🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفتم
اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلا یادمون رفت میخواستیم بریم بیرون!!
ترجیح دادیم همین یکی دوساعت باقیمونده رو هم خونه بمونیم.
- دیگه چه خبر؟
- هیچی ؛ کلاس ، سعید ، سعید ، کلاس 😊
- میگم تو خسته نشدی از این سعید؟ 😒
باورکن من بیشتر از یکی دو ماه نمیتونم این پسرا رو تحمل کنم!
دوست دارم آدمای مختلفو امتحان کنم.
- من ... نمیدونم ... من میترسم از زندگی بدون سعید.
من جز اون کسیو ندارم 😢
اصلا هیچکس نمیتونه مثل سعید باشه.
- فکر میکنی ...
اینقدر باحال تر و بهتر از سعید هست که فکرشم نمیتونی بکنی.
بعدم از کجا معلوم سعیدم تو رو اینقدر دوست داره؟؟
اصلاً از کجا میدونی چندنفر دیگه نداره؟ 😏
- سعید و خیانت؟! 😳
عمراً ...
سعید عاشق منه ...
- هه 😏 تو این پسرا رو نمیشناسی ...
یه مارمولکی هستن که دومی نداره ... 😒
- اه ... ول کن مرجان ؛ سعید فقط با منه ...
- ولی اون موقع که من با سپهر بودم ، یه حرفایی از سعید میزد .....
- چه حرفایی؟؟
- راجع به اخلاقای خاص سعید و تنوع طلبیش و رفیقای آبجیش و ....
- حرف بیخود نزن مرجان.
من دیگه میرم
میترسم دیرم شه
خداحافظ ...
بلند شدم و اومدم بیرون.
تمام طول راهو به حرفای مرجان و بعضی کارای مشکوک سعید فکر میکردم ... 😥
خیلی حالم خراب شده بود
چنددقیقه بود رسیده بودم جلوی باشگاه.
اما احساس میکردم پاهام حس نداره از ماشین پیاده شم...
حوصله هیچ کاریو نداشتم.
دور زدم و راه افتادم سمت بام تهران ...
جایی که بارها با سعید رفته بودم ... 👫
حس میکردم روزای خوبی جلو روم نیست ، باید یه چیزایی رو میفهمیدم ...
شماره های مشکوک توی گوشی سعید
گالری گوشیش که قفل بود
آنلاین بودنش تا نصف شب ، درحالیکه چندساعت قبلش به من شب بخیر گفته بود ....
داشتم دیوونه میشدم 😔
من بیشتر از دو سال بود که با سعید بودم!
من دیوونه سعید بودم ...
اینقدر دوستش داشتم که هربار حس میکردم داره یه شیطنت هایی میکنه هم خودمو میزدم به اون راه که مبادا باعث جداییمون شه ...
گوشیمو از کیفم درآوردم بهش زنگ زدم.
- الو سعید ...
- سلام خانومم ... سلام عشقم ... خوبی؟
- سلام نفسم. تو خوبی؟
- ممنون. تو خوب باشی منم خوبم ...
بعد از اینکه حرفامون تموم شد و قطع کردم ، به خودم بابت تمام شک هام فحش دادم و تو دلم از سعید عذرخواهی کردم ...
امکان نداشت سعید کسی جز منو دوست داشته باشه ... 💕
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هشتم
تا برگردم خونه دیر شد،وقتی رسیدم مامان و بابا سر میز شام بودن.
غذامو خوردم، چند جمله ای باهاشون صحبت کردم و رفتم تو اتاقم.
کتابی که تازه خریده بودم رو آوردم و نشستم به خوندن ... 📖
حجمش کم بود و تو سه چهار ساعت تونستم تمومش کنم
طبق عادتی که داشتم یه برگه برداشتم
و چکیده ای از اونچه که خونده بودم رو توش نوشتم و گذاشتم لای کتاب 📄
تا هروقت خواستم فقط همون برگه رو بخونم
تا مجبور نشم بازم کل کتاب رو بخونم و دوباره کاری بشه 😉
داشت دیر میشد، صبح باید میرفتم دانشگاه.
خیلی زود خوابم برد ... 😴
صبح بعد از کلاس اول ، فهمیدیم استاد ساعت بعدمون نیومده و تا بعداز ظهر کلاسی نداریم.
پس چندساعت بیکار بودم
👱♂️ سعید تمام برنامه های کلاسیم رو حفظ بود
میدونست الان باید سرکلاس باشم
پس اگر زنگ میزدم و باهاش قرار میذاشتم حسابی ذوق میکرد و میومد دنبالم
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و شمارشو گرفتم ...📱
- الو سعید ...
- الو سلام. خوبید؟
- خوبید؟؟ مگه من چندنفرم؟؟؟ 😂
چرا اینجوری حرف میزنی؟؟
- ببخشید من جایی هستم ، بعداً باهاتون تماس میگیرم.
تا اومدم چیزی بگم
یدفعه شنیدم یه دختر با صدای آرومی گفت سعید زود قطع کن دیگه ، کارت دارم ...
سعیدم هول شد و سریع قطع کرد ..
هاج و واج به گوشی نگاه میکردم 😥
یعنی چی؟؟
اون کی بود؟؟
سعید چرا اینجوری حرف میزد؟؟😠
چندبار شمارشو گرفتم ولی خاموش بود😡
داشتم دیوونه میشدم ...
نمیدونستم چیکار کنم.
زنگ زدم به مرجان و همه چیزو تعریف کردم ...
- دیدی دیروز بهت گفتم!!
بعد جنابعالی فکر میکردی من به رابطه مسخرتون حسودی میکنم 😒
چندبار گفتم این پسره رو ول کن؟؟
- مرجان من دارم دیوونه میشم
حالم خوب نیست ...
چیکار کنم؟؟
- پاشو بیا اینجا
بیا پیشم آرومت میکنم ...
تا رسیدم پیش مرجان بغضم ترکید ...
خودمو انداختم بغلش و گریه کردم ... 😭😭
باورم نمیشه سعید به من خیانت کرده ...
ما عاشق هم بودیم،حتی خانواده هامون در جریان بودن ...
اینقدر گریه کردم که چشام سرخ سرخ شده بود و صدام گرفته بود 😣
تو همین حال بودم که سعید زنگ زد...
گوشیو برداشتم و هرچی از دهنم درومد بهش گفتم ...
- ترنممممم .... یه لحظه ساکت شو ببین چی میگم ...
- چجوری دلت اومد با من این کارو بکنی؟؟ 😠
- کدوم کار؟
تو داری اشتباه میکنی ...
عشقم بیا ببینمت همه چیو برات توضیح میدم ...
- خفه شوووووو ...
من عشق تو نیستم ....
دیگه هم نمیخوام ریختتو ببینم .... 😡😭
- ترنم ...
- سعید دیگه به من زنگ نزن ...
قطع کردم و چنددقیقه فقط جیغ زدم و گریه کردم.
- ترنم بسه دیگه ، ولش کن ، بذار بره به جهنم.
اصلاً از اولشم نباید اینقدر بهش وابسته میشدی ...
- مرجان تو نمیفهمی عشق یعنی چی ...
- هه ... عشق اینه؟؟ 😒
اگه اینه تا آخر عمرمم نمیخوام بفهمم ...
بیا اینو بگیر ...
آرومت میکنه ..
- این چیه؟ 😳
- بهش میگن سیگار !!
نمیدونستی؟
- مسخره بازی درنیار ...
من لب به این نمیزنم ...
- نزن 😏
ولی دیگه صدای گریتو نشنوم ...
سرم رفت ...
- این میخواد چیکار کنه مثلا؟؟
- آرومت میکنه ... امتحان کنو...
- نمیخوام ..
- باشه پس یه بسته میذارم تو کیفت.
اگر خواستی امتحانش کن 😊
شب شده بود و مامان چندبار بهم زنگ زده بود.
مرجان خیلی اصرار کرد بمونم ولی اجازه نداشتم شب جایی باشم ...
برگشتم خونه و مامان و بابا با دیدن سر و وضعم با تعجب نگام کردن 😳
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
•• مےشودڪمےمارادعاڪنید📿
•• دلمانعجیبزخمےست 💔
•• جانمےشویم ،
•• نهـدرزمین ، 🌍
•• نهـدرزمان 🕰
•• خستهـایم و
•• داغدار ... 🥺
#دلتنگے💔^
#رفیقوفآدار🌱°
#شهیدابراهیم هادے•♥️•
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : #نگاه_خدا
🧡به قلم فاطمه باقری
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_چهل_ششم امیر ط
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_چهل_هفتم
ولی دلم روشنه که اتفاقای خوبی میافته برات
- من که امیدی ندارم
- ببخشید ساحره جان من باید برم کلاسم داره شروع میشه
ساحره: باشه منم یه ساعت دیگه کلاسم شروع میشه فک نکنم باز ببینمت
انشاءالله پنجشنبه میبینمت
- باشه فعلا
از نماز خونه اومدم بیرون که دیدم امیر طاها هم از نماز خونه اومد بیرون یه لحظه نگاهمون به هم گره خورد
بعد سرمو پایین انداختم از کنارش رد شدم
رفتم کلاس ،من فقط یه ساعت از هفته رو با یاسری هم کلاس بودم ،و این خیلی خوشحالم میکرد ..کلاس که تموم شد
رفتم سوار ماشینم بشم که دیدم یکی روی ماشین خط کشیده نوشته »منتظرم باش«
میدونستم کاره یاسریه ولی مهم نبود برام
ماشین و بردم تعمیر گاه که برام روی خطاشو رنگ بزنن
همونجا منتظر شدم تا آماده بشه تا برسم خونه ساعت ۷و نیم شب شده بود
ماشین و گذاشتم پارکینگ رفتم داخل خونه سلام کردمو رفتم تو اتاقم
اینقدر گرسنه بودم که زود لباسمو عوض کردم رفتم پایین
مریم روی مبل نشسته بود ،امیرم رو پاش خوابیده بود
مریم: سارا جان الان میام یه چیزی میدم بخوری
- نه نمیخواد بیای من خودم یه چیزی میخورم
مریم: باشه ، پس سارا جان ماکارانی درست کردم برو واسه خودت بکش
- چشم
نشستم غذامو خوردم ،ظرفمو جمع کردم و شستم
- مریم جون دستتون در نکنه ،من غذامو خوردم باز بیدارم نکنین
مریم: نوش جونت باشه عزیزم شب بخیر
)کم کم با مریم دوست شدم ،بعضی وقتها میرفتم کنارش مینشستمو از شوهرش ازش میپرسیدم، اونم هیچ وقت ناراحت
نمیشد ،با اینکه خیلی مهربون و دوست داشتنی بود ولی هیچ وقت نمیتونست جای مادرمو برام بگیره(
پنجشنبه بود و من خیلی خوشحال بودم چون یاسری پنجشنبه و جمعه کلاس نداشت و من باخیال راحت میتونستم برم
دانشگاه
ماشینمو دم در دانشگاه پارک کردمو رفتم داخل محوطه که ساحره از پشت صدام میزد
ساحره: سارا،سارا
محسن : عع زشته ساحره اسم کوچیکشو صدا میزنی
ساحره: خیلی خوب خانم رضوی
- سلام
ساحره : سلام خوبی؟
- ممنونم
) یه دفعه محسن صداش بلند شد(
امیر طاهااا..
ساحره :واا خودت چرا اسم کوچیک صدا میزنی
محسن : چون من یه مردو صدا زدم عزیزم
) با کل کل کردناشون خندم میگرف،امیر طاها اومد کنارمو به آرومی سلام کرد(
- سلام
محسن ) زد به بازوی امیر طاها( چته حاجییی ،نبینم غمت وو
امیر طاها: اذیت نکن محسن
ساحره: ععع محسن استاد ارمنی داره میره بریم سوالمونو بپرسیم
)ساحره و محسن رفتن، منم میخواستم برم که (
امیر طاها: خانم رضوی
- بله
امیر طاها: من قبول میکنم
)یعنی من چشمام داشت در میومد (
اگع میشه آدرس محل کاره پدرتونو بهم بدین
) اینقدر هول شدم تو کیفم یه کاغذ و خودکار برداشتم آدرس محل کارو شماره تلفن و دادم بهش(
امیر طاها: خیلی ممنونم ،یاعلی
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_چهل_هشتم
امیر طاها رفت و من اصلا یادم رفت تشکر کنم،یادم رفت ازش بپرسم که چی شد نظرش عوض شد
خیلی خوشحال بودم ،از کلاس که اومدم بیرون دیدم ۵تماس بی پاسخ از عاطفه داشتم
شمارشو گرفتم
- الو عاطفه
عاطفه: یعنی من از دست تو چیکار کنم هاااا
) خندم گرفت( چی شده مگه؟
عاطفه: خبر مرگت چرا گوشیتو بر نمیداری؟
- خوب کلاس بودم
عاطفه: الان مگه کلاس داری؟
- اره دیگه ،گفته بودم کلاسامو عوض کردم
عاطفه: واااای ساراا،میکشمت، آخر هفته کدوم خری کلاس بر میداره ، من به خاطر تو اومدم خونه
- وااا این همه دانشجو هستن تو دانشگاه دیگه ،تازه تو به خاطر من اومدی یا آقا سید کلک
عاطفه: الان کلاست کی تموم میشه
- یه کلاس دیگه دارم ،ساعت ۵تمام میشه
عاطفه: از سمت دانشگاه بیا دنبالم بریم بیرون
- باشه
عاطفه : فعلا
کلاسم که تمام شد رفتم سمت ماشینم سوار شدم دیدم ،ساحره و شوهرش محسن ،با امیر طاها بیرون ایستادن
رفتم جلو شیشه رو دادم پایین
- ساحره جون جایی میخواین برین ،میرسونمت
ساحره: نه عزیزم مزاحم نمیشیم خودمون ماشین میگیریم میریم
- نه بابا چه مزاحمتی بیاین سوار شین
ساحره: بچه ها سوار شیم
امیر طاها : شما برین من یه جایی کار دارم
- )نمیدونم چرا اینو گفت مگه میخواستم بخورمش (
ساحره و محسن سوار شدن و حرکت کردیم
گوشیم زنگ خورد : اخ اخ عاطفه بود ،جواب ندادم ،دوباره زنگ زد
ساحره: ساراجون چرا جواب نمیدی - دوستمه ،قراره باهم بریم خرید
محسن : ببخشید خانم رضوی مزاحمتون شدیم ،اگع میشه بزنین بغل ما خودمون میریم
- نه بابا این چه حرفیه ،خونش تو مسیرمونه میرم دنبالش با هم میریم اگه دیرتون نمیشه
ساحره: نه عزیزم این چه حرفیه منم خوشحال میشم دوستت و ببینم
)دوباره گوشیم زنگ خود(
- جانم عاطفه) یعنی صدای جیغ و دادشو ساحره و محسن شنیدن هر دوتا خندشون گرفت(
عاطی: معلوم هست کجایی تو ،یه ساعته لباس پوشیدم چوب خشک شدم من
- شرمنده،دوسه دقیقه دیگه بیا دم در
عاطی : اره جون عمه ات ،دوسه دقیقه تو دو سه ساعته
)از خجالت قطع کردم (
- ببخشید ،دوستم یه کم شوخه
ساحره : اره مشخصه
رسیدیم دم در خونه عاطفه چند تا بوق زدم که عاطفه اومد پایین
ساحره از ماشین پیاده شد به عاطفه سلام کردو عقب کنار محسن نشست
)عاطفه صورتش سرخ شده بود (
- سلام بانو ،بیا سوار شو
عاطفه سوار شد و با محسن و ساحره احوالپرسی کرد
حرکت کردیم
- عاطفه جان ،
ساحره جون و شوهرش هم دانشگاهیم هستن
عاطی: خیلی خوشبختم
ساحره: همچنین عزیزم
ساحره و محسن و رسوندیم خونشون بعد خودمون رفتیم بازار
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚داستان کوتاه
مرد تاجر و باغ زیبا
مردي تاجر در حياط قصرش انواع مختلف درختان و گياهان و گلها را کاشته و باغ بسيار زيبايي را به وجود آورده بود.
هر روز بزرگترين سرگرمي و تفريح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گياهان آن بود.
تا اين که يک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولين فرصت به ديدن باغش رفت.
اما با ديدن آنجا، سر جايش خشکش زد…
تمام درختان و گياهان در حال خشک شدن بودند،
رو به درخت صنوبر که پيش از اين بسيار سر سبز بود، کرد و از او پرسيد که چه اتفاقي افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سيب نگاه مي کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمي توانم مثل او چنين ميوه هايي زيبايي بار بياورم و با اين فکر چنان احساس نارحتي کردم که شروع به خشک شدن کردم…
مرد بازرگان به نزديک درخت سيب رفت، اما او نيز خشک شده بود…!
علت را پرسيد و درخت سيب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوي خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنين بوي خوشي از خود متصاعد نخواهم کرد و با اين فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجايي که بوته ي يک گل سرخ نيز خشک شده بود علت آن پرسيده شد، او چنين پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاييز نمي توانم گل بدهم. پس از خودم نا اميد شدم و آهي بلند کشيدم. همين که اين فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ي گردش خود در باغ متوجه گل بسيار زيبايي شد که در گوشه اي از باغ روييده بود.
علت شادابي اش را جويا شد. گل چنين پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزي خود را حفظ مي کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بويي گل سرخ نيز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که اين قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و اين باغ به اين زيبايي را پرورش داده است مي خواست چيزي ديگري جاي من پرورش دهد، حتماً اين کار را مي کرد. بنابراين اگر او مرا پرورش داده است، حتماً مي خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصميم گرفتم تا آنجا که مي توانم زيباترين موجود باشم…"
#زهراجان❣️
نام ِ تو را بردیم
در غمهای دنیا...
ما را صدا کن
در هیاهوی قیامت✋🏻😔
#ایام_فاطمیه 🥀
#صدیقة_الڪبرے🥀
#مظلومة_الحیدر💔
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_نهم
حوصله توضیح نداشتم و بدون حرفی رفتم تو اتاق.
چنددقیقه بعد هر دو شون در اتاقو زدن و اومدن تو.
میدونستم تا نگم چی شده بیخیال نمیشن پس همه چیو تعریف کردم ...
بابا عصبانی شد و ...
- دیدی می گفتم این پسره لیاقت نداره ...
کدومتون به حرفم گوش دادین ...
گفتم این سرش به تنش نمیرزه 😡
بابا میگفت و من گریه میکردم ...
همه رؤیاهایی که با سعید ساخته بودم،
همه خاطره هامون از جلو چشام رد میشدن و حس میکردم قلبم الان از کار میفته 💔😭
مامان سعی داشت آرومم کنه و به سعید بد و بیراه میگفت...
چنددقیقه بعد هردو رفتن و ازم خواستن بخوابم و از فردا زندگی جدیدی رو برای خودم شروع کنم
و نذارم فکر سعید مانع پیشرفتم بشه ...
اما من تا صبح گریه کردم و چت هامون رو خوندم و خاطراتو مرور کردم ...
هیچی نمیتونست آرومم کنه.
هر فکری تو سرم میومد ...
تا یادم افتاد مرجان یه بسته سیگار تو کیفم گذاشته ...
تا بحال سمت این چیزا نرفته بودم اما چندباری دست سعید دیده بودم و میدونستم چجوری باید بکشم ...
پک اول رو که زدم به سرفه افتادم 😣
رفتم تو تراس و کشیدم و کشیدم و اشک ریختم ...
دیگه زندگی برام معنایی نداشت.
من بی سعید هیچی نبودم ... 😭
تحمل نامردی سعید برام خیلی سنگین بود ...
داغ بودم ...
داغِ داغ ...
تب شکست و تنهایی
به تب بیماریم اضافه شده بود و تنم رو میسوزوند ...
رفتم حموم و آب سرد رو باز کردم ... 🚿
داغی اشکام با سردی آب مخلوط میشد و روی صورتم میریخت 😭
از حموم در اومدم
سردم بود ولی داغ بودم ...
دیگه زندگی برای من تموم شده بود ...
چند روزی نه دانشگاه رفتم نه سر بقیه کلاسا ...
بعد اونم مثل یه ربات ، فقط میرفتم و میومدم ...
دیگه خندیدن یادم رفته بود 💔
من مرده بودم ...❗️
ترنم مرده بود ...❗️
حتی جواب مرجان رو کمتر میدادم ...
مامان و بابا هم یا نبودن یا اینقدر کم بودن که یادشون میرفت چه بلایی سر تک دخترشون اومده ...
مامان دکتر روانشناس بود اما اینقدر سرش گرم مطب و بیمارهاش و این سمینار و اون سمینار بود که به افسردگی دخترش نمیرسید‼️
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_دهم
سعید چندباری پیام فرستاد که همه چیو ماست مالی کنه
اما وقتی جوابشو ندادم ، کم کم دیگه خبری ازش نشد.
مرجان بیشتر از قبل میومد خونمون ، سعی میکرد حالمو بهتر کنه.
امّا من دیگه اون ترنم قبل نبودم❗️
نمره های آخر ترمم که اومد تازه فهمیدم چه خرابکاری کردم و چقدر افت کردم 😔
سعید منو نابود کرده بود ...
حال بد خودم کم بود ، بابا هم با دیدن نمره هام شدیداً دعوام کرد و رفت و آمدم رو محدودتر کرد ...
برام استاد خصوصی گرفت تا جبران کنم.
استادم یه پسر بیست و هفت ، هشت ساله بود.
خیلی خوشتیپ و جنتلمن✅
بعد از چند جلسه ی اول که اومده بود دیگه فهمیده بود که من همیشه طول روز تنهام و کسی خونمون نیست ...
اونقدر هم بیخیال و بی فکر بودم که نمیفهمیدم باید حداقل با یه لباس موجه پیشش بشینم ...🔥
از جلسه هفتم هشتم بود که کم کم خودمونی تر از قبل شد...
- درس امروز یکم سنگین بود ، میخوای یکم استراحت کنیم ترنم خانوم؟
- برای من فرقی نداره.
اگر میخواید میتونیم این جلسه رو تموم کنیم تا شما هم برید به کارای دیگتون برسید.
-من که کاری ندارم. یعنی امروز جای دیگه ای قرار نیست برم ...
راستش احساس میکنم خیلی گرفته ای! میشه بپرسم چرا؟
- فکرنمیکنم نیازی باشه خارج از درس صحبتی داشته باشیم آقای ناظری! 😒
- بگو بهزاد!
چقدر لجبازی تو خوشگل خانوم ...
- بله؟؟ 😠
- چیز بدی گفتم؟ من با شاگردام معمولاً رابطه ی دوستانه تری دارم ...
ولی تو خیلی بداخلاقی ...
و از همه هم جذاب تر 😉
- مثل اونا هم خرررر نیستم...
پاشو برو بیرون😠
- چرا اینجوری میکنی؟ 😳
مگه من چی گفتم؟؟
- گفتم برو بیرووووون ...
من نیازی به استاد ندارم.
خوش اومدی 😡
- متأسفم برات ...
هرکس دیگه ای جای من بود یه بلایی سرت میاورد،
حیف که پدرت با عموم دوسته .....
دختره ی وحشی ... 😒
شب که بابا برگشت خونه دوباره یه دادگاه تشکیل داد تا یه جریمه جدید برام مشخص کنه ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay