🌹اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هشتاد_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
صبح با داد و بيداد علي رو راضي کردم برام بليط بگيره . راهي شهرمون شدم. ديگه يه ثانيه هم نميتونستم اون شهرو تحمل کنم . گوشيمم علي تميز کرده بود و داده بود دستم . تموم راه رسيدن رو از بيحالي خواب بودم.وقتي رسيديم هم بغل دستيم که يه خانوم مسن بود بيدارم کرد . ازش تشکر کردم و پياده شدم . يه نگاه به مانتوي خوني و دستم انداختم.اينطوري هم که نميشه برم خونه ...به مامان زنگ زدم و خبر دادم که عصر دارم ميام خونه . بقيه توضيحات رو گذاشتم واسه بعد .به شيده زنگيدم و گفتم ميرم خونشون . گفتم به کسي چيزي نگه علي الخصوص مامانم . داشت از نگراني ميترکيد . تاکسي گرفتم رفتم . زنگو که زدم در رو بلافاصله باز کردن . هر دو پشت در بودن. شيدا با ديدن استين خوني و دستم رنگش پريد . شيده-: چي شده ؟؟؟ بغضم ترکيد . خودمو انداختم بغلش و گريه کردم . کشوندم تو خونه .دايي که خونه نبود .مامانشم نميدونم با چه بهانه اي بيرون فرستاده بود .نشوندنم . قضاياي ديشبو براشون تعريف کردم . با يکم تعلل و اين دست اون دست کردن قضيه ناهيد رو که خونه ما بود هم گفتم . از عصبانيت کارد ميزدي خونشون در نمي اومد. شيده بهم مانتو داد تا عوضش کنم. تا من لباسمو عوض کنم...شيدا-: نامرد ... نامرد ...شيده-: اخه چقد يه ادم ميتونه ... استغفرلله...شيدا-: چرا استغفرلله ... پسره عوضي تا وقتي عاطفه رو لازم داشت هي احترامش ميکرد ... حالا هم که اينطور پرتش کرده بيرون ... پست فطرت ... نامرد ...مانتوي خودم رو هم انداختم دور . ديگه لکه هاش محال بود بره . کلا استينش رنگ گرفته بود. شيده يکم باهام حرف زد . خب بزرگتر بود و عاقلتر. خيليم ناراحت بود ... خيلي ... ميگفت کاش اصلااز اول وارد اين رابطه نميشدي... چقد بهت گفتم ... ميگفت حالا ديگه کاريش نميشه کرد و لياقتتو نداشت ... خيلي سعي کردن ارومم کنن ...شيدا -: گريه نکن اجي فدات شم ... هيچي ارزششو نداره بخواي چشاي خوشگلتو به خاطرش باروني کني ... يه کم ارومم کردن و فرستادنم خونه. شيده گف فردا ميان خونمون و مثلا ميبيننم. به خودم که اومدم جلو در خونمون بودم . اتنا در رو باز کرد و با ذوق از پله ها دويد پايين . بغلم کرد . با هم رفتيم بالا. نگاه همشون روي دست باند پيچي شده ام خيره موند .اتنا-: ابجي دستت چي شده؟ مامانم با نگراني باور نکردني اي پرسيد مادرم -: دعواتون شده؟ به زور قهقهه زدم . اونقد مزخرف و مصنوعي بود که واقعاخنده ام گرفت. با لهجه اصفي گفتم . -: نه بابا قهر چي چيس؟ محمد ميخواست بره شيراز کار روي يه نماهنگ ... محيطش مردونه بود منو گذاشت اينجا ... خودشم رفت تهران پرواز داره... خيلي عجله داشت کليم عذرخواهي کرد... بابا -: پس دستت چي شده ؟-: ديروز پام سر خورد با مخ رفتم تو زمين ...ليوانم دستم بود شکست دستم رو بريد ...چيزي نيست بابا ...از قيافه هاشون مشخص بود که خيالشون راحت شد و ناراحتياشون خوابيد . بابا -: محمد کي مياد؟ -: فعلا که يه هفته اي کار داره ... شايدم بيشتر شه ... مياد دنبالم ...يکم نگاهشون کردم .-:نگهم داشتين دم در هي سوال ميپرسين ... نکنه اضافيم؟ خنديدن. مادرم -: ديوونه قدمت رو چشم... من ترسيدم خدايي نکرده دعواتون شده باشه ... پاشده باشي بياي -: نه مادر من؟ مگه بچه ام؟ بابا-: والا از شما جوونا هيچي بعيد نيس...تا بهتون ميگن بالا چشمت ابروعه ميذارين ميرين .رفتم سمت اتاق . اخي يادش بخير . اين اتاق هميشه واسم پر محمد بود . انقدر اسمشو اوردم و بهش فکر کردم که بالاخره پاشو گذاشت تو اين اتاق . تا اخر عمرم هم پر از محمد خواهد بود . حالا که طعم بودن باهاش رو چشيدم ديگه واقعا نميتونستم فکر و ذهنم رو ازش ازاد کنم . هر چند همه چي ديگه تموم شد . جلو ايينه داشتم لباسامو در مي اوردم و تو فکر بودم . چقدر زود تموم شد.همه چي مثل يه خواب شيرين بود رفتم جلوتر و تو اينه رو صورت خودم دقيق شدم . مامان اومد تو اتاق . مادرم-: عاطفه توروخدا راستشو بگو چيزي شده؟ دعواتون شده؟ حالم بعده درددل با شيدا و شيده و ديدن دوباره خانواده ام بهتر شده بود-: نه... چرا باور نميکني ماماني ... چرا اينقدر نگراني اخه؟ مادرم -: اخه وسيله ايناهم نياوردي با خودت -:گفتم که عجله اي شد ... فقط فرصت کردم لباس بپوشم ... اينجا وسيله دارم ديگه ... مگه انداختيشون دور؟ مادرم -: نه بابا همشو جمع کردم يه گوشه لباسات بود فقط ... خيلياشم که با خودت برده بودي ...مامان رفت بيرون . مانتوم رودراوردم و يه بلوز استين بلند پوشيدم تا بقيه زخما و بخيه هام رو نبينن . انگار خيلي شک کرده بودن. از سر زده اومدنم . و روم دقيق بودن. بايد همه چيو عادي و نرمال نشون ميدادم . رفتم بيرون و نشستم کنارشون. اتنا -: ابجي چرا شالت رو در نمياري؟ -: موهام نامرتبه ابجي ... بايد برم دوش بگيرم بعد...