eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت62🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 +خب بچها وقتشه کم کم همدیگه رو حلال کنیم، ن
💔 🍃 نویسنده: 📚 با بچها هماهنگ شدیم برای رفتن به پارک و پیک نیک دقیقا سه روز دیگه.. سه روز دیگه میشد ۹/خرداد... این تاریخ آشنا تو ذهنم مزه ی دهنم رو شیرین کرد... اونقدر شیرین که از ذوق جیغ خفه ای زدم رفتم زهرایی که درحال آشپزی بود رو بغل گرفتم و خندیدم... -چته دیوونه؟؟؟؟؟؟؟ و همزمان سعی میکرد منو از خودش جدا کنه... +زهرااااااا نه خرداد چه روز مهمییییستتتت بیتفاوت برگشت سمت قابلمه ای که داشت هم میزد و گفت.. -خب میخوایم با بچها بریم بیرون... +نههه نهههه یه چی دیگهههه -خب تو بگو.. +اوممم تولدمههههه خندید و صورتم رو بوسید... -هزار ساله بشی الهی پس دوتا جشن همزمان داریم.. +بعله دیگه.. منو زهرا باهم رفتیم پارکی که بچها آدرسش رو گذاشته بودن گروه... از دور دیدمشون همه دور هم جمع نشسته بودن... دخترا همه اومده بودن... چنتا از پسرا هم والیبال بازی میکردن.. -مثل اینکه ما آخرین نفریما.. +اره فکر کنم.. -بححح بانوان خوش سیما خوش اومدین.. سلام آرومی دادم به جمع بچها و توجهی نکردم به خوشمزگی سحر.. داشتم بند کتونیمو باز میکردم که گوشیم زنگ خورد... علی بود.. اینموقع صبح آخه.. -سلام داداش.. از جمع دور شدم ولی نگاه کنجکاو پارسا رو دنبال خودم دیدم.. +سلامـ سها دانشگاهی؟! -نه داداش بیرونیم با بچها +کجا دقیقا؟؟ انگار تو خیابون بود.. +خیابونی علی؟! -اره بگو کجایی!! +پارک.... -اها باشه فعلا.. این تبریز بود.. مطمینم اینجا بود.. همون اطراف قدم زدم.. نمیدونم چرا استرس گرفتم.. -سها خانوم چیزی شده؟؟ +سلام اقای پارسا نه منتظر علیم.. -عه مگه علی اقا اینجان.. +فکر میکنم.. -خب بسلامتی چرا انقد نگرانین... همونموقع صدای بوق ممتد ماشینی نگاهمونو به ورودی پارک کشوند.. ماشین علی بود.. دو نفر جلو نشسته بودن و سبحانم از پنجره ی عقبی ماشین آویزون بود... +سهااا سهااااا امروز تولدته اینا میخوانن سوپرایزت کننننن صدای خنده ی بلند بچها فصای پارکو گرفت.. دستی از داخل ماشین سبحان رو نشوند سر جاش.. با خنده رفتم سمتشون.. سبحان بود و علی و حسام.. این اینجا چیکار میکرد اخه.. -سلام خوش اومدین.. با علی دست دادم.. سبحان سبک هم اومد دست بده که محلش نذاشتم.. +امروز با بچها قرار داشتیم به مناسبت فارغ التحصیلی خوش بگذرونیم دور هم که انگاری قسمت بوده شماهم مشارکت کنید... آقای پارسای دهن لق.. +چیقد خووووب بلیم بازی... علی زد پس کلش که بازهم از رو نرفت... اومد نزدیکم و اروم زیر گوشم گفت.. -ترشیده من میگم حسام بهتره، حالا خودت میدونی به من چه.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1