eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_110 از امتحان ... بعدم شروع کرد به فریاد زدن: از امتحان، امتحان، امتح
سهیل یادش اومد که سر ازدواج سهند و مژگان مادرش سر از پا نمیشناخت، عروسی گیرش اومده بود که به قول خودش کسی نمی تونست روش حرف بیاره، یک دختر زیبا و خوش پوش و پولدار و به قول خودشون های کلاس ... اما سر خواستگاری رفتن برای خودش قشقری به پا انداخته بود که نگو .... چون فاطمه هیچ سنخیتی با معیارهای مادرش نداشت... لبخندی روی لبش نشست و با خودش گفت: چقدر خوشحالم که سر ازدواج با فاطمه اینقدر پافشاری کردم ... هیچ دختری نمی تونست مثل فاطمه بهم آرامش بده ... اگه با معیارهای مامانم ازدواج میکردم الان من جای سهند بودم ... بعد هم رو کرد به سها وگفت: یعنی چی طاقت نیاورد؟ -چه میدونم، مثل اینکه قضیه ناموسیه کامران با حالت شاکی ای گفت: از اون زنی که اون داشت، هیچ بعید نبود قضیه ناموسی بشه، گرچه از همون اولم ناموسی بود، نمیدونم این سهند خان چرا تازه غیرتش گل کرده ... سهیل در حالی که برای فاطمه تیکه ای گوشت میذاشت گفت: نه که خود سهند خیلی آدم صاف و درستی بود... پدرش با اعتراض گفت: پسر من هیچ مشکلی نداشت، هر چی بود اون دختره از راه به درش کرد ... سهیل پوزخندی زد و زیر لب گفت : اون که بله ... بعد هم رو به فاطمه گفت: این دختر ما بزرگ شده دیگه، تو که نباید بهش غذا بدی، مگه نه بابا؟ ریحانه که از غذا خوردن از دست مادرش حسابی کیف میکرد با اعتراض گفت: بزرگام از دست مامانشون غذا میخورن فاطمه لبخندی زد و قاشق بعدی رو به سمت ریحانه گرفت، سها که میخندید گفت: گفتم آلمان یاد خانی افتادم، راستی فاطمه میدونی آقای خانی رفت خارج؟ با شنیدن اسم خانی انگار گردش خون فاطمه و سهیل با هم ایستاد، فاطمه زیرکی نگاهی به سهیل کرد و متوجه سرخ شدنش شد، در حالی که سعی میکرد خودش رو بی خیال نشون بده گفت: چه خوب ... -کارگاهش رو فروخت و رفت، ما که نفهمیدیم چرا، اما خوب خدارو شکر رفت، تو که خوش شانس بودی و رفتی، یه مدت بعدش سگ شده بود و پاچه میگرفت، نمیدونم چرا، مخصوصا از من ... شیطونه میگفت بزنم لهش کنم، اما چون حقوقش خوب بود بی خیال شدم و تحملش کردم ... خلاصه دو سه ماه پیش خبر دادند یارو رفته خارج، یک آدم جدیدم اومد جاش ... دارد... 📝نویسنده:مشکات _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 به یکی از مرمی ها اشاره میکند: _این تیر اسلحه یوزی هست. حتما یه چیزایی دربارهش میدونید. مردهای مسلحی که به خونه حمله کردن از این سلاح استفاده میکردن و اکثرا هم عضو داعش بودن. به مرمی دیگر اشاره میکند و میگوید: _این یکی تیر زیگزائور هست؛ سلاحی که نسترن داشت. فقط دوتا تیر زیگزائور توی بدن محمد بود؛ یکی به سرش و یکی هم به سینهش خورده بود. اما طبق گزارش پزشکی قانونی، هیچکدوم این تیرها باعث شهادت محمد نشده بود و محمد زودتر به شهادت رسیده بود. ستاره اینا رو فقط برای تخلیه کردن خشمش زد. بدن محمد پر از تیر اسلحه یوزی بود. آقا سجاد خودش میفهد دارد مقابل چی کسی حرف میزند؟ سرم گیج می رود.. با یاد آوری اینکه نسترن میخواست بهم شلیک کنه ولی خشابش تموم شده بود، پرسیدم: _اما نسترن میخواست بهم شلیک کنه، ولی خشابش تموم شد و نتونست. پس غیر اینجا کجا تیراندازی کرده که خشابش تموم شده؟ _با بررسیهایی که ما داشتیم، خواست خدا بوده که سلاح نسترن فرسوده باشه و قبل از شلیک به شما گیر کنه. زیگزائور کال همینطوره، گاهی گیر میکنه. اگر آن سالح گیر نمیکرد، من هم الان پیش نساء و محمد بودم. چرا زنده مانده ام؟ دیگر نمیتوانم حرفهای آقا سجاد را تحمل کنم. اقا سجاد هم متوجه میشود که اذیتم کرده است و بلند میشود: _ببخشید، نمیخواستم ناراحتتون کنم. با اجازتون، من برم. مرمیها را روی میز میگذارد و میخواهد برود.. که می گویم: _من میخوام نسترن و ببینم... کمی برمی گردد و می گوید: _فعلا که ممنوع الملاقاتن... باید مراحل بازجوییشون کامل بشه... حتی نگذاشت جوابش را بدهم ورفت... مرمی های کامیون را در دستم می فشرم...سحر می گوید: _می دونم ناراحتت کرد. اما اقتضای کار ماست که رک باشیم. درضمن، روی تو جور دیگه ای حساب کردیم. تو ثابت کردی قوی هستی. دوست دارم بگویم انقدر قوی نیستم که یک نفر بنشیند و راحت بگوید برادرم چطور شهید شده است. من همیشه با محمد قوی بودم... برادری که همیشه پشتم بود شاید هم باید به اقا سجاد حق داد. مامورهایی مثل اقا سجاد، اگر بخواهند احساسی باشند کار از دستشان درمیرود. _نگران نباش... من بهشون میگم که یه وقت ملاقات باهاش بزاره... مرمی ها را در دستم می فشرم... سردند... خیلی سرد... ولی حتما وقتی داشتند پوست و گوشت محمد من را می شکافتند، داغ بودند... اب کردندو جلو رفتند... خیره به مرمی ها، اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر شد... سرم گیج میرود... سرم را روی میز گذاشتم... سحر دستم را می گیرد و می بوسد: _می دونم خیلی سخته.. امیدوارم خدا کمکت کنه تا باهاش کنار بیای... غم خیلی سخته... الان به این فکر کن که آقا محمد جای بدی نیست... میدانم جای بدی نیست... بهترین جای دنیاست.. من الان به محمد نیاز دارم... برادری که همیشه پشتم بود... هیچ کس به اندازه محمد من را نمی شناخت... حتی مامان دوست دارم خودم با نسترن صحبت کنم... سرم را از روی میز برمی دارم و میگویم: _میگم... تو خودت برای بازجویی نسترن میری؟ _فکر کنم خودم برم.. چطور؟ _اگه خواستی بری بازجویی نسترن، یه کاری کن منم باهات بیام... میخوام هنه ی اتفاقات و از زبون خودش بشنوم _ببینم چی میشه!! میخواهد برود که صدایش میزنم: _میشه یه مسکن برام بیاری؟ _چرا؟! _تمام بدنم درد میکنه... _بلند شو بریم بیمارستان... دستش را می کشم و می گویم: _نه خوبم... بزار خاکسپاری محمدو شرکت کنم بعد... فقط برام یه مسکن بیار با تردید سری تکان می دهد و میرود ....... علی و کمیل پیش هم بودند و خیالم راحت بود... از سحر پرسیدم که خانواده ام فهمیدن؟!.. که جواب داد... قراره علی و کمیل اروم اروم بهشون بگن دلم برای مادرم سوخت... بالاخره سحر با کلی اصرار تونست، اجازه اینو بگیره که منم توی بازجویی حضور داشته باشم... گفت که کارشناس پرونده قبول کرده البته خودش میگفت بازجویی اول خیلی مهمه... بخاطر همین قرار شد بیست دقیقه اول بازجویی را، صداشون و بشنوم... بعدش وارد اتاق بشم... با سحر به سمت ونی رفتیم... تقریبا نیم ساعت در راهیم تا در حیاط یک خانه از ون پیاده می شویم... فکر کنم از ان خانه هایی است که بهش میگن خانه مامان بزرگ قبل از ورود خانمی بازرسی بدنی ام می کند... و وارد می شویم... سحر استرس دارد و مدام با دست هایش چادرش را چنگ میزند... و زیر لب چیزی می خواند.. _چی شده؟ چرا انقدر استرس داری؟ سرش را به طرفم می چرخاند و نگاهی به صورتم میکند... بعد از کمی مکث جواب میدهد: _هیچوقت تاحالا بازجویی اول و انجام نداده بودم... این اولین بارمه.. بازجویی اول خیلی مهمه... اگه یه چیزی را اشتباه بگم.. روند پرونده عوض میشه