eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
خدای همیشه آنلاین من.mp3
9.78M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋ صبح بخیر دوست چهار فصل من🍁 پاییزخوبی داشته باشید 🍂 روزتون پرازانرژی مثبت ولبریزازعشق خدا بخند و شادباش و شاکرداشته ها🙏 ونداشته هات باش🍂 امروزخداوند بافرشتگانش همراه شماست #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581(1).mp3
3.74M
لحظه تعلل قاتل شماست، تعلل نشان می‌دهد که مشکلی پیش آمده است ولی کمتر به آن توجه می‌کنیم. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_مل حق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍📚 رمان قسمت 66 ‍‍ ‍ خسته و ناامید تر از دیروز و پری روز،جلو در خانه اش ایستاد.دیگر وقتی می خواست در را باز کند دستانش می لرزید.خانه بدون فاخته مثل غاری سرد و ترسناک بود.دو روز بود گذشته بود اما،امان از این درد که حتی گفتنی نبود.....درد بی درمان بود....انگار جذام به بدنش افتاده بود و در تنهایی تمام وجودش را می خورد...فاخته را می خواست.....باید به کجا فریادش را می رساند.مادرش هم هی زنگ می زد و از نیما می خواست به آنجا بروند و بیشتر نبود فاخته را به رخش می کشیدند.وارد خانه شد.در و دیوار خانه هم افسرده بود.....انگار فاخته مانند پروانه ای بود که به همه جا جان داده بود و حالا راه پروازش را پیدا کرده بود آنجا را بیابان کرده بود.بی حوصله لباسهایش را عوض کرد. اصلا به اتاق خواب نمی رفت ...آنجا بدون فاخته بیشتر دیوانه میشد.روی مبل دراز کشید و صفحه موبایلش را که عکس فاخته بود باز کرد.... با خود تکرار کرد"کجا رفتی عشق من......اصلا فکر منو نکردی مگه نه....حتی بمیرم برات مهم نیست"همینطور زل زده بود به عکس خندانش .خنده ای که از ته دل بود.....با هم خوشبخت بودند مشکلی نبود. صدای زنگ که بلند شد ناگهان چیزی در دلش فرو ریخت .....به امید اینکه فاخته پشت در باشد به سرعت به سمت در رفت،در میان راه پایش پیچ خورد و روی زانو افتاد اما سریع بلند شد و خود را به در رساند. در را گشود.....اما با دیدن فرد پشت در عصبانیت جای اشتیاقش را گرفت... صدایش را که شنید بیشتر جری شد —سلام آقای پورداوود با عصبانیت به تخت سینه اش زد.کمی عقب رفت -فرمایش !هنوز آدم نشدی پدر سگ. -می خواستم یه چیزی بهتون بگم با عصبانیت یقه اش را گرفت.بدون دمپایی پا بیرون گذاشت.پسر را محکم به دیوار روبرو چسباند. گلویش را فشار می داد. پسر دستانش را روی دستهای نیما گذاشت.قرمز شده بود اما با آخرین توانش حرف زد -درباره همسرتونه فریاد زد -بیشرف ....می کشمت در واحد روبه رویی باز شد.پدر و مادر پسر هم جیغ جیغ کنان بیرون آمدند.یقه ای تی شرتش توسط پدر کشیده شد -دست به بچه من نزن دستانش از گلوی پسر جداشد.پسر به نفس نفس افتاد.نیما یقه اش را از چنگ پدر آزاد کرد -کثافتا... ..برین حوصله تو نو ندارم فریاد پدر عصبانی اش کرد -بگو حامد بابا..بهش بگو زن هر جایی شو با کی دیدی حساب بزرگی و کوچکی را کنار گذاشت و سیلی محکمی به پدر زد -وقتی حرف از ناموس یکی دیگه می زنی، دهنتو آب بکش بی همه چیز -بی ناموس تویی که یه همچین زنی داری.... بدبخت خبر نداری چه چیزایی زیر سرت اتفاق می افته.... همیشه می گن کرم از خود درخته صدای زنی از پایین آمد. . داشت از پله ها بالا می آمد -به خلق خدا تهمت نزن مرد گنده......من زن این آقا رو دیدم ... جز خانومی ندیدم پدر پوزخند زد -هه....روش و با چادر می گرفته .زیر زیرکی کارشو می کرده به سمت پدر هجوم برد تا در دهانش بکوبد اما دستی مچ دستش را گرفت -دیدمش....دروغ نمی گم....ازش عکس گرفتم.....تو پار کم با هم دیدمشون.....اونروز ساک به دست باهاش رفت پاهایش شل شد.. دلش آشوب. ...از چه کسی حرف میزد. ...فاخته به غیر از او به چه کسی نگاه کرده بود پسر سریع گوشی اش را در آورد و در همان حال حرف می زد -اون دوستتون که باهاش کلانتری بودین.....همون چشم آبی خوشگله مادرش چادرش را درست کرد -استغفرالله از این زنا. ...پناه بر خدا گوشی اش را جلوی صورت نیما گرفت.با چشمانی به خون نشسته نگاه کرد...خودش بود؛ فاخته ....داشت سوار ماشین فرهود می شد.....چهره آن دو پیش چشمش به رقص در آمد.....دستانش شل شد و به کنارش آویزان. .. کمرش خم شد انگار بار سنگینی پشتش باشد......نفس در سینه اش قفل شد....امان از درد خنجر نارفیق وقتی از پشت فرود بیاید.....فکر هر چیز را می کرد الا این یکی. . ..با سری افکنده به داخل خانه رفت و در را بست.و فحاشی های پدر را بی جواب گذاشت......خجالت این بی آبرویی از یک طرف......درد خیانت از طرف دیگر او را از پا در آورد. ...همانجا پشت در سر خورد ....گریست.....با صدا و پر بغض.....فاخته هم او را نخواسته بود... چقدر خیانت کردن راحت شده بود. :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 67 ‍ کنار هم روی پله های رو به حیاط نشسته بودند.فاخته زل زده بود به حوضچه قدیمی وسط حیاط و گاهی اشکی گونه اش را تر می کرد.امروز بار و بندیل جمع کرده بود برود فرهود سر رسیده بود و اجازه نداده بود.گفته بود دستش امانت است.کاش می دانست در طرف دیگر این تهران بزرگ کسی به خونشان تشنه منتظر نشسته است.نفس عمیقی کشید -شما که فقط گریه می کنی.خودتم داری پس می یوفتی از دوری نیما. . ..نکن خواهشا.. .اصلا کجا می خوای بری.....هر مشکلی دارین با هم بشینین حرف بزنین. ..حل میشه اشکهایش را پاک کرد -من نمی خوام مزاحمتون باشم......بودن من فقط یه باری به دوش نیماست او هم به حوضچه قدیمی وسط حیاط چشم دوخت -عشق خیلی سخت می یاد.. اما اگه بیاد خیلی راحت بیرون نمی ره از دل آدم.....شما برای نیما یه چیز دیگه ای.....چطوری انتظار داری فراموشت کنه...هوم....من هنوز رویا رو فراموش نکردم اونوقت نیما چطور وقتی تو زنده ای و داری یه گوشه ای نفس می کشی فراموشت کنه به فرهود چشم دوخت -شما زن داشتی نگاهش کرد....او را نگاه می کرد نبود رویا جانش را آتش می زد -به ازدواج نرسید. ...خودشو خلاص کرد از این زندگی.....خانواده هامون راضی به ازدواج ما دو تا نبودن.....خانواده رویا شدیدا مذهبی بودن و خانواده من شدیدا آزاد. ..اما من دوست داشتم مثل رویا باشم.....هزار بار رفتم خواستگاری ولی خرشون یه پا داشت...قبول نکردن... منم بخاطر خواستن رویا از طرف خانواده خودم حسابی تحت فشار بودم. ....یه روز مثل همین الان تو...عین همین چشمای بارونی تو اومد و بهم گفت فراموشش کنم....قرار بود بدن به پسر عموش.....بهش گفتم بیا با هم فرار کنیم اما باورهای مذهبی اش نزاشت راضی بشه.....فردا روز بعله برونش در اتاق رو قفل کرده بود و رگش رو زده بود.....خانواده هم تا موقع مهمونی سراغش نرفته بودن...به همین راحتی تموم کرد....وقتی رفت برادرش با سر افکنده اجازه داد جنازه اش رو ببینم.....با همون چشمای باز مرده بود...... رویا رفت و منو تنها گذاشت....حالا بعد دو سال یکی رو پیدا کردم اما...... -اما...اما چی.....چرا بهش نمی گین.....شما حق دارین خوشبخت بشین.....اون که دیگه نیست عمیق نگاهش کرد...اما سریع نگاهش را دزدید و آه کشید -حق من نیست......من بلد نیستم دست رو ناموس یکی دیگه بزارم کف دستانش را به زانوانش زد و بلند شد -خب بسه دیگه روده درازی او هم بلند شد -شما هم خودخواه نباش.....یه کمی هم به طرف مقابلت فکر کن....اگه نیما رو الان ببینی اینقدر راحت ازش نمی گذری دوباره اشکش ریخت. کلافه نگاهش کرد -گریه نکنین فکر کنین....دارم میرم خونه بعد میرم پیش نیما....حالش خوش نیست....بشین فکر کن فاخته رفت.تصمیمش جدی بود. . داشت می رفت به نیما بگوید همسرش پیش اوست...پی همه چیز را به تنش مالید. ...اما باید به نیما می گفت...رفاقت را به مرام ترجیح داد.. **** یک دوش حسابی سر حالش آورده بود.کلی فکر کرده بود تا به نیما چه بگوید و چطور او را قانع کند.....با خودش جلو آینه حرف زد"سگ اخلاق،آدمم نیست بشه باهاش دو کلوم حرف زد. شانس نداریم که"دوباره حوله را روی موهایش کشید.خواست سشوار را به برق بزند که صدای زنگ ممتد خانه آمد.سریع از اتاق کوچک سوئیت 40 متری اش که یک آشپزخانه ،یک هال خیلی کوچک و یک اتاق 8متری داشت بیرون آمد. بلند داد زد -چه خبرته بابا...مگه سر آوردی اومدم. به سمت در رسید و در چشمی نگاه کرد.پفی کشید و در را باز کرد.اما هنوز کامل باز نشده بود که به شدت به عقب پرتاب شد.مثل یک هواپیمای جنگنده به سمتش هجوم آورد و فرصت هر گونه دفاعی را از او گرفت.فریاد و مشت در هم مخلوط شده بود -کثافت....بیشرف....خائن. ....نارفیق.....عوضی....بی معرفت هی فحش می داد و مشت بود که حواله اش میکرد.رویش نشسته بود و هی می زد.او می زد اما فرهود از درد بیهوش شده بود.آنقدر زد تا دیگر توانی در دستانش نماند.همانجور رویش نشسته بود -بهت اعتماد داشتم عوضی......فکر اینجا شو دیگه نکرده بودم .......چند روزه دارم پیشت ضجه می زنم....نشستین به ریش من خندیدین. ادامه دارد :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 68 از رویش بلند شد و فریاد زد -دیگه دنبال تو یکی نمی گردم....بیا جمع کن جنازشو .برین جفتتون به جهنم.....لیاقت نداشتی فاخته .. لیاقت نداشتی همانطور که به سرعت برق آمده بود و ویران کرده بود،به همان سرعت هم رفت.طاقت نیاورده بود بماند و ببیند که فاخته از اتاق فرهود بیرون می آید.فاخته را می دید به حای خورد شدن پودر میشد.حاضر نبود به چشم ببیند و بسوزد و خاکستر شود.با اعصابی داغان به خانه رسید و ماشین را پارک کرد و با سرعت از پله ها بالا رفت.به جلوی در خانه رسید و بادیدن فروغ و مردی که حدس می زد همسرش باشد اخمهایش در هم رفت.حوصله اینها را دیگر نداشت. بدون توجه به آنها کلید را در قفل انداخت.صدای مرد توجهش را جلب کرد -جناب پورداوودی اعصاب نداشت...دیگر تحمل یک حرف دیگر نداشت....تا خرخره پر از ناراحتی و بغض و نفرت بود.نتوانست لرزش صدایش را کنترل کند -چیه ...شما دیگه چه عرضی دارین...باز چه غلطی کرده من خبر نداشتم.....چرا همه خبرها یه شبه می رسه......برین به معشوق جدیدش حرفاتون بزنی زن و شوهر هردو با هم به صدا در آمدند -معشوق کلافه بلندتر داد زد -بفرمایین ...بفرمایین من دیگه طاقت شنیدن هیچ چیزی رو ندارم مرد از رفتار بی ادبانه نیما ناراحت شد -این چه طرز برخورده آقا....ما اومده بودیم مساله مهمی رو به شما بگیم.....بیا بریم فروغ با بعضیا کلا نباید هم کلام شد با حرص کلید را در در چرخاند و در را باز کرد -به سلامت فروغ سراسیمه جلوی همسرش را گرفت -ارسلان جان لطفا ...بزار من براش توضیح بدم دوباره داد نیما بلند شد -نمی خوام چیزی بشنوم خانوم بفرمایین. ..هری داشت وارد خانه میشد دست فروغ سد راهش شد -حتی اگه مساله مرگ و زندگی باشه.....حتی اگر به سلامتی فاخته مربوط باشه....من یه اشتباهی کردم باید درستش کنم....خیلی مهمه آه لعنت به این فاخته که اسمش می آمد دل نیما هم مثل ماهی سر می خورد.خب گذاشته بود و رفته بود، این دل لرزیدنها معنی نمی داد دیگر .دندانهایش را با حرص روی هم فشار داد -نمی خوام بشنوم -خواهش می کنم آقا نیما!!!بخاطر فاخته!!!می دونم ناراحتین ازش ولی به حرفام گوش کنین....فقط ده دقیقه...اینجا نه بریم داخل. .....قول می دم یه راست برم سر اصل مطلب با دستش در را هل داد و کنار ایستاد -بفرمایین سریع داخل رفتند و نیما در را بست.چند برگه از توی کیفش در آورد و جلوی نیما گرفت -تقصیر من شد.....باید اول از همه اینا رو به شما نشون می دادم. ....فاخته واقعا داغون شد عصبی شد -از چی دارین حرف می زنین. ....داغون بود که با یکی دیگه نمی زاشت بره با حیرت سر تا پای نیما را نگاه کرد -از چی دارین حرف می زنین. ...کدوم رفتن اینبار صدای ارسلان بلند شد -پاشو فروغ جان... . ذهن خراب این آقا حرفهای تو رو حلاجی نمی کنه.... برگه ها را از دست فروغ کشید و روی کانتر پرت کرد -ما وظیفه مو نو انجام دادیم حضرت آقا....وقت کردی به این برگه ها یه نگاه بنداز.....البته اگه فاخته برات مهم باشه.....پاشو بریم فروغ دست فروغ را کشید.فروغ سراسیمه ایستاد -اما ارسلان ارسلان بلند داد زد -نمی بینی چی می گی...چی رو می خوای براش توضیح بدی دوباره بازوی فروغ را کشید .دیگر به نزدیک در رسیده بودند که فروغ دوباره ایستاد -به هر چیزی می تونین شک کنین ..... اما به دوست داشتن فاخته.....به عشق قشنگ فاخته نسبت به خودت حق نداشتی شک کنی......فاخته دیوانه وار دوست داره حرفهایش را بر سر نیما کوبید و رفت.فاخته دوستش داشت پس کجا بود؟!.....او در این سردخانه چه کار می کرد پس!!!!خواست نادیده بگیرد و برود اما حرفهای فروغ دوباره او را به اوج خواستن و دلتنگی برای فاخته رسانده بود.ناامید و بی حوصله برگه ها را برداشت و نگاه کرد.هر چه بیشتر نگاه میکرد قطرات اشک درشت تر از قبل روی حقیقت تلخ روی برگه می چکید.کاش می مرد و به اینجا نمی رسید.....کاش همین امشب عزرائیل سر می رسید. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 69 ‍ داشت وسایلش را از روی میز جمع میکرد و داخل کیفش می ریخت. یک برگه روی زمین افتاد.آرام و با احتیاط خم شد اما بازهم گردنش درد گرفت .از درد صورتش جمع شد. همینکه فحشی نثار روح نیما کرد ،یک جفت کفش در آستانه در شرکت به چشمش خورد.اخمهایش در هم رفت.نگاهش را بالا داد تا روی صورت نیما نشست.یک نیما با چهره ای جدید.چشمانش کاسه خون شده بود و موهایش هر کدام یکطرف می رفتند. آنقدر از او دلخور بود که سریع بلند شد و نگاهش را گرفت. تند تند بقیه وسایلش را برداشت و نامنظم داخل کیفش ریخت -داری میری؟! از صدای نیما جا خورد. صدایی برای نیما نمانده بود.حنجره اش پاره شده بود گویا. سعی کرد نسبت به حالش بی تفاوت باشد.فقط سری تکان داد و کشوی میز را باز کرد. -رفتم دم خونه ات نبودی... برگه ای برداشت و داخلش چیزی نوشت و روی میز کناری که میز نیما بود گذاشت. تکیه اش به چهارچوب در ورودی بود و زل زده بود به قیافه درب و داغان فرهود. -یه کار بگو بکنم منو ببخشی با تمسخر خندید -بخشیدمت..هه.هه ... برو خیالت راحت مکث کرد و دوباره به سمت مجسمه نیما نگاه کرد -آهان راستی من از دلم نیومده بود انحلال اینجا رو بزنم...ک.فردا می افتم دنبال کاراش.. حساب کتابم نمی خوام ازت....حق رفاقتی خوب رو تنم نشست....سهم منم بده بابت پول خونه به شاکی.... حساب اصلی من و تو بمونه اما با خدا....واگذارت کردم به همون......از این حقم نمی گذرم... اونشب که بیهوش شدم و نفهمیدم چیا بهم گفتی...ولی هر نسبتی بهم دادی خودتی زیر چشمی نگاهش کرد تا تاثیر حرفهایش را روی صورت غمگین نیما ببیند.فقط زل زده بود به برگه های روی دستش ...اشک چشمانش را که به زور نگه داشته بود را هم دید.دستی به صورت دردناک و کبودش زد.کلید شرکت را از جیبش دراورد و روی میز پرت کرد. دوباره با عصبانیت به نیما نگاه کرد -اینم کلیدهای شرکت...تو اون برگه هم آدرس خونه مادربزرگم رو که فاخته پیشش هست رو نوشتم.انقدر احمق و بیشعوری که حتی دلم نمی خواد دلیل کارم رو برات توضیح بدم...هر جوری که دلت می خواد فکر کن. به سمت کیفش رفت تا درش را ببند صدای به شدت گرفته نیما درآمد -سرطان داره!! دستش روی قفل کیف ثابت ماند و نگاه پر از حیرتش روی صورت نیما.آخر سر اشکش ریخت و با در ماندگی به صورت فرهود چشم دوخت.صدایی برایش نمانده بود -فاخته رو میگم... سرطان داره همانجا در چهارچوب در سر خورد و نشست. چشمانش را بست اما اشک راه خودش را روی صورتش میرفت .آهسته اما پر درد اشک می ریخت.فرهود آرام قدم برداشت و کنارش زانو زد برگه ها از دستش کشیده شدند. چشمانش را باز کرد و قیافه کبود فرهود را دید.داشت برگه ها را می خواند.دیشب آنقدر فریاد زده بود گلویش درد می کرد.بزور به حرف آمد -کلیه.....یکی از کلیه ها که کلا مرخصه. باید سریع برداشته بشه تا جای دیگر و هم درگیر نکرده.وضع اون یکی هم زیاد جالب نیست گویا با ناباوری به نیمای مبهوت زل زد.انگار هنوز از شوک بیرون نیامده بود -وای خدای من بغضش ترکید -قراره بمیره مگه نه.....من طاقت ندارم جلوی چشمام بمیره. محکم موهایش را گرفت -قراره جلوی چشمام پرپر بشه دست در بازوی رفیقش انداخت. -پاشو....پاشو بیا تو .....زشته دم در پاهایش انگار وزنه وصل کرده بودند.به زور از جایش بلند شد سنگینی خودش را روی صندلی انداخت و سرش را با دستانش گرفت.سرش داشت منفجر میشد.دو باره به فرهود زل زد -چه جوری برم پیشش. .... دوباره اشکش چکید.دستی روی شانه اش قرار گرفت -باید وقتی میری پیشش قوی باشی.اون تو رو با این حال ببینه زودتر هم نا امید میشه. اونروز ...من اتفاقی دیدمش.ایستاده بود کنار خیابون و مثل ابر بهار گریه می کرد. ازم خواست ببرمش یه جایی تا آروم بشه .دیدم حالش خرابه به خواستش احترام گذاشتم.بعدم که جواب بچه دار بودن مهتاب دیدم فکر کردم دلیلش همینه.....پس بهت نگفتم تا خودش تصمیم بگیره...ولی اونشب داشتم میومدم بهت بگم. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 💠 کوه ، از فاصله دور مانند عقابی زیبا و با‌ابهت است اما هرچه به آن نزدیک می‌شویم دیگر اثری از آن زیبا پیدا نیست و نقش عقاب زیبا محو می‌شود. 💠گاهی زن و شوهرها زندگی دیگران را با زندگی خویش و با رفتار خود می‌کنند! در حالیکه اگر داخل زندگی آنها شویم زیبایی‌هایی که از دور دیدیم سرابی بیش نیست! 💠این اشتباه مخربی است که ناخودآگاه و تنفر را نسبت به همسر خود ایجاد می‌کند و در نتیجه بهانه‌ای برای ندیدن و زیباییهای همسر است. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
به یاد داشته باش: آینده کتابی ست که امروز می نویسی پس چیزی بنویس که فردا از خواندن آن لذت ببری #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا