eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
726 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
*۹سفارش از قران که اگر عمل کنیم خیلی از رفتارهایمان شاید شکل دیگری بخود گیرد* *👌فَتَبَيَّنُوا:* اهل تحقیق و بررسی باشید، قبل از اینکه سخنی بگویید، خوب در باره آن تحقیق کنید. *👌فَأَصْلِحوُا* اگر بین دوستان و آشنایان شما کدورتی هست، میان ایشان صلح و سازش برقرار کنید و خود نیز اهل صلح و سازش باشید. *👌وَأَقْسِطُوا:* عادل باشید و براساس حق قضاوت کنید و در اجرای حق، میان دوست و آشنا با غریبه فرقی نگذارید. *👌لَا يَسْخَر:* دیگران را مسخره نکنید، مردم‌ و‌ اقوام گوناگون را به سُخره نگیرید. *👌وَلَا تَلْمِزُوا:* به دیگران طعنه نزنید و از آنها عیب جویی نکنید. *👌وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَاب:* لقب‌های زشت و ناپسند بر یکدیگر مگذارید و از اینکه یکدیگر را با القاب زشت و ناپسند صدا بزنید، شدیداً اجتناب کنید. *👌اِجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ:* از بسیاری از گمانها دوری کنید، همچنین از گمان بد در مورد دیگران به شدت خودداری کنید. *👌وَلَا تَجَسَّسُوا:* اهل جاسوسی و پرده دری نباشید و در کار و زندگی دیگران سرک نکشید. *👌وَلَا يَغْتَب:* اهل غیبت پشت دیگران نباشید و جلساتی را که در آن غیبت کسی می شود، ترک کنید. *🗣 🌹این سفارشات ۹گانه در سوره مبارکه حجرات آمده و برخی از رهنمودهای الهی در تعامل با سایر انسانها را به اختصار بیان فرموده است. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧🌧🌧🌨🌨⛈⛈🌦🌦🌦 🌧🌈🌨 مثل باران بهاری که نمی گوید کِی بی خبر در بزن و سر زده از راه برس🌈🌦🌧 🦋اقای مهربان من!😍 🦋دوستت دارم♥️🌹 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... سی و یکم 👇 💎 "لذّت بردن در جوانی و پیری" 💬 تصوّر کنید که توی سالهای پیری، "توان و قدرتِ جسمی انسان" از بین میره و دیگه "توانایی حرکت و غذا خوردن و لذّت بردن از اطرافش" رو نداره. 🔶 در این شرایط👆، روحِ شما هنوز لذّت میخواد! دقیقاً مثل یه جوان ۱۸ ساله دنبال لذّت هست... 💕🌷🌺 🔵 "همین که آدم وجود داشته باشه، طبیعتاً دنبال لذّت هم خواهد بود". ✅ روحِ انسان ضعیف نمیشه، بلکه همیشه دوست داره لذّت ببره و توی زندگیش "هیجان و عشق" داشته باشه. 💥💞✔️ 🔶 البته دقّت کنید که "لذّت بردن توی دورانِ جوانی با لذّت بردن توی دورانِ پیری یه مقدار متفاوت هست". 👇 🌺 مثلاً توی جوانی آدم از "هر چیزِ جدیدی" لذّت میبره. 💍 امّا توی پیری بیشتر دوست داره بگیره.
🔷 یکی از علّت های اینکه انسانها در سنینِ بالا به سمتِ پیش میرن همینه. ❇️ آدمای مسن، معمولاً دوست ندارن وضعیتِ موجود تغییر کنه. به این راحتی حاضر نیستن ریسک کنن. 🌷 یکی از تفاوتهای دوران جوانی با پیری اینه که در دورانِ جوانی آدم "مملو از انرژی" هست 😍💥 برای همین بهتر میتونه سختیها رو تحمل کنه😌 💢 امّا هر چقدر سن انسان بالاتر میره انرژیش کمتر میشه و برای همین زیاد نمیتونه سختیها رو تحمل کنه. 🔺 ✔️ طبیعتاً آدم باید طوری زندگی کنه که وقتی پیر شد بازم بتونه "از زندگی و احساساتش" نهایتِ لذّت رو ببره.👌 ✅🔹🌷➖💖 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_بیست_چهارم باضربه ها
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 نفس عمیقی کشیدوگفت: مامان:ببین دخترم تودیگه بایدارتباطت باپسرا رو کمترکنی. موضوع داشت جالب می شد باکنجکاوی گفتم: +اونوقت چرا؟ مامان:خب توهم دیگه سن ازدواجت رسیده بالاخره کم کم بایدخودت وبرای ازدواج آماده کنی ودست ازاین روابط مسخره برداری. چه عجب بالاخره داره این بحث ازدواج وبازمی کنه،سعی کردم خونسردیه خودم وحفظ کنم و لبخندی بزنم ولی زیادهم موفق نبودم. +چی شده حالاافتادیدرودورگیردادن به من؟ خنده ی مسخره ای تحویلش‌دادم وگفتم: +نکنه خبریه؟ مامان مشتاق لبخندژکوندی زدوگفت: مامان:آره عزیزم یک خواستگار خیلی خوب برات قراره بیاد پسره حرف نداره،خوش تیپ،خوشگل، خوش هیکل،ازهمه مهمترپولدارحتی ازخودمونم پولدارتره. نفس عمیقی کشیدم تاعصبانیتم کمترکنم، به زورگفتم: +اونوقت کیه این آقا؟ مامان:پسرشریک باباته،اسمش سامیه سنش زیادنیست، بیست وپنج سالشه فکرکنم. چشمام ازاین حرفش گردشد،چطورانقدرراحت می تونست دروغ بگه، همین دیشب داشت می گفت پسره سی ودوسالشه. مامان دستم وگرفت وگفت: مامان:وای هالین فکرش وکن اگه قبول کنی ازدنیا بی نیازمیشی، هرچی بخوای میتونی داشته باشی باخشم دستم وازدستش بیرون کشیدم وگفتم: +من همینجوریم می تونم ازدنیابی نیازباشم،تو که بهتر میدونی من دوست ندارم تو سن کم ازدواج کنم پس لطفا بیخیال شو. مامان اخم محوی کردوگفت: مامان:یعنی چی عزیزم؟خیلی بده ها آدم خواستگاربه این خوبی داشته باشه وردکنه ها، خیلیاآرزوشونه همچین شوهری داشته باشن توچرابرعکسی؟ +مامان من آرزوش وندارم، من اززندگیم راضیم ودلم نمیخواد زندگیم وبه گندبکشم ول کن لطفا. خیلی خودم وداشتم کنترل می کردم که فریاد نکشم ، مامان خواست حرفی بزنه که اجازه ندادم وظرف غذا روبه سمتش هل دادم وگفتم: +مامان بروبیرون بزاربخوابم،لطفادیگه به هیچ وجه،مامان تاکیدمی کنم به هیچ وجه حرف این خواستگاری رونزن. دوباره خواست چیزی بگه که باصدای نسبتاًبلندی گفتم: +مامان دست ازسرم بردار..... مامان اخم ترسناکی کردوظرف غذاروبرداشت ورفت بیرون ودرومحکم کوبید. بغض داشت خفم می کرد،همین که مامان پاش وازدرگذاشت بیرون اشکام جاری شد ، احساس خفگی می کردم دلم می خواست جیغ بکشم، محکم صورتم و کوبیدم توبالش وبلندجیغ کشیدم،جیغ های پی درپی، فکرازدواج بااون مرتیکه حالم وخیلی بیشتر ازاون چیزی که فکرش وبکنید بدمی کرد. محکم مشتم وکوبیدم روی تخت و بلندترضجه زدم. انقدرگریه کردم ومشت کوبیدم به تخت که خسته شدم وخوابم برد. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 یکباردیگه به آیینه قدی اتاقم نگاه کردم، خیلی خوب شده بودم، لباس قرمزجیغم و کفش پاشنه ده سانتی قرمزم خیلی به پوست سفیدم میومدن، آرایش روی صورتم بالباسم همخونی داشت، موهام وفرکرده بودم وبازدورخودم ریخته بودم، کلاعالی شده بودم. باخودم گفتم اینهمه تیپ زدن وخوشگل کردن به چه دردمیخوره وقتی حالت بدباشه؟ حس مهمانی رفتنم پریده بود، حرف های دیشب مامانم وگریه های شدیدم باعث شده بودالان یک سردردفجیح داشته باشم. به ساعت نگاه کردم،ساعت هشت شب بودوهنوز شایان تشریف نیاورده بود ، ساعت نُه مهمانی شروع می شد. مانتوی بلندمشکیم که تاساق پام بودروپوشیدم، اولش می خواستم مانتوتاروی زانو بپوشم ولی پاهام لخت بودضایع می شد برای همین مانتوی بلندمی پوشم، شال قرمزم و روی سرم گذاشتم ویکباردیگه به آیینه نگاه کردم،خیلی خوب‌بود. باصدای مامان دل ازآیینه کندم: مامان:هالین بدوبیاشایان اومد. رژلب قرمزم ومجدداًکشیدم وبعداز برداشتن گوشیم وکیف دستیم ازاتاق رفتم بیرون. بعدازیک خداحافظی خشک از مامانم ازخونه زدم بیرون. خانم جون طفلک قندش زده بود بالاحالش زیادخوش نبودبخاطر همین تواتاقش بودوداشت استراحت می کرد. شایان طبق معمول تکیه داده بودبه ماشینش، به سمتش رفتم وبالبخندمحوی گفتم: +سلام لبخنددندون نمایی زدو باقیافه پر مدعایی وگفت: شایان:سلام زشتوخانم،چطوری؟ بابی حالی گفتم: +بدنیستم. انگارفهمیدحوصله ندارم چون دیگه پاپیچم نشد، سوارشدم،اونم بعدازچندثانیه سوارشد وراه افتاد. آهنگ شادی روپلی کرد وهمراه خواننده شروع کردبه خواندن آهنگ وادای رقاص ها رو دراوردن انقدرادامه داد که چندشم شد ، نتونستم جلوی خودم و بگیرم بلندزدم زیر خنده، صداش ومثل دخترانازک کردوگفت: شایان: اِواااا؟خنده داره؟ بلندترزدم زیرخنده که به حالت اصلی خودش برگشت و خیلی جدی گفت: شایان:پوووف..همچین مسخره می کنه انگار خودش چی می رقصه. زل زدم به روبه رووگفتم: +ازتوکه بهترمی رقصم. شایان باتمسخرگفت: شایان:آره خیلی اصلا تو بهترین دنسر جهانی. پشت چشمی نازک کردم وگفتم: +شک داری؟ شایان دستش وتوهواتکون دادوگفت: شایان:نه نه اصلا باحرص گفتم: +عمت ومسخره کن پشمک.. با اخم ریزی رو مو به شیشه ماشین برگردوندم . بینمون چنددقیقه سکوت بود منم چیزی نگفتم وصدای آهنگ وبیشترکردم. زل زده بودم به بیرون وداشتم ازروی چهره ی مردم فکرمی کردم که مشکلاتشون چیه ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدم،والاخودم انقدردرگیر مشکل بزرگی که برام پیش اومده هستم که مشکلات بقیه به چشمم نمیومد. باصدای شایان به خودم اومدم شایان:حالاکه اینجوریه یک کاری می کنیم. متعجب گفتم: +دررابطه باچی؟ نفس عمیقی کشیدوگفت: شایان:رقص وای این هنوزبیخیال نشده، پوفی کلافه ای کشیدم وگفتم: +وای شایان فراموشش کن دیگه،چرا نمی خوای قبول کنی رقصم خیلی خوبه؟ شایان:فقط دریک صورت می تونم قبول کنم. چشمام وریزکردم وگفتم: +درچه صورت؟ لبخندمرموزی زدوگفت: شایان:دنسِ گِرد &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باشنیدن این حرفش چشمام اندازه گردو شد، پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +وای شایان من اصلاحس رقص اونم دنس گردوندارم. شایان شونه ای بالاانداخت وگفت: شایان:به من چه؟خودت بحث وشروع کردی حالاهم بااین شرط قبول می کنم رقصت ازمن بهتره. فکری به سرم زد،گفتم: +اگه قراره رقص خودمون ومقایسه کنیم پس تو هم بایدبرقصی اونم دنس گرد. شایان باغرورگفت: شایان:باشه قبوله، هرکی بیشتر پول بگیره رقصش قشنگ تره. خندیدم وگفتم: +باشه درضمن هرکی شرط و ببازه بایدهرکاری که برنده گفت روانجام بده. شایانم خندیدوگفت: شایان:ازالان برات نقشه های شومی کشیدم. ابروهام وبالاانداختم وگفتم: +شایان شتره درخواب بیند پنبه دانه.. همون لحظه باجعبه دستمال کاغذی جلوی ماشینش کوبید توی سرم.. همچنان که دستم روی سرم بودگفتم: +شتری دیگه ببین مدل موهامو خراب کردی خندید و چیزی نگفت نفس عمیقی کشیدم وزل زدم به روبه رو، تازه به این نتیجه رسیدم که واقعا وقتی باشایانم مشکلات وفکروخیال به سمتم هجوم نمیاره. ناخودآگاه روبه شایان گفتم: +شایان ممنونم شایان باتعجب برگشت سمتم وگفت: شایان:بابت چی؟ لبخندی زدم وگفتم: +همونجوری دستش وبه مسخرگی روی قلبش گذاشت وگفت: شایان:اوه لعنتی بااحساسات من بازی نکن توکه میدونی قلب من باباتری کارمی کنه. خندیدم ومسخره ای نثارش کردم. چشمام وبستم وسرم وبه پشت صندلی تکیه دادم وگفتم: +شایان هروقت رسیدیم صدام کن. شایان:نوکربابات سیاه بود. یک بارنشداین عین آدم حرف بزنه. باحرص گفتم: +هرطورحساب می کنم با تو مو نمیزنه. دهنش بسته شدوهیچی نگفت. خندم گرفت آخه توکه میدونی توبحث بامن کم میاری چرا بحث می کنی؟ لبخندم وجمع کردم وسعی کردم تابرسیم کمی ریلکس کنم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا