📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
✨سلام وخیر مقدم خدمت مخاطبان گرامی✋🌸🌹💐
👌جهت آشنایی اعضای جدیدمون😊🌺💐
📣 از همراهی تون سپاسگذاریم🙂💐
#از_خانه_تا_خدا....
#درس سی و ششم
👇
💎 "توجه به هدفِ ازدواج"
✅ این خیلی مهمه که مهمترین راهِ رسیدن به آرامش رو بدونیم.
🔹حواسمون باشه که "ازدواج بهترین راه رسیدن به آرامش" هست.
💍----💞
⭕️ اگه همون اوّل این موضوع رو مطرح نکردیم، رسانه ها آدرسِ غلط بهمون میدن
و اهداف و روشهای دیگه ای رو به ما القاء میکنن.
🔞🔺
💞 وقتی همون اوّل هدفمون رو از ازدواج، "رسیدن به آرامش" عنوان کردیم،
👈 خود به خود اخلاقِ مورد نیاز برای رسیدن به این هدف رو هم برای خودمون متصور میشیم.😊
🔶 اینجوری مدام حواسمون هست که هر کاری که توی خانواده انجام میدیم در راستای رسیدن به آرامش باشه💕
💯 و "هر کاری که آرامشِ خانواده رو بهم میریزه رو کنار میذاریم."
✅ اینجوری هر موقع خواستیم قانونی هم توی خونه برقرار کنیم
حواسمون هست که قوانینمون در راستای "تأمینِ آرامشِ بیشتر" قرار داده بشن.👌
💓👆👆👆
📡 متاسفانه خیلی از رسانه ها "اهدافِ غلطی رو برای جوانان قرار میدن.
برای همین بعد از ازدواج "انتظاراتِ بیجایی" از هم پیدا میکنن.🚷
🌺 یکی از مهمترین مسائلی که پدر و مادرها باید به فرزندانشون یاد بدن اینه که
وقتی وارد زندگی مشترک شدن، چطوری به همسرشون آرامش بدن.
توی ازدواج قبل از هر چیزی باید "آرامش" به دست آورد.💞☺️
🌷🔷✅➖💍💖
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
✍حضرتمهدۍعجلاللهمےفرمایـند:
ما در رعایت حال شما کوتاهی نمیکنیم و یاد شما را از خاطر نبرده ایم؛ که اگر جز این بود گرفتاری ها به شما روی میآورد و دشمنان، شما را ریشه کن میکردند. از خدا بترسید و ما را پشتیبانی کنید...
📚 بحار جلد۵۳ صفحه۱۷۵
برای سلامتی و تعجیل در فرج #امام_زمان (عج) صلوات
•┈┈••✾❀🕊💖🕊❀✾••┈┈•
باذکر صلوات بزن روی لینک زیر👇🏻
@NASEMEBEHESHT ❤️
باارسال مطالب در ثواب انها سهیم باشید.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_سی_نهم باعصبانیت ازا
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_چهلم
هواتاریک تاریک بود،چشم چشم ونمی دید. خیابون خلوت خلوت بود.
فقط صدای هق هقم بودکه سکوت خیابون ومی شکوند.
دوباره شماره ی دنیارو گرفتم،اه این چراجواب من ونمیده؟ بیشترازدهباربهش زنگ زدم ولی جواب نمیده.
ازشدت گریه نفس کم آورده بودم،گوشه ای عین بی خانمهانشستم و سرم وروی زانوم گذاشتم. آهی کشیدم ودوباره گوشیم وبرداشتم وشماره ی دنیارو گرفتم.
بعدازپنج تابوق جواب داد:
دنیا:الو
بابغض گفتم:
+دنیا
دنیا:اِهالین تویی؟
+دنیابدبخت شدم.
دنیایهوزدزیرخنده،باتعجب به گوشی نگاه کردم، دوبارهگوشی روگذاشتم کنارگوشم. باتعجب گفتم:
+دنیا،می خندی؟
صدایی پشت گوشب میومد که دنیا دوباره خندیدوگفت:
+ببخشیدهالین میشه بعداًحرف بزنیم؟
معلوم نبوداون صدا به دنیاچی گفت که باعث شد دنیا دوباره بخنده، باکنایه گفتم:
+مثل اینکه بدموقع مزاحم شدم.
دنیا:راستش آره اگه میشه بعداًزنگ بزن! ازتعجب نمی دونستم چی بگم!
این دنیاست که داره بامن اینجوری حرف میزنه؟
اجازه ندادحرفی بزنم وقطعکرد ، زل زدم به روبه رو،چی شد؟ این چرااینجوری کرد؟
باصدای بلندتری زدم زیرگریه.الان من چیکارکنم؟
ازجام بلندشدم و بی هدف به راهم ادامه دادم.
خیابون هاکم کم خلوت شد انقدرخلوت شد که دیگه هیچ کس نبودفقط من بودم که داشتم راه می رفتم ویک پیرمردکه گوشه ی خیابون داشت بساط لبوش وجمع می کرد.
انقدرراه رفته بودم که احساس می کردم پاهام لمس شده،کنار خیابون روی جدول نشستم و با بغض زل زدم به پیرمرد، سنگینیه نگاهم وحس کرد.
سرش وآورد بالاونگاهم کردولبخندی زد،به جای اینکه لبخندبزنم چونمازبغض لرزید،یک بار فقط یک بار نشدمامان وبابام ازاین لبخندا بهم بزنن.
باصدای زنگ گوشیم چشم از پیرمردبرداشتم و بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم، امیدوار بودم دنیاباشه ولی شایان بود.
+سلام
شایان:سلام،خوبی زشتوک؟
آب دهانم وقورت دادم تا بغضی که این چندوقت عین بختک چسبیده بودبه گلوم وازبین ببرم.
+خوبم،توخوبی؟
شایان: آره عزیزم خوبم، زنگ زدم بگم که فردابیا باهم بریم بیرون من لباس بگیرم یه مهمونیه خیلی بزرگ دعوتم .
نمی تونستم حرف بزنم،صدام ازبغض می لرزید:
+فکرنکنم بتونم بیام.
کمی مکث کردوگفت:
شایان:هالین حالت خوبه؟
دیگه کاملامشخص بود بغض کردم:
+آره آره عالیم.
شایان:بچه خرمی کنی؟چیزی شده؟عمو و زنعمو خوبن؟خانم جون خوبه؟
اشکم روی گونم چکید:
+آره خوبن.
شایان باعصبانیت گفت:
شایان:هالین چته؟چرا گریه می کنی؟
+نه نه گریه نمی کنم.
شایان باعصبانیت دادزد:
شایان:به من دروغ نگو، بگوچی شده؟
دیگه نتونستم خودم ونگه دارم ودرصورتی که باصدای بلندگریه می کردم گفتم:
+شایان بدبخت شدم!شایان بدبختم کردن!
بلندبلند گریه می کردم،شایان سکوت کرد وبعد ازچندلحظه گفت:
شایان:یعنی چی؟
به جای اینکه جوابش وبدم گریه می کردم، انگار فهمید که حالم درحدی بده که نمی تونم حرف بزنم، گفت:
شایان:میام جلوی درتون وقتی تک زدم بهت سریع بیابیرون ببینم جریان چیه که تورواینطور به هم ریخته.
بینیم وبالاکشیدم وگفتم:
+خونه نیستم.
باصدای بلندی گفت:
شایان:یعنی چی؟ ساعت دوازده شبه توخیابون چه غلطی می کنی؟سریع برگردخونه اونجامیام دنبالت.
+شایان دست ازسرم بردار،اگه میخوای من و ببینی باید بیای اینجایی که میگم بهت.
پوف کلافه ای کشیدوگفت:
شایان:باشه،آدرس بده.
ادرس وبهش دادم،شایان گفت:
شایان:هیچ جانروتابیام.
باشه ی آرومی گفتم وگوشی و قطع کردم وبه گریه کردنم ادامهدادم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_چهل_دوم
☆هالین☆
+ولم کنیدکثافتا...
صدای جیغ هاموفقط خودم می شنیدم،اون سه تاآشغالکه انگارچیزی مصرف کرده بودن هیچی نمی شنیدن.
یکیشون محکم شال منوگرفت ومحکم به سمت ماشینش کشید، خودم وپرت کردم روی زمین تا نتونه من وبه سمت ماشین ببره. بلندجیغ می کشیدم و گریه می کردم، هیچکسی پیدانمی شد کمکم کنه.
یهویکیشون گوشه ی شالم و گرفت تومشتش و محکم کشید، بلندجیغ کشیدم وباگریه التماسشون کردم:
+توروخداولم کنید،دست ازسرم بردارید.
یکی دیگشون محکم لگدی به پهلوم زدوباصدای نحسش گفت:
_بلندشو زیاد حرف نزن..
بلندجیغ کشیدم وگفتم:
+ولم کنید،ولم کنیدبزاریدبرم.
یهوهمونی که شالم تو دستش بود بودمحکم تر شالم وکشیدو من وازجام بلندکرد.
بلندترین جیغ ممکن وکشیدم، احساس می کردم موهام و ازریشه کندن،دردش تمام تنم ومی سوزوند.
بااین حال بازهم مقاوت کردم واجازه ندادم من وبه سمت ماشین ببرن،یکیشون هلم داد وباخشم گفت:
_گمشودیگه،زیادی باهات راه اومدیم، گمشوتو ماشین.بلندترگریه کردم وگفتم:
+برید گمشید،..ولم کنید،لعنتیا
بی توجه به حرفام یهویکیشون محکم بامشت کوبیدتوکمرم که باعث شد ازدردکل تنم بی حس بشه،ازدردصدام درنمیومد،نفس کم آورده بودم احساس خفگی کردم،دستم وروی گلوم گذاشتم وباهمون صدای خفه گفتم:
+ولم کنید.
خواستن من وسوارماشینشون کنن که یهودست یکیشون از روی بازوم کشیده شدومحکم افتاد زمین.
دوتای دیگه باتعجب به عقب برگشتن که یهو مشت محکمی تودهان یکیشون خورد.
اون یکیشون به سمت اون فردحمله کرد،باتعجب به عقب برگشتم تاببینم کیه که داره به من کمک می کنه وبااین سه عوضی درگیرشده.
نورماشین میخوردتوچشمم و نمی تونستم ببینم اون فرد کیه،باخودم گفتم الان مهم نیست اون شخص کیه مهم اینه که ازاینادوربشم
ازفرصت استفاده کردم و به سرعت ازاون سه نفر دورشدم وگوشه ی خیابون توتاریکی کزکردم که من و نبینن.
باکنجکاوی سرم وآوردم بالا به اون فردنگاه کردم، نورافتاده بودبه هیکلش ومی تونستم ببینمش، ولی پشت کرده بود بهم ونمی تونستم ببینمش. یهویکی ازاون آشغالا محکم بامشت کوبیدتو صورت اون فردوباعث شداون بیفته زمین،اون سه تاهم ازفرصت استفاده کردن و سریع سوار ماشینشون شدن وفرارکردن.
الان بایدچیکارکنم؟برم پیش اون مردیانه؟اگه اونم مثل اونا آشغال باشه چی؟اگه مثل اونا بودکه نمیومد کمکم، اه قاطی کردم.
سعی کردم فکروازخودم دور کنم،سریع ازجام بلند شدم ودر صورتی که می لنگیدم به سمت اون مرد رفتم،چراغ ماشین روی مرد نور انداخته بودو قشنگ می شد دیدش،بهش رسیدم، آروم کنارش نشستم وچشمام وبادستم مالیدم تاازاین تاری دربیان وراحت مردوببینم.
بادیدن فردمحکم زدم توصورتم وباجیغ گفتم:
+شایااان!
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_چهل_یکم
به ساعت گوشیم نگاه کردم،یک شب بودوخبری
ازشایان نبود.ازسرمامی لرزیدم،انقدرسردم بودکه اشکم درنمیومدحس می کردم اشکام یخ زده. شماره ی شایان وگرفتم وبازهم همون صدای رومغزوشنیدم:
_مشترک موردنظرخاموش می باشد.
آخه لامصب من همین یک ساعت پیش باهاش حرف زدم
ازشدت سرمانمی دونستم باید چیکارکنم،لباسم اصلاگرم نبودیک مانتوی نخی که زیرش یک تیشرت آستین کوتاه پوشیده بودم، فکرنمی کردم مجبوربشم تایک شب توخیابون بمونم، فکرمی کردم می تونم برم خونه ی دنیاوپیشش بمونم ولی مثل اینکه سرش شلوغ بود.
پوزخندی زدم وازجام بلندشدم مجبوربودم یکم راه برم بلکه سرماروکمترحس کنم.همچنان که راه می رفتم به گوشیم نگاه کردم،نه هیچ خبری از مامان وبابام نبود،یک زنگ نزدن ببینن من کجام، سالمم یانه؟
دوباره شماره ی شایان وگرفتم منتظرموندم ولی بازهم خاموش بود.دستام وبغل کردم وسرماپایین انداختم
یهویک ماشین کنارم ایستاد باتعجب ایستادم ونگاه کردم،فکرکردم شایانه آخه تاریک بودو ماشین مشخص نبود،باکنجکاوی گفتم:
+شایان خودتی؟
صدای نکره ی کسی باعث شدکه ازترس به خودم بلرزم:
_نه،ولی جای شایان وپرمی کنیم
***
☆شایان☆
سریع ازعمارت زدم بیرون وبه سمت لامبرگینیه مشکیم وسوارشدم دروبازریموت بازکردم وبه سرعت ازحیاط زدم بیرون،تاآدرسی که هالین داده بودزیادراه نبودشایدفقط نیم ساعت راه بودالبته باماشین گوشیم وبرداشتم وشماره ی عموروگرفتم دوست داشتم زودتربفهمم چی شده،
اصلامی خواستم بدونم جریان پیش اومده خانوادگیه یانه.عموجواب نداد،مجبورشدم به شماره ی خونشون زنگ بزنم بعدازدوبوق که برای من اندازه دوسال گذشت جواب دادن:
زن عمو:الو
+سلام زن عموخوبین؟
زن عمو:سلام،آره عزیزم توخوبی؟
صداش بغض داشت،هرلحظه نگران ترمی شد باکلافگی گفتم:
+آره خوبم.
خواستم بپرسم جریان چیهولی پشیمون شدم بهتربود یک جوردیگه بپرسم:
+هالین خوبه؟کجاست؟
اگه میشه گوشی وبدین بهش آخه هرچی زنگ میزنم جواب نمیده.
زن عموکمی مکث کردوبعدبامِن مِن گفت:
زن عمو:اوممم،راستش شایان جان...
یهوساکت شد،مشتاق منتظر بودم که ببینم چیزی میگه یانه که گفت:
زن عمو:هالین خوابه!بگوچیکارشداری خودم بهش میگم
کاملامشخص بودحرف وپیچوند، درصورتی که بادم خوابیده بودگفتم:
+می خواستم بگم که فرداباهام بیادبریم بیرون می خوام با سلیقه ی اون برای خودم لباسبخرم
زن عمو:باشه بهش میگم،عزیزم من کاردارم،اگه کاردیگه ای نداری من برم.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
+نه کاری ندارم،سلام برسونید،خداحافظ.
زن عمو:خداحافظ.
مثل اینکه بایداززبون خودهالین بشنوم زنعموکه چیزی نگفت.
شماره ی هالین وگرفتم تاببینم سالمه یانه، آخه کدوم احمقی تو این ساعت توخیابون میمونه که هالین مونده؟چقدربی فکراین دختر.
تازه یک بوق خوردکه گوشی خاموش شد،
محکم کوبیدم روی فرمون لامصب آخه الانچه وقت خاموش شدن گوشی بود؟
باحرص گوشی روپرت کردم روی صندلی وزل زدم به روبه رو، وای خدایایعنی چه اتفاقی افتاده؟
داشتم ازنگرانی می مردم،اگه بلایی سرهالین بیادچی؟
بااین فکرسرعتم وبیشترکردم انقدربیشترکه.
انقدربیشترکه نفهمیدم چی شد محکم کوبیدم به ماشین روبه روم.
باعصبانیت دادزدم:
+خدایا!آخه الان چه وقته تصادفه؟
سرم ومحکم کوبیدم روی فرمون.
باصدای صاحب ماشین روبه رویی که فریاد می کشیدازماشین پیاده شدم وبه سمتش رفتم.
یک پیرمردبود،ماشینش یک پراید زردبود،به سمتم اومدوگفت:
_پسربدبختم کردی الان من چیکارکنم؟
من بااین ماشین خرج خانوادم ودرمیاوردم،
درست کردن این ماشین کلی خرج داره من پول از کجابیارم آخه؟
دیگه کم مونده بوداشکش دربیاد،دستم وگذاشتم روی شونش وگفتم:
+آقاآروم باش چرااینجوری می کنی؟
خسارتش وهرچی باشه بهتون میدم.
_کلی خرج داره پسرجون
+خب گفتم که خسارت ومیدم دیگه فقط بزارالان برم عجله دارم.
دوباره یقم وگرفت وگفت:
_چی چیوبرم؟کی خسارت ومیده؟میخوای من وبپیچونی؟
باکلافگی زدم توپیشونیم وگفتم:
+آقاچی میگی؟کارت ملیم وپیشت گِرومیزارم فقط بزارالان برم خسارتش هرچی باشه میدم
اصلادوبرابرش ومیدم.
دوباره آمپرچسبوندوگفت:
_می خوای رشوه بدی؟
دیگه عصبیم کرده بود،با حرص گفتم:
+آقاوقتی من راضیم که رشوه به حساب نمیاد،
چی میگی؟الان میزاری برم یانه؟
یکم فکرکردوگفت:
_برو
به سمت ماشین رفتم که صداش بازرفت بالا:
_پس کارت ملی چی؟می خوای من ودوربزنی؟
وااای پاک یادم رفته بود،شمارمو روی کاغذبراش نوشتم وبهش دادم وگفتم:
+بیاآقا،شمارمم نوشتم فرداحتمازنگ بزن یادآوری کن پول وبریزم به حساب
منتظرحرفی نموندم وسریع به سمت ادرسی که هالین گفته بود راه افتادم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼 ✨﷽✨ 🌼🍃🌼
❤️ #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼
❌ رمانی که هیچ وقت ازخوندنش پشیمون نمیشی😱
"هالین" دختر18ساله ای که
به اجبارخانوادش بایدباپسری که اصلا ازش خوشش نمیادازدواج کنه...
کلی نقشه میکشه وتمام تلاشش ومیکنه که ازدست این پسرخلاص بشه ودرآخر...😰
✍نویسنده : #فاطمه_اکبری
🔰رپلای ↪️به قسمت اول👇
eitaa.com/romankademazhabi/19633
📚 @romankademazhabi♥️
🌼🍃🌼 🌼🍃🌼