🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_یکم
روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم،
و با انگشت هایم بازی میڪردم.
شمار صلوات هایی ڪه فرستاده بودم از دستم در رفته بود.
صدای زنگ در آمد. مادر، پدر را صدا زد:
-مرتضی پاشو اومدن!
و درحالی ڪه چادرش را سرش میڪرد در را باز کرد.
پدر پیراهنش را مرتب ڪرد
و رفت جلوی در.
اول پدر و بعد مادر آقاسید
-همان خانمی ڪه در نمازخانه دیده بودمش-
و بعد خودش وارد شدند.
بازهم لباس روحانیت نپوشیده بود.
یڪ جعبه شیرینی و دسته گل بزرگ دستش بود.
وقتی نشستند،
مدتی به سلام و احوال پرسی گذشت.
پدر پرسید:
-خوب آقازاده چڪارهن؟
پدر سید جواب داد :
-توی مغازه خودم ڪار میڪنه، توی حوزه هم درس میخونه.
چهره پدر عوض شد.
نگاهی به سید انداخت ڪه با تسبیح فیروزه ای اش ذکر میگفت.
خیلی زود حالت چهره اش عادی شد: -خیلی هم خوب…
مادر سید اضافه ڪرد:
-بجز یه #موتور و #یهمقدارپسانداز چیزی نداره، اما اگه زیر بال و پرشونو بگیریم میتونن خونه تهیه ڪنن.
مادر صدایم زد:
-دخترم… طیبه…
سینی چایی را برداشتم،
و رفتم به پذیرایی. آرام سلام ڪردم و برای همه چایی تعارف ڪردم و نشستم کنار مادر.
سید زیر لب بسم الله گفت، و بعد با صدای بلند گفت:
-یه مسئله ای هست آقای صبوری!
قلبم ایستاد. سید ادامه داد:
-بنده تصمیم دارم تا چند ماه آینده به #سوریه اعزام بشم؛ برای #دفاعازحرم….
چهره پدر درهم رفت:
-تڪلیف دختر من چی میشه؟
سید سرش را تڪان داد:
-هرچی شما بگید!…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay