ زنگ هشدار مے گیرد! _امیدوارم روزے نرسہ عذاب بڪشم! درد بڪشم‌ و...بعدش ڪنار بڪشم! قلبم مے ریزد... آب دهانم را با شدت فرو میدهم و مسخِ چشمانش میشوم! چشم هایش سرد و بے روحند! نگاهش را از چشمانم مے گیرد و بہ سمت ڪمد میرود،نفسم را آرام بیرون میدهم. در ڪمد را باز میڪند و ڪیف سامسونتش را برمیدارد،دستے بہ موهایم میڪشم و روے تخت مے نشینم. بے هدف نگاهم را بہ ڪمد میدوزم،روزبہ از داخل ڪیفش پاڪت سیگار و فندڪش را بیرون میڪشد. بدون این ڪہ نگاهم ڪند بہ سمت بالڪن میرود! پوفے میڪنم و روے تخت دراز میڪشم،بدون این ڪہ پتو را روے خودم بڪشم طاق باز میخوابم و نگاهم را بہ سقف میدوزم. نمیدانم چند دقیقہ میگذرد ڪہ چشمانم از شدن بغض و خستگے سنگین مے شوند و ڪم ڪم روے هم مے افتند،صداے قدم هاے روزبہ هم نزدیڪ میشود. چشمانم را ڪامل مے بندم... صداے نفس هاے بلندش بہ گوشم مے رسد،چند ثانیہ بعد پتو تا روے گردنم ڪشیدہ میشود... مهربان بود حتے در دلخورے ها... حواسش بود بہ همین چیزهاے بہ ظاهر ڪوچڪ ڪہ اهمیت چندانے نداشتند! حواسش بود ڪہ نباید همین چیزهاے ڪوچڪ را ترڪ ڪرد! نباید لج ڪرد! نباید با ترڪ و ڪنار گذاشتن همین توجہ هاے ڪوچڪ،محبت و حرمت را ڪم رنگ ڪرد،ڪُشت و نابود ڪرد... چیزے ڪہ بہ مرور زمان فراموشش ڪردم.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ خمیازہ اے میڪشم و چشمانم را باز میڪنم،سرم ڪمے درد میڪند. چشمانم مے سوزند. چشمانم را محڪم روے هم میفشارم،شب نتوانستم خوب بخوابم،خواب و بیدار بودم تا نماز صبح! روزبہ هم راحت نخوابید،مدام نفس عمیق میڪشید و در جایش غلت مے زد! بہ پهلو مے چرخم و نگاهم را بہ روزبہ مے دوزم،دست بہ سینہ خوابش بردہ! چهرہ اش آرام است! رنگ پوستش بہ مهتابے میزند،موهاے مشڪے رنگش روے پیشانے اش لغزیدہ اند و چهرہ اش را با نمڪ تر ڪردہ اند! دوست داشتم موهایش‌ را ڪمے بلند تر از حد معمول ڪند،گاهے مثل الان این ڪار را ڪرد! قلبم برایش پر میڪشد،میخواهم دستم را میان موهایش ببرم ڪہ پشیمان میشوم! از رفتار دیشبم عصبے ام! از خودم! نباید آنطور برخورد میڪردم! ترجیح میدهم از خواب بیدارش نڪنم و برایش صبحانہ ے مفصلے تدارڪ ببینم! با وجود بے حالے و بے حوصلگے،پتو را ڪنار میزنم و بلند میشوم. همانطور ڪہ دم پایے روفرشے هایم را پا میڪنم،خودم را در آینہ نگاہ میڪنم! موهایم پریشان اند و چشم هایم خواب آلود و صورتم رنگ پریدہ! نفسم را بیرون میدهم و آرام بہ سمت در قدم برمیدارم،آرام دستگیرہ ے در را میفشارم و وارد راهرو میشوم. با قدم هاے بلند خودم را بہ آشپزخانہ مے رسانم،سریع ڪترے را برمیدارم و داخلش را پر از آب میڪنم. ڪترے را روے گاز میگذارم،بستہ ے نان تست را از یخچال بیرون میڪشم و نان ها را داخل تستر میگذارم. در یڪے از ڪابینت ها را باز میڪنم و رو میزے اے با طرح چهار خانہ،مخلوطے از رنگ هاے سفید و قرمز بیرون میڪشم! یڪے از رنگ هاے مورد علاقہ ے روزبہ! دوست داشتن میتواند همین شڪلے باشد! همین قدر سادہ! ڪہ حواست بہ ڪوچڪترین علاقہ هایش باشد! ڪہ با زبان بے زبانے بگویے حواست هست! دوستش دارے! مے خواهے اش! با ڪوچڪترین ڪارها! رومیزے را مرتب روے میز ڪوچڪ چوبے دونفرہ مان پهن میڪنم،نگاهے از سر رضایت بہ میز مے اندازم و از آشپزخانہ خارج میشوم. بہ سمت سرویس بهداشتے مے روم و سریع دست و صورتم را مے شویم. آرام و بے سر و صدا در عرض هفت هشت دقیقہ موهایم را شانہ میڪنم و دم اسبے میبندم،ڪمے آرایش هم میڪنم! دوبارہ بہ آشپزخانہ بر مے گردم و مشغول چیدن میز میشوم. قورے چاے را ڪہ روے میز میگذارم صداے شیر آب بلند میشود! متوجہ میشوم روزبہ بیدار شدہ! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻 🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 /بخش_اول روزبہ تڪانے بہ گردنش مے دهد و با انگشت اشارہ زنگ را مے فشارد. در شیشہ ے در،نگاهے بہ خودم مے اندازم و از مرتب بودنم اطمینان پیدا میڪنم. یڪ سال و دوماہ از ازدواجمان گذشتہ،زندگے روال عادے اش را میگذارند. روزبہ درگیر شرڪت است و من سخت درگیر دانشگاہ،بیشتر از این ها درگیر هم! روزها از آن تب و تاب اولیہ ے عاشقے ڪمے فاصلہ گرفتہ اند و آرام شدہ اند! نہ اینڪہ تب عشق مان خوابیدہ باشد! نہ! حتے بیشتر از قبل روزبہ را دوست دارم! در این چند ماہ با آرزو گرم گرفتم،اما بہ جز روزبہ ڪسے نمیداند! شیرین،زیاد تمایلے بہ ارتبا
💠🌧💠🌧💠🌧💠🌧💠 وقتی به گودال قتلگاه رسیدند دیگر نایی برایشان نمانده بود. همگی روی رمل ها نشستند. اقای یگانه شروع کرد به روایتگری... _اینجا جاییه که بچه هایی حدود۱۷تا۲۱سال هرکدوم با باری به وزن ۳۰کیلو که روی پشتشون بود راه می رفتند. هر یک قدم روی این رمل ها مساوی است با۳قدم روی زمین صاف. این گودال محل شهید شدن بچه هاییه که روزها بدون آب و غذا اینجا پناه گرفتند تا از تیررس نگاه دشمن در امان بمونند. اما به خاطر زیادی گرما و بدون آب و غذا بودن شهید شدند. آقای یگانه اضافه کرد: امسال به طور اتفاقی غذای شما هم دیرتر رسیده. حتما حکمتی درکار بوده که شما هم کمی با این حس شهدا آشنا بشین. بعد هم مداحی گذاشتند و اجازه دادند تاکمی بچه ها با شهدا خلوت کنند. مهرزاد انقدر شیفته آنجاشده بودکه اصلا متوجه اشک هایی که ناخودآگاه از چشمانش جاری شده بودند، نبود. بعد از روایتگری هرکدام از بچه ها گوشه ای را اختیار کردند تا با خود خلوت کنند. مهرزاد ایستاد به نماز. دلش یک عبادت دبش کنارشهدا را می خواست. آقای یگانه با دیدن او حس میکرد که مهرزاد دارد به هدفش که رضایت خداو نزدیک شدن به ائمه و شهدا است، می رسد. بعداز نمازش مهرزاد کمی از خاک ها را درپلاستیک کوچکی ریخت تا با خودش برای تبرک ببرد. بعد از آن همه برگشتند برای ناهار. مسئولین کاروان تکرار میکردند که زودتر ناهارشان را بخورند تا به بقیه یادمان ها هم برسند.. بعدازناهار راهی شدند. سوار اتوبوس ها شدند. مهرزاد نمی دانست کجا می روند ولی در دلش غوغایی بود. این مسافرت بهترین مسافرتی بود که درعمرش رفته بود. هنگام غروب و اذان مغرب بود که به کانال کمیل رسیدند. اقای یگانه به بچه ها گفت سریع وضو بگیرند تا برای نمازآماده شوند. بارسیدن به کنار کانال کمیل، بچه ها سریع صف های نماز را مرتب کردندو نماز را همان جا خواندند. وای که چه نمازی شد آن نماز! به یاد ماندنی ترین نمازی که تاالان خوانده بود. حضور شهدا و نگاه پر از محبتشان را به خوبی حس می کرد. آقای یگانه بعداز نماز رو به بچه ها گفت:نمیدونم شمابچه ها چه کارهایی انجام دادین که شهدا این دعوت ها رو از ما می کنند. کانال کمیل همون جاییه که هنوز هم استخوان های شهدا رو پیدا می کنند. همون جایی که شهید ابراهیم هادی هیچ نشونی ازش پیدانشد. 💠🌧💠🌧💠🌧💠🌧💠 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay