eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد ازاینکه به جلوی مدرسه رسیدند، سهیل از ماشین پیاده شد و علی رو در آغوش گرفت و گفت: میبینم که پسر بابا انقدر بزرگ شده که داره میره مدرسه. به جمع مردا خوش اومدی پهلوون. بعد هم دستش رو به سمت علی دراز کرد، علی دست پدرش رو گرفت و مقتدرانه لبخندی زد. سهیل هم دوباره علی رو بوسید و در حالی که راهیش میکرد گفت: ببینم چیکار میکنی ها! پسر من قوی ترین پسر دنیاست. علی که جلوتر از فاطمه راه میرفت دستی برای پدرش تکون داد و برخلاف همه بچه هایی که دست مادراشون توی دستشون بود تنهایی وارد مدرسه شد. فاطمه لبخندی به سهیل زد و گفت: نکنه شامم نیایا. -باشه میام، مواظب خودت باش. بعد هم سوار ماشین شد و رفت. -امسال دومین سالیه که میخوایم عید رو تنها توی این شهر دور از خانواده هامون جشن بگیریم. سهیل در حالی که سعی داشت پرتقالی رو که روی بالاترین شاخه درخت بود بکنه گفت: کو تا عید، هنوز دو ماه مونده. -آره، اما هر سال از همین موقعها مامان میومد کمکم تا گردگیری کنیم ... سهیل دلم واسه همه تنگ شده -عزیز دل سهیل، همین مهر بود که مامانت یک هفته اومد اینجا و موند، سها و کامرانم که دو هفته پیش اینجا بودن، مامان و بابای منم که هر روز زنگ میزنن، دلت واسه چی تنگ شده؟ فاطمه که تلاش سهیل رو میدید گفت: نمیدونم دلم گرفته، تو که همش سر کاری، وقت سر خاروندنم نداری، منم که اینجا به جز چند تا دوست کسیو ندارم ... اصلا نمیدونم ... دلم میخواد غرغر کنم سهیل با یک پرش بلند دستش به پرتقال رسید و محکم کندش و گفت: بالاخره تونستم... بعد هم در حالی که پوستش میکند گفت: غر غر کن، هر چقدر دوست داری غرغر کن، من سر تا پا گوشم ... فاطمه چیزی نگفت و به حیاط خونشون نگاهی انداخت، سهیل که نصف پرتقال رو به سمت فاطمه دراز کرده بود گفت: راستی بهت گفتم اینجام یک صخره داره مثل همون صخره ای که توی شهر خودمون داریم؟ فاطمه پرتقال رو گرفت و توی دهنش گذاشت و گفت: نه، نگفته بودی. -چند روز پیش کشفش کردم، یک آدرس گرفته بودم از یک سری باغ که برم باهاشون صحبت کنم، توی مسیر همچین جایی رو دیدم، بی نظیر بود، باید یک بار ببرمت.فاطمه بی حال سری تکون داد که سهیل گفت: خوب غرغر که نکردی، اجازه میدی من برم؟ کاری نداری؟ فاطمه در حالی که از روی پله بلند میشد گفت: بیا، حتی نمیذاری من حرف بزنم. برو به سلامت... سهیل خندید و گفت: قول میدم امشب دیگه زود برگردم اون وقت تو هرچقدر که دلت میخواد غرغر کن. خوب؟ فاطمه لبخندی زد و گفت: باشه. منتظرتم. سهیل موهای فاطمه رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت. فاطمه نگاهی به رفتن سهیل کرد و بعد خسته وارد خونه شد، احساس بدی داشت، نمیدونست چرا چند روزه اینقدر احساس بدی داره، دلش میخواست سهیل همش کنارش باشه، با این که کار و بار سهیل حسابی گرفته بود اما ذره ای از مشغولیتش کم نشده بود، حالا چندتا ماشین برای حمل بارهای باغها داشت و چند تا کارگر، کارش داشت روز به روز پر رونق تر میشد، اما ... خسته آهی کشید و به سمت اتاق بچه ها رفت، علی توی اتاقش مشغول درس خوندن بود، کلاس سوم بود، نگاهی بهش کرد، پسر دوست داشتنی ای که خیلی شبیه سهیل بود، پوست سفید و چشم و ابرو و موهای سیاهش زیباترش کرده بود، علی که متوجه نگاه مادرش شد سرش رو بالا کرد و گفت: چیزی شده مامان؟ -نه مامان جون... بعد به سمتش رفت و عاشقانه بوسیدش و یک خسته نباشید بهش گفت، ریحانه خونه یکی از همسایه ها بود، خسته بالشتی رو از اتاق برداشت و توی هال کنار بخاری دراز کشید و به خواب فرو رفت ... +++ صدای وحشتناکی بلند شد، نمیدونست خوابه یا بیدار، سراسیمه از جاش بلند شد، چند بار پلکهاش رو به هم زد، همه خونه میلرزید، پنجره با صدای بدی به هم میخورد، احساس میکرد زلزله اومده، به سختی از جاش بلند شد و فورا به سمت اتاق علی دوید، علی رو دید که با چشمهایی که ازش ترس میبارید گوشه اتاق ایستاده و نگاهش میکنه، صداش کرد: علی... علی ... بیا ... خواست بره به سمتش که لرزشها شدید تر شد، احساس کرد دیوارهای خونه دارند کج میشن، از ته دل فریاد زد: علی ... و همه خونه آوار شد، یهو اون همه صدا خاموش شد و .... تاریکی محض .. خدای من!!! حالا چیکار کنم دارد... 📝نویسنده:مشکات _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 بالاخره به خانه ویلایی رسیدیم که انها بهش میگفتند خونه مادربزرگ خنده ام گرفته بود... اروم وارد خانه شدیم... خانه چیز زیادی نداشت... فقط دو فرش نه متری و یه یخچال کوچک... من و سحر وفاطمه و وارد خانه شدیم....به عبدالهی فاطمه میگفتم در ذهنم علی با هم اقایی که درموردم سوالاتی پرسید به جایی رفتند و هرچقدر اصرار کردم علی داخل بیاید، نیامد و رفت نگران علی و محمد بودم و نمیدانستم کجا هستند... در بین انها غریبه بودم و فقط سحر اشنا بود گوشه ای نشستم که فاطمه پوشیه خودش را در اورد... چقدر شبیه سحر بود.. با این حساب که چشمانش مشکی بود... مانند تاریکی شب... از توی یخچال کوچک ساندویچ در اورد و به من و سحر داد تشکری کردم که رو به من گفت: _نامه ای که به دستت دادم بهت رسید؟ متعجب گفتم: _کدوم نامه؟ سحر و فاطمه نگاهی به هم کردند و خندیدند.. _به همین زودی یادت رفت...وقتی داشتی زیارت میکردی، لای دستت گذاشتم کمی فکر کردم تا یادم امد _عه.. شما بودید؟ _با اجازه تون کمی که باهم حرف زدیم... فهمیدم اسمش نساء ست و وقتی بهش گفتم که تصور میکردم که اسمش فاطمه باشد، خندید و گفت کا میتوانم او را فاطمه هم صدا بزنم اذان که شد، هر سه تایی نماز خوندیم.. من و سحر کمی دراز کشیدیم... اما فاطمه نشسته بود... _فاطمه؟ نگاهش را به من داد: _جانم؟ _چرا نمیخوابی؟ خندید: _من باید کشیک بدم تا اقا محمد بیاد... تو بخوای عزیزم اما نتوانستم بخوابم... تقریبا نیم ساعتی گذشته بود که دیدم قطره اشکی از چشمش سرازیر شد... و انگار در دنیای خودش بود اروم بلند شدم و کنارش نشستم _چرا گریه میکنی؟ وقتی متوجه حضورم شد، سریع اشکش را پاک کرد و سکوت کرد _فاطمه؟.. نمیخوای با من درد ودل کنی؟ لبخندی شکسته به روم زد: _چرا عزیزم... من تو رو مثل خواهرم میدونم... اما نمیخوام تو را ناراحت کنم _نه بگو اهی کشید: _دلم برای همسرم تنگ شده... خیلی وقته ندیدمش شاید شش ماهی میشه اصلا معلوم نیست کجاس بغض کرد: _بعضی ها میگن مفقود شده فاطمه هم سن سحر بود... ولی نمیدونستم که ازدواج کرده _چون خودم تابحال تجربه نداشتم... شاید نتونم کامل درکت کنم... همه چیز و به خدا بسپار... اصلا نزار فکر های منفی ذهنت و مشغول کنه... باشه؟ سری تکون داد و بهم خیره شد با خنده سری تکون دادم: _چیه؟... چرا اینجوری نگاه میکنی؟ _هم چشمای قشنگی داری... هم توی عمق چشمات معصومیت و حس میکنم لبخندی زدم که نگاهم به تفنگ کُلت کوچکی افتاد که کنارش بود... لحظه ای مات موندم نگاهم را که دنبال کرد و رسید به تفنگش، اروم جوری که سحر بیدار نشود، گفت: _چیه؟.. تا حالا تفنگ ندیدی؟ _راستشو بگم نه... فقط توی فیلم ها دیدم _حالا واقعیشو میبینی _ای بابا... اگه گذاشتین یکم بخوابم سحر بود... با صدای ما بیدار شده بود فاطمه چپ چپ نگاهش کرد: _مگه تقصیر ماهه انقدر خوابت سبکه... ما اروم صحبت میکردیم بالاخره بلند شد و همگی با هم روزاربعین دعای مخصوصش رل خوندیم و همه در حال و هوای خودشان گم شدند... من کنار فاطمه نشسته بودم که دیدم در حال خوندن زیارت نامه اشک میریزد... فکر کردم از دوری همسرش است اما اینطور نبود _فاطمه... نگران نباش... بالاخره خبری ازش میرسه نگاهش را از کتاب کوچک به من دوخت: _نه این اشک ها بخاطر همسرم نیست... _پس بخاطر چیه؟ _بخاطر ارزویی که همیشه دوست داشتم بهش برسم یاد ارزوی محمد افتادم _میتونم بپرسم چی؟ 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹