#سهم_من_از_بودنت ❤️
#قسمت_چهل_چهار
خود را از دست بچه ها ازاد مےڪنم و دوان دوان با همان سرو وضع ژولیده به سمت تختش ڪہ درحال حرڪت بود،مےروم...
نگاه هاے متعجب و پرسشگرانه جمعیت را به جان مےخرم و با نهایت سرعتم به سمت او مےدوم...
نفس نفس زنان به محناے بیهوش افتاده روے تخت مےرسم...پرستار سرعتش را ڪم مےڪند و اشاره مےڪند،براے لحظه اے تخت را نگه دارند...
نگاهے به سرتا پای غرق در خونابه ام مےاندازد و مےپرسد:با این خانوم نسبتے دارے؟
نفس نفس زنان و با صدایے ڪہ از ته چاه بیرون مےامد،مےگویم:همسـرشم...
تخت او را به سمتے هدایت مےڪنند،من هم همراهشان مےروم...
دست سرد محنا را در دستانم گرفته ام و ارام با اوـنجوا مےڪنم...
پرستار نگاهے به محنا مےاندازد و مےگوید:باردارن؟
نگران سرے تڪان مےدهم ڪہ مےپرسد؟تو هفته چندمه؟
ارام لب مےزنم:پنج ماه،فڪر ڪنم هفته بیست و دوم...
دیگر چیزے نمےپرسد و او را به بخشے مےبرند و مانع از امدنم مےشوند...
احساس خفگے مےڪردم...دڪمه اول پیراهنم را باز مےکنم و استینهایم را تا مچ دست بالا مےدهم...
نگاهے به دستان خونے ام مياندازم و بغض امانم نمےدهد...
به سمت صندلے ها مےروم و روے یڪے از انها مےنشینم...
دستانم را درهم قفل مےڪنم و به زیر چانه ام مےبرم و براے لحظه اي چشم از دنیا فرو مےبندم...
صداے محنا مدام در گوشم مےپیچد...
محنا_میعاد؟
چشمانم پر مےشود،ارام زمزمه مےڪنم:جانه دلم...
دوباره تڪرار صدایش و دوباره بارش اشڪها...دوباره دردهایم،دوباره اه...
دیگر توان ماندن در انجا را ندارم،به سمت دکترے ڪہ از ان بخش خارج مےشود،مےروم...
متوجه حال پریشانم مےشود و لحظه اے صبر مےڪند
+جانم،بفرمایید
_همسرم و چند دقیقه پیش اوردن اینجا،اسمش صدیقیه،یعنی محنا صدیقے...
+اهاا،همون خانومے ڪہ ڪتف و ڪمرش تیر خورده بود...
این را ڪہ نمےگوید،قلبم تیرمےڪشد
لبم را مےگزم و سرے تڪان مےدهم...
مرا به سمتے مےڪشاند و با لحن ترحم امیزے مےگوید:اروم باش پسر،توڪلت به خدا باشه،ما تمام تلاش خودمونو مےڪنیم،الانم دارن میبرنش اتاق عمل...فقط اینڪہ...
سرم را به زیر مےگیرم،دیگر تحمل اینهمه درد و فشار را ندارم،با بیحالے مےپرسم:فقط چے؟
دستان لرزانم را در دستانش مےگیرد و مےگوید:نمےخوام اینو بگم تا ناراحتت ڪنم،ولے خیلے خون ازش رفته،احتمال اینڪہ بره ڪما خیلیه...
قلبم براے لحظه اے نمےزند،بے اختیار از او جدا مےشوم و به سمت دیگر سالن قدم برمیدارم،زانوانم مےلرزند،قدمهایم سست ميشود...
در یڪ چشم بهم زدن،پاے چپم مقابل پاے راستم قرار مےگیرد و مرا به زمین مےزند...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay