eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
726 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🗞️
﷽❣ ❣﷽ وسط‌جاذبه‌ی‌این‌همه‌رنگ... نوکرت‌تابه‌ابدرنگ‌شماست، بی‌خیال‌همه‌ی‌مردم‌شهر ! دلم‌آقابه‌خدا‌تنگ‌شماست(:
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌺روز دختر مبارکت بانو 🌸پدر تو چه کوثری دارد 🌺بنویسید حضرت کاظم(ع) 🌸چه عزیزی چه دختری دارد (س) ✨💐 مبارک باد✨💐 💖🕊👏🌸💖🕊👏🌸💖🕊👏🌸💖
◈ ✍ 🌷عـــــلامه تهرانی (ره) : اگــر دنیا و آخرت و رشد علمی و معنـوی می‌خواهید باید پدر و مادرتان را تڪریم ڪنید.
.•🌱 بــا گـداییِ حــرم فخــر به دنیــا داریم هرچه داریم از این دختر موسے داریم عمه‌سادات‌سلام‌علیک 🌷🍃
‼️آیت‌الله بهجت (ره) : ✨🌸حضرت معصومه (ع) از قبیل امامزاده‌های مطلق نیست ـ که هنگام زیارت او زیارت‌نامه مطلق امامزاده‌ها خوانده شود، بلکه زیارت مخصوص به خود دارد ـ زیرا در روایت است: «مَنْ زارَها وَجَبَتْ لَهُ الْجَنةُ؛ هر کس او را زیارت کند، بهشت بر او واجب می‌گردد» خیلی کلمه بزرگی است! 📚در محضر بهجت، ج2، ص137 ✨ (ص) و بر شمامبارک💐💐💐💐💐 🌟کانال‌رسمی‌آیت‌الله‌بهجت(ره)🔗 📒 @ayatolahbahjat
** بہ هَـرڪے میخـواے حـاݪ بِـدے حـاݪ بِـده امـا بہ شیطـون حاݪ نَـده..! از هَـرڪے میخـواے حاݪ بگیـرے حاݪ بِگیـر امـا حـاݪ امـام زَمـانـت<عج>رو نَگیـر..!❌ 🌱
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_هفتم🌻 #پارت_دوم☔️ بلافاصله پس از بدرقه خادمین به سمت چزابه حرکت کردیم،
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ نورا که متوجه محمد شد هین بلندی کرد و به سمتش دویید. سرم را پایین می‌اندازم و به راهم ادامه می‌دهم، کاش هیچوقت در ذهنم مصطفی و محمد را با هم مقایسه نمی‌کردم. جلوی ورودی معراج که می‌رسیم منتظر می‌شوم همه وارد شوند تا من هم بروم. عطر معراج خاطره‌ای را برایم تداعی می‌کند، عطریاس، عطرنرگس... آهی می‌کشم، چه روز سختی بود. چشمانم را دور تا دور می‌گردانم، چهار طابوت که رویشان پرچم‌های سه رنگ ایران نمایان بود، درست مانند طابوت محسن... دخترها که انگار منتظر تلنگری بودند برای سفره دل باز کردن پیش شهدا با پخش شدن مداحی از بلندگوها به زیر گریه زدند و هرکس شهیدی را در آغوش گرفت. جلوی در که پرسیدم گفتند گمنامند و بی‌نام... -دلم گرفته، بازم چشام بارونیه... وای وای وای... نگاهی به شهدا می‌کنم، کمی آنطرف‌تر دو دختر کنار تابوطی نشسته‌اند و پرچم رویش را کنار زده‌اند -خبرآووردن بازم تو شهر مهمونیه وای وای وای کنارشان می‌نشینم -شهید گمنام سلام خوش‌اومدی مسافر من خسته نباشی پهلوون اشک‌هایم خود به خود می‌ریزند و زیرلب نجوا می‌کنم -چرا انقدر خوش‌بویید؟! همه شهدا بوی خوش میدنا!!اما شما یه بوی نرگس و یاس خاصی دارید؟ -وقتی رسیدی همه جا بوی خوش خدا پیچید تو مگه کجا بودی‌؟! وقتی رسیدی همه جا عطر گل نرگس اومد مگه با آقا بودی؟! نمی‌دانم چرا اما صدای زجه و هق هق همه‌‌ بلندتر شد.. -راستی هنوز مادر پیرت تو خونه منتظره چرا اینجا خوابیدی؟! راستی مادر نصف شبا با گریه از خواب می‌پره چرا اینجا خوابیدی؟! دستانم را روی جسم کوچکی که لای انبوه پنبه و پارچه پیچیده شده بود می‌کشم، گریه امانم را بریده و نمی‌گذارد درد و دل کنم -راستی کسی نیست مادرو حتی یه دکتر ببره چرا اینجا خوابیدی؟! تکانش می‌دهم و با همان شانه‌های لرزان و کلمات بریده بریده زمزمه می‌کنم -مادرت منتظره... چشماش به در خشک شده.... گریه امانم نمی‌دهد -خودم می‌دونم شرمنده پلاکتم وای وای وای. .. حق داری هرچی بگی، به روم نیار گلایه‌هارو خودم دارم دق می‌کنم.. باشه دیگه کل وصیتاتو اجرا می‌کنم، تو فقط غصه نخور... باشه دیگه دعا برا یوسف زهرا می‌کنم، تو فقط غصه نخور... باشه دیگه کاری برا غوغای محشر می‌کنم تو فقط غصه نخور... تو فقط غصه نخور... مداحی تمام می‌شود، اما صدای گریه‌ها قطع نمی‌شود. موبایلم که زنگ می‌خورد متوجه می‌شوم دیگر باید وداع کنیم و برویم. با همان صدای گرفته جواب می‌دهم. احمد بود و میخواست که خارج بشویم تا آقایان هم زیارت کنند. دستی به صورتم می‌کشم و پس از مرتب کردن چادر روی سرم به سمت در می‌روم و خارج می‌شوم. به قلم زینب قهرمانی✍ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_نهم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +راستی مروا... خواستم بهت یه چیزی رو بگم ... کلا فراموش کردم ... می دونی چیه ، اون شب تو نمازخونه ... ببین مروا ، نمیدونم اون شب از کجای صحبت های ما رو شنیدی اما اینو بدون که ما اصلا پشت سرت غیبت نکردیم... راستش راحیل خیلی زود قضاوت کرد ... منم بهش توضیح دادم که تو مرتضی رو فقط یکبار دیدی اونم توی رستوران بوده ... و دیدنش توی دانشگاه هم کاملا اتفاقی بوده... +تو از کجا میدونی من آقا مرتضی رو توی رستوران دیدم؟! _راستش خودم ازش پرسیدم ... چون توی بار اول که دیدیش متوجه شدم میشناسیش منم ازش پرسیدم ... اونم ماجرا رو برام تعریف کرد ... خیلی خجالت کشیدم ... سرمو انداختم پایین و به گل های چادر نگاه کردم ... مژده دستشو گزاشت زیر چونم و با مهربونی گفت +اینها رو نگفتم که خجالت بکشی عزیزم. داشتم میگفتم ... به راحیل گفتم که همه چیز اتفاقی بوده و تو نمیدونستی که راحیل نامزد مرتضی هست . در مورد حرف های اون شب هم باید یه توضیحی بدم . راحیل که میگفت من تا آخر سفر تو فکرش می مونم منظورش این بود که میخواست از قضاوت زود هنگامش ازت عذرخواهی کنه ... و دوست نداشت که ازش ناراحت بشی ... چشمام پر از اشک شد ... چقدر ایناها خوبن ... میخواستن ازم عذرخواهی کنن اما من چی کار کردم ؟ ... رفتم جلوی جمع آبروشون رو بردم ... =خانم محمدی یک لحظه . +اومدم خانم دهقان . مژده رو به من کرد و گفت +خب مروا جان ... من میرم یه چیزی بخورم و استراحت کنم . شما هم بعد از اینکه شام خوردید استراحت کنید این روزا خیلی خسته شدید از طرفی خون زیادی هم ازت رفته خیلی خوب غذاتو بخور و استراحت کن. +م...ممنون فقط اینکه تا کی میتونم اینجا باشم؟ _با خانم دهقان صحبت میکنم . تا صبح میتونی اینجا باشی پتو و متکا هم اونجا هست ، تمیز هستن میتونی ازشون استفاده کنی . به بچه ها هم میگم وسایلات رو بیارن همین جا. _دستت درد نکنه مژده ... نمیدونم خوبیاتو چه جوری جبران کنم... لبخندی زد و بعد از خداحافظی رفت ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هرروز همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
•<🌻🦋>• روزها رفت ‌و ‌فقـط حسرت دیدارِ رُخت مانـده بر این دلِ یعقوبۍ ما آقا جـــان ♥️
•‌<🐼🌧>• 𝐖𝐡𝐞𝐧 𝐲𝐨𝐮 𝐫𝐞𝐚𝐥𝐢𝐳𝐞 𝐲𝐨𝐮𝐫 𝐰𝐨𝐫𝐭𝐡 𝐲𝐨𝐮'𝐥𝐥 𝐬𝐭𝐨𝐩 𝐠𝐢𝐯𝐢𝐧𝐠 𝐩𝐞𝐨𝐩𝐥𝐞 𝐝𝐢𝐬𝐜𝐨𝐮𝐧𝐭𝐬🤞 وقتے ارزش واقعے خودت رو درڪ ڪنے ديگه بھ ڪسے تخفيف نميدی...☄🍄