eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
: پرده های ابهام هر چي مي گذشت سوال هاي ذهنم بيشتر مي شد ... ديگه حتی نمي تونستم اونها رو بنويسم ... شماره گذاري يا اولويت گذاري کنم ... يا حتي دسته بندي شون کنم ... هر چي بيشتر پيش مي رفتم و تحقيق مي کردم بيشتر گيج مي شدم ... همه چيز با هم در تضاد بود ... نمي تونستم يه خط ثابت يا يه مسير صحيح رو ... وسط اون همه ابهام تشخيص بدم ... تا بقیه مطالب رو باهاش بسنجم ... خودکارم رو انداختم روي برگه هاي روي ميز و دستم رو گرفتم توي صورتم ... چند روز مي گذشت ... چند روزِ بي نتيجه ... و مطمئن بودم تا تموم شدن اين تعطيلات اجباري ... امکان نداشت به نتيجه برسم ... اين همه سوال توي اين دنياي گنگ و مبهم ... محال بود با اين ذهن درگير بتونم برگردم سر کار ... و روي پرونده هاي پر از رمز و راز و مبهم و بي جواب کار کنم ... ليوانم رو از کنار لب تاپ برداشتم و درش رو بستم ... رفتم سمت آشپزخونه و يه قاشق پر، قهوه ريختم توي قهوه ساز ... يهو به خودم اومدم ... قاشق به دست همون جا ... - همه دنبال پيدا کردن اون مرد هستن ... تو هم که نتونستي حرف بيشتري از دهنت پدرت بکشي ... جر اینکه سعي دارن جلوش رو بگيرن ... چرا وقتي حق باهاشونه همه چيز طبقه بندي شده است ... و دارن روي همه چيز سرپوش ميزارن و تکذيبش مي کنن؟ ... چرا همه چیز رو علنی پیگیری نمی کنن؟ ... توی فضای سرپوش و تکذیب ... تا چه حد این چیزهایی که آشکار شده می تونه درست باشه و قابل اعتماده؟ ... جواب این سوال ها هر چیزی که هست ... توی این سایت ها و تحلیل ها نیست ... اینها پر از سرپوش و فریبه ... به هر دلیلی ... اونها حتی از مطرح شدن رسمی اون مرد از طرف خودشون واهمه دارن ... و الا اون که بین مسلمون ها شناخته شده است ... پس قطعا جواب تمام سوال ها و علت تمام این مخفی کاری ها پيش همون مرده ... اون پیدا بشه پرده های ابهام کنار میره ... بيخيال قهوه و قهوه ساز شدم ... سريع لباسم رو عوض کردم و از خونه زدم بيرون ... رفتم سراغ ساندرز ... تعطيلات آخر هفته بود ... اميدوار بودم خونه باشه ... مي تونستم زنگ بزنم و از قبل مطمئن بشم ... اما يه لحظه به خودم گفتم ... - اينطوري اگه خونه هم بوده باشه بعد از شنيدن صداي تو پاي تلفن قطعا اونجا رو ترک مي کنه ... خيلي آدم فوق العاده اي هستي و باهاش عالي برخورد کردي که براي ديدنت سر و دست بشکنه؟ ... زنگ رو که زدم نورا در رو باز کرد ... دختر شيرين کوچيکي که از ديدنش حالم خراب مي شد ... و تمام فشار اون شب برمي گشت سراغم ... حتی نگاه کردن بهش هم برام سخت بود چه برسه به حرف زدن ... کمتر از 30 ثانيه بعد بئاتريس ساندرز هم به ما ملحق شد ... - سلام کارآگاه منديپ ... چه کمکي از دست من برمياد؟ ... - آقاي ساندرز خونه هستند؟ ... - نه ... يکشنبه است رفتن کليسا ... چشم هام از تحير گرد شد ... کليسا؟! ... - اون که مسلمانه ... لبخند محجوبانه اي چهره اش رو پوشاند ... - ولي مادرش نه ... آدرس کليسا رو گرفتم و راه افتادم ... نمي تونستم بيشتر از اون صبر کنم ... هم براي صحبت با ساندرز ... و هم اينکه نورا تمام مدت دم در کنار ما ايستاده بود ... و بودنش اونجا به شدت من رو عصبي مي کرد ... از خانم ساندرز خداحافظي کردم و به مسيرم ادامه دادم ... به کليسا که رسيدم کشيش هنوز در حال موعظه بود ... ساندرز و مادرش رو از دور بين جمعيت پيدا کردم ... رديف چهارم ... از سمت راست محراب ... آروم يه گوشه نشستم و منتظر تا توي اولين فرصت برم سراغش ... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay