#مردی_در_آینه
#قسمت_هفتاد_پنج: شیطان درون
صدا توي گلوم خفه شد ... شيطان درونم دست بردار نبود ... شعله هاي غرورم زبانه مي کشيد و اين حق رو به من مي داد که اشتباهم رو توجيه کنم ...
- تو يه پليس خوبي ... با پليس هاي فاسد فرق داري ... وظيفه تو حفظ امنيت مردمه و اين دقيقا کاري بود که در اين مدت انجام دادي ... دليلي براي شرمساري نيست ...
براي چند ثانيه چشم ها رو بستم ... آب دهنم رو قورت دادم ... چنان به سختي پايين مي رفت انگار اون قطرات روي خاک خشکيده کوير غلت مي خورد ... دوباره نفس عميقي کشيدم و ...
- و اينکه من در مورد شما دچار سوء تفاهم شده بودم ... و رفتار اون روزم توي پارک واقعا اشتباه بود ...
با شنيدن اين جمله کمي چهره اش آرام شد ...
- هر چند اين اولين اشتباهم در حق شما نبود ...
لبخند تلخي صورتش رو پر کرد ... حس کردم اون بغض ظهر برگشته سراغش ...
- و مي خواستم اين رو بهتون بگم ... من اصلا در مورد شما توي پرونده چيزي ننوشتم ... و دليلي هم براي نوشتن وجود نداشت ...
حالا ديگه کاملا مي شد حلقه هاي اشک رو توي صورتش ديد ... حالتي که ديگه نتونست کنترلش کنه ... دستش رو آورد بالا تا رد خيس اون قطره ها رو مخفي کنه ... چشم ها و صورتش در برابر نگاه متحير من مي لرزيد ...
بي اختيار دستش رو گذاشت روي شونه من ...
- متشکرم کارآگاه ... واقعا متشکرم ...
چقدر معادله سختي بود ... مردي که داشت مقابل چشمان من اشک مي ريخت ...
بغضش رو به سختي پايين داد ... و لبخند روي اون لب ها و صورت لرزان برگشت ... و دوباره اون کلمات رو تکرار کرد ...
- متشکرم کارآگاه ...
ديدن شادي توي اون صورت منقلب براي من عجيب بود ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... نمي دونستم ادامه دادن حرفم کار درستي بود يا نه ... غرورم فرياد مي کشيد که برگرد ... هر چي تا همين جا گفتي کافيه ...
اما من با چيزهايي مواجه شده بودم که هرگز نديده بودم ... آدم هايي از دنياي ديگه که فقط کنار ما زندگي مي کردن ... و من سوال هاي زيادي داشتم ...
چند قدم ازش دور شده بودم که دوباره برگشتم سمتش ...
- آقاي ساندرز ... مي تونم ازتون يه سوال شخصي بکنم؟ ...
با لبخند بزرگي پله ها رو برگشت پايين و اومد سمتم ...
- حتما ...
نمي خواستم شاديش رو خراب کنم ... و نمي خواستم بفهمه بدون اجازه تو خط به خط زندگيش سرک کشيدم ... به خصوص که اين کار بدون مجوز دادستاني و غيرقانوني بود ...
و توي اون تاريکي شب، چيزي با تمام قدرت داشت من رو به سمت ماشين مي کشيد تا از ساندرز جدا کنه ... اما نيروي اراده من قوي تر بود ...
چند لحظه به اون لبخند شاد و چشم هاي سرخ نگاه کردم ...
- مي دونم حق پرسيدن اين سوال رو ندارم ... اما خوشحال ميشم اگه جوابم رو بديد ...
چرا مي خوايد بريد ايران؟ ...
#نویسنده_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#مردی_در_آینه
#قسمت_هفتاد_شش: پسر محمد رسول الله
لبخندش محو شد ... و اون شادي، جاش رو به چهره اي مصمم و جدي داد ...
- شما، من رو زير نظر گرفته بوديد کارآگاه؟ ...
دندان هام رو محکم بهم فشار دادم ... طوري که ناخواسته گوشه اي از لبم بين شون له شد و طعم خون توي دهنم پيچيد ...
- فکر کردم ممکنه تروريست باشي ...
و سرم رو آوردم بالا ... بايد قبل از اينکه اون درد قبل برمي گشت حرفم رو تموم مي کردم ...
- مي دونم انجام اين کار بدون داشتن مجوز قانوني جرم بود ولي ترسيدم که سوء ظنم رو مطرح کنم در حالي که بي گناه باشي ...
حرفي رو که وارد پروسه قانوني بشه و به اداره امنيت ملي برسه نميشه پس گرفت ...
به خاطر کاري که براي کشورم کردم شرمنده نيستم ... تنها شرمندگي من، از اشتباهم نسبت به شماست ...
خيلي آرام بهم نگاه مي کرد ... نمي تونستم پشت نگاهش رو بفهمم ... و اين سکوتش آزارم مي داد ...
خودم رو که جاي اون مي گذاشتم ... مطمئن بودم طور ديگه اي رفتار مي کردم ... اگه کسي مي خواست توي زندگي خودم سرک بشه و زير و روش کنه، در حالي که من جرمي مرتکب نشده بودم ... بدون شک، اينطور آرام بهش خيره نمي شدم ...
لبخند کوچکي صورتش رو پر کرد و براي لحظاتي سرش رو پايين انداخت ... چهره اش توي اون صحنه حالت خاصي پيدا کرده بود ... انگار از درون مي درخشيد ... و من در برابر اين درخشش ... توي اون تاريک روشن شب، حس کردم بخشي از اون سايه هاي تاريک شبم ...
- اگه هدف تون رو از اين سوال درست متوجه شده باشم ... بايد بگم جوابش راحت نيست ... گاهي بعضي از پاسخ ها رو بايد با قلب و روح پذيرفت ...
مصمم بهش نگاه کردم ... هر چند نفهميدنش برام طبيعي شده بود اما بايد جوابش رو مي شنيدم ... حتي اگر نمي تونستم يه کلمه اش رو هم درک کنم ... ولي باز هم نمي خواستم فرصت شنيدن اون کلمات رو از خودم بگيرم ...
- همه تلاشم رو مي کنم ...
کمتر شرايطي بود که لبخندش رو دريغ کنه ... حتي زماني که چهره اش جدي و مصمم بود ... آرامش و لبخند توي چشم هاش موج مي زد ... مکث و تامل کوتاهي رو چاشني اون لبخند مليح کرد ...
- من، همسرم و کريس ... از مدت ها پيش قصد داشتيم براي تولد امام مهدي به ايران بريم ... و اين روز بزرگ رو در کنار بقيه برادران و خواهران مسلمان مون جشن بگيريم ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ... جشن گرفتن براي تولد يک نفر چيز عجيبي نبود ...
- اونطور که حرفت رو شروع کردي ... انتظار شنيدن يه چيز عجيب رو داشتم ...
لبخندش بزرگ شد ... طوري که اين بار مي شد دندان هاي مثل برفش رو ديد ...
- مي دوني اون مرد کيه؟ ...
سرم رو تکان دادم ...
- نه ... کيه؟ ...
لبخند بزرگش و چشم هاي مصمم ... تمام تمرکزم رو براي شنيدن جمع کرد ...
- امام مهدي ... از نسل و پسر پيامبر اسلام هست ... مردي که بيشتر از هزارسال عمر داره ...
خدا اون رو از چشم ها مخفي کرده ... همون طور که عيسي مسيح رو از مقابل چشم هاي نالايق و خائن مخفي کرد ... تا زماني که بشر قدرت پذيرش و اطاعت از اين حرکت عظيم رو پيدا کنه ...
اون زمان ... پسر محمد رسول الله ... و عيسي پسر مريم ... هر دو به ميان مردم برمي گردند ... و قلب ها از نور اونها روشن خواهد شد ...
در نظر شيعيان ... هيچ روزي از اين مهم تر نيست ... اون روز برای ما ... نقطه عطف بعثت پيامبران ... و قيام عظيم عاشوراست ...
#نویسنده_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay