📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت80🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 همسایه کناریمون در حال اسباب کشی بودن.. میگ
#پارت81🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
باید میرفتم و از زیر زبون سبحان حرف میکشیدم..
معطل نکردم و براش زنگ زدم..
قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم گفت..
-سهامن نمیتونم چیزی بگم تا بقیه نگفتن...
+چرا همه باید خبر داشته باشن فقط من نه؟!
-نیمیدونم..
داشت مسخره بازی در میاوورد...
زهری ماری نثارش کردم و گوشی رو قطع کردم..
تمام اون روز رو کسی حرفی نزد..
حتی پروانه ای که میدونستم علی سیر تا پیاز ماجرا رو براش گفته هم حرفی نزد..
به امید اینکه حسام از علی خبری داشته باشه و بتونه حرفی بزنه، صبح زودتر بیدار شدم و رفتم آموزشگاه...
هر بار خواستم حرفی بزنم بچها صدا میزدن و نمیشد، صبر کردم تا موقع تعطیلی...
اونم خورد به تایم نماز،و قطعا حسام میرفت مسجد..
دقت کرده بودم از،صبح مثل هرروز نبود...
گاهی نگاهمم نمیکرد..
هربار خواستم حرفی بزنم هم یا بر حسب اتفاق و یا عمدی خودش رو سرگرم حرف زدن با بچها میکرد..
وضو گرفته بود و از دستشویی کوچیک آموزشگاه داشت میومد بیرون..
مسح سر رو کشید و خم برای مسح پا...
-آقا حسام..
تعجب کرد...
انتظار نداشت من هنوز مونده باشم...
شروع کرد آستیناشو بکشه پایین بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد...
+چرا شما نرفتین؟!
دلم گرفت..
-بیرونم میکنید؟!
فورا جواب داد..
+بیجا بکنم...فقط،هرروز میرفتین امروز موندین برای همین میگم..
بلند شدم و رفتم نزدیکش...
+آقا حسام شما از ماجرایی که علی ازم پنهون میکنه و حدس میزنم شما هم خبر دارین ، رو برام بگین؟؟!
دستپاچه شدنش وضوح آشکار بود..
-چرا فکر میکنید من باید از همه چیه علی خبر داشته باشم؟!
+ندارین؟؟!
اشاره ای به بیرون کردو گفت..
-نماز رد شدا..نمیرسم به جماعت...
با لجبازی اعتراض کردم...
+باید بهم بگین..
کلافه شد..
-چیو آخه؟؟؟
دیگه داشت اشکم در میومد...
چرا اخه به من نمیگفتن...
الان دیگه داشتم مطمین میشدم که به من هم مربوط میشه...
با دلخوری بلند شدم و همونطور که کوله م رو روی شونه م تنظیم کردم و با صدای گرفته ای گفتم..
-ممنون ببخشید اصرار کردم..تا فردا...
بدون معطلی رفتم سمت در..
بغض داشتم...
پامو گذاشتم بیرون اشکام سرازیر شد..
از دیشب قلبم اذیت میکرد..
وقتایی که ناراحتی میکردم طبیعی بود..
از خم کوچه رد نشده بودم که صدای حسام رو شنیدم...
-مربوط به همون همسایه ی جدیدتون میشه و احتمالا دردسرای جدید من..
تا من بتونم تحلیل کنم حرفاشو رفت مسجد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1