eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
716 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
خودش میخواست طلاق بگیره؟ ... یعنی فاطمه اینجوری و توی این موقعیت میخواست تنهاش بذاره؟! .. اما نمیشد ... اگه اینطور بود چرا توی اون نامه بی نام و نشون این همه اصرار کرده بود که فاطمه دست کمکش رو رد نکنه؟ ... خدایا... کی میخواست کاری کنه که فاطمه از سهیل جدا بشه؟ ... شیدا؟!! ... یعنی شیدا اون وکیل رو استخدام کرده بود؟! ... نه ممکن نبود ... چون اون میدونست فاطمه منو دوست داره و هیچ وقت حاضر به همچین کاری نمیشه ... شاید هم بشه؟! ... اگه بخواد ازم طلاق بگیره چی؟ بی تاب از جاش بلند شد و دستش رو روی صورتش گذاشت و مشغول قدم زدن شد: خدایا ... حال خودش رو نمی فهمید، دور خونه میچرخید و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت، به خودش به زندگیش به شیدا، به فاطمه، به همه چیز و همه جا ... اما تلفن سها بیشتر خرابش کرد، یک حمله عصبی به فاطمه وارد شده بود که فشار خونش بالا رفته بود و چند قدمی با سکته بیشتر فاصله نداشت، گرچه چیزیش نشده بود، اما چند روز باید بیمارستان میموند ... حالاهمه چیز دست به دست هم داده بودند تا سهیل احساس کنه به هیچ جای دنیا وصل نیست، هیچ تکیه گاهی نداره، به هیچ جایی نمیتونه رو بندازه، از هیچ کسی نمیتونه کمک بخواد، هیچ قدرتی نیست که بتونه کمکش کنه ... نگاهش به تابلویی افتاد که روی دیوار نصب شده بود، تابلو فرشی که فاطمه بافته بود و روش بزرگ نوشته بود: الهی و ربّی، من لی غیرک؟ معنیش: ای معبود وخدای من، من به جز شما چه کسی را دارم؟ همون جا خشکش زد، اشکاش سرازیر شده بودند، رو به قبله سجده کرد و تکرار کرد: الهی و ربّی، من لی غیرک؟! الهی و ربی من لی غیرک؟! الهی و ربّی، من لی غیرک؟! یاد حرفهایی افتاد که فاطمه به علی و ریحانه میزد، میگفت: خدا وقتی ما آدمها رو آفرید یک بار قلبمون رو بوسید و جاش یک نقطه نورانی به وجود اومد، وقتایی که احساس میکنید هیچ کس توی این دنیا پشتتون نیست، هیچ کس نمی خواد و نمیتونه کمکتون کنه، وقتی که احساس میکنید غمگینین یا هیچ جایی آرومتون نمیکنه، اون وقته که اون نقطه نورانی برای خدا چشمک میزنه و فرشته ها راه آسمون رو برات باز میکنن، و تو میری و میرسی به آغوش خدا. وقتی نماز میخونین یعنی دارید جای بوسه خدا توی قلبتون رو میبوسید... کافیه که هر روز جای اون بوسه رو ببوسی تا هیچ وقت کمرنگ نشه. تا یه موقع دست خالی نمونین ... و حالا سهیل احساس میکرد خیلی دست خالیه ... فاطمه که از بیمارستان مرخص شد یک راست آوردنش خونه، هرچقدر مادرش اصرار کرد که بره خونه اونها قبول نکرد، در عوض مادرش همراهش اومد خونه تا از دخترش مراقبت کنه. روی تخت که خوابوندنش علی و ریحانه مشتاقانه پریدند بغلش: -الهی مامان فداتون بشه، دو روز بیشتر ازتون دور نبودما، ببین چقدر دلم واسه شما دو تا وروجک تنگ شده بود؟ مادرجون گفت: چون از جونتن، مگه میشه دلتنگشون نشی بعد هم در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت: اما مادر، شوهرت مهمتره ها، آقا سهیل یک کم گرفته ست، الان بهش میگم کارش داری تا بیاد بالا، باهاش حرف بزن، از این کسلی درش بیار، خوب مادر؟ فاطمه لبخندی زد و گفت: باشه مادر جون. بعد هم شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با علی و ریحانه، که سهیل وارد شد، با چهره گرفته اش سعی داشت بخنده، روی تخت نشست و گفت: چطوری پهلوون؟ فاطمه که سعی میکرد بشینه گفت: خوب سهیل کمکش کرد و پشتش چند تا بالشت گذاشت که مادرجون بچه ها رو صدا زد که برن بستنی بخورن، اون دو تام با شنیدن اسم بستنی با هم مسابقه گذاشتند که کی اول به بستنی ها میرسه، سهیل و فاطمه هم به رفتن بچه ها میخندیدند که فاطمه گفت: تو چطوری؟ -ای! بدک نیستم. -راستی کسی نفهمید اومدی خونه؟ نیومدن اینجا دنبالت؟ -نه، شانس آوردم، فعلا که نفهمیدن من خونه ام، اگرم فهمیدن به روی خودشون نیاوردن. بعد هم از جاش بلند شد و رو به روی میز کار نشست، فاطمه که چشمش به سی دی هایی افتاد که روزی که بیهوش شده بود روی زمین افتاده بود، مضطرب شد، یهو یاد اون نامه افتاد ... وای وقتی از هوش رفته بود توی دستش بود... یعنی سهیل خوندتشون ...شاید دلیل ناراحتی سهیل همین باشه... نکنه فکر کنه خودش درخواست کمک کرده ... اونم از یک آدم ناشناس... دست پاچه گفت: -اون روز که من بیهوش شدم تو یک چند تا نامه پیدا نکردی؟ -چه نامه ای؟ -چند تا نامه بود، یکیش از طرف یک وکیل بود، همون توی هال بود. سهیل بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه، مشغول ورق زدن کتابی که از روی میز برداشته بود شد و گفت: چرا دیدم، گذاشتمش توی کشوی میزت. فاطمه چند لحظه ساکت شد و گفت: خوندیش دارد... 📝نویسنده:مشکات _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمـانده🌹 بالاخره انشب به خانه ی پدری رسیدیم. و من از ذوق گریه کردم... وقتی گنبد رو دیدم چند ثانیه ای خشکم زد و بود و گریه میکردم با اصرار محمد و همینطور علی خوابالو را راضی کردم که یه سر حرم بریم.. روزهای منتهی به اربعین بود و شلوغ همین که پاهامون را داخل صحنش گذاشتیم... اشک هر سه تاییمون در اومد.. سلام کردیم و شروع به خوندن زیارت نامه ای شدیم بعد از خوندن زیارت نامه داخل حرم رفتیم خیلی شلوغ بود و نمیتونستم دستم را به ضریح بزنم بخلطر همین به ناچار گوشه ای نشستم وشروع به خوندن زیارت حضرت علی ابن ابی طالب کردم.. بعد از خواندنش نمازی دو رکعتی خواندم و سرم و به دیوار حرم تکیه دادم احساس میکردم فرشتگان در حال تمیز کردن و اراستن دیوار ها با بالهایشان هستند... نگاهی به ساعتم کردم... ساعت ۲ بود و همچنان حرم شلوغ اما من مطمئنم که بالخره کمی خلوت میشود تا دستم را بخ ضریح آقا برسانم به محمد پیام دادم که میشه امشب در حرم بمانیم و او هم بعد از کمی اصرار به من موافقت کرد امشب را میخواستم شب تا صبح عبادت کنم.. سارا انلاین بود پیامی بهش دادم«سلام سارا جان خوبی... ما الان رسیدیم نجف توی حرمیم.... اگه میخوای که تماس بگیرم دعا کن!» با اینکه دیر وقت بود ولی جواب داد«سلام عزیزم به سلامتی یه لحظه صبر کن» و بعد از یه دقیقه خودش تماس صوتی گرفت بیرون امدم و داخل صحن رفتم گوشی را مقابل حرم گرفتم و گفتم: _سارا الان مقابل حرمی... باشه ای گفت و اروم شروع به حرف زدن با اقا کرد حرف زدنش اروم بود جوری که کسی نشنود در پس حرف زدن هایش صدای گریه هایش را شنیدم و دلم ریش شد _زهرا جان دستت درد نکنه... خیلی سبک شدم _خواهش میکنم عزیزم _راستی زهرا سوغاتی یادت نره من با خنده باشه ای گفتم و تماس را قطع کردم عکسی برایش از حرم گرفتم و فرستادم بعد به داخل حرم رفتم و رو به روی حرم نشستم با انکه شلوغ بود و با زحمت میتوانستی ضریح را ببینی ولی انگار که خود امام جلویت وایساده بود لبخندی زدم و شروع به حرف زدن کردم: _سلام بابا جان.... دیدی بالاخره اومدم... خودت دعوتم کردی بابا.. دستت درد نکنه........... میشه چند تا دعا کنم؟ سه تا دعا... قول میدم بیشتر از این نشه من که برای دعا کردن پیشت نیومدم.. من برای زیارت خودت اومدم ولی بزار حالا که اینجا اومدم دعا هایی که خیلی مهمن و ضروری این را بگم اولین دعام اینه که....سارا بتونه پیش مادرش برگرده و همونجا زندگی کنه... دیگه براش مشکلی پیش نیاد... دومین دعام اینه که آرامش را به سارا برگردون... اقا دیدی چجوری گریه میکرد دلم براش کباب شد سومین دعام ارزوی سلامتی همه ی بیمار ها و خانوادمه.. همین سه تا دعا برام کافیه.. چرا برای خودم دعا نکردم؟... اخه خودم که هیچ مشکلی ندارم... الان که اینجام یعنی خوشبخت ترین ادم زمینم. با دستم اشکام و پاک کردم و قرانی برداشتم و شروع به خوندن کردم.. حس میکردم ارامش ایات قران به جان و روحم ریخته میشود... تا اذان صبح دعا کردم و قرآن خواندم اذان صبح نماز راخواندم و از خستگی سرم را به دیوار تکیه دادم که خوابم برد.. با دستی که بر شونه ام خورد بیدار شدم.... زن مسنی بود _ابنتي ، رقبتك تؤلمك ... لماذا تنام هنا؟ «دخترم گردنت درد گرفت... چرا اینجل خوابیدی؟» لبخندی به روشون زدم و بلند شدم... ساعت ۶ بود پیامی با این موضوع به محمد دادم«سلام داداش صبح بخیر.... بیداری؟» و او بعد از نیم ساعت جواب داد: «سلام زهرا جان... اره بیدارم... بیا بیرون» وسایلم و جمع کردم و بیرون رفتم کنار علی وایساده بود از این فاصله هم خواب الودگی علی معلوم بود خنده ام و مهار کردم و به سمتشون رفتم _سلام زیارت قبول محمد جوابم و داد ولی علی از خستگی فقط به دادن یه سلام اکتفا کرد با خنده گفتم: _تو هنوز خوابت میاد؟ از اونموقع هم که رسیدیم باز خوابیدی نه؟ کلافه دستی توی موهایش کرد و گفت: _خسته ام... حس میکنم کوه کندم _باشه اقای کوه نورد رو به محمد گفتم: _چکار کنیم داداش؟ _قبل از اینکه بیام اینجا رفتم یه چادر دیدم جا داشت... اگه خسته این یکم استراحت کنید... تا عصر هم نجفیم باشه ای گفتم _من خسته نیستم... دو ساعتی خوابیدم خستگیم در رفته! علی با تمام خستگیش جواب داد: _بریم که من خیلی خسته ام 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹