eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام عزیزان عزاداریهاتون قبول درگاه حق ان شاءالله اجرتون با آقا اباعبدالله از دوست عزیزم که در طول این ده روز در خدمت شما بوده برای پست گذاری بسیار متشکرم ان شاءالله اجر ایشونم با سید الشهداء از امروز بنده در خدمت شما هستم ممنون از همراهی شما بزرگواران نایب الزیاره همه شما خوبان بودم 🌹❤️ خادم شما: مدیر کانال
پی دی اف رمان آدم و حوا جلد دوم در کانال ریپلای قرار گرفت👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
❣💕❣💕❣💕❣ 🍃 بسیاری از زوج‌ها، بحث و دعوا را نقطه پایانی خوشبختی‌شان می‌دانند و اغلب به دلیل چنین تفکری اختلاف نظرشان را در دل‌شان نگه می‌دارند و می خواهند با سکوت‌شان جلوی بحث را بگیرند! اما بهتر است بخاطر داشته باشید که 1⃣ ترس از دعوا؛ نشانه خوشبختی شما نیست. 👈 یک زوج خوشبخت می‌توانند اختلافات‌شان را به راحتی باهم درمیان بگذارند و برای موضوعاتی که ارزش حیاتی برایشان دارد، گفتگو کنند و پیروز شوند. 2⃣ یک زوج ایده‌آل روی یک خط صاف پرلبخند زندگی نمی‌کنند. 👈 آنها به اختلاف نظر هم برمی‌خورند و گاهی از هم دلخور می‌شوند، اما تفاوت‌شان با دیگران این است که با هوشمندی از پس چنین مسائلی برمی‌آیند و به جای دلخوری‌های بی‌مورد، از این بحث‌ها درس می‌گیرند. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🔸🔹♦️🔸🔹♦️🔸🔹♦️🔸🔹♦️🔸🔹♦️
✨هرگز در زندگی دلسوزی نکنید؛ دلسوزی نوعی توجه کردن عمیق به نکات منفی زندگی است، آنگاه که به بدبختی و بی پولی یک گدا، به بیماری سرطان، به شکست عشقی یک فرد توجه میکنیم و با حس دلسوزانه به او کمک می کنیم درواقع فرکانس شبیه همان شخص را به جهان اعلام کرده ایم. بنابراین کمک کردن به دیگران اگر از روی عشق باشد بیشتر از آن شخص به شما کمک میکند، این حقیقت را بپذیرید که دستان خداوند برای تمام بندگانش همواره هست ، او تنها کسی است که هیچ گاه فراموش نمیکند و از همه نسبت به بندگانش مهربانتر است. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
Ali Fani - Jan Khaharat Bar Lab Amade.mp3
2.14M
🎼 جان خواهرت بر لب آمده... برخیز و ببین زینب آمده... ☝️️☝️️ 🎤 علی فانی ▪️ حتما دانلود کنید▪️ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_۷۴ عطیه با دیدن من وجعبه کیک توی دستم قیافه اش روترسیده کرد _ وای خدا
۷۵ بابابزرگ: –جریان چیه؟چی می گی بابا؟ عمه خنده اش و جمع کردو گفت: _هیچی باباجون امشب تولد امیرعلیه محیا جون براش کیک درست کرده.. با این حرف عمه سیل تبریکات امیرعلی رو نشونه رفت وتحسین ها من رو... خوشحال شده بودم که این بار محسن گفت: _ای بابا آقا امیرعلی می خوردینش دیگه فوقش میومدیم بیمارستان عیادتون حالا همه مون بدبخت میشیم...اونجوری فقط خرج یک کمپوت میفتادگردنمون! همه به قیافه زار محسن خندیدن ... مامان بابا هم میون خنده به محسن و محمد چشم غره رفتن! ولی مگه مهم بود برای این دو نفر که همونطور بیخیال نشسته بودن و انگار نه انگار! این بار عطیه دنباله حرف رو گرفت: _بفرما من خواهر شوهرشم یه چیزی میگم میگین نگو بده! اینا که دیگه داداشای خودشن! صدای خنده ها بالاتر رفته بود و من کلی حرص خوردم! مامان بزرگ پایی رو که از درد دراز کرده بود و جمع کرد - خب شماهم اتفاقا این کیک خوردن داره..! پاشو مادر محیا بروچاقوبیار برشش بدم هرکسی یه تیکه بخوره! با خجالت گفتم: _اخه خیلی کوچیکه تازه نمیدونم واقعا مزه اش خوبه یا نه؟! مامان بزرگ - خوبه مادر تو اینجوری نگو تا این فسقلی ها هم سربه سرت نزارن پاشو! با بریده شدن کیک و تقسیمش نگاهم رو به امیرعلی دوختم توی این جمع نظر اون برام مهمتر بود راجع به این کیک پر دردِسرم.. گمونم سنگینی نگاهم رو حس کرد که سربلند کردو با یک لبخند مهربون لب زد _عالی بودممنون! – خیلی خوشمزه بود محیا جون ان شاالله شیرینی عروسیتون! با این حرف زن عمو نسرین تیکه کیکی که تو دهنم گذاشته بودم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم! و خجالت کشیدم و نتونستم درست جواب تشکرو تعریف بقیه رو بدم... عطیه هم همون طور که با مشت محکم می کوبیدپشتم و عقده هاش رو خالی میکرد، آروم گفت: خب حالا چرا هول میکنی زن عمو نگفت شیرینی زایمانت که! هجوم خون و به صورتم حس کردم وسرفه هام بیشتر شد.خنده ریز ریز نفیسه و دختر عموی بزرگم که مثلا باهم مشغول حرف زدن بودن نشون میداد حرف عطیه رو شنیدن! با ببخشیدی رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان آب سر کشیدم تا نفسم بالا اومد -زنده ای؟! خصمانه به عطیه ای که تو آشپزخونه سرک می کشید نگاه کردم که لبخند دندون نمایی زد - -مگه دستم بهت نرسه عطی دونه دونه اون گیساتو میکنم! زبونش رو برام درآورد – بیخود بچه پروولی خودمونیم محیا از این به بعد شبهای تولد امیرعلی سعی کن کیک سه طبقه بپزی چون تجربه امشب ثابت کرده که همه درچنین شبی میان خونه ماعید دیدنی و ما هم با مهمونهامون صددرصد میایم خونه شما... نمیشه که شب تولد داداشم نباشیم که! خندیدم -ده دقیقه جدی باش -جدی میگم هامهمونهای توی هال گفته من رو تصدیق میکنه فقط حواست باشه که دفعه بعد چون به احتمال زیاد رفتین خونه خودتون و شرتون کم شده... چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد -حواست باشه این جوری هول نشی چون قطعا اون موقع دعا میکنن بیان شیرینی بچه دارشدنت و بخورن! چشمهام گرد شدو دستم رفت سمت دمپاییم وپرتش کردم سمت عطیه که جاخالی دادو من دادزدم –مگه دستم بهت نرسه بی حیا! کتابم و بستم و با گریه سرم و گرفتم بین دستهام ... فردا امتحان داشتم و همه مسئله های سخت رو باهم قاطی کرده بودم! توجهی به زنگ در خونه نکردم و توی دلم خدا رو صدا زدم! -سلام عرض شد! ذوق زده روی صندلی میز تحریرم چرخیدم -امیرعلی! سلام! به کل یادم رفته بود امشب قراره بیاد اینجاچه زود هم اومده بود امشب با لبخند نگاهم می کرد و به چهار چوب در اتاق تکیه داده بود _ چیزی شده؟ سرم رو خاروندم - نه چطور مگه؟ با قدمهای کوتاه اومد سمتم - قیافه ات داد میزنه آماده گریه بودی چی شده؟ با به یادآوردن امتحانم قیافه ام درهم شدو با ناله گفتم: _فردا امتحان دارم همه مسئله هارو هم قاطی کردم! با خنده مهربونی موهایی رو که از حرص چندبار بهم ریخته بودم و میدونستم اصلا وضعیت خوبی ندارن, مرتب کردو گفت: _این که دیگه گریه نداره دخترخوب وقتی اینجوری عصبی هستی درس خوندن فایده نداره .. پاشو حاضر شو بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه ... هوا بهاریه و عالی...پاشو! دمغ گفتم:آخه امتحان فردام! نزاشت ادامه بدم_پاشو بریم برگشتیم خودم کمکت می کنم! خوشحال و ذوق زده پریدم – الان آماده میشم! با خنده گونه ام رو کشید - فدات بشم که با چیزهای ساده خوشحال میشی، تا من چایی که زن دایی برام ریخته رو می خورم تو هم زود بیا!! دستم روی گونه ام رفت و ماساژش دادم و امیرعلی باخنده بیرون رفت ! :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
مثل بچه ها دستم روموقع راه رفتن تکون میدادم که امیرعلی انگشتهاش رو بین انگشتهام قفل کرد تا به کارم ادامه ندم ! -ببخشید دیگه بیرون رفتن ماهم اینجوریه ... بایدبا پای پیاده بری گردش! هوای بهاری رو با یک نفس بلند وارد ریه هام کردم... دلم نمی خواست امروزم با این حرفها خراب بشه. با ذوق گفتم: _خیلی هم عالیه!ممنون که اومدیم بیرون حس می کنم داره مغزم از هنگ بودن بیرون میاد خندیدو دستم رو فشار آرومی داد که گفتم: حالا کجا میریم؟؟! سنگ ریز زیر پاش رو شوت کرد - هرجا که دوست داری...تو بگو کجا بریم!؟ کمی فکر کردم و با ذوق از جا پریدم -بریم پارک کوچه پشتی!...دلم تاب بازی می خواد! نگاهی به صورت امیرعلی کردم به خاطر چشمهای گردشده اش از ته دل خندیدم... خنده من به خنده اش انداخت! -امان از دست تو نمیشه همین و آروم بگی حتما باید چند سانتم بپری باالا؟! لب پایینم و گزیدم - خب ببخشید...میریم پارک؟! با خنده سر تکون داد - چشم میریم دستم رو که حصار دست امیرعلی بود باالا آوردم ...دست امیرعلی رو بین دودستم گرفتم و گفتم _آخ جون میریم تاب بازی...چقدر دلم می خواست! آروم می خندید _محیا خانوم تاب بازی نداریم! اخم مصنوعی کردم - چرا آخه؟ یک ابروش و بالا داد _ منظورم به خودم بود همینم مونده با این سنم سوار تاب بشم ... البته شماهم به شرط خلوت بودن پارک میتونین تاب بازی کنیدها گفته باشم! لبهام رو جمع کردم و گفتم:باشه! ولی عجب باشه ای گفتم! از صدتا نه بدتر بود خدا روشکر به خاطر تاریکی هوا پارک خلوت بودو من به زور امیرعلی رو سوار تاب کردم و محکم تابش میدادم! چشمهاش رو به خاطر سرعت تاب روی هم فشار میداد – محیا بسه ...بسه ...حالم داره بهم میخوره! دوباره محکم تابش دادم و با خنده گفتم: _امیرعلی از تاب می ترسی؟؟ وای وای وای! نفس زنون خندید - مگه من از این تاب نیام پایین محیا! نوبت تو هم میشه دیگه؟! با خنده نچی گفتم و اومدم رو به روش -راه نداره اصلامن پشیمون شدم ! حوصله تاب بازی ندارم! سرعت تاب داشت کمتر میشدو امیرعلی با خنده ابرو باالا مینداخت -جدی؟! ...اگه شده به زور میشونمت روی تاب،باید تاب سواری کنی فهمیدی!؟ من یه دل سیر به خطو نشون کشیدنش خندیدم و با خودم فکر کردم اگه واقعا میشد روی پای امیر علی بشینم و تاب بخورم چه خوب بود! با کشیده شدن پای امیرعلی روی زمین خاکی,به خودم اومدم ... تاب از حرکت وایستاده بودو امیرعلی با نگاه شیطونش خیره به من... سریع به خودم اومدم و با یه جیغ شروع کردم به دویدن و امیرعلی دنبالم ! -غلط کردم امیر علی...ببخشید!! به صدای بچگونه ام خندید: - راه نداره با التماس گفتم: _ببخش دیگه جون محیا خنده رو لبش رفت و انگشت اشاره اش به نشونه سکوت نشست روی لبم...نفس عمیقی کشید تا آروم بشه: اخم مصنوعی کرد - دیگه جون خودت و قسم نخور هیچ وقت! لبهام با خوشی به یک خنده باز شد! بی هوا گونه اش و بوسیدم _چشم! چشمهاش گرد شدو صداش اخطار آمیز _محیا خانوم!! نوک بینییم رو آروم کشید – این کارم نکن وقتی بیرون از خونه ایم! بدون اینکه به جمله ام فکر کنم گفتم: _آها یعنی اگه تو خونه بودیم اشکال نداره هرچقدر بخوام ببو... هنوزکلمه آخرو کامل نگفته بودم که صورت آماده خنده امیرعلی من رو متوجه حرفم کرد... دستم وجلو دهنم گرفتم و هینِ بلندی گفتم... (خدایِ سوتی هستندایشون😄✋) صدای خنده امیرعلی هم توی پارک پیچید! تمام تنم داغ شده بود و خجالت کشیدم! کنار گوشم شیطون گفت: _نه خب خوشحالمم می کنی! کشیده وخجالت زده گفتم:امیرعلیییییی از من جدا شدو خیره به چشمهام – بله خانوم؟! مهربون ادامه داد -قربون اون خجالت کشیدنت ... یادت باشه از این به بعد حواست و جمع کنی و فقط این حرفهای خوشمزه ات رو جلوی من بگی!! با اینکه غرق خوشی شده بودم ولی بیشتر خجالت کشیدم! :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
خنده اش رو خوردو برای ازبین بردن این حال من گفت: حالابریم که نوبت تاب بازی توعه! یک قدم رفتم عقب و دستهام رو به حالت تسلیم بالاآوردم - نه نه... میشه بجاش الاکلنگ سوار بشیم؟؟! بلند خندید _ دیگه چی؟همون تابم به اجبار سوار شدم ...بدوببینم! قیافه ام و مظلوم کردم که دستم رو کشید - قیافه ات و اونجوری نکن زشت میشی! ابروهام باال پرید – امیرعلی واقعا که! خندیدو روی صفحه فلزی ضربه زد - بشین لبهام رو تو دهنم جمع کردم - خواهش می کنم! -بیا بشین کوچولو تابت بدم اهل تلافی نیستم! ذوق زده دستهام و بهم کوبیدم و نشستم – قول دادی ها! خندید- باشه قول دادم! زنجیرهای تاب و به طرف عقب کشید – چادرت و جمع کن ...به جایی گیرنکنه باشه ای گفتم و چادرم و که از تاب آویزون شده بود و جمع کردم ... با حرکت یک دفعه تاب جیغ بلندی کشیدم و دستهام روی زنجیرهای درشت تاب محکم شد! چشمهام رو بستم و همون طور که تاب تکون می خوردو با جلو عقب شدنش قلبم رو از جا می کند,هوای بهاری رو نفس کشیدم ! هیجان زده گفتم: وای امیرعلی ممنون خیلی کیف داره! صدای خنده آرومش رو شنیدم - هروقت خسته شدی بگو تاب و نگه دارم که بریم مثلافردا امتحان داری ها! باشه ای گفتم و به آسمون پر ستاره نگاه کردم و از ته دل گفتم: پ خدایا شکرت ...عاشقتم !مرسی که همیشه هستی و این قدر مهربونی با اینکه من بنده خوبی نیستم!ممنونم به خاطر امیرعلی آرزوهام ! -داری با خدا دردودل می کنی؟ باخنده نگاه از آسمون گرفتم -آره از کجا فهمیدی؟ -از نگاهت که به آسمون بودو سکوتت! خوشحال گفتم: امیرعلی تو هم اینجوری با خدا حرف میزنی؟ مثل یک دوست؟ با قدمهای آرومی اومد و تاب کنار من نشست ومن در حال تاب خوردن به صورتش نگاه کرد _آره خب بهترین دوست آدم همیشه خداست !بهترین پناه ! بهترین همدم !از رگ گردن به آدم نزدیک تر! شیطون گفتم: داشتم ازش تشکر می کردم بخاطر اینکه آرزوم و برآورده کرد و تو رو به من بخشید...فکر کنم از دستم خسته شده بود که هروقت صداش کردم تو رو خواستم!مهربون خندید - خدا هیچ وقت از بنده هاش خسته نمیشه! حرکت تاب آروم شده بود –آره میدونم منظورم آرزوی تکراریم بود که خدا رو خسته کرده ! لحنش جدی شد ولی نگاهش مهربون بود - خب حاالا آرزو کن یک آرزوی جدید و بهتر ! از تاب پایین پریدم و رفتم نزدیکش...به چشمهاش خیره شدم - دیگه آرزویی ندارم وقتی که تو هستی! تو بهترین آرزوی منی که برآورده شده ...مطمئنم کنار تو خوشبخت ترینم پس دیگه آرزویی نمی مونه! خیره بود به چشمهام -یعنی دیگه هیچی از خدا نمی خوای؟ خاک چادرم رو تکوندم – چرا دعا میکنم مثل دعای فرج...دعای سلامتی...شفای مریضها ...خیلی دعاهای دیگه ولی خب آرزوهم دارم این که کنار تو برم سفرهای زیارتی و تو برام زیارت نامه بخونی...تا آخر عمرم کنارت زندگی کنم... خلاصه بازم آرزوهام ختم میشه به تو! بازوم و گرفت و از تاب بلند شد –نمیتونم خوشبختت کنم کاش من و آرزو نمی کردی! باصدای گرفته اش به صورتش نگاه کردم –امیرعلی این چه حرفیه ...من االانم خوشبختم نگاهش غم داشت -نمیتونم یک زندگی ایده آل برات بسازم یا حداقل معمولی ...گردش بردن و تفریح کردنمونم که داری میبینی ساده است مثل خودم !برات خاطره های خوش نمیسازه که به یاد موندنی باشه! پوفی کردم - باز امشب رسیدیم سر خونه اول؟! نگاه دزدید از چشمهام و قدمهاش رو آروم برداشت -حقیقته عزیز من یک حقیقت تلخ! دویدم دنبالش -اتفاقا خیلی هم خوبه من عاشق این سادگی ام و این ساده بودن برام پر از خاطره ...دوست دارم ساده باشم کنارتو ...دوست دارم این امیرعلی ساده رو که غرق این دنیا و دنیایی بودن نیست و برام یک تکیه گاه محکمه! سکوت کردو منم سکوت کردم ...از پارک بیرون اومدیم ... با نفس عمیقی گفت: قهری؟ دلخور گفتم: نباشم؟من و آوردی بیرون مغزم باز بشه بتونم امتحانم و بخونم ... بجاش کلی حرصم دادی...اگه امتحانم و خراب کنم تقصیرتوه... رفتار بدی از من میبینی که هر چند وقت یک بار میرسی به اینجا؟! -نه نه اصلا ..فقط؟! کلافه گفتم: کی قراره این فقط ها و اگرها تموم بشه؟ فقط چی؟ نگاهی رو که به من دوخته بود دزدیدو خیره شد به قدمهاش - دیشب که رفته بودیم خونه داییت...! سکوت کرد ... چون دایی سعید مسافرت بودن دیشب تازه رفته بودیم خونه اشون برای عید دیدنی و دیدار سالانه ... -خب؟؟ - خیلی خیلی اتفاقی شنیدم که ... که... :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
کلافه بودبعد یک مکث کوتاه گفت: _داییت داشت به مامانت میگفت چرا این قدر زود محیاروعروس کردی موقعیت های بهتری هم میتونست داشته باشه،موقعیت هایی بهتر از من! از زور عصبانیت احساس خفگی می کردم،یعنی چی این حرفها؟!واقعا گفتنش حالادرست بود؟ عصبی گفتم:_داییم بیخود... هنوز حرفم و کامل نزده بودم که امیر علی جلو دهنم و گرفت و سرزنشگر گفت: _محیا!! از دست داییم عصبانی بودم از امیر علی دلخور _حالا این حرفا چه ربطی به من داشت؟!گناه من چی بود که باز گفتی نقطه سر خط! لبخند محوی روی لبش نقاشی شد _از دیشب با خودم میگم اگه من به حرف مامان گوش نکرده بودم الان توشاید خوشبخت بودی الان...شاید به قول داییت عجله... پریدم وسط حرفش و اخم غلیظی کردم _امیر علی میفهمی معنی حرفت رو؟! من الانم خوشبختم ...خیلی خوشبخت!! - خب من،منظورم این بود که... -گفته بودم دوستت داشتم..دارم ...خواهم داشت...نه؟! گرفته گفت:_اگه دوستم نداشتیو میومدم خواستگاریت بازم جوابت... پریدم وسط حرفش _مطمئن باش مثبت بود! خندید به لحن محکمم: _آخه آدمای اطرافمم شک میندازن به جونم که تو خوشبختی کنار من یانه؟!ببخشید انگار هر چند وقت یه بار محتاج این میشم که مطمئن بشم از دوست داشتنت!! صورتم و جمع کردم _آها اونوقت جور دیگه ای نمیشه بهش رسید حتما باید من و زجر بدی باحرفات؟!من اگه قول بدم توبیست و چهار ساعت هر ده دقیقه بگم امیر علی عاشقتم اونم باصدای بلند که همه دنیا بدونن مشکل حل میشه؟ دیگه بهم شک نمی کنی؟دور این حرفها رو خط میکشی؟! ولکن حرف بقیه رو امیرعلی حرف من برات مهمه یابقیه؟! آروم ولی از ته دل خندید : _معلومه که تو...ببخشید! ابرو بالا انداختم _نچ این بار جریمه داره! -شما امر بفرمایید! خوشحال از خنده اش گفتم: _اول اینکه کلی مسئله دارم زحمت توضیح دادنش باشماست... دوم اینکه... سکوت کردم که باصورت خندونش نگاهم کرد –اولی که به روی چشم ودومی...؟ سرفه مصلحتی کردم وقیافه ام رو جدی گرفتم - یه دفعه دیگه هم باید من و ببری پارک و نیم ساعت درست تابم بدی...اینبار که خوب من و به حرف گرفتی و از زیرش فرار کردی!وسوم اینکههه... خندید: _هنوز ادامه داره؟ اخم مصنوعی کردم _بله که داره ...هزار تا شرط میزارم تا یادت باشه دیگه از این حرفها نزنی! خنده اش بلندتر شد که گفتم: _سرراه یک بسته پاستیل خرسی برام بخر!مغزم باز میشه بهتردرسمو یاد میگیرم! ابروهاش بالاپرید _شوخی می کنی؟ -خیلیم جدی ام! باخنده لبهاش رو جمع کرد توی دهنش _چشم ولی مگه بچه ای تو؟! -چه ربطی داره ؟!دوست دارم خب،از این به بعدم هر وقت باهات قهر کردم یه بسته پاستیل برام بخری باهات آشتی میکنم! کلا از گل و کادو بهتره حس خوبی به من میده! نتونست دیگه خنده اش و نگه داره و بلند بلند خندید! -قربون این شرطهای کوچیک و دلِ بزرگت بشم! اخم کردم _نمیخوادقربون بشی... راست میگی دیگه این حرفا رو نزن! خنده اش کم شد - چشم ...حالادیگه اخم نکن دوبسته پاستیل برات میخرم خوبه؟! ذوق زده دستهام رو بهم کوبیدم _جدی؟؟آخ جون! میخوای سه بسته بخر که کلا رفع دلخوری بشه! اینبار قهقه زد _اگه اینجوریه که چشم سه بسته میخرم.. لبخند خوشحالی زدم و نفس بلندی کشیدم -ولی امیرعلی جدا از حرص خوردن من دیگه این حرفها رو نگو ناشکریه ...خدا قهرش میگیره ها! چرا فکر می کنی کمی؟! نفسش رو با یک آه بیرون داد - من ناشکری نکردم ... هر وقت می خوام گله کنم از خدا, میرم این موسسه هایی که افراد بی سرپرست و معلول رو نگه میدارن, اونجا از خودم شرمنده میشم و خدا رو شکر می کنم و عذرخواهی...می دونم افرادی هستن که زندگی ساده تر و بدتر از ماهم دارن.... اونا رو هم میبینم محیا! خدارو هم روزی هزار بار شکر می کنم که زندگی ساده ای دارم و روزی حلال درمیارم حتی اگر کم باشه! -پس تو خوشت نمیاد من رو تو این روزی حلال شریک کنی؟ براق شد _نه عزیز من این چه حرفیه؟!همه زندگیم رو به پات میریزم ! - پس بیا ودیگه از این حرفها نزن ..چون من فکر میکنم برات غریبه ام! از این به بعد از هر چی دلخورشدی یا من دلخور شدم بیا دوستانه بهم بگیم نه کنار واژه پشیمونی!باشه؟ قول بده! انگشت کوچیکم رو گرفتم جلوی صورتش -قبول؟ انگشت کوچیکش رو حلقه کرد دور انگشتم _باشه قبول ! اینم شد پیمان دوستی ما کنار عهد همیشگی باهم بودن !... چقدر خوبه که اول حسِ دوستی باشه،کنارِهمسر بودنت!! :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
۱۳سيزده جمله جالب ۱) از زشت رویی پرسیدند: آنروز که جمال پخش میکردند کجا بودی ؟ گفت : در صف کمال! ۲) اگر کسی به تو لبخند نمی زندعلت را در لبان بسته خود جستجو کن! ۳) مشکلی که با پول حل شود ، مشکل نیست ، هزینه است ۴) همیشه رفیق پا برهنه ها باش ، چون هیچ ریگی به کفششان نیست ۵) با تمام فقر ، هرگز محبت را گدایی نکن و با تمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن ۶) هر کس ساز خودش را می زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نرقصید ۷) مردی که کوه را از میان برداشت کسی بود که اول شروع به برداشتن سنگ ریزه ها کرد ۸) شجاعت یعنی : بترس ، بلرز ، ولی یک قدم به جلوبردار ۹) وقتی كاملاًتنهـاوبى كس شدی بدان که خدا همه رو بیرون کرده ، تا خودت باشی و خودش ۱۰) یادت باشه که در زندگی یه روزی به عقب نگاه میکنی و به آنچه كه برات گریه دار بود میخندی ۱۱) آدمی را آدمیت لازم است ، عود را گر بو نباشد ، هیزم است. ۱۲) کشتن گنجشکها ، کرکس ها را ادب نمی کند ۱۳) فرق بین نبوغ و حماقت این است که نبوغ حدی دارد ولي حماقت نه 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
قرارعاشقی-گربه خودآیی1).mp3
6.18M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
🍃🍂ﺍﮔﺮﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﯾﮏ ﺑﺮﮒ ﺍﺳﺖ ﻣﻦ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺯﻭﻣﯿﮑﻨﻢ! ﺍﮔﺮﺍﻣﯿﺪﯾﮏ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﻦ ﺩﺭﯾﺎﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺯﻭﻣﯿﮑﻨﻢ! ﻭﺍﮔﺮﺩﻭﺳﺖ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﺍﺳﺖ،ﻣﻦ ﺧﺪﺍ ﺭﺍﺑﺮﺍﯾﺖ آرزو میکنم .‏بنویس ، زندگی سخت میگذرد , اما آخرش نقطه نگذار چون دائما یکسان نماند حال دوران صبحتون بخیر و پر‌امید #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581.mp3
3.14M
باید بر روی هدف خودت تمرکز کنید و نگران حرف بقیه نباشید چون نمی‌توانید همه را از خود راض نگه دارید باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
‍📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 92 ‍ همین که در ورودی خانه را باز کرد و چشمش به مهتاب افتاد خشکش زد.بالا
‍ ‍📚 رمان قسمت 93 ‍‍ فاخته بی توجه به نیما داخل رفت.در باز شد و حاج آقا داخل آمد. با دیدن مهتاب و اشکهای حاج خانم اخمهایش در هم رفت -چه خبره اینجا،محله پر شده از صدای شما مهتاب به سمت حاج آقا برگشت -به به حاجی.چه خوب شد اومدی پدر شوهرمم دیدم نگاه تند و تیز حاج آقا بیشتر نیما را شرمنده کرد -خب حاجی جون به فکر نوه اتم باش.چون امروز و فردا پیداش میشه حاج آقا در حالیکه بیتفاوت از کنارش رد میشد آرام حرفهایش را زد -تا اثبات نشه هیچ چیز معلوم نیست....تو اثباتش کن بعد بیا داد و هوار.الانم برو...پلیس سر کوچه ست دادش بلند شد -سر تو ننداز پایین برو حاج دوزاری.به پسرت بگو پای غلطش بمونه صدای حاج آقا بلند شد -نیما !چه اینجا وایستادی!برو تو مهتاب از اینکه حرفهایش به پشیزی ارزش داده نشد آخرین تیر را هم رها کرد.فریاد زد -تازه واسه اون دوستتم دارم نیما.خبر نداری تو نبودت چقدر از من سو استفاده کرد با سرعت به سمتش دوید.این یکی دیگر زیادی بود .تحملش را از دست داد.به مهتاب رسید مانتویش را به شدت کشید و به سمت در رفت.صدای جیغ مهتاب بلند شد -کثافت ولم کن.از دماغت در می یارم فریاد زد -گمشو برو تا نکشتمت مهتاب داشت کشان کشان به سمت در حیاط می کشاندش، که با صدای جیغ بلندی که از خانه آمد ناگهان دلش ریخت.دختر نازنین با گریه در حیاط دوید -دایی!دایی!زندایی، بدو مهتاب را هل داد و با آخرین سرعت به سمت خانه دوید .پاهایش شل شد!فاخته بیحال در کنار در اتاق روی زمین افتاده بود دکتر که از در اتاق بیرون آمد جلویش سبز شد -چی شد دکتر وضعیتش خوبه. -قرار بود در آرامش باشه بی صبرانه تکرار کرد -دکتر خواهش می کنم فقط می خوام بدونم حالش چطوره.تو خونه از حال رفته بود بهوش اومد همش می گفت درد دارم از کنار نیما رد شد -حالش خوبه ولی امشب اینجا بمونه بهتره. دستی به سر دردناکش کشید.صدای پدرش را شنید -بهتره بریم.شب که اینجاست سرش را تکان داد -نه من همینجا می مونم صدای زنگ گوشی همراه حاج آقا بلند شد.حاج آقا جواب تلفنش را داد.نیما هم به او نگاه می کرد گرفته و ناراحت زل زد به نیما -دیگه چی شده هان.مامان که حالش خوبه؟؟ با سر تایید کرد و دوباره نگاهش کرد -مادرت خوبه.مهتاب زایمان زود رس انجام داده،ادعا کرده مرگ بچه تقصیر تو بوده هلش دادی.ازت شکایت کرده.یه مردی رو با مامور فرستاده دم خونه با ناباوری پدرش را نگاه کرد -چی!!!من طوری هلش ندادم که زمین بخوره،یعنی اصلا زمین نخورد فقط خورد به در خونه حاج آقا نفس عمیقی کشید -یه سری از اشتباهات جبران که نمیشن هیچ ،هر چی بیشتر دست و پا بزنی بدتر غرقت می کنن سرش را پایین انداخت و بی رمق روی نیمکت در راهروی بیمارستان نشست.حاج آقا دست روی شانه اش گذشت -پاشو بریم خونه....یه حال و هوایی عوض کن بعد دوباره بیا.پاشو بابا ترجیح داد به خانه برود.فاخته راهم که نمی شد دید.آنروز آنقدر روز بدی بود که از سر و کولش همش بد شانسی بارید.چشمانش را کمی مالید درد در سرش پیچید .مهتاب معلوم نبود چرا ادعا می کرد بچه مال اوست.چیزی که خیلی راحت می شد اثباتش کرد.ادعایش راجع به فرهود هم کفرش را در آورد. مگر میشد کسی زیر گوشش کاری کند و او آنقدر پخمه باشد که نفهمد.امکان نداشت. تمام مسیر را به این چیزها فکر کرد.فکر می کرد و بیشتر اعصابش به هم می ریخت.به خانه رسیدند.بی هیچ حرفی به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید.فاخته نازنینش کنارش نبود.دختر بیچاره ،تا کمی روحیه می گرفت و حالش بهتر میشد.یک نفر پیدا می شد و او را دوباره به قعر چاه ناامیدی می انداخت.دوباره یاد مهتاب افتاد و از نفرت پر شد. در این روزهای حساس که تمام فکر و ذکرش فاخته بود همین مهتاب را کم داشت.قرار بود از هفته دیگر شیمی درمانی را شروع کنند و حالا با این اوضاع دو مرتبه روحیه اش خراب شده.نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست.بلکه بتواند کمی فکر و خیال را از ذهنش دور و خواب را مهمان چشمانش کند. صبح دنبال فاخته رفته بود.باز هم در خود فرو رفته و ساکت در ماشین نشسته بود و از شیشه اتومبیل بیرون را تماشا می کرد.اینبار او هم سکوت کرده بود از جنس شرمندگی و خجالت.او به فاخته خیانت نکرده بود اما مُهرش بر پیشانی اش خورده بود.در راه نزدیک خانه ایستاد و چند نان سنگک خرید.به فاخته تعارف کرد اما برنداشت.نان را در عقب ماشین گذاشت و دوباره به سمت خانه راند.همین که داخل کوچه پیچیدند بادیدن چند مامور در جلوی در خانه ماشین را نگه داشت.آب دهانش را قورت داد و به چهره رنگ پریده فاخته نگاه کرد. :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍ ‍📚 رمان قسمت 94 ‍‍‍ همانجا در ماشین نشست،تا ماموران سوار ماشین شدند و رفتند.چشم حاج آقا به آنها افتاد.با سر سلامی داد و داخل رفت.نیما هم ماشین را داخل برد. خواست کمک فاخته کند اجازه نداد و خودش آهسته پیاده شد و به خانه رفت.اوهم بدون حرفی پشت سرش وارد خانه شد.به اتاق رفت فاخته داشت مانتو اش را در می آورد. -با من قهر نباش فاخته نفس عمیقی می کشد -قهر نیستم فقط اگه اجازه بدی می خوام تنها باشم -پس چرا باهام حرف نمی زنی -چون حرفی برای گفتن ندارم همون قدر که حقی برای اعتراض با ناراحتی نگاهش کرد -منظورت چیه؟ ؟؟ روی تخت نشست و پاهایش را دراز کرد.قصد دراز کشیدن داشت -هیچ منظوری ندارم.خیلی خوابم می یاد می خوام تنها باشم ناراحت از حرکت فاخته خواست اتاق را ترک کند.بار دیگر برگشت و فاخته را نگاه کرد اما پتو را روی سرش انداخت و نیما را محل نداد. از در اتاق بیرون رفت و وارد هال شد.کنار پدر روی مبل نشست.مادر هم باسینی چای به آنها پیوست.نیما مثل حال این روزهایش سخت در خود فرو رفت.فاخته باورش شده بود....دستی روی شانه اش آمد و تکانش داد.پدرش بود -حواست هست چی گفتم گنگ بود -نه !نه ...نشنیدم چی گفتین به برگه در دستش اشاره کرد تو این تاریخ باید کلانتری بری.ادعاهای تو و طرف رو میشنون.در صورت لزوم هم طرح دعوی به دادگاه کشیده میشه.شانس بیاری راحت خلاص شی تاریخ روی برگه را نگاه کرد -من تو این تاریخ نمی تونم باشم.فاخته رو باید بیمارستان ببرم.آزمایش هم دادم که نشد یه کلیه بدم بهش و از این درد خلاص بشه. پیشانی اش را ماساژ داد.صدای غمگین پدر را شنید -از ماها که هیچکدوم نشد.یه مادرت که اونم خودش جون نداره محزون نگاه مادرش کرد -من منظورم این نبود...چرا همه حرفای منو بد برداشت می کنن...من اصلا هیچ توقعی از هیچ کس ندارم فقط ...فقط اون روز روز اول شیمی درمان یه....نمی تونم باشم کلانتری..نمی رم! فاخته رو تنها نمی زارم.برام مهم نیست حرفا مو باور می کنین یا نه.اما من محاله ممکنه پدر بچه اون عفریته باشم....امکان نداره...می خواین باور کنین می خواین نکنین پدرش یا علی گفت و بلند شد. -کجا میری علی به حاج خانم نگاه کرد و آه کشید -یه کار واجبی دارم زهرا؟ یه سر میرم حجره و بر میگردم نگاهی به پسرش انداخت .تصمیمش را گرفته بود.باید کاری را که فکر می کرد درست است انجام می داد با رفتن پدر او هم بلند شد و به اتاق رفت.فاخته همانطور که اتاق را ترک کرده بود خوابیده بود.آرام در کنارش دراز کشید. کشید.اصلا حوصله نداشت بویژه که می دانست خواب فاخته سبک هست و فهمیده نیما کنارش دراز کشیده اما تغییری در وضعیت خود نداده بود.او هم پشتش را به فاخته کرد.آنقدر به صدای وزش باد و بعد باران گوش داد تا خوابش برد.هوای بهاری فروردین ماه هم آن سال زیادی دل پری داشت و دائم می بارید. زود خوابیده بود و حالا نصفه های شب بیخوابی به سرش زده بود.برگشت و به فاخته نگاه کرد.چه عجب پتو را از سرش برداشته بود.آرام بلند شد و از تخت پایین رفت.گشنه بود اما اصلا حوصله غذا خوردن نداشت .ترجیح داد به حیاط برود و از خنکای صبح لذت ببرد.روی پله های رو به حیاط نشست.درختان سبز ،و حیاط دلپذیر شده بود.لبخندی تلخ بر لبانش نشست. قرار بود امسال را با خوبی در طبقه بالا شروع کنند..اما حیف...فاخته برای آرزوهای خودش هم دل و دماغ نداشت.با خیال داشتن بچه هایی که با همهمه سکوت حیاط را پر از نشاط می کردند دچار شوقی زودرس شد.هر چه دلش را خوش می کرد در اندکی تبدیل به یاس و نا امیدی می شد.صدای در آمد و اندام ریزنقش فاخته که ارام در کنارش نشست هوای دلش را کمی بهاری کرد.نگاهش به دمپایی های بزرگ پاهایش افتاد.لبخندی پنهان زد اما به صورتش نگاه نکرد. -خیلی صبر کردم .نیومدی نیشخند زد -منظورت اینه که نفهمیدی هفت هشت ساعت کنارت خوابیدم با تعجب نگاهش کرد بیشتر ناراحت شد. :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
‍ ‍📚 رمان قسمت 95 ‍‍‍ هه!!!یعنی نفهمیدی؟؟!!برو بخواب فاخته سرده سرما می خوری -من نفهمیدم.دیروز فکرم خیلی مشغول بود.مشغول اون زن،بچه،حرفاش،خودم،خودت نفس عمیقی کشید -دیگه برام مهم نیست باور کردنت.رفتارت بهم فهموند نباید ازت انتظار اطمینان داشته باشم.می خوای باور کن می خوای نکن ،برای اثبات خودم به تو ،تو این مورد کوچکترین قدمی بر نمی دارم دستانش را زیر چانه زد و زل زد به حیاط -مساله باور من نیست. مساله حقیقت تلخیه که وجود داره.من نیستم پدر بودنت رو ببینم ولی تو پدر میشی.پدر بچه ای که مادرش من نیستم زهر خندی زد -می دونی دردم چیه...دردم مریضی تو نیست.زود مردن توئه.تو خودت را کشتی.می دونی مثل چی شدی؟مثل یه روح که بعد از مرگش برگشته بین اطرافیانش تا ببینه بدون اون دارن چی کار می کنن.تو دوست داری زندگی منو بعد خودت ببینی ولی حاضر نیستی این لحظه رو با من زندگی کنی.دوست نداری ببینی من همین لحظه هم با تو خوشبختم. دیدن من رو کنار خودت فراموش کردی.من و سپردی به همون قسمتی که خودت نیستی. علاقه به زندگی با من نشون نمی دی.من از کنار تو بودن امکان نداره خسته شم اما تو از همه چی دست شستی آرام سر روی شانه اش گذاشت و گریست. دستانش را حلقه تن فاخته کرد. -اگه خیلی علاقه داری بدونی اصلا بعد تو چی کار می کنم فقط اینو بدون محاله دیگه کسی رو مثل تو دوست داشته باشم گریه اش بیشتر شد. -بهتره این قسمت از زندگیت رو هم بپذیری فاخته. بزار مثل دو تا آدم معمولی کنار هم زندگی کنم. اینطوری نمیشه.کنار هم باشیم اما خیلی دوریم.فایده نداره بیشتر خودش را به نیما چسباند -تو خیلی خوبی نیما صدای پوزخندش را شنید -نه! نه من خوب نیستم.اگه خوب بودم! تو از دیروز با یه اتفاق از من رو بر نمی گردوندی. قهر نمی کردی،پشتت رو به من نمی کردی بخوابی،بهم شک نمی کردی،به من،به عشقم، به احساسم نسبت به خودت خوب درک می کرد. نیما اورا بهتر از خودش می شناخت.فهمیده بود او نسبت به وجود آن بچه شک کرده. چقدر اشتباه رفتار کرده بود و نیما عاقلانه و خیلی خوب همه رفتارش را به او نشان داده بود.بچه گانه فکر و بعد رفتار کرده بود.لااقل جواب خوبی های نیما این نبود. دو باره صدایش اورا از فکر بیرون آورد -اگر به عشق من به خودت شک نکنی اونوقت دیگه به هیچ زنی حسودی نمی کنی اینبار خجالت هم کشید.اشک صورتش را با دست پاک کرد -تو از کجا فهمیدی اینارو فشار اندکی به شانه اش آورد.سرش را به سر فاخته تکیه داد -چون من بر عکس تو دارم باهات زندگی می کنم.کاری که تو نمی کنی... پاشو... پاشو برو تو اتاق و استراحت کن -تو نمی یای به حیاط نگاه کرد -میشینم همین جا رو به رویش ایستاد و دستانش را گرفت و کشید تا بلند شود -پاشو تو هم....قهر نکن بامن...قهر ممنوع لبخند زد -قهر نیستم از جایش بلند نشد فاخته در عوض به سمتش رفت و بوسه ای بر گونه اش کاشت -پاشو دیگه ببخشید...اصلا قول می دم هیچ احدی نتونه بین ما فاصله بندازه.. .اصلا کی جرات داره نیمای منو ازم بگیره اینبار کمی بلندتر خندید.کاش همیشه همینطور بخندد،زبان بریزد و قند در دلش آب کند -آشتی کنم یعنی دوباره دستانش را کشید.او هم بی هیچ مقاومتی اینبار بلند شد و با هم به اتاق رفتند.دوست داشتن فاخته جور عجیبی به وجودش وصل شده بود. روز موعود نحس فرارسید روز شیمی درمانی. روزیکه با دلشوره و سردرد برای نیما شروع شود خدا به باقی روز رحم کند .فاخته هم همانطور ساکت و درهم مثل کودکی که دنبال پدر باشد دنبال نیما از خانه خارج شد.با بدرقه حاج خانم از خانه بیرون رفتند.حاج آقا هم تصمیم گرفت با آنها برود اما با ماشین خودش.در صندلی کنار راننده نشست و به نیما نگاه کرد.چشمکی به او زد -چیه بازم تو خودتی آه کشید -من کلا از بیمارستان و اینا می ترسم . می گم من که الان حالم بد نیست اخه دستش را گرفت و بوسید -اولا که من پیشتم! ترس واسه چی...دوما باید برای بهبود کامل هر کار دکتر تشخیص می ده انجام بدیم -توکل به خدا...راستی چرا آقا جون با ما نیومد خب -از اونور کار داره می خواد جایی بره ادامه دارد... :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
‍📚 رمان قسمت 96 ‍‍ دیگر تا بیمارستان حرفی زده نشد.هر چه به بیمارستان نزدیکتر می شدند دوباره ترس بر فاخته غلبه می کرد.می دانست این رفتنها پیامد خوبی ندارد اما بخاطر نیما لب فرو بسته بود.به بیمارستان رسیدند.پدر هم دیگر با آنها همراه شد.به سمت پرستاری پشت پذیرش رفتند و سراغ دکتر را گرفتند.پرستار با شنیدن اسم آنها کمی تامل کرد -جناب پورداوود....دکتر تاکید کردن حتما اومدین یه سر برین پیش ایشون فاخته بازوی نیما را جنگ زد -مشکلی هست پرستار نگاهی به نیما و بعد به فاخته کرد -بنده اطلاعی ندارم با خودشون تماس بگیرین...در هر صورت ایشون امروز تا ساعت دوازده بیشتر اینجا نیستن حاج آقا نگاهی به ساعتش انداخت -بریم بابا ببینیم چی کار داره... چیزی تا ظهر نمونده دست سرد فاخته را گرفت و به سمت اتاق دکتر به راه افتادند.دم در فاخته ایستاد.نیما به چهره پر از استرس فاخته نگاه کرد -من نیام نیما....بزار هر چی میگه به تو بگه استرس فاخته را که دید او هم به این نتیجه رسید که فاخته نباشد بهتر است.شاید دکتر چیزی بگوید که شنیدنش برای فاخته مطلوب نباشد -باشه عزیزم. ..پس همین جا روی نیمکت بشین تا بیایم قبول کرد و همانجا نشست.نیما به همراه پدرش در زدند و بعد از اجازه دکتر وارد اتاق شدند.دکتر با دیدن آنها با لبخندی بلند شد -زودتر منتظرتون بودم نیما هم با دکتر دست داد و نشست -نشد دیگه ببخشید ...موردی پیش اومده دکتر دکتر لبی تر کرد و به صندلی اش تکیه زد -شاید بشه اسمش رو معجزه هم گذاشت.... بعد اون همه آدم که برای کمک حاضر شده بودن کلیه به خانمتون بدن.حتی اون دوستتون یادم نمیره.انقدر به فکر کمک به شما بود کلا فراموش کرده بود خودش یه کلیه بیشتر نداره.اسمش چی بود؟ -فرهود -بله درسته.ایشون همیشه به خاطرم می مونه.من که واقعا خوشحالم ....پس خیلی سریعا خبر خوب رو بهتون میدم یک مورد برای پیوند کلیه به خانم شما پیش اومده که فکر می کنم و البته مطمئنم که با شرایط همسر شما کاملا جور هست نیما که انگار اشتباه شنیده باشد با تعجب به دهان دکتر چشم دوخته بود -اشتباه نمی شنوم؟؟وای!!!! یعنی ممکنه -اوهوم چرا که نه.منتظر جواب قطعی آزمایشات هستم به لکنت افتاده بود از خوشحالی -چ.....چطور ممکنه...چه جوری به روی نیما که هنوز در شوک خبر بود لبخند زد -دو روز پیش درست جلوی همین بیمارستان البته در اون سمت خیابون تصادفی صورت می گیره. خانمی در اثر تصادف امروز بعد از فقط دو روز کما در اثر شدت ضربه دچار مرگ مغزی شدن.تا همین الان به غیر از اسمشون هیچ اطلاعی از بستگان به دست نیاوردیم.خانم نسبتا جوانی هستن حدودا شاید چهل و پنج ساله.خانم فریده بابایی حاج آقا که دست روی قلبش گذاشت نیما سریع از جا بلند شد -بابا....آقا جون خوبی؟ چت شد یهو دکتر در لیوان خود آب ریخت و جلوی نیما گرفت -دهن نزدم هنوز بدین بخوره تشکر کرد و لیوان را به دهان پدر نزدیک کرد.چند دقیقه ای گذشت تا حال حاج آقا سر جایش بیاید.نیما هم کمی شانه هایش را مالید -بهتر شدی آقا جون دست روی دست نیما که روی شانه اش بود گذاشت -خوبم بابا جان ...ممنون نیما آمد و دوباره سر جایش روبه روی حاج آقا نشست. حاج آقا رو به دکتر کرد -این خانم رو میشه دید -حدس می زنم می شناسین این خانم رو.چون تا اسمش رو بردم حالتون بد شد حاج آقا سری به نشانه تایید تکان داد و رو به دکتر کرد -میشناسم به این نام خانمی رو.که حدس می زنم خودشون باشن نیما نگاه پرسشگرش را به پدر دوخت -کی هست این خانم مگه حاج آقا نفس عمیقی کشید -مادر خود فاخته ست بابا جان چشمان نیما از تعجب گرد شد -ولی مگه نگفتین مادرش رفته و.... حرف پسرش را برید -آره پسرم اما یه شماره برای مبادا با اصرار ازش گرفتم.البته شماره کسی بود که اون فقط از فریده خبر داشت.زنگ زدم و خواستم تا بیاد تو این تاریخ بیمارستان.کمی مساله رو توضیح دادم برای اون خانم و گفت حتما خبرش می کنم.گفتم شاید بهتر باشه این دوتا یکبار دیگ ه هم رو ببینن، دیدار نباشه به قیامت.قرار بود که شما دو روز پیش برای بقیه درمان اینجا باشین پف بلندی کشید -چرا به من نگفتین بابا -خب شما دو تا که اصلا تو حال و هوای خودتون نبودین که.این جریانات اخیرم.. اینبار نفس عمیق دکتر بلند شد. ادامه دارد... :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❣💕❣💕❣💕❣ ♦️از همسرتون جلوی خانواده‌اش انتقاد نکنید..❌ و اگر از شما هم انتقاد شد.. سریع از کوره در نرید. 😡 حتما نباید همون لحظه از خودتون دفاع کنید. سکوت شما خودش نوعی هشداره محترمانه است.🤫 حرفها... بیان کردن ناراحتیاتون..😔 و حتی دلخوریاتون...😒 رو بذارین وقتایی ک دوتایی تنها شدین... و تو تنهاییتون با هم حلش کنید...✔️ حتی اگه با جر و بحث حل شه... مهم اینه خودتون حلش کردین.. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
هیچ لیوانی در زندگی خالی نیست حتی نیمه پر هم نیستند وقتی چشمها جور دیگر میبینند وقتی دوست همه ی جا حضور دارد وقتی لطفش همه ی جا را پر کرده آری … چشمها را باید شست … بیایید لیوانها رابه کناری بگذاریم، وقتی دریای رحمتش را کرانه نیست… #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂