eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
مشغول تدریس بودم که صدای پیامک گوشی بلند شد. همان طور که برای بچه ها فارسی را می‌خواندم به سمت گوشی رفتم . پیام بهراد روی صفحه خودنمایی می کرد. کنجکاو شدم و روبه یکی از پسر ها کردم _حسین جان بقیه رو بخون. بچه ها همه خط ببرید. حسین مشغول خواندن شد. روی صندلی نشستم و پیامک را باز کردم _سلام خانم فروتن، خوبید؟ بهنوش جان با من در مورد خواستگارتون صحبت کردند. من تحقیق کردم خداروشکر آقای سیاوش مرادی هیچ سابقه جزایی و کیفری ندارند. مشکل اخلاقی و اعتیاد هم ندارند. یکی از خیرین کمک به کودکان سرطانی هم هستند. به نظرمن، کیس خوبی برای ازدواج هستند ، بازهم هرطور صلاح میدونید. یاعلی. گوشی را کناری گذاشتم و به میز زل زدم. نمی‌دانم چرا عمیقا ناراحت بودم انگار کسی به قلبم چنگ انداخته بود. چرا انتظار داشتم بهراد بگوید سریع برگرد به خانه ؟ تا زنگ آخر همه ذهنم درگیر بهراد بود. از روزی که  من به بهراد جواب منفی دادم و او با سوره ازدواج کرد هیچ وقت از ذهنم نگذشت که کاش بهراد سوره را رها کند و با من ازدواج کند و یا سعی کنم زندگی سوره را خراب کنم.بهراد از همان روز برادرانه خرج من کرد و من به پاکی گفتار و رفتار او قسم میخوردم. حال اگر ناراحتی وجودم را گرفته  شاید بخاطر آن است که حامی خود را بعد  از ازدواج از دست  می‌دهم . دو روز بعد با سیاوش قرار گذاشتم. قراربود با ستایش  به سوییت من بیایند تا من حرف ها و شرط هایم را به او بگویم چایی تازه دم آماده کردم و کمی میوه که یکی از دانش آموزان برایم هدیه آورده بود را آماده کردم. صدای زنگ خانه که بلند شد سریع چادرمیزبانم را پوشیدم و به جلوی در رفتم. _خوش اومدید بفرماید. ممنون عزیزم. ستایش با محبت جوابم را داد و وارد شد و پشت سرش سیاوش! روبه روی هم نشسته بودیم .خیلی معذب بودم و با انگشتان دستم بازی می‌کردم. ستایش بی خیال ترین فرد در جمع بود. سیاوش سرفه ای کوتاه کرد و حرف را شروع کرد _دلارام خانم شرطهاتون رو بفرمائید؟ نگاه کوتاهی به آن دو انداختم و رشته کلام را به دست گرفتم. _آقای مرادی شما در مورد من چیز زیادی نمیدونید . لطفا اول به حرفام گوش بدید من تو یک خانواده مذهبی بزرگ شدم و ... همه زندگیم را بدون کم و کاست برایشان تعریف کردم. _آقای مرادی باتوجه به صحبت هام فکر می‌کنید مادرتون  رضایت دارند شما با چنین دختری  ازدواج کنید. بزارید خودم رک بگم  ،خیر . مادرتون به هیچ وجه با این موضوع کنار نخواهند اومد.بهتره به فکر یک مورد دیگه برای ازدواج باشید. _ممنون که همه چیز رو بهم گفتید. من با گذشته شما کاری ندارم و آینده در کنارشما برام ارزشمنده. من تا آخر هفته مادرم رو راضی میکنم و برای خواستگاری رسمی مزاحمتون میشم. با اجازه. آنها که رفتند گوشه ای نشستم و به آینده فکر کردم. آیا میتوانست مادرش راضی کند؟ کسی در وجودم فریاد زد اصلا! 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
چند روزی از آن ماجرا گذشت. حوالی ساعت ده بود که دانش آموزان را به بهانه زنگ هنر با خودم همراه کردم و به مسجد بردم. از آنها خواستم با دقت به اطرافشان نگاه کنند و مسجد را نقاشی بکشند. خودم هم گوشه ای از حیاط نشستم و مشغول قرآن خواندن شدم. با افتادن سایه ای روی قرآن، سرم را بالا آوردم و سیاوش را در مقابلم دیدم. _سلام خوبید سریع برخواستم _سلام ممنونم. میترسیدم مردم ببینند و پشت سرم حرفی بزنند،با عجله گفتم _کاری داشتید؟دوست ندارم کسی ما رو اینجا مشغول حرف زدن ببینه و دچار سوتفاهم بشه..لطفا برید اخمی بر پیشانی نشاند و چند قدمی عقب رفت ، لب حوض نشست _میخوام ببینم کی جرأت می‌کنه پشت سر ما حرف بزنه؟ با دهانی بازشده و البته پر حرص به سمتش رفتم _خواهش می‌کنم به آبروی من فکر کنید. من.... عصبانی برخواست و در یک قدمی‌ام ایستاد. _ اوکی،لازم نیست حرص بخورید. آخر هفته با خانواده خدمت می‌رسیم. روز خوش. هاج و واج به رفتنش چشم دوختم. لب حوض نشستم و به آب خیره شدم. فکرم درگیر او شد.آیا می‌توانستم روزهای آینده را در کنار مردی سپری کنم که از هیچ چیز ابایی ندارد و برایش هیچ چیز و هیچ کس مهم نیست؟ می‌توانستم تحمل کنم که یکهو عصبانی شود و غرش کند؟ سوالها یکی پس از دیگری در ذهنم جولان می‌دادند و من جوابی برای هیچ کدام نداشتم. ترسی به جانم افتاده بود که مسببش حماقت های گذشته ام بود. می‌ترسیدم این بار هم اشتباه کنم و با رد کردن سیاوش، لگد به بختم بزنم . همه چیز را به سرنوشت سپردم .امیدوار بودم آینده خوبی در کنار سیاوش در انتظارم باشد. به سرعت روزها و ساعت ها گذشت. از صبح منتظر میهمانان عزیزی بودم. کسانی که وجودشان به من آرامش می‌داد و کمک می‌کرد بهتر تصمیم بگیرم. آن روز بعد از برگشت به خانه، قضیه را به مریم خانم گفتم . او گفت با بهراد برای روز خواستگاری می‌آید تا در مقابل خانواده سیاوش،بی پناه و تنها نباشم .آنها باید بدانند اگر پدر و مادرم نیستند ،من خانواده دیگری هم دارم که مرا دخترخودشان می‌دانند. ظرف میوه و شیرینی را روی میز گذاشتم. چای را دم کرده و به انتظارشان نشستم. صدای زنگ ، ولوله ای در جانم به پا کرد. با عجله در را باز کردم. مریم خانم با همان لبخندهای مهربانش روبه رویم قرار گرفت و برایم آغوش کشید. بدون خجالت خودم را به آغوشش سپردم _سلام دخترکم .خوبی مادر؟ گریه امان نداد تا جوابش را بدهم. _عروس که نباید گریه کنه،شگون نداره قشنگم. مرا از خود جدا کرد و اشک هایم را پاک کرد. با لبی لرزان و صدای پربغض نالیدم. _اشک شوق و دلتنگیه. خیلی دلم براتون تنگ شده بود. _قربون دلت بشم عزیزم. _سلام عرض شد. خجالت زده به سمت بهراد برگشتم _ببخشید سلام .خوش اومدید بفرمایید داخل. وارد خانه شدند، در را بستم. اشک هایم را پاک کردم و پشت سر آنها وارد خانه شدم. به سمت مبل های راحتی راهنماییشان کردم. _بفرمایید بشینید ،الان خدمت میرسم. سریع به سمت آشپزخانه رفتم _زحمت نکش دخترم. _زحمتی نیست .الان خدمت می رسم. سه استکان چای ریختم و با ظرف شیرینی به پیششان برگشتم. اول به مریم خانم و بعد به بهراد تعارف کردم و خودم کنار مریم خانم نشستم. _خوبی مادر؟چقدر لاغر شدی ؟ خجالت زده دستی به صورتم کشیدم. سریع حرف را عوض کردم _خداروشکر خوبم. شما چه خبر؟مبارکه ،شنیدم قراره به زودی مادربزرگ بشید؟ بهراد بی هوا گفت _فقط خواجه حافظ شیرازی نمیدونه. متعجب گفتم _حرف بدی زدم؟ استکان چایش را برداشت و آهسته گفت _نه. مریم خانم دستم را فشرد. _الحمدالله ماهم خوبیم. سلامت باشی عزیزم .ان شاالله  زنده باشم و تولد بچه بهراد و عروسی تو رو ببینم اخمی کردم _ان شاءالله  عروسی نوه هاتون رو ببینید مریم جونم. بهنوش و آبجی بهناز چطورن؟سوره جان چطوره؟ _همه خوبن و سلام رسوندند. _سلامت باشند. بفرمایید چاییتون سرد شد. برای دقایقی سکوت حکم فرما شد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بهراد تمام مدتی که من برای مریم خانم از اتفاقات روستا میگفتم ،سکوت کرده و به زمین زل زده بود. چنان به فکر فرو رفته بود که هرکسی می‌دید فکر می‌کرد مشغول بررسی تناسب میان تار و پود های قالیست!!! با آمدن مهمان ها او بررسی‌اش را به اتمام رساند. مادر سیاوش با چنان غرور و تکبری بالای مجلس نشسته بود که من شرمنده متانت مریم خانم شدم.نگاهش آزارم می‌داد چرا که نگاه او به من همچون نگاه یک خان به رعیت خود بود. چگونه می‌توانستم در کنار او روزهایم را بگذرانم و امید به  خوشبختی  داشته  باشم. دسته گلی که سیاوش به دستم داده بود را درون گلدان گذاشتم. گلهای رز به رنگ سفید و آبی! گلدان را روی کانتر آشپزخانه گذاشته و مشغول چای ریختن شدم. چای خواستگاری، چه واژه های دردناکی بود برایم! من هیچ وقت نمیتوانستم یک چای خوش رنگ و رو بریزم، همیشه مادرم می‌گفت دلارام چایی های تو یا شبیه قهوه است سیاه و تلخ و گاهی شبیه زعفران، زرد و بی روح. باید یاد بگیری تا شب خواستگاری داماد را فراری ندهی!!کجا بود تا ببیند دخترکش چگونه با چایی های بی رنگ و رویش آبرو می‌برد . _دلارام جان! با صدای مریم خانم، از مرور خاطرات دست کشیده و با سینی چای به نزدشان رفتم. اول چای را به مادر سیاوش تعارف کردم. بدون ذره ای لبخند، لب زد _برای من قهوه یا آب جوش بیار دلم میخواست فریاد بزنم از قدیم می‌گویند مهمان خر صاحبخانه است هرچه جلویش بگذارند میخورد ولی زبان به دهان گرفته و با گفتم چشم ،از کنارش گذشتم. سیاوش با لبخند چایی را برداشت و تشکر کرد، یک لحظه نگاهم به سمت بهراد کشیده بود اخم کرده و سرش پایین بود. _ممنون عزیزم. خواهش می‌کنمی زیر لب بلغور کرده وبه بقیه چایی را تعارف کردم . _بهتره بیشتر از این وقت همدیگر رو نگیریم. با شنیدن حرف مادر سیاوش، به آنی سرم بالا آمد. _میخوام بدونید اگر من امشب اینجام، فقط بخاطر سیاوش هستش.قرار بود خواستگاری در جمع خانواده دلارام باشه ولی خب انگار اونها نتونستند تشریف بیارن و شما به نمایندگی  اومدید. با تردید به سیاوش نگاه کردم، قراربود واقعیت را به مادرش بگوید ولی انگار دروغ گفته و من ساده لوحانه باور کرده بودم. اخمی بر پیشانی نشاندم ، قبل از اینکه حرفی بزنم ، مریم خانم به دور از چشم بقیه من عجول را دعوت به صبر کرد. زبان به دهان گرفته و اجازه دادم تا مادر سیاوش به حرف هایش ادامه بدهد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
مادر سیاوش با غرور ادامه داد _من برای ازدواج سیاوش برنامه های زیادی ریخته بودم ولی خب اون با انتخابش منو نا امید کرد. _این رسم جدید خواستگاریه؟ بهراد با حرص به سیاوش چشم دوختم. مریم خانم هشدارگونه صدایش زد تا سکوت کند _بهراد جان! مریم خانم ،مهربان دستم را گرفت و روبه مادر سیاوش کرد _دلارام دخترمن هستش.ماشاءالله همه چیز تمومه و خداروشکر از خوش بر و رویی  و برازندگی چیزی کم نداره. شما باید افتخار کنید به انتخاب پسرتون. سیاوش که دید چیزی نمانده تا مریم خانم  جواب منفی را نثار او کند، سریع گفت _حرفتون کاملا درسته، دلارام خانم منت سر من میزارن اگر قبول کنند من هرجا رو بگردم بهتر از ایشون پیدا نمی‌کنم. سیاوش حرف می‌زد و من نگاهم  فقط به مادرش بود که با هرکلمه بیشتر عصبانی و اخم هایش درهم میشد. درنهایت صبرش به اتمام رسید و رشته کلام را به دست گرفت. _پدر و مادر دلارام خانم کی میتونن تشریف بیارن اینجا؟ بهراد متعجب پرسید _چطور؟ _برای اینکه دوخانواده بیشتر هم رو بشناسن .نمیشه که در نبودشون عقد کنیم، اجازه پدر لازمه.درست نمیگم دلارام خانم؟ هرچه سکوت کرده بودم کافی بود. _نه!! یک لحظه سالن پر از سکوت شد. با چشمانی گرد شده ،پرسید _اجازه پدرت لازم نیست؟ برخواستم، اول روبه سیاوش کردم _جواب من به خواستگاری شما منفیه آقای مرادی. در برای چهره خشمگین مادر سیاوش  روبه مریم خانم کردم _خاله جون منو ببخشید که شما رو تا اینجا کشوندم. ۰ مریم خانم با بهت نامم را صدا زد _دلارام! تنها کسی که با خیال راحت به میوه پوست کندن مشغول شده بود،بهراد بود. سیاوش عصبانی به من نزدیک شد _چرا یکهو چنین تصمیمی گرفتی؟ باحرص توپیدم _یعنی نمی‌دونید چرا؟ خوب میفهمید منظورم چیست که سعی کرد با زبان ریختن ،مرا منصرف کند _عزیزم اون مشکل رو بعد باهم حل می کنیم. پوزخندی نثارش کرده و رو به مادرش کردم _من به پسرتون گفته بودم که به دلایلی پدرو مادرم با من قهر هستند و ممکنه هیچ وقت به این شهر نیان و نهایت پدرم رضایتش را اعلام می‌کند. من دلایل این قهر رو هم  به آقازاده اتون گفته بودم و قرار بود به شما بگه و اگر موافقت کردید تشریف بیارید. من فردا برای همیشه به شهرمون بر می گردم .شما هم از همین جا یک دختر خوب برای پسرتون پیدا کنید. در برابر نگاه های بهت زده بقیه به آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب برای خودم ریختم و سر کشیدم. _عاقلانه ترین کاررو کردی ! آخرین قطره آب به گلویم پرید و به سرفه افتادم. بهراد دوباره لیوانی آب برایم ریخت و به دستم داد _ببخشید تقصیر من شد. سرفه هایم که قطع شد لیوان را روی میز گذاشتم. میخواستم از بهراد بخاطر به زحمت انداختنشان عذرخواهی کنم که خاله صدایم زد _دلارام جان مهمونا دارن میرن چه بهتری زیر لب گفتم و از آشپزخانه خارج شدم.جلو در ایستادم سیاوش قدمی برداشت تا به سمتم بیاید که با تشر مادرش عقب گرد کرد و با ناراحتی از خانه خارج شد. در را بسته و بعد از مریم خانم وارد خانه شدم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
_دخترم همه وسایلت رو جمع کردی؟ به اطرافم با دقت نگاه کردم .باید از این خانه و اهالی آن دور می‌شدم. همه چیز را برداشته بودم .برای آخرین بار همه جا را چک کردم. _بله همه چیز رو برداشتم. فقط اگه میشه قبل رفتن بریم مدرسه میخوام با بچه ها خداحافظی کنم. بهراد چمدان را داخل ماشین گذاشت. _من کلید رو تحویل بدم ،الان میام. _میخواین من ببرم. باید خودم با او خداحافظی می کردم و حداقل از او بخاطر این مدت تشکر می‌کردم _نه ممنون .خودم میرم. به سمت در اصلی عمارت رفتم و زنگ را فشردم. در باز شد و قامت سیاوش در چارچوب در نمایان شد. نگاه کوتاهی به ماشین انداختم. مریم خانم داخل نشسته و بهراد به ماشین تکیه زده و به ما نگاه می‌کرد. _سلام صبح بخیر _سلام. صبح شما هم بخیر. کلید را به سمتش گرفتم. _واقعا میخوای بری؟ سربه زیر شدم _بله، موندن من اینجا به نفع هیچ کدوممون نیست. مستاصل یک قدم به من نزدیک شد _خواهش می‌کنم بمون. قول میدم مادرمو راضی کنم.من دوست دارم دلارام. _بهتره واقع بین باشیم. مادرشما هیچ علاقه ای به من نداره و از طرفی هردو میدونیم که مادرتون برای شما دختری رو انتخاب کردند پس هیچ راهی نمونده. امیدوارم خوشبخت بشید. دوباره کلید را به سمتش گرفتم _خواهش می‌کنم کلید رو بگیر. منتظرم هستند. کلید را کف دستش گذاشتم _بابت این مدت که هوامو داشتید ممنونم.از طرف من با ستایش خداحافظی کنید. برای آخرین بار نگاهش کردم غمگین بود و این مرا آزار می‌داد. یک زمانی فکر می‌کردم با ازدواج با سیاوش میتوانم آینده خوبی برای خودم بسازم ولی با دخالت های مادرش اصلا ممکن نبود. من هم قصد نداشتم بین او و مادرش قرار بگیرم و رابطه مادر و فرزندی آنها را خراب کنم. سوار ماشین شدم و بهراد به راه افتاد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
چه سخت بود دل کندن از کودکانی که روزهایم را با آنها و دردسرهای تلخ و شیرینشان سپری کرده بودم. آنها را همچون فرزندانم می‌دانستم و حال که قصد رفتن کرده بودم انگار کسی قلبم را میان مشت گرفته و می‌فشارد. دخترهای گریان را یکی یکی به آغوش کشیدم و قول دادم بازهم  به دیدنشان بیایم . بر سر پسرک های بازیگوشی دست نوازش کشیدم و خواستم تا خوب درس بخوانند و برای کشورمان افتخارآفرینی کنند. بچه ها به اصرار دهیار به داخل کلاس رفتند . نگاهی به مدرسه انداختم . به هرگوشه که نگاه می کردم به یاد سیاوش می‌افتادم.. سیاوشی که برای من زیادی خوب بود و مهربانی نثارم ميکرد ولی صد افسوس که نمی‌توانست بین همسر و مادرش تعادل را برقرار کند و یکی را فدای دیگری می‌کرد. _بریم؟دیگه داره دیر میشه نفهمیدم کی چشمان و  گونه هایم تر شد. اشکهای صورتم را پاک کردم و به سمت بهراد برگشتم _بله ،بریم .ببخشید شما هم امروز علاف من شدید! _اختیاردارید این چه حرفیه! چند نفر از والدین که فهمیده بودند من قصد برگشت دارم،برای بدرقه ام به جلوی مسجد آمده بودند. دلم برای سادگی و مهموان نوازی آنها تنگ خواهدشد. مردمانی دلسوز و عاشق! مردمانی که با عشق به این آب و خاک در لب مرز زندگی می کنند. _خانم فروتن کاش تا اردیبهشت ماه می‌موندید. بچه ها با شما اخت گرفته بودند. معلمی به خوبی شما از کجا پیدا کنیم. همه دوستون داشتند. لبخند محزونی زده و رو به دهیار کردم _نظر لطفتونه، واقعیتش من مشکلی واسم پیش اومده که باید حتما برگردم وگرنه خودمم دوست داشتم تا آخر سال تحصیلی پیش بچه ها باشم. حلالم کنید لطفا. ذکرگویان، یکی یکی دانه های تسبیح را رد می‌کرد.ذکری گفت و تسبیح را داخل مشتش نگه‌داشت _ان شاالله  که خیره. شما مارو حلال کنید. خدا به همراهتون. موقع سوار شدن هرکدام از والدین دانش آموزان به بهانه تشکر، کلی خوراکی سالم از قبیل ماست و کشک و تخم مرغ و حتی میوه خشک شده  به دستم دادند . یکی از آنها برایم یک بزغاله کوچک هدیه آورده بود. وقتی درآغوش دیدم شوکه شده به بهراد نگاه کردم. شانه ای بالا انداخت و خندید. با کلی عذرخواهی همراه با تشکر از قبول آن بزغاله سفید بانمک سر باز زدم. تاوقتی به خانه برسیم بهراد نگاهی به خوراکی ها می‌کرد و میخندید _دلارام خانم به نظرم رسیدیم باید مغازه لبنیاتی بزنید. خودش بعد از حرفش میخندید و ما هم با خنده او به خنده می‌افتادیم. گاهی هم میگفت کاش بزغاله را گرفته بودیم می‌توانستیم پرورش بزغاله راه بیندازیم و یا حتی قصابی!!! اذان صبح بود که بهراد ماشین را جلو در حیاط نگه داشت. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
با صدای امیرحسن و حسنا از خواب پریدم. _خاله دلارام    خاله دلارام چنان محکم به در می کوبیدند که کم مانده بود در را از جا بکنند. در را باز کردم و با خنده گفتم _در خونمو از جا کندید وروجکا!! با نیش باز نگاهم می کردند، آغوش برایشان  باز کردم. خودشان را چنان با شتاب به آغوشم انداختند که هر سه روی زمین پهن شدیم. با چشمانی گردشده نگاهشان کردم ،صدای خنده شان بالا رفت _اخ کمرم،فسقلی ها جاتون خوبه؟ امیرحسن با خنده به نشانه تاکید سرتکان داد. با بدبختی آن ها را که مثل کنه به من چسبیده بودند از خودم جدا کردم و برخواستم. _خاله جون خیلی دلمون برات تنگ شده بود. بوسه ای روی گونه حسنا کاشتم _منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود. امیر حسن تخس نگاهم کرد _اگه راست میگی کو سوغاتیهات؟ به چشمهای شیطانش زل زدم _اونجایی که من  بودم مغازه نداشت ولی میتونم الان به عنوان سوغاتی ببرمتون شهربازی ،شامم باهم بیرون باشیم صدای ذوق زده شان لبخندبرلبم آورد _آخ جووووووون برای نهار همه به خانه مریم خانم آمده بودند،من هم آنجا دعوت بودم. سریع آماده شده و با بچه ها به آنجا رفتم. جلو در ورودی بودیم که صدای نامفهوم جر و بحث سوره، کنجکاوم کرد. _بدویید برید خونه، من چیزی جا گذاشتم بردارم میام. از رفتن بچه ها که مطمئن شدم به سمت صدا رفتم. _من نمی‌فهمم، تو چرا باید بری دنبال اون ؟خودش مگه خانواده نداره؟ _سوره جان می فهمی چی میگی؟می‌تونستم به مامانم بگم من نمیام دنبال دلارام،خودت تنها برو؟ سوره با خشم فریاد زد _اسم اون دختره آشغال رو نیار. _صداتو بیار پایین.این چه وضع حرف زدنه؟ شوکه به دیوار تکیه زدم.دعوای آنها سر من بود و کاری از دستم بر نمی‌آمد. _من هر طور دلم بخواد حرف میزنم. من از اون دختر متنفرم. دوست ندارم تو رو اطرافش ببینم میفهمی؟ دیگر ماندن را جایز ندانسته و سریع وارد خانه شدم.به خودم که نمی‌توانستم دروغ بگویم منم اگر همسرم با دختری دیگر هم صحبت می‌شد حتی اگر منظوری نداشت ،بازهم ناراحت می‌شدم. همزمان با وارد شدنم ،دستی جلو چشمانم قرار گرفت و سیاهی نمایان شد. دستان لطیفش را گرفتم. چه کسی جز بهنوش می‌توانست چنین دیوانه بازی هایی کند؟ _بهنوش دستانش را برداشت و نیش باز مقابلم ایستاد _سلام بر داروگر خودم اورا محکم به آغوش کشیدم. دلتنگش بودم. کم برایم خواهری نکرده بود. _سلام عزیزم ،دلم برات یک ذره شده بود از آغوشم بیرون آمد _آره از زنگ زدنات مشخص بود. _نامرد ،خوبه هرشب باهات حرف می‌زدم. _بله اونم از صدقه سری من بود که بهت زنگ می‌زدم،توکه می‌ترسیدی شارژت تموم بشه،خسیس! با خنده گفتم _من که مثل تو شوهر پولدار ندارم واسم شارژ بخره،باید صرفه جویی کنم دیگه! _خب زنگ می‌زدید به بهراد، حتما واستون شارژ می‌فرستاد . لبخند روی لبم خشکید، فکر نمی‌کردم سوره سربرسد و حرفم را بشنود. بهنوش اخمی بر پیشانی نشاند _سوره مواظب حرف زدنت باش! سوره که فهمید خرابکاری کرده است سریع گفت _شوخی کردم چرا ناراحت می‌شید. با وارد شدن بهراد به داخل خانه، سریع به سمت آشپزخانه رفتم. بهناز مشغول درست کردن سالاد بود به سمتش رفتم _سلام بهنازجون. با لبخند به سمتم آمد و درآغوش گرفت _سلام عزیزم. خیلی خوش اومدی .خیلی دلمون برات تنگ شده بود مخصوصا بچه ها. _فداتون بشم منم دلم براتون تنگ شده بود. نگاهی به اطراف انداختم _وروجکا رو نمیبینم ،کجا رفتن؟ _با مامان رفتن طبقه بالا، الان سرو کله اشون پیدا میشه. با صدای جیغ و دادشان لبخند به لب هردویمان آمد. _زلزله ها اومدن _دایی جون ما میخوایم با خاله دلارام بریم شهربازی صدای بهراد امد که با خنده گفت _پس من و زندایی چی؟مارو نمی‌برید؟ امیرحسن با تخسی جواب داد _نخیر ،با زندایی خوش نمیگذره، ولی تو رو می‌بریم. با صدای اخطارگونه بهناز ،امیرحسن سریع به بغل بهراد پناه برد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
شستن ظرف های ناهار بودم که سوره کنارم ایستاد و به کابینت تکیه زد. میخواست چیزی بگوید ولی دود دل بود. شیرآباد را بستم و به سمتش چرخیدم _چیزی میخواین؟ نگاهی به ورودی کرد و با اخم گفت _پاتو از زندگی من بکش بیرون ! با تردید گفتم _چی؟ ابرو بالا انداخت _پاتو از زندگی من بکش بیرون . چرا میخوای توجه بهراد رو به خودت جلب کنی؟من از اول زندگیم با بودن تو مشکل داشتم ،بهراد بارها قسم خورده که نظری به تو نداره و تنها زنی که تو زندگیشه منم. از بهراد خیالم راحته که عاشق منه ولی تو با رفتارهات همش پات تو زندگی منه! مبهوت بودم.بارها رفتارهایم را در ذهنم بررسی کردم. رفتارهایم مگر چگونه بود ؟من که حتی یکبار با بهراد خودمانی صحبت نکرده، حتی وقتی با او صحبت میکنم نگاهش نمیکنم و نگاهم به زمین است. چه طور رفتار کرده بودم که چنین تصوری در موردم داشت؟ _چطور رفتار کردم که مستحق این توهینم؟ با حرص تکیه از کابینت گرفت و پشت به ورودی آشپزخانه ایستاد _همین عشوه ریختن هات، همین جلب توجه کردنات. چیزی نمانده بود که اشک هایم جاری شود _اشتباه می کنید. پوزخندی نثارم کرد . دست به کمر زد، دیگر کنترلی روی رفتارش  و صدایش نداشت _خفه شو. من اشتباه می کنم؟اگر چشمت دنبال بهراد نیست، چرا تو همون خراب شده نموندی؟چرا زنگ زدی بهراد بیاد دنبالت؟ چشمهایم بنای ناسازگاری گذاشته بود ،دلم شکسته بود  و اشکهایم جاری شد. سوره به ناحق تهمت هایش را همچون تیری زهرآگین از زه کمان رها کرده  و بر قلبم نشسته بود. _اینجا چه خبره؟ با صدای عصبانی بهراد ، سربه زیر تر شدم. در آن لحظه فقط او را کم داشتم.به آبرویم چوب حراج زده بود. _سوره این چرندیات چیه میگی؟ تو فقط داری منو کوچیک میکنی. سوره عصبانی نالید _مگه دروغ میگم؟بسه هرچقدر سکوت کردم ،این دختر از اول چشمش دنبال تو بود . نمیبینی چطوری برات عشوه میاد؟فکر میکنی من خرم؟ بهنوش که به همراه بقیه با صدای جرو بحث جلو در آشپزخانه جمع شده بود، به سمتم آمد و روبه روی سوره و بهراد ایستاد _معلوم هست شما چتونه؟ عصبانی به بهراد توپید _تو نمیتونی حالی زنت کنی که دلارام کاری به زندگی شما نداره؟ انگشت اشاره اش را به سمت سوره گرفت و با حرص گفت _محض اطلاعت میگم. دلارام اگر میخواست با بهراد ازدواج کنه وقتی ازش خواستگاری کردیم ،قبول می کرد. نه اینکه حالا که زن و بچه داره دنبال اون باشه. چشم های متحیر سوره بین من و بهراد چرخید. بیشتر از این نمی‌توانستم آنجا بمانم . دوست نداشتم بخاطر من دعوا کنند. بدون حرف از کنار همه گذشتم و  به سمت سوئیتم رفتم. جلو آینه ایستادم و به دلارام شکست خورده و گریان چشم دوختم. باید برای همیشه این قصه را تمام می کردم. هرچقدر در آنجا مانده بودم ،کافی بود. باید برای همیشه می‌رفتم . چمدان را برداشته و لباسهایم را داخلش ریختم. ساک دستی قهوه ای رنگم را برداشتم و کتاب‌ها  و وسایل شخصیم را داخلش چپاندم. صدای در که بلند شد سریع چمدان را زیر تخت پنهان کردم. کسی نباید از تصمیمم باخبر می‌شد. ماه ها به آنها زحمت داده بودم و دیگر کافی بود. _صاحبخونه اجازه هست؟ _خوش اومدید. مریم خانم روبه رویم ایستاد و دستهایم را گرفت _دخترم، سوره رو ببخش .تو بارداری حساس شده .  همه میدونیم حرفهایی که زد بی مورد بود و این تهمت ها به تو و بهراد نمی‌چسبه، پس حلالش کن. مگر می‌توانستم به چشمان مهربانش نگاه کنم و بگویم نمی‌بخشم؟ _شما نگران نباشید من از کسی ناراحت نیستم.خیالتون راحت. بوسه ای روی گونه ام کاشت _ممنونم دخترم. دلارام جان ما میخوایم بریم خونه یکی از دوستانمون ،به تازگی صاحب فرزند شدند.تو هم بیا بریم.تنها نمون تو خونه.سوره هم قهر کرد رفت خونه خودشون، نیست که اذیتت کنه. _ممنونم خاله جون .من کمی کار دارم. شما برید خوش بگذره. _هرطور راحتی عزیزم. فعلا یک ساعتی از رفتن اهالی خانه گذشته بود. چمدان را از زیر تخت بیرون کشیدم فرصت خوبی بود، باید تا قبل از برگشتشان، می رفتم‌. لباس هایم را پوشیدم. دلم نیامد بدون خبر بروم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سرگردان  ساعتی در خیابان چرخ زدم . مقصد مشخصی نداشتم. از نگاه چپ چپ بقیه خسته شده بودم ،برای اولین تاکسی دست تکان داده و سوارشدم. فقط مزار دانیال می‌توانست در این لحظات پناهگاهم باشد. مدت ها بود به او سرنزده بود. سر روی مزار سردش گذاشتم _سلام داداشی، قربونت برم .دلم برات تنگ شده. دانیال کاش بودی و پناهم می‌شدی . همه رهام کردند .من موندم و این چمدون. داداشی نمیشه منم باخودت ببری؟دیگه نمیتونم مزاحم بهرادشون بشم.تو بگو چیکار کنم؟درمونده و بی چاره ام داداشی صدای گریه ام سکوت  مزار را شکست. درهوای سرد زمستانی پرنده پر نمی‌زد چه رسد به آدمیزاد. به خودم که آدم هوا تاریک شده بود.ترس به جانم نشست. یک دختر تنها در مزار شهدا. تنها کسی که به خاطرم آمد تا در این لحظات کمکم کند زهره بود. زهره عزیزم که بعد از مراسم خاکسپاری دانیال دیگر او را ندیدم. چندین بوق خورد و جواب نداد ناامید تلفن همراهم را داخل کیفم انداختم. سرویس مزار گذاشتم و گریه کردم. بی کسی بدترین دردی بود که می‌توانست گریبانگیرم شود. صدای زنگ تلفنم بلند شد سریع گوشی را برداشتم با دیدن نام زهره لبخند به لبم آمد. _الو دلارام جان   _سلام _سلام عزیزم، خوبی ؟ببخشید گوشیم سایلنت بود متوجه تماست نشدم. چه عجب یادی از ما کردی بی وفا.معلوم هست کجایی؟ _فکر می‌کردم تو هم مثل خانواده ام چشم دیدن منو نداری. ازت خجالت می‌کشیدم. میترسیدم تو هم  مثل همه منو مقصر شهادت دانیال بدونی. داغ دلم تازه شده بود و اشکهایم جاری شد. _دیوونه این چه حرفیه؟تو خواهر دانیال بودی چرا باید چنین فکری کنم.الان کجایی ؟برگشتی خونه. ناخودآگاه پوزخند بر لبم نشست،چه خوش خیال بود او! _از کدوم خونه حرف میزنی؟همونجایی که منو مثل یک تیکه آشغال انداختن بیرون. پدر و مادرم منو رها کردند .من جایی تو اون خونه ندارم زهره. میدونی الان به کی پناه آوردم؟ با ناراحتی گفت _کجایی؟ _اومدم پیش دانیال. فقط مزار اون میتونه پناهگاهم باشه صدایش مملو از عصبانیت شد _دیوونه شدی؟هوای به این سردی ، این وقت شب اونجا چیکار میکنی تو؟ برای بارهزارم بغضم شکست _مگه جایی دیگه داشتم که برم؟ چندماه خونه آقای شهریاری بودم ولی دیگه نتونستم اونجا بمونم. به اندازه کافی مزاحمشون شدم. _خونه داداشت هست عزیزم. الان میام دنبالت .به روح دانیال قسمت میدم ازاونجا تکون نخوری تا بیام. _باشه، ممنونم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
زهره را که دیدم خشکم زد، به اندازه ده سال پیر شده بود. باور نمی‌شد این همان دختری باشد که زیبایی و با نشاط بودنش، همیشه زبان زد همه بود. چقدر لاغر شده بود . بعد شهادت دانیال او آب شده بود. آغوشش را برایم باز کرد. گریه هایم شدت گرفت، او هم همپای من گریه می‌کرد. انگار داغ دانیال برای هردویمان تازه شده بود. _منو ببخش زهره.منو ببخش مرا از خود جدا کرد و به چشمانم زل زد. تاکیدگونه گفت _تو مقصر هیچ اتفاقی نیستی دلارام. تو خودت قربانی اون اغتشاشات بودی. بفهم چی‌میگم بهت. باشه؟ او که نمی‌دانست بارها و بارها خاطرات گذشته را مرور می‌کردم و خودم را می‌دیدم میان همان کوچه!بین همان دخترانی که وحشیانه به دانیال ضربه می‌زدنند. _حتی اگر همه منو ببخشند ،من نمی‌تونم خودمو ببخشم زهره! _بهتره بریم دیر وقته،بعد فرصت هست حرف بزنیم!فقط یک دقیقه صبر کنن. مرا رها کرد و کنار مزار دانیال نشست. _عشقم حالا میتونی راحت باشی ،دلارام اومده پیش من. خودم مواظبشم ،نبینم نگران باشیا!بوس بوس. چه بد روزگاریست! حق آنها این زندگی پر از تنهایی نبود. عشق آنها باید جوانه میزد. باید درخت عشقشان به ثمر می‌نشست . وای برمن و هم نوعانم که تیشه به ریشه  درخت زندگی‌شان زدیم.                    **** چشم دوختم به تیربرق های بتنی کنار خیابان. باید با زندگی‌ام چه می کردم؟ تا کی قرار بود آواره باشم در خانه این و آن! صدای زنگ گوشی مرا از افکارم جدا کرد. اسم بهنوش روی گوشی به من دهن کجی می‌کرد. تا الان حتما از مهمانی و برگشته و همه متوجه نبودم شده اند. توانایی سخن گفتن با او را نداشتم. _نمیخوای جواب بدی؟خودشو کشت. _نه! به ثانیه نکشید که دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد. بازهم بهنوش بود. _دلارام جان ،جواب بده ،هرکسی هست حتما کارمهمی داره. به اجبار تماس را وصل کردم _سلام _سلام و درد بی درمون صدای عصبانی‌اش به گوش زهره هم رسید که لبخند بر لب آورد. با حرص صدایش زدم _بهنوش! _بهنوش وکوفت. کدوم قبرستانی رفتی؟ _همون قبرستانی که مزار داداشم داخلش. متحیر نالید _این وقت شب دیوونه شدی.همونجا صبر کن تا بیایم دنبالت. _لازم نیست. _چرا اون وقت؟نکنه میخوای همنشین ارواح بشی؟ صدایم از بغض لرزید: _نه!دارم میرم خونه داداشم! چند ثانیه سکوت برقرارشد. زهره دستم را فشرد. او خوب می‌فهمید چقدر درد داشت جمله ای که به زبانم آورده بودم. صدای مردانه و نگران بهراد در گوشم پیچید _دلارام خانم ،لطفا برگردید خونه ما.رفتنتون پیش مسعود اصلا به صلاحتون نیست. _سلام آقا بهراد.خونه اونا نمیرم. _بهنوش گفت دارید میرید خونه داداشتون. _درست گفته، میرم خونه داداشم ولی منظورم خونه مسعود نیست اون که منو اصلا به خواهری قبول نداره. سخت بود حرف زدن برایم _میرم خونه دانیال. به بهنوش و مریم خانم بگید نگرانم نباشند. خدانگهدار. قبل اینکه او حرفی بزند تماس را قطع کردم و گوشی را خاموش کردم. سرم را به صندلی تکیه داده ، چشم بستم. اجازه دادم چشمانم برای بار هزارم  ببارد. ممنون زهره بودم که در سکوت رانندگی کرد و چیزی نپرسید.اجازه داد تا خودم را خالی کنم. با ایستادن ماشین،چشم باز کردم. جلو در حیاط ماشین را پارک کرد. پیاده شدم و پشت سر زهره وارد خانه شدم. به هر سمت که نگاه می‌کردم دانیال را می‌دیدم که با لبخند نگاهم می‌کرد. همون جلو در روی زمین نشسته و زار زدم. زهره نگران مرا به آغوش کشید _دلارام جان گریه نکن عزیزم. _به هر گوشه که نگاه می کنم دانیال رو میبینم. تو این خونه کم خاطره با اون ندارم. گریه اجازه نداد بیشتر حرف بزنم ،نفسم تنگ شده بود. _اگر به جای من بودی چیکار میکردی. من شبانه روز اینجا کنار دانیال زندگی کردم. باید صبوری کنیم عزیزم ،فقط صبوری.پاشو قربونت بشم بریم اتاقت رو نشون بدم. به کمک زهره برخواستم و به سمت اتاقی که برایم آماده کرده بود رفتم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
یک ماه از همخانه شدنم با زهره می‌گذشت. یک هفته بعد که حالم روبه راه شد با دکتر سلیمانی تماس گرفتم . باید کار جدیدی برای خودم پیدا می کردم. دکتر وقتی فهمید می‌خواهم دوباره سرکار بروم از من درخواست کرد تا در داروخانه مشغول به کار شوم ولی چون می‌خواستم از همه دور شوم و دیگر با سوره و صادق رو به رو نشوم،درخواستش را رد کردم. او هم بزرگی کرد و مرا به خانم دکتر سیاوشی معرفی کرد. حالا دوهفته‌ای می‌شود که من در آنجا مشغول به کار شده‌ام. اسفندماه بود و هوا گاهی چنان سرد که یخ می‌بستی و گاهی چنان آفتابی که حس می کردی بهار از راه رسیده است. امشب  هوا به شدت سرد بود، داروخانه خلوت بود، نگاهی به ساعتم انداختم . یک ساعت دیگر با زهره در بازار قرار داشتم. به اصرار او، راضی شده بودم تا باهم برای خرید عید برویم. _خانم دکتر، با اجاره من میرم. _برو عزیزم.شب خوش. در را که باز کردم هوای سرد تنم را به آغوش کشید و لرز به جانم انداخت. محکم گوشه چادرم را گرفتم و به سمت ایستگاه اتوبوس که در همان نزدیکی ها بود، رفتم. وارد بازار که شدم، از دیدن آن جمعیت انگشت به دهان ماندم. انگار نه انگار که هوا سرد است. چنان همه غرق خرید بودند که انگار سرما را حس نمی کردند. زهره مشغول نگاه کردن به سبزه ها بود. _فقط تنبلا سبزه آماده می خرند!!! با خنده به سمتم برگشت _قربون توئه زرنگ برم من. امسال با سبزی که تو کاشتی سالمون رو نو می کنیم، چطوره؟ لبخندی نثارش کردم _نه دیگه جانم، منم شونه ام به شونه تو خورده تنبلی کردم. ان شاءالله سال بعد. لبخندزنان از او دور شدم و زهره با عجله خودش را به من رساند. در آن هوای سرد، یک ساعتی در مغازه ها چرخیدیم و کمی لباس خریدیم. من مانتو عبایی و روسری ،زهره هم مانتو و شلوار و روسری خرید، بعد از خوردن یک شام سبک، به خانه برگشتیم. صدای زنگ تلفن به گوش می رسید، زهره سریع در را باز کرد و وارد خانه شد. خریدها را کنار دیوار گذاشتم و  مشغول آویزان کردن چادرم شدم. _سلام مادرجون! قلبم از تپش ایستاد. زهره همیشه مادرم را مادرجون صدا می زد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
چادر از میان دستهایم سر خورد و روی زمین افتاد. زهره نگاهی به من کرد. دلم لک زده بود برای شنیدن صدای مادرم. التماس نگاهم را خواند که انگشت گذاشت روی دکمه بلندگو  و صدا در قلبم بازتاب پیدا کرد _سلام دخترم. خوبی مادر؟ کی بود که او دیگر حتی مرا دخترم صدا نزده و حالم را نپرسیده بود. _الحمدالله خوبم ،شما و آقاجون چطورید؟ صدای بغض آلود مادرم به قلبم چنگ انداخت ! _خوب نیستیم مادر! صدای گریه اش بلند شد. زهره نگران نگاهی به من کرد و لب جنباند _ چی شده مادرجون؟چرا گریه می کنید؟ _آقا جونت چند شب پیش خواب دانیال رو دیده بود.دیشبم من خوابش  دیدم _خوش به حالتون .من خیلی وقته درآرزوی دیدن خوابشم. اینکه ناراحتی نداره مادرجون. صدای گریه مادرم اوج گرفت. _تو خواب هر دو نفرمون ،دانیالم خیلی ناراحت بود ، روش رو ازمون برگردوند . اشک های منم جاری شد، کنار زهره روی زمین زانو زدم. _به آقاجونت گفته بود در حق دلارام بد کردی بابا.  میدونی دخترت الان کجاست؟ دست روی دهانم گذاشتم تا صدای گریه ام به گوش مادرم نرسد. دانیال به خاطر من بی ارزش در آن دنیا آرامش نداشت. زهره هم پای من و مادرم اشک می‌ریخت. مادرم با گریه ادامه داد _دیشب وقتی میخواستم به سمتش برم ،روش رو برگردوند و عقب رفت. چندبار گفت مامان برو دنبال دلارام . در حقش ظلم‌ نکنید . دانیالم کلی التماس کرد برم دنبال دلارام. زهره دست روی شانه ام گذاشت و مرا همانطور نشسته به آغوش کشید. _مامان جان حق با دانیال هستش. شما باید دلارام رو برگردونید خونه. من چندبار خواستم بهتون بگم ولی ترسیدم با حرف زدن در مورد دلارام ناراحتتون کنم . مادرم فین فین کنان گفت: _هربار که میخواستم آقا جونت رو راضی کنم بریم دنبال دلارام،مسعود با حرفاش در مورد دلارام بیشتر آقاجونت رو عصبانی می‌کرد. هربار میومد می‌گفت دلارام امروز تو خیابون بلوز و شلوار بوده،یک بار میومد می گفت با یک پسر دوست شده و تو پارک ها می چرخه. از وقتی آقاجونت خواب دانیال رو دیده حتی اجازه نداده مسعود بیاد خونه. روزها پشت پنجره میشینه و به در زل می زنه. هرچقدر میگم بیا بریم دنبال دلارام، میگه کجا دنبالش بگردیم .اون خودش باید بیاد. من نمیدونم چیکار کنم. زهره، مادرجان تو میتونی دلارام رو پیدا کنی. زهره می‌خواست بگوید من کنارش هستم که با تکان دادن سرم منصرفش کردم. او هم به اجبار گفت: _نگران نباش مادرجون، من خودم دلارام رو میارم پیشتون .بهتون قول میدم. تا قبل عید دلارام پیشتون. _راست میگی مادر؟تو میدونی اون کجاست؟ زهره نگاهی به من کرد و ادامه داد _همه حرف های آقا مسعود دروغه. من دلارام رو دیدم یه تیکه جواهره، این تهمت ها به اون نمی‌چسبه. خودم میارش،قول می‌دم. _خداخیرت بده مادر.منتظر خبرت هستم دخترم. _چشم حتما .به آقاجون سلام برسونید. شبتون بخیر. تماس را که قطع کرد ،دست هایم را گرفت _پاشو برو صورتت رو بشور بیا باهم حرف بزنیم. پاشو دختر خوب. بدون حرف به سمت سرویس بهداشتی رفتم 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
زهره آنقدر مرا نصیحت کرد که راضی به رفتن شدم. به خودم که نمی‌توانستم دروغ بگویم. از این دربه دری و آوارگی خسته شده بودم‌، باید به خانه بر‌میگشتم تا پایان دهم به این قصه جدایی!!!                                  **** _دلارام زودباش دیگه، یک ساعت پیش قراربود آماده باشی. باباجان تو هرچی بپوشی خوشگلی.! چادر روی سرم انداختم و سریع از اتاق خارج شدم. _اومدم دیگه، خانم غرغرو!! _اگه من جیغ جیغ نکنم که، تو تا فردا هم حاضر نمی‌شدی  دختر خوب. _بله ،بله! حق با شماست. بریم عزیزم. سر راه، یک سبد گل خریدیم و به سمت منزل پدری‌ام رفتیم. ترس به جانم افتاده بود، ترس  دوباره رانده شدن! زهره زنگ را فشرد و در باز شد. دستم می‌لرزید،سعی کردم خودم را محکم نشان بدهم. زیر لب ذکر می گفتم. مادرم درب ورودی را باز کرد و روی ایوان ایستاد. اشک هایش جاری شد و قلبم فشرده شد. حتی از آخرین باری که او را در مزار دیده بودم هم،پیرتر شده بود. آغوشش را که برایم باز کرد به آنی خودم را به او رساندم و در آغوشش جای گرفتم. اشک هایمان جاری شده و زبانم بند آمده بود. _دلارامم.خوش اومدی مادر! مادرم سر و صورتم را بوسید و مرا تنگ تر در آغوش کشید. _مادرجون ،منم هستم!کم کم داره حسودیم میشه!! صدای زهره لبخند به لبم آورد. مادرم مرا از خودش دور کرد و زهره را به آغوش کشید _ممنونم که دلارام رو پیدا کردی . هم قدم با مادرم وارد خانه شدم. با عطش به گوشه گوشه خانه چشم چرخاندم. همه خاطرات تلخ و شیرین از مقابل دیدگانم رد شد. دانیال را دیدم که با لبخند نگاهم می کرد . خاطرات شیرینم با دانیال  لبخند به لبم آورد و ثانیه ای بعد خاطرات تلخ رانده شدن و کتک خوردنم از مسعود اشک هایم را جاری کرد. _بشینید من برم براتون دوتا چایی بیارم. زهره سریع گفت _مادرجون شما بشینید، من میارم. شما حتما خیلی باهم حرف دارید. زهره به ثانیه نکشیده غیبش زد. مادرم کنارم نشست و دستم را گرفت _ما در حقت بد کردیم. منو ببخش که نتونستم بابات رو از اشتباه دربیارم. گریه مادرم اوج گرفت و اشکهایم جاری شد _قربونتون بشم. شما باید منو ببخشید که با خطاهام شمارو رنجوندم . ممنونم که اجازه دادید برگردم به خونه و دوباره زیر سایه شما زندگی کنم حالا می‌فهمم که چقدر دوری از شما برام عذاب آور بوده.... چند ساعتی با مادرم درد و دل کردم .از کمک های مریم خانم و بهراد گرفته تا سفرم به روستاهای مرزی  و بعد برگشتم به پیش زهره برایش گفتم. زهره در این مدت خودش را درآشپزخانه مشغول پخت شام کرده بود! مدیون  او و مهربانی هایش بودم. صدای باز و بسته شدن در حیاط آمد . _پدرت اومد مادرم شتابان برخواست و به پیشواز پدرم رفت شاید هم می‌خواست او را آرام کند تا کمتر از دستم عصبانی باشد. هرچه بود که تپش های قلبم از هم سبقت گرفته و عرق بر تیره کمرم نشسته بود. پدرم وارد شد و من از شرم نمی‌توانستم سرم را بالا بگیرم. _سلام آقاجون زهره بود که به دادم رسیده بود . _سلام باباجون صدای مهربان پدرم را مدت ها بود که نشنیده بودم. _سلام آقاجون. جوابم را به آهستگی داد _سلام. درگیر فکر کردن به تن صدای پدرم بودم که در آغوش گرمش فرو رفتم. آنقدر گیج و مبهوت بودم که اصلا یادم نیست جلو آمدن پدرم را دیدم یا نه. فقط در آن لحظه صدای آرامش بخش قلبش ،قلبم را نوازش می‌داد. _به خونت خوش اومدی باباجان. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
کم مانده بود از تعجب چشمانم از حدقه بیرون بزند . پدرم و این همه محبت برای غریب بود. از آغوشش بیرون آمدم و سربه زیر گفتم _آقاجون ببخشید.من هیچ وقت دختر خوبی براتون نبودم. خیلی با ندونم کاریهام اذیتتون کردم.حلالم کنید. دوباره همه اتفاقات را برای پدرم تعریف کردم. نمی‌خواستم شک در دلش باقی بماند و ظن بدی نسبت به من داشته باشد. پدرم بعد از شنیدن حرفهایم از بدگویی های مسعود گفت و اینکه آنها تصور می کردند من دچار خطاشده و زندگی ام را تباه کرده ام. سر سفره شام بودیم که صدای زنگ خانه به صدا در آمد. تصویر مسعود روی صفحه آیفون افتاده بود. مادرم در را باز کرد. مسعود با توپ پر وارد خانه شد _کجاست این دختر بی آبرو؟ شرمنده از روی پدرم به سفره چشم دوختم. پدرم ابرو در هم کشید و لا اله الا الله  گویان برخواست. _چه خبرته پسرجان؟؟ مسعود تن صدایش را پایین آورد _سلام آقاجون. _علیک سلام. نیم نگاهی به سمت مسعود انداختم و او نگاهم را شکار کرد. وحشی وار به سمتم هجوم آورد و از شانه ام گرفت و مرا به سمت در کشاند. پدرم دستم را گرفت و مرا از مسعود جدا کرد _رهاش کن تا دستت رو نشکستم. مسعود متحیر پدرم را صدا زد _آقا جون! پدرم دستش را دور شانه ام گره زد. _در این مدت تا تونستی پشت سر خواهرت بدگویی کردی. با اعتمادی که به تو داشتم حرفات رو قبول کردم. دخترمو از خونه انداختم بیرون چون هربار اومدی گفتی ما بی غیرتیم که اجازه دادیم بمونه تو خونه. من حماقت کردم و تو روزهایی که بخاطر شهادت دانیال عصبانی بودم، عقلم  رو دادم دست تو و هیچ وقت نرفتم دنبال دخترم. پدرم با صدایی که از بغض می لرزید ،آهسته نجوا کرد _دانیال منو از این خواب غفلت جدا کرد. خدا منو ببخشه. صدای گریان مادرم توجهمان را جلب کرد _تو رو به روح دانیالم قسم میدم، تموم کن این دشمنی با خواهرت رو. بسه هرچقدر تو این ماهها زندگیمون تلخ گذشت. زهره به سمت مادرم رفت و او را با خود به سمت مبل ها برد. _آروم باش مادرجون! مادرم اشک ریزان قضیه خواب خودش و پدرم را برای مسعود گفت. مسعود شوکه کنار دیوار نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت. اشک‌هایش می‌ریخت. دلم طاقت نیاورد به سمتش رفتم و دستش را گرفتم. _داداش منو ببخش اگه خواهر خوبی برات نبودم. هرچقدر میخوای منو دعوا کن ،منو بزن  ولی این طور خودت رو اذیت نکن. مسعود نگاه کوتاهی به من انداخت و بدون حرف رفت. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بالاخره بعد از مدت ها من به خانه برگشتم و شب را با آرامش در خانه خودمان گذراندم. بعد نماز صبح، صبحانه را آماده کردم و  مادرم را صدا زدم _مامان صبحانه حاضره. سه نفره دور سفره نشستیم. زهره همان دیشب به خانه خودش برگشت ،فقط من می‌دانستم که او شب ها پیراهن دانیال را به آغوش می‌کشد و به خواب می‌رود، برای همین شب ها هیج کجا  تاب نمی آورد. _دلارام جان، امروز با خانم شهریاری هماهنگ کن شب برای تشکر خدمتشون برسیم. _چشم آقا جون . _این صبحانه خیلی دلچسب بود. لبخند بر لبم نشست. پدرم نیز مثل من زیادی تغییر کرده بود. این دوری برای هردویمان لازم بود و خداوند به ما فرصت داد تا بهتر زندگی کنیم و بیشتر قدر هم را بدانیم. خانم دکتر یک هفته به من مرخصی داده بود تا در کنار خانواده ام باشم. بعد از انجام کارهای خانه ،با بهنوش تماس گرفتم. _سلام خانم دکتر. _سلام و درد . چی شده یاد ما افتادی خانم فراری! حق داشت که از دستم دلگیر باشد _منو ببخش عزیزم. _بخششی در کار نیست. _بهی جونم دلت میاد منو نبخشی؟من که ناز می‌کنم برات؟ خندید _باشه بابا. بخشیدمت. _فدای مهربونیت بشم من. کی بیام برای دست بوسی؟ _عرضم به حضورتون ،که فعلا وقتم پره . خنده کنان گفتم _باشه عزیزم پس مزاحم وقتتون نمیشم. لطفا یه وقت از مریم جون واسم بگیرید ،میخوایم با خانواده بریم دیدنشون. شوخی را کنار گذاشت _خانواده؟آشتی کردی؟ _بله خانم دکتر جدی گفت _چطوری؟ به عکس دانیال که روی دیوار بود، زل زدم _قضیه اش مفصله، فقط بدون دانیال وساطت کرد و خانواده ام منو بخشیدند. چند ثانیه هردو سکوت کردیم. _من به مامان زنگ میزنم و بهت خبر میدم. او بهتر از هر کسی مرا می شناخت پس بدون هرگونه شوخی تماس را به پایان رساند. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بهنوش برای شب هماهنگ کرده بود. با مشورت مادرم  به خیابان رفتم تا برای همه هدیه بخرم. برای  مریم خانم و دخترانش روسری  خریدم. برای بهراد یک پیراهن چهارخانه طوسی رنگ،برای دامادهای خانواده هم پیراهن ! با اکراه برای سوره  هم یک روسری خریدم هرچند دل خوشی از هم نداشتیم. برای دوقلوها هم اسباب بازی خریدم. برای فرزند تو راهی بهراد هم یک ست جغجغه و یک رامپر زیبای قرمز رنگ خریدم چون نمی‌دانستم فرزندشان دختر است یا پسر. بعد از خریدن یک سبد گل و یک جعبه شیرینی به خانه برگشتم. حوالی ساعت هشت شب بود که راهی منزل مریم خانم شدیم. بهراد در را به رویمان باز کرد. با پدر و مادرم احوال‌پرسی کرد و بعد مقابل من ایستاد _خوبید؟خیلی تبریک می‌گم بهتون. _ممنونم شما خوبید؟سوره جون چطوره؟ نمیدانم چرا با شنیدن نام سوره ابرو در هم کشید و خیلی جدی گفت _الحمدالله . بفرمایید داخل. از رفتارش متعجب بودم. با تعارف بهراد همراه خانواده وارد خانه شدیم .هردو خانواده با گرمی باهم احوال‌پرسی کردند. مریم خانم مرا به آغوش کشید _خوش اومدی دخترم گلم. خیلی خوشحالم که با خانواده آشتی کردی عزیزم. با بهناز و دامادها هم احوال‌پرسی کردم. خبری از سوره نبود و این بیشتر مرا متعجب می‌کرد. بهنوش نیشگون از بازویم گرفت و بی حواس صدایم بالا رفت _آخ. همه نگاهشان به سمت ما کشیده شد .من شرمنده لب گزیدم و بهنوش لبخند گله گشادی بر لب نشاند و گفت _چیزی نیست خار رفت تو دستش، شما بفرمایید داخل .ماهم الان خدمت می رسیم. لبخند بر لب همه آمد. همه به داخل رفتند .بهنوش را بغل کردم _خیلی دلم برات تنگ شده بود وحشی جونم. ضربه آرامی به سرم زد _حیف ! اونقدر دوست داشتنی هستی که نمیشه کشتت ولی حتما واست یه تنبیه خوب در نظر می‌گیرم. _ممنونم واقعا! اخم های بهراد و نبود سوره ، چنان مرا متعجب کرده بود که بدون خجالت از بهنوش پرسیدم _سوره خوبه؟فکر می کردم اینجا باشه؟حالش رو از  بهراد هم پرسیدم ولی چیزی نگفت. بهنوش به نرده تکیه زد و دست هایش را به آغوش کشید _راستش بعد رفتن تو، ما فکر می کردیم بهانه گیری های سوره تموم بشه ولی حماقت های اون تمومی نداشت. جدیدا پیجش رو دیدی؟ کنارش ایستادم _نه،! _اوایل که عکس های بارداریش رو میزاشت ولی کم کم همون عکس ها رو  هم حذف کرد. سن بارداریش که بالاتر رفت ویاراش خیلی اذیتش می کرد. بهراد براش هرکاری می‌کرد ولی خب سوره دیدگاهش نسبت به بچه تعییر کرده بود. دائم می گفت باید بچه رو سقط کنه چون داره هیکلش خراب میشه و کلی بهانه الکی دیگه. یک ماه پیش هم بدون اطلاع بهراد رفته بود تا بچه رو سقط کنه. خدا رحم کرد و بهراد خبر دار شد و رفت اون رو به خونه برگردوند ،از دکتر هم شکایت کرد. بهراد خیلی تلاش کرد نظرش رو عوض کنه ولی فایده نداشت. آخرش هم به بهراد گفت بین اون و بچه باید یکی رو انتخاب کنه. با دهانی باز به حرفهای بهنوش گوش می دادم. اصلا نمی‌توانستم تصور کنم که سوره اینگونه زندگیش را تباه کند _تازه فهمیدیم که سوره قرارداد بسته تا مدل بشه واسه همین میخواست بچه رو بندازه. بهراد هم گفته بچه رو به دنیا بیاره بعد هرجا می خواد بره.تهدیدش کرده اگر بلایی سر بچه بیاد ازش شکایت میکنه و پیجش رو می بنده. بهنوش غمگین دستم را گرفت _این دردناک نیست که اون بخاطر صفحه مجازیش و فالوراش هرکاری انجام میده، حتی اگر شده زندگیش رو قربانی کنه. تو صفحه اش کلی عکس از خودش گذاشته، بیشتر شبیه آلبوم شخصی می‌مونه تا صفحه مجازی. طفلک داداشم ، تو این چند وقت خیلی عصبی شده و روحی بهم ریخته. بخاطر اشتباهات زنش آبرو واسش نمونده.چندماه دیگه بچه به دنیا میاد ، سوره میره دنبال زندگی خودش. بهراد می‌مونه و نوزادش. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
دلم برای بهراد  و عاقبت زندگیش به درد آمد. او لیاقتش یک زندگی آرام بود نه این زندگی تلخ! _اگر حرف زدنتون در مورد زندگی من تموم شد بفرمایید داخل. شرمنده لب گزیدم و سریع به داخل خانه رفتم. اگر شرمندگی‌ام از بهراد را کنار بگذاریم، شب خوبی را در کنار هم گذراندیم. پدرم از مریم خانم و خانواده اش تشکر کرد و من هدیه ها را به همه دادم . آخر شب بود که به خانه برگشتیم. به اتاقم پناه بردم و به اتفاقات امشب و زندگی بهراد فکر کردم. کم کم خواب مهمان چشمانم شد و به عالم بی خبری فرو رفتم.                        ** آن سال با همه تلخی ها و سختی ها به پایان رسید و سال جدید آغاز شد. در ایام نوروز چند نفری برای خواستگاری از زهره پیش قدم شدند. پدرو مادرم به شدت بهم ریخته بودند . پدرم با تمام اندوهش معتقد بود زهره حق دارد خودش انتخاب کند . وقتی برای زهره مطرح کردند به شدت ناراحت شد و گفت داغ دانیال برایش زنده است و جز او نمی‌تواند به هیچ کس دیگر فکر کند و عشق اول و آخر زندگی اش دانیال است. خواهش کرد دیگر برای او عنوان نکنیم و خودمان جواب منفی را بدهیم. هر از گاهی بهنوش را می دیدم و به یاد گذشته باهم به بازار می رفتیم و گاهی هم با اجازه پدرم همراه او برای اردوهای جهادی می رفتم. در چشم برهم زدنی تابستان شد و  محرم از راه رسید . مریم خانم به رسم هر ساله‌شان در منزل مراسم عزاداری داشتند. یک روز قبل شروع  ماه محرم با زهره به بازار رفتم و مانتو عبایی مشکی ساده خریدم. شب سوم محرم  بود شبی که به شب شهادت حضرت رقیه س  معروف بود. من و مادرم از عصر به خانه، مریم خانم رفتیم تا اگر نیاز به کمک بود،کمکشان کنیم. در آشپزخانه مشغول پخت حلوا بودم که بهنوش سراسیمه سر رسید. رنگ به رو نداشت _بهنوش چی شده؟ به سمتم آمد و دستم را گرفت. _سوره زایمان کرده. لبخند به لبم نشست _خداروشکر، این که خبر خوبیه چرا ناراحتی عمه خانوم.؟ روی صندلی نشستم و گریان گفت _بهراد زنگ زده میگه بچه رو گذاشتن تو دستگاه، حالش زیاد خوب نیست. سوره از وقتی بچه دنیا اومده نگذاشته بچه رو بیارن پیشش ،به بچه هم شیر نداده. _مگه میشه؟شاید حالش خوب نبوده. کدوم مادری سراغ داری که جگرپاره اش رو نخواد. _سوره بی عاطفه تر از این حرفاست. برخواست و دستم را گرفت _من باید برم بیمارستان ،میشه حواست به مراسم باشه؟بهناز الان بیمارستانه،من میرم تا اون بیاد خونه. _برو عزیزم نگران نباش. وسط های مراسم عزاداری بودم که بهناز از بیمارستان برگشت. نمیدانم در بیمارستان چه اتفاقی افتاده بود که حسابی ناراحت و عصبانی بود. خجالت می کشیدم در مورد بهراد و نوزادش سوال بپرسم پس صبر کردم تا خبرها را از بهنوش بگیرم. بعد از رفتن مهمان ها ،بهناز با ناراحتی روبه مریم خانم کرد و گفت _سوره از بیمارستان مرخص شد. دختره بی  شخصیت داد میزد  بچه اتون رو دادم دیگه کاری به کارم نداشته باشید، بعد هم مرخص شد و رفت خونه مادرش. همونجا گفت بهراد فردا باید طلاقش بده. طفلک داداشم از خجالت روش نمی‌شد سرش رو بیاره بالا. فقط وقتی  که خواستم جواب سوره رو بدم، اجازه نداد و گفت خودمو کوچیک نکنم. خودش هم دوست داره این زندگی فردا به اتمام برسه. مریم خانم گریه کنان روی مبل نشست. مادرم  آهسته با او حرف می‌زد و دلداری اش می داد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
نوزاد بهراد که بعد فهمیدم دختر است بخاطر قرص هایی که سوره سرخود مصرف کرده بود دچار مشکل ریوی شده بود. به تشخیص دکتر باید چند روزی داخل دستگاه گذاشته می شد و تحت نظر پزشک می ماند تا این مشکل بر طرف شود. باید هرروز یک نفر به بیمارستان می‌رفت و کنار نوزاد می‌ماند. از آنجایی که دهه اول در خانه آنها مراسم بود و میهمان داشتند من داوطلب شدم تا روز عاشورا در کنار نوزاد بمانم و بهراد به خانه برگردد و به مراسم برسد. بار اول که به آنجا رفتم ، دکتر مرا به اتاقی برد که پر از کودکانی بود که درون دستگاه گذاشته بودند. پرستار با دیدنم نوزاد را نشانم داد _این کوچولو ،مهمون جدیدتون هستش. به دست و پای  کوچک و سرخش نگاه کردم چشمانش را با چشم‌بند بسته بودند تا نور دستگاه اذیتش نکند. با اینکه بسیار کوچک و کم وزن بود ولی زیبا بود. در نگاه اول شبیه بهنوش بود و کمی هم به بهراد شباهت داشت . پرستار رو به من کرد _لطفا جلو دکمه مانتوت رو باز کن .باید چند دقیقه ای نوزاد با بدن مادرتماس پوستی داشته باشه. _من که مادرش نیستم. _میدونم عزیزم،به جای مادرش شما باید هرروز این کاررو انجام بدید. نوزاد را از دستگاه خارج کرد و داخل یقه لباسم گذاشت. آنقدر کوچک بود که دلت می‌خواست هر دقیقه بغلش کنی . وقتی اولین تماس پوستی بینمان برقرارشد انگار برق چند ولتی به قلبم  وصل کرده‌اند حسی ناشناخته پیدا کرده بودم. حسی به شیرینی حس مادرشدن. تا آخرین روز دهه اول محرم ،هرروز به دیدن نوزاد می رفتم نوزادی که پدرش نامش را رقیه زهرا  گذاشته بود.نامی که بسیار برازنده او بود دختر کوچکی که درخشان بود و به قلبم نور  تابانده بود. نوری از عشق به کودکی که بخاطر بی محبتی مادر رها شده بود و پدر مستاصل بود و نگران! روز عاشورا بود، قرار بود رقیه زهرا را از بیمارستان مرخص کنند. هم خوش حال بودم و هم حس غم به جانم نشسته بود. غم دوری از آن کودک ریز جثه و زیبا! منتظر دکتر بودم تا نظر نهایی را بدهد. بهراد به داخل رفته بود تا کودکش را ببیند . روی صندلی های سرد بیمارستان نشسته بودم ،بوی الکل مشامم را آزار می‌داد و از طرفی نگرانیم برای رقیه زهرا دلم را به آشوب انداخت بود. زیر لب ذکر می گفتم . دکتر را از دور دیدم که پرونده به دست به سمتم می‌آید . سریع برخواستم و خودم را به او رساندم _سلام آقای دکتر .حال نوزادمون خوبه؟میتونیم ببریمش؟ _سلام خانم. بله خداروشکر مشکل رفع شده ، نگران نباشید. نفس حبس شده از نگرانیم را بیرون فرستادم. _ممنون آقای دکتر. دکتر سری تکان داد و وارد قسمت نوزادان شد. دوباره پشت در روی صندلی جا خوش کردم. چند دقیقه ای که گذشت ،بهراد خندان از در خارج شد. برخواستم _مرخص شد؟ بهراد سربه زیر روبه رویم ایستاد. _بله مرخص شد، خانم فروتن نمیدونم چطوری ازتون بابت زحماتی که واسه دخترم کشیدید تشکر کنم. شما کاری برای دخترم کردید که مادر بی عاطفه اش نکرد. هرچند حیف نام مادر برای اون. بگذریم. من ازتون خیلی ممنونم. دکتر گفتن که چقدر نگران دخترم بودید .خیلی ممنون. ان شاءالله  تو شادیاتون جبران کنم.منو مدیون خودتون کردید _نیازی به تشکر نیست. کمترین کاری بود که در برابر لطف شما و مریم خانم به خودم انجام دادم. اگر دِینی هم باشه ،به گردن منه ،بخاطر لطف های چند ماهتون. _از بزرگواریتونه. با اجازه من برم کارهای ترخیص رو انجام بدم. _خواهش می کنم بفرمایید. بی زحمت لباس‌های رقیه زهرا رو بیارید تا من تنش کنم. _بله الان میارم براتون. ممنون با ساک لباس وارد بخش نوزادان شدم. رقیه زهرا را از داخل دستگاه خارج کرده و درون یک تخت گذاشته بودند. _فدات بشم خوشگلم. هر تکه را که تنش می کردم قربان صدقه اش می رفتم .با آن چشمهای درشتش نگاهم می کرد و من هرلحظه بیشتر عاشقش می‌شدم. بهراد که با نامه ترخیص آمد ،رقیه زهرا را به آغوش کشیدم و از بخش مراقبت کودکان خارج شدم. وقتی به خانه رسیدیم نزدیک ظهر بود. خانواده برای سلامتی رقیه زهرا گوسفندی را جلو در قربانی کردند. بهنوش بعد قربانی به سمتم آمد و نوزاد را گرفت _عمه فداش بشه الهی. همه دور نوزاد جمع شدند مریم خانم به سمتم آمد و مرا در آغوش کشید _دخترم ازت خیلی ممنونم. لطف بزرگی به ما کردی. _این چه حرفیه خاله جون. انجام وظیفه کردم. مریم خانم گونه ام را بوسید. از پدر و مادرم نیز بخاطر اینکه اجازه دادند من ده روز در بیمارستان بمانم خیلی تشکر کرد. امروز آخرین روز برگزاری مراسم عزاداری محرم  بود. رقیه زهرا از وقتی بیدار شده بود بی تابی می کرد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
روزها یکی یکی می‌گذشت و من بی تاب دیدار رقیه زهرا می‌شدم. برای خودم نیز این وابستگی عجیب بود. من فقط ده روز پرستار او بودم و دلم برایش هرلحظه تنگ می‌شد سوره نه ماه او را با خود حمل کرد،چگونه بی او تاب می‌آورد. هرروز حال رقیه زهرا را از بهنوش می‌پرسیدم، می‌گفت دائم در حال گریه است و هیچ کدام نمی‌توانند ساکتش کنند .در این یک هفته که او را به خانه آوردند درست و حسابی نه خواب داشته و نه خوراک .بدون فکر از او خواستم تا رقیه زهرا را به خانه ما بیاورد. صبح قضیه را به پدر و مادرم گفتم. مادرم حرفی نداشت ولی پدرم اخمهایش درهم رفت .او نمیخواست بین من و کودک دلبستگی و وابستگی ایجاد شود. معتقد بود این کار برای هردویمان ضرر دارد ولی قلب بی منطق من باور نداشت. با صدای زنگ از فکر و خیال رقیه زهرا بیرون آمدم. با عجله به سمت در دویدم با دیدن بهنوش و کودک، سریع کودک را به آغوش کشیدم _سلام خوشگلم. فدات بشم ،چه آروم خوابیدی! هنوز حرفم به اتمام نرسیده بود که صدای گریه اش بلند شد. بهنوش به خنده افتاد _ببین چشمات چه شوره!! کمی هم مارو تحویل بگیر خانم. صورت رقیه زهرا را بوسیدم _ای جانم ،گریه نکن خوشگلم. نگاه کوتاهی به بهنوش انداختم _نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده بود. بفرمایید  داخل بانو. باهم وارد خانه شدیم. مادرم با گرمی از بهنوش استقبال کرد و برای آوردن شربت به آشپزخانه رفت. _بهنوش جان راحت باش. بابام خونه نیست. بهنوش مانتو و روسری اش را درآورد و روی دسته مبل گذاشت . کنارش نشستم. شیشه شیر رقیه زهرا را برداشتم و به دهانش گذاشتم بی وقفه خورد و به خواب رفت. بهنوش با لبخند گفت _ببین وروجک تو بغل تو چه آرامشی داره،سریع خوابید. یک هفته است پدر ما رو درآورده. بهراد یک هفته مرخصی گرفت تا به این وروجک برسه. این وروجک تو رو مامان خودش میدونه. نگاهی به صورت زیبای رقیه زهرا انداختم _فداش بشم. نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده بود. بهنوش از سوره خبری نشده؟نیومد دیدن دخترش؟ بهنوش ابرو در هم کشید _نه تنها نیومد بلکه سه روز پیش دادخواست طلاقش اومد در خونه.  باهم صحبت کردن و قراره فردا توافقی جدا بشن. دلارام ، میدونی چه شرطی برای برگشت گذاشته بود؟ _چه شرطی؟ _به بهراد گفته باید اجازه بدی هرطور دوست دارم لباس بپوشم و هر کلیپی که خواستم تو صفحه ام بزارم. بچه رو هم نمیخوام بده به مامانت بزرگش کنه، من وقت بچه بزرگ کردن ندارم و یا براش پرستار بگیر. از یک طرف متعجب بودم و از طرفی دلم برای رقیه زهرا می‌سوخت مادری داشت که او را نمی خواست. _داداشت چی گفته؟ _گفته تو رو به خیر و مارو به سلامت. همون بهتر داداشم از دستش راحت بشه.تو این مدت کم سختی نکشیده. مادرم با سینی شربت و شیرینی وارد شد. سینی رو مقابل بهنوش گذاشت _بفرمایید _ممنون خاله جون. نگاهی به من کرد و لیوان را مقابلم گذاشت. _اون طفل معصوم رو بزار رو تختت ، بدنش درد گرفت. _حواسم نبود ،چشم. مادرم مشغول حرف زدن با بهنوش شد .منم به اتاقم رفتم و او را روی تختم گذاشتم.  کنارش بالشت گذاشتم تا نیفتد ،هرچند او هنوز نمی‌توانست غلت بزند. دخترکم آرام خوابیده بود صورتش را بوسیدم و از اتاق خارج شدم. به اصرار مادرم ،بهنوش ناهار پیش ما ماند و عصر به خانه برگشت. رقیه زهرا موقع رفتن گریه می‌کرد و دل من بیشتر گرفت و به درد آمد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
اوایل ماه صفر بود و همه آماده رفتن به سفر اربعین می‌شدند. خیلی دلم میخواست من هم راهی این سفر شوم. دکتر سیاوشی قراربود به یکی از موکب ها برود و در داروخانه آنجا مشغول به کارشود. خیلی دلم میخواست پدرم راضی شود و من هم با او همراه شوم. در راه برگشت از داروخانه، باخود می اندیشیدم که چه بگویم و پدرم راضی شود. در دل متوسل شدم به دختر امام حسن ع ،خانم شریفه خاتون. شک نداشتم که خانم کمکم می کند. بعد از صرف شام، یک بشقاب میوه پوست کندن و کنار پدرم نشستم. _بفرمایید آقاجون _ممنون با خودم درگیر بودم که پدر به دادم رسید. _چیزی میخواین بگی؟ خجالت زده لبخند زدم _آقاجون خانم دکتر میخواد بره کربلا. اونجا نیاز به داروساز دارند برای زائرین اربعین. پدرم برشی از پرتقال به دستم داد. _خدا خیرشون بده. خوش به سعادتشون. تو هم میخوای بری؟ به آنی سرم بالا آمد. لبخندی نثارم کرد _همین رو میخواستی بگی درسته؟ لبخند گله گشادی روی لبم نقش گرفت _بله. _فردا برو دنبال کارهای پاسپورت! بی هوا بوسه ای روی گونه پدرم کاشتم و صدای خنده پدرم به هوا رفت. خجالت زده از کاری که کرده بودم ،سریع به سمت اتاقم پرواز کردم. از خوشی روی ابرها سیر می کردم. اول به خانم دکتر زنگ زدم و درخواست کردم مرا هم ببرند و بعد به بهنوش زنگ زدم. دلم میخواست قبل رفتن رقیه زهرا را ببینم. بهنوش اغلب از او فیلم می گرفت و برایم می فرستاد. بعد طلاق سوره ،بهراد به خانه پدری اش برگشته بود و با مریم خانم زندگی می کرد. _سلام بر بهی جونم. _بهی و کوفت. دلارام کی یادمیگیری منو درست صدا بزنی؟ خندیدم _وقتی که رقیه زهرای خوشگلمو بیاری ببینم. _زحمت بده به خودت بیا خونه ببینش. روی تخت نشستم و سرم را به تاج تخت تکیه زدم _خودت میدونی که نمیخوام با داداشت رو در رو بشم. پس دختر خوبی باش و بیارش اینجا _من اشتباه کردم که گفتم بهراد هنوز دوست داره. من فقط دلم میخواست تو به داداشم آرامش بدی . ذهنم برگشت به یک ماه پیش . همان روزی که بهراد و بهنوش به داروخانه آمدند. بهراد بعد از احوال‌پرسی ،داخل ماشینش نشست و بهنوش پیش من ماند. به بهانه شیرخشک با بهراد آمده بود.همانجا گفت که بهراد گاهی به من فکر می کند و علاقه اش به من دوباره زنده شده است ولی روی اینکه با من یا خانواده ام درمیان بگذارد، ندارد. _دلارام نمیشه حرفمو فراموش کنی؟ با صدای بهنوش از گذشته بیرون آمدم _با فراموش کردن من، علاقه داداشت هم تموم میشه؟ من برای بهراد احترام زیادی قائلم ،مطمئنم هرکسی باهاش ازدواج کنه خوشبخت میشه. من نمیخوام با بحث ازدواج رابطه خانواده هامون خراب بشه و یا پدرم حرفی بزنه که ناراحتتون کنه. بهنوش بدون توجه به حرفهای من بازهم ادامه داد. _تو بگو به بهراد علاقه داری یا نه؟قول میدم کاری کنم که هیچ کس ناراحت نشه .قبول کردن پدرت بامن! من بارها خودم را برای جواب منفی دادن به بهراد سرزنش کرده بودم ولی حالا واقعا نمیدانستم چه کاری درست است و چه کاری غلط. نمیخواستم رابطه من و پدرم دوباره خراب شود. _بهنوش من آخر هفته با کاروان پزشکی میرم کربلا. فعلا نمیتونم به چیزی فکر کنم. رقیه زهرا رو بیارید قبل رفتن ببینم _خوش به حالت. باشه عزیزم‌ میارم ولی یادت نره از کربلا برگردی باید جواب مثبت رو به من بدی. بی خیالت نمیشم. _اگر برگشتم ،به حرفات فکر میکنم. _زبون نفهم شدی عزیزم. فردا عصر خونه ای؟ با خنده گفتم _قربون فهم تو خواهر. بله عزیزم خونه ام تشریف بیار. تماس را قطع کردم و دوباره پیش پدر و مادرم برگشتم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
آبی به صورتم زدم و به اتاق برگشتم. رقیه زهرا گریه می کرد. او را از بهنوش گرفتم _جانم عزیزم.جانم. شیشه شیر را به دهانش گذاشتم و با شوخی گفتم _یه بچه نمیتونی نگهداری عمه خانوم؟!!! _این سرتق عین باباشه. شما رو بیشتر دوست داره. حس خوبی زیر پوستم دمیده شد. تمام سعیم را کردم تا نیشم باز نشود و بیش از این رسوا نشوم. بهنوش را تا جلو در همراهی کردم.قبل از رفتن دستم را گرفت و گفت _نگران  نظر پدرت نباش. تو با آرامش برو سفر، آن شاءالله برگشتی همه چیز درست میشه و تو بالاخره زن داداش خودم میشی. _تا ببینیم خدا چی میخواد. ممنون که اومدی. مواظب این فسقل هم باش.از طرف من باخاله هم خدا حافظی کن. بهنوش چشمکی حواله‌ام کرد _به داداشمم سلامت رو میرسونم و از طرف تو خداحافظی می‌کنم _هرکار دوست داری کن .خدانگهدار عزیزم. بلند زیر خنده زد و رفت. بار سفرم را بستم و بعد از خداحافظی با پدر و مادرم با کاروان پزشکی راهی کربلا شدم. از وقتی در مسیر قرار گرفته ام ،حسی وجودم را احاطه کرده که برایم ناشناخته است. حسی که تا به حال آن را تجربه نکرده‌ام. کنار دکتر سیاوشی نشستم. هنذفری در گوش گذاشته بود و مداحی گوش می‌داد. از شیشه به بیرون زل زده بودم و به فکر فرو رفته بودم. _دلارام جان سرم را به سمت دکتر چرخاندم _جانم یک گوشی هنذفری را به سمتم گرفت _گوش میدی لبخندی زده و گوشی را داخل گوشم قرار دادم. یک اسمرا مداح با سوز تکرار می کرد، حس می کردم قلبم با شنیدن این سوز و این اسم ،تنگ شده و می‌خواهد منفجر شود. نمی‌دانم چه سری در نامش بود که غم را به دلم سرازیر می‌کرد. _مداحش کیه؟ _آقای جنامی. اسم مداحیش حبیبی حسین هستش. _میشه واسم بفرستید. _ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
_حتما عزیزم. هنذفری خودم  را از داخل کیفم درآوردم و به نوای حبیبی حسین گوش دادم. دست خودم نبود که دلم بنای ناسازگاری گذاشت و اشکهایم همچون سیل به راه افتاد. نامش چنین با من و دلم کرده بود، اگر چشمم به حرمش می‌افتاد چه بر سر دلم می آمد. نزدیک اذان صبح بود که به نجف رسیدیم. همان جا که خانه پدرمان محسوب می شد وقتی چشمم به حرم خورد حس می کردم به خانه پدری خودم برگشته ام و پدرم با لبخند به انتظارم ایستاده است. نماز صبحم را در صحن خواندم و وارد حرم شدم. نگاهم میخکوب ضریح شد ، به یاد شعری افتادم که همیشه دانیال می خواند: (در معطل شدن بوسه به انگور ضریح لذتی هست که در سجده طولانی نیست !) دستم را به سمت انگور های منقش روی ضریح دراز کردم و به یاد برادر شهیدم اشک ریختم و بوسه ای به ضریح زدم. _سلام باباعلی. دخترت دلشکسته و پر گناه به خونه ات اومده. میشه دست روی قلب شکسته ام بکشی و منو از این همه گناه نجات بدید؟ نمیدانم چند دقیقه و ساعت همانجا ماندم و اشک ریختم. وقتی به خودم آمدم که دکتر سلیمانی صدایم زد و گفت باید راهی موکب در مسیر کربلا بشویم. دیدار با پدر کوتاه بود ولی چنان به قلبم آرامش داده بود که انگار سالها کنارش نشسته و برایش درد و دل کرده ام. ** چند روزیست که در موکب ساکن شده ایم. سیل عظیم زائرین اباعبدالله الحسین علیه السلام باعث شد تا زیارت کربلا را به بعد اربعین موکول کنیم. به قول حاج آقا حسنی اینجا نوکری کردن بیشتر از  زیارت ثواب نداشته باشد، کمتر ثواب ندارد. الان زائرین به وجود پزشک و دارو نیاز دارند . گاهی دلم می‌خواهد من هم در میان جمعیت باشم و با آنها راهی شوم و گاهی با کمک به یک زائر خدارا شکر می‌کنم که نوکر زائرین هستم. تکلیفم با خودم اصلا روشن نیست. با سرنگ آب تاول هلی پای یک خانم مسن را بیرون کشیدم و بعد از پماد زدن پانسمان کردم. _مادرجون هر موکبی که رسیدید پانسمان پاتون رو باز کنید و از این پماد که بهتون میدم بزنید. لبخندی به رویم زد _حتما دخترم. ممنون خدا خیرت بده. _مادرجون به حرم آقا که رسیدید من روسیاه رو هم یاد کنید. _محتاجم به دعا. شماهم واسه ما دعا کن. یاعلی _به روی چشم. _چشمت بی گناه دخترم. خدانگهدار. چه زیبا گفت !چشمت بی گناه!ا ان شاءالله که بشود. با صدای گوشی چشم از رفتن پیرزن گرفتم و به گوشی دوختم. بهنوش تماس تصویری گرفته بود. تماس را وصل کردم. با تعجب به تصویر چشم دوخته بودم. متعجب بودم و مبهوت! _سلام شلوغی اطراف بهنوش بی شباهت به مرز ایران نبود با صدایی مبهوت گفتم _الان مرز ایرانی؟ _علیک سلام عزیزم. قدیما جواب سلام مس دادی. _ببخشید سلام .بهنوش واقعا الان کجایی؟ نگاهی به اطرافش کرد _خدمتتون عرض کنم که الان مرز مهران هستم. لبخند به لبم آمد _وای خیلی خوشحال شدم عزیزم. لبخند شیطنت آمیزی روی لبش نشست _اگر بهت  نشدن بدم با کیا اومدم مطمئنم بیشتر خوش حال میشی؟ گمان می‌کردم با بهراد آمده باشد ولی وقتی تصویر را چرخاند با دهان باز به عزیزانم نگاه کردم. پدرم و مادرم ،خاله مریم و بهراد و آخرین نفر رقیه زهرای عزیزم که در آغوش پدرش به خواب رفته بود _ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
_دلارام حواست کجاست با صدای زهرا به خود آمده و لبخند بر لبم نشست _کی راه افتادید ؟چه بی خبر؟ صدایش را آهسته کرد _دستور دوماد بود داماد!!منظورش بهراد بود!قلبم پر تپش میزد .کم مانده بود از خوشی بیرون بزند. خود را به نشنیدن زدم _آدرس موکب رو میفرستم مستقیم بیاین اینجا. الان همه موکب ها شلوغه. _آی آی ،چه هولی خانوم. ما اول میریم زیارت آقامون امیرالمؤمنین علیه السلام  بعد خدمت شما می‌رسیم. پس باید صبر کنی. لبخند بر لبم نشست _باشه خانوم ، رفتی حرم واسه منم دعا کن چشمکی زد _شما که دعات مستجاب شده ،چه نیازی به دعا. تو باید واسه من دعا کنی. هیچ کس حریف زبان بهنوش نبود. منم مستثنی نبودم. _باشه عزیزم. هرچی تو بگی . به همه سلام برسون. _چشم. نوبت ماشده، باید از مرز رد بشیم. فعلا. چند روز بعد، وقتی مشغول تحویل دارو بودم با صدای مادرم به سمتش برگشتم _دلارامم خوش حال به سمتش رفتم _مامان جون .خوش اومدید زیارت قبول. _سلام دخترم قبول حق. با دیدن بقیه لبخند بر لب نشاندم و با همه احوال پرسی کردم. دلم پر می کشید برای  به آغوش کشیدن رقیه زهرای عزیزم ولی از بقیه و علی الخصوص پدرش خجالت می کشیدم. بهراد که نگاهم روی دخترکش را دیده بود، نزدیک تر شد _میخواین بغلش کنید؟ بدون حرف دستم را به سمتش دراز کردم و دخترک را به آغوش کشیدم. دلم برای بوی بهشتی اش تنگ شده بود. محکم تر بغلش کردم صدای گریه اش بلند شد _جانم عزیزکم با چشمان درشتش زل زد به صورتم، وقتی لبخندم را دید خندید و دل من بیشتر برایش ضعف رفت. شب وقتی همه دور هم نشستیم ،مریم خانم رو به پدرم کرد _حاج آقا  با اجازه شما،  تو همین مسیر  میخوام دلارام جان رو برای بهرادم خاستگاری کنم. همه سکوت کرده بودند. پدرم صلواتی زیر لب فرستاد و بعد رو به من کرد _دلارام جان نظر تو چیه؟ همه نگاهها به سمت من کشیده شد. خجالت زده لب زدم _هرچی شما بگید آقاجون. پدرم لبخندی زدو گفت _مبارکه ان شاءالله صدای صلوات و تبریک ها بلند شد 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
مریم خانم لبخندی زد و رو به پدرم کرد _حاج آقا یه صیغه محرمیت بینشون بخونید تا بچه ها راحت باهم حرف بزنند و ان شاءالله  رسیدیم کربلا  بعد اربعین تو حرم عقد کنند. پدرم رضایت داد و خودش صیغه محرمیت را خواند. آخر شب وفتی همه در موکب خوابیده بودند من برای کمک به زائرین به قسمت داروخانه رفتم. دکتر سیاوشی بغلم کرد و تبریک گفت . با آمدن بهراد به داروخانه، خانم دکتر مرا بیرون فرستاد . _برو عزیزم ،همسرت اومده دنبالت. همسرت!چه واژه دلنشینی بود برای من وقتی کنار نام بهراد می نشست. _دلارام  فکر نکنم از فردا دیگه کمکی از تو ساخته باشه. اینجور که پیداست یار دل جدایی نداره. من با حاج آقا رضایی صحبت می کنم که از فردا کسی دیگه مسئولیتت رو قبول کنه. بدون نگرانی با خانواده به کربلا برو. فقط توی راه برای منم دعا کن. دلم نمی آمد نصف و نیمه خادمی کنم و بعد بخاطر خودم ،این کار را رها کنم. _آخه _آخه نداره عزیزم ، الان وظیفه تو یک چیز دیگه است. حالا برو بنده خدارو بیرون منتظر نزار . فردا باهم حرف می زنیم. حسی  داشتم پر از دو دلی ! دلم هردو کار را با هم می‌خواست. بهراد کناری ایستاده و به رفت و آمد زائرین چشم دوخته بود. _سلام _سلام عزیزدلم! وجودم غرق خوشی شد همراه با چاشنی خجالت. بهراد که متوجه خجالتم شد گفت _یه کم قدم بزنیم؟ _بله حتما. هم قدم با هم در مسیر کربلا قرار گرفتیم. بهراد دستم را گرفت . همیشه اولین ها دلنشین است و به یاد ماندنی _هنوز باورم نمیشه تو کنارمی. حس می کنم خواب می بینم. بعد این همه سختی به دست آوردن تو زیادی دلچسب دلارامم. نگاه کوتاهی به او کردم و لبخند بر لبم نشست. او نگاه از من کند و به روبه رو داد _اسمت خیلی برازنده توئه. مثل اسمت آرامش میدی به قلب خسته من. دلارام وقتی اولین بار تو رو تو کوچه خاله دیدم دل بهت باختم وقتی مامان گفت بریم خواستگاری دلارام ،انگار رو ابرا بودم . ولی وقتی تو رو توی کافی شاپ دیدم. وقتی حرفات رو شنیدم خودمو خیلی جدی  نشون دادم و طوری رفتار کردم که تو خوش حال بمونی. برای من خوشحالی تو مهم بود واسه همین کنار کشیدم روبه رویم ایستاد و به چشمانم خیره شد _ولی اشتباه کردم دلارام. نباید به اون راحتی از دستت می دادم. قطره ای اشک مهمان ناخوانده صورتم شد. اشکم را با دستش پاک کرد _بیا کنار این موکب بشینیم. نیمه شب بود و موکب خالی بود ،زائرین رفته بودند. روی مبل های جلو موکب نشستیم. بهراد به زمین زد _وقتی تو دانشگاه دیدم که بهت حمله کردند حس کردم قلبم میخواد بایسته. وقتی تو رو با اون آدما و در کنار اونا دیدم عصبانیت وجودم رو گرفت ،از تو و خودم عصبانی بودم با یادآوری آن روزها شرمنده سربه زیر انداختم. _همه جا مثل سایه دنبالت بودم به خودم قول داده بودم نجاتت بدم و نزارم مثل اونا تو منجلاب بیفتی‌. به سمتم چرخید، یادآوری گذشته برای او هم ناراحت کننده بود ولی نمیدانم چه اصراری داشت برای گفتن _وقتی شاهد کتک زدن های مسعود بودم دلم میخواست اونقدر بزنمش که دلت کمی آروم بشه ولی بخاطر خودت نتونستم و خودم رو کنترل کردم. وقتی پا گذاشتی به خونه ما، به خودم قول دادم مواظبت باشم. به دلم داشتن تو رو  قول داده بودم . ولی بازهم تو دست رد به سینه من عاشق زدی. منو  فرستادی سمت کسی که دوستش نداشتم و فقط به خاطر مامانم باهاش ازدواج کردم. نتوانستم ناراحتی چشمانش را تاب بیاورم .این بار من پیش قدم شدم برای گرفت دستش. _من از وقتی که تو به دادم رسیدی و از اون لجنزار بیرونم کشیدی عاشقت شدم. وقتی تو خونه شما بودم هرروز بیشتر از قبل عاشقت شدم. بهراد من دوست داشتم ناراحت پرید وسط حرفم _پس چرا جواب منفی دادی بهم _بخاطر خودت. تو حقت بهترین بود .دلم نمیخواست بخاطر اشتباهات من و بخاطر من سرزنش بشنوی. مریم خانم هربار از سوره برام مس گفت از اینکه تو و سوره خیلی بهم میاین. باور کن هربار که مریم خانم از سوره می گفت انگار کسی به زخم دلم نمک می پاشید. عاشقت بودم ولی خوشبختیت رو می خواستم. یادآوری گذشته مثل زخمی  می ماند که تازه دهان باز کرده و دردش استخوان سوز است. اشکهایم جاری شد. بهراد نگران دست دور شانه ام انداخت _دورت بگردم چرا گریه می کنی؟ سرم که روی شانه اش نشست ، قلبم به پرواز در آمد. حس می کردم پروانه ها در دلم به پرواز درآمده اند و قلبم با آنها همراه شده است.با صدایی که از بغض می لرزید، آهسته نجوا کردم _من همون شبی که شما عقد کردید تا صبح اشک ریختم و به دلم یاددادم که  ازت دل بکنه. تو مرد کسی دیگه شده بودی و من حق نداشتم عاشقت باشم. همیشه با اردو های جهادی خودم رو از تو و زندگیت دور می کردم تا مشکلی واسه تو و زندگیت پیش نیاد ولی نشد. من هم شاید تو زندگی و سرنوشت تو و دخترت مقصر بودم 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
پارت آخر _هیس. دیگه اینو نشنوم . سوره زن زندگی کردن نبود .فکر می کرد  میتونه از من برای پیشرفتش استفاده کنه و منو پله کنه برای بالا بردن فالوراش. اون فقط میخواست یه زندگی عاشقانه رو به نمایش بزاره درصورتی که حتی یک لحظه در زندگی مشترکمون ما عاشقانه زندگی نکردیم. همیشه اون سرش گرم گوشی بود و من مشغول کارهای خودم‌ تا کی باید من بهش تذکر می دادم که به فکر زندگیمون باش. بعد از فهمیدن بارداریش این بار از دخترکم که تو رحمش بود سو استفاده می کرد و چند ماه بعد که دید این موضوع هم تکراری شده و وقتی بهش پیشنهاد مدل شدن و مهاجرت دادند قید بچه ای که تو شکمش داشت رو هم زد. اونقدر بی عاطفه بود که حاضر بود بچه اش رو فدای دیگری  کنه. زندگی ما خیلی وقت بود که به بن بست رسیده بود .هر لحطه هردو منتظر متولد شدن بچه بودیم تا این زندگی رو به اتمام برسونیم. بعد تولد رقیه زهرا اون رشته نازک هم پاره شد. سوره اونقدر بی عاطفه بود که حتی یکبار نیومد دخترش رو که بین مرگ و زندگی دست و پا می زد رو ببینه. به نظرت من با چنین آدمی خوشبخت می شدم؟هرگز . سرم را از روی شانه اش برداشت و به سمتم چرخید با جدیت به حرف آمد _یه حرفی هست که باید الان قبل اینکه عقد کنیم بهت بگم نگران نگاهش کردم _چیزی شده _نه عزیزم . لطفا به حرفم گوش بده و بعد از فکر کردن نظرت رو بگو سر تکان دادم و چشم دوختم به لب‌هایش. _ دلارام تو عشقمی و رقیه زهرا دخترم و پاره تنم. هردوتون رو دوست دارم و حاضرم بخاطر هردوی شما خودم رو فدا کنم. هردوی شما جایگاه جدایی تو قلبم دارید. من نمیتونم از هیچکدومتون دل بکنم. قبل اینکه بیایم مامان گفت رقیه زهرا رو پیش خودش نگه می داره و لازم نیست تو نگران زندگیت باشی . من به مامان گفتم دلارام  قرار نیست پرستار بچه من باشه اون عشق منه. من دیوانه وار هردو رو دوست دارم. به مامان قول دادم ازت بپرسم اگر مشکلی با دخترم ... نگذاشتم ادامه بدهد با صدایی که ناراحتیم را فریاد می زد گفتم _دخترت نه !دخترمون.  رقیه زهرا فقط دختر تو نیست، دختر منم هست .چطوری فکر کردی من تو رو بدون رقیه زهرا می‌خوام. من همونقدر که عاشق رقیه زهرام، عاشق پدرش هم هستم. مگه مادری کردن فقط به ،به دنیا آوردن بچه است. من از همون ثانیه اول که دیدمش بهش دل بستم . بهراد من تو رو بدون دخترمون نمیخوام. صدایم را پایین آوردم و با غم نجوا کردم _چرا تو ذهنت من اینقدر بدم؟ دست زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد. اشک مهمان چشمان هردویمان شده بود _تو ذهن من تو بی نظیر ترین همسر و مادری قربونت برم. من خوشبخت ترینم که تو رو دارم دلارام. چشمکی نثارم کرد _یه خبر خوش بهت بدم؟ کنجکاو سر تکان دادم _من هنوز برای رقیه زهرا شناسنامه نگرفتم حیرت زده صدایش زدم _بهراد _جان بهراد _میخوای واسه تولد یک سالگیش شناسنامه بگیری؟چقدر بی خیالی تو لبخند زد _بی خیال نیستم عزیزدلم. اگه تا الان نگرفتم فقط بخاطر این بود به دلم و رقیه زهرا قول داده بودم   اول عشقم رو وارد زندگی کنم و بعد اسم خوشگلش رو وارد زندگی دخترکم مگر می شد از خوشی جیغ نزنم _وای  بهراد عاشقتم. _من بیشتر دلارامم هردو لبخند بر لبمان نشست. هردو سرشار از عشق بودیم. برخواست و دستم را گرفت و مرا با خود همراه کرد _باید تا صبح قدم بزنیم و زودتر به ارباب برسیم. باید بخاطر وجود تو هزاران بار خدا رو شکر کنم و هزاران بار از اربابم تشکر کنم .تو رو از ایشون خواسته بودم. دلم پیله تنهایی خود را باز کرده بود و حال پروانه ای شده بود پر از عشق و دلدادگی. _خانواده هامون ببینن نیستیم نگران میشن. لبخندی زد _صبح به هر عمودی که رسیدیم خبر میدیم  بیان اونجا نگران نباش. بریم عزیزم؟ _بریم. دست در دست هم به سوی اربابمان هم قدم شدیم. امام حسین ع ما را بهم رسانده بود و باید هر چه زودتر عرض ادب می کردیم. نگاهمان به روبه رو بود و قلبهایمان به انتظار دیدار. بهراد آهسته نجوا کرد _شکر خدا که در پناه حسینیم         عالم از این خوبتر پناه ندارد. چشمانم برق زد و اشک سر خورد روی گونه هایم. اشک هایم خود گواه عاشقی و دلدادگی ارباب بود. با چشمانی بارانی نجوا کردم _عالم از این خوبتر پناه ندارد. پایان. زمستان _۱۴۰۲ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌🔴🔴❌ کپی و انتشار رمانهای کانال رمانکده مذهبی اشکال دارد❌🔴🔴❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay