eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ بعد دو روز اولين باري بود که باهام صحبت ميکرد . دويدم بيرون و نشستم کنارشون . مامان و بابا و آتنا . بابا-:اشتباهی که کردی خیلی خیلی بزرگ بودومیتونست به بهای همه زندگیت تموم شه.امامن نميخوام بحث چيزي رو که ديگه گذشته پيش بکشم ... تموم شد ... ولي ديگه نبايد سر خود و بدون مشورت کاري کني ... حالا که الحمدلله خدا پشت و پناهت بوده و مشکلي پيش نيومده و شوهرت اينطور بهت علاقه مند شده ...حالا ...ديگه تصميم با خودته ... زندگي توئه... چند ماه باهاش زندگي کردي و حتما خوب شناختيش ... اونم که ازت خواسته برگردي ... ببين ميتوني باهاش زندگي کني؟ يا نه؟ تصميم با خودته... من زور و اجباري به طلاق يا ادامه زندگيت ندارم ... احتمالا تا حالا فکر کردي به تصميمی که ميخواي بگيري ...سرم پائين بود . محمد که ديگه حرفي نزده بود . نه زنگي . نه اسي . نه اصراري . شايد پشيمون شده باشه . واسه چي خودمو سبک ميکردم؟ اگه مصر بود که منو ببره ميرفتم ولي حالا که شنيدم همون روز برگشته تهران مردد شدم .شيده ميگفت رفته. اين چه جور خواستن و عشقي بود؟ اصلا از کجا معلوم .....-:حالا ميخواي چيکار کني؟ چشمم افتاد به صفحه تلويزيون . داشت يه برنامه پخش ميشد -: دوستش ندارم ...مجري داشت خداحافظي ميکرد . چشماشون گرد شد از تعجب . حاضر نبودم دوباره خودمو خورد کنم و ... شايد واقعا ميخواسته منو جايگزين کنه ... ديد من به راحتی رام نميشم گذاشت رفت .فردا يکي ديگه رو پيدا ميکنه ميگه از زنم جدا شدم و فلان و بهمان ... باز حرصم گرفت و عصبي شدم . بلند شدم تا برم تو اتاق . هنوز يه قدم برنداشته بودم که صداي محمد قلبم رو لرزوند . خشک شدم سرجام و چرخيدم طرف تلوزيون تيتراژ همون برنامه بود . همون آهنگي بود که من پيانوشو زدم . آهنگش رو تزئين کردم . همه نگاها سمت تلوزيون بود . چشمام داشت دنبال اسمش ميگشت. حتي ديدن اسمش هم برام هيجان آور بود . گروه موسيقي... خواننده : محمد نصر ، پيانو : عاطفه راد مهر...گيتار : محمد نصر لبخند بزرگي رو لبهام نشست . اسمش اسمم رو محاصره کرده بود . آتنا پريد هوا . مامان خيلي بامزه تعجب کرده بود.محمد داشت ميخوند .آتنا-: بابا بابا ... ديدي؟ ديدي؟ اسم آبجي بود ... پيانوشو آبجي زده... ديدي؟بابا-: آره عاطفه؟تو پيانوش رو زدي؟ نگاهش کردم .مادرم -: مگه تو پيانو بلدي؟ الکي نوشتن ؟چشمام پر شد .دستامو گرفتم جلو دهنم.نشستم زمين . با گريه -: من ميخوام برگردم ... دلم تنگ شده ... صداي خنده مامان و بابا و آتنا رفت رو هوا . بابا دستاشو واسم باز کرد . رفتم تو بغلش . موهامو ميبوسيد . بابا-: پس پاشو ... پاشو همين الان برو خونتون ...خنديدم و اشکامو پاک کردم . اتنا-: بابارو ...-:همين الان؟ بابا-: آره ... بدو زنگ بزن شوهرت بياد دنبالت ...پا شدم دويدم تو اتاق.مادرم-:مثلا دوستش نداشت ها ...گوشيو برداشتم .ولي نه ... نبايد به محمد زنگ ميزدم ... يکم اذيتش ميکردم و سر به سرش ميذاشتم بهتر بود... شماره علي رو گرفتم .علي -: سلام ... به يه دنيا شيطنت و شادي گفتم -: به... سلام خان داداش ...خنديد-: عليک سلام ... عليک سلام آبجي خاتون ...چه عجب یاد ماکردی؟-: خان داداش ؟ ميگما ... اين شوور ما که دور و برتون نيست ؟ هس؟ علي -: شوهرررر؟ نه نيس ... خنديدم . علي -: جون من ... الان گفتي شوهر؟ يعني آشتي؟-: يعني آشتي ...علي -: اي خدا جون دمت گرم...دختر تو که اين داداش طفلک ما رو دق دادي آخه ...-: حالا نه اينکه خيلي مصر برگشتنمه ... همچين گذاشت رفت موندم تو کف...علي-: نه اصلا اینطور نیس... مگه محمد ميومد با من؟ بست نشسته بودهتل ... توصيه شيده خانوم بود ...گفتن ما بريم ... يه مدت نه زنگ بزنيم نه اس بديم بذاريم شما فکراتو کني ...حالت سرجاش بياد ...دلتنگ بشي .. گفتن اون موقع خودمون ميفرستيمش... شيدا خانوم هم ميگفت اگه محمدو ببيني يا زنگ بزنيم ممکنه فقط کارو خرابتر کنيم ...-: اي نامردا ... علي -:جون من ميخواي برگردي؟ -:بعله داداشم ... ميخوام برگردم تهران ... گفتم فقط به شما بگم ... بهش نگي ها... ميخوام سورپرايزش کنم ...علي -: بهترين سورپرايز عمرش ميشه ... جزاکم الله خيرا ... دوتايي زديم زير خنده. علي -: خودم ميام دنبالت ...-: نه نه نه بابا ... خودم پا ميشم ميام ... اصلا شما نيايي ها ...علي -: الان ساعت چنده ؟ بذار ببينم ... ها يازدهه ... من تا دوازده کار دارم ... بعد اون حرکت میکنم به امیدخدا بعدازظهر اونجام ... تو فقط آماده باش.خداحافظ ... اصلا مهلت نداد حرف بزنم . قطع کرد . منم که از خدام بود علي بياد . خوب شدکه خودش گفت .دويدم و به مامان اينا خبر دادم که علي مياد. وسايلي هم نداشتم که جمع کنم . همه زندگيم اونور بود. زنگ زدم شيدا و شيده اومدن خونمون پيشم. واسه خداحافظي...بعد ظهر ساعت چهار بود