eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ای منجی رودهای سرگردانی تعمید جهان درغضبی طولانی... ✨الساعه بیا عزیز من؛الساعه دنیای بدی شده خودت میدانی... 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۸ #نویسنده_زهرا_فاطمی وارد داروخانه شدم جز زهره کسی هنوز نیامده بود. پشتِ پ
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدارشدم. مریم خانم با صدایی که از خوشحالی می لرزید ،گفت _سلام دخترم.بیا بالا خبر خوش دارم. دخترا هم تو راهن. لبخندی به ذوقش زدم _به به چی بهتر از خبر خوش. نمیشه الان  به من بگید قول میدم سریع بیام. خندید _بهراد الان زنگ زد ،گفت جواب آزمایششون مشکلی نداشته و دارن با سوره میان خونه. لبخند روی لبم خشکید. سعی کردم به صدایم رنگ خوشی بدهم. _واای چقدر عالی. با اجازه یه دوش بگیرم تا قبل اومدن دخترا بیام پیشتون. _باشه عزیزم. کارهات رو انجام دادی بیا. شام هم پیش مایی ،چیزی واسه شامت درست نکنی‌. _چشم. زیر دوش آب ایستادم. باید ناراحتی های روحم را میشستم . از امروز در این خانه خوشی به پرواز در می‌آمد و من نمیتوانستم با قلبی زخمی و روحی ناراحت تاب بیاورم علی الخصوص که هیچ کس مقصر نبود جز خودم! بهترین لباسم را پوشیدم و بعد از برداشتن چادر رنگی ام از خانه بیرون زدم. لرز به جانم نشست ،با دو خودم را به خانه گرم مریم خانم رساندم. هنوز کسی نیامده بود.مریم خانم مشغول پخت شام بود. _مریم جون کمک نمیخوای؟ _نه عزیزم فقط واسه خودت یک لیوان چای بریز،تو این هوای سرد می چسبه. برای خودم یک لیوان چای ریختم و پشت میز نشستم. _بهنوششون کی میان؟ _قبل اینکه به تو زنگ بزنم بهش خبر دادم گفت چندتا بیمار داره ،تا یک ساعت دیگه میاد. بهناز هم که امروز بچه ها رو برده بود خونه خواهرشوهرش،گفت از بیمارستان میرم دنبالشون و تا شب میام. گشنه اشون بشه پیدامیشن. با خنده این را گفت و کنارم نشست.با چشمانی که می‌درخشید،گفت _بهراد و خانمش هم  بعد آزمایش رفتن دنبال خرید حلقه. خدا بخواد فردا قراره بریم محضر و خطبه عقد بخونیم. _ان شاءالله  خوشبخت بشن. _ان شاءالله. دستم را گرفت _ان شاءالله  بعد اونا توهم با یک پسر خوب ازدواج کنی و خوشبخت بشی. لبخندی به رویش زدم. _ممنونم ولی من بدون ازدواج خوشبختترم. با شیطنت گفتم. _مریم جون خیلی اصرارداری منو شوهر بدی نکنه دنبال اینی از شرم راحت بشی.شاید هم قصد تجدیدفراش دارید. این آدم خوشبخت کیه؟ زد زیر خنده _خداتورونکشه با این حرفات. با صدای زنگ آیفون حرفش را قطع کرد. میخواست در را باز کند که سریع گفتم _شما بشینید من در رو باز می کنم. نگاهی به تصویر انداختم ،سوره کنار بهراد ایستاده بود و دستش دوربازوی او حلقه شده بود. بدون اینکه گوشی را بردارم درراباز کردم. _مریم جون آقابهراد و سوره اومدند. مریم خانم سریع اسپنددود کن را روشن کرد و بوی اسپند کل خانه را برداشت. باهم به سمت در رفتیم . در را باز کردم و بهراد و سوره روی پله آخر بودند همزمان سلام کردند. مریم خانم با ذوق  گفت _سلام به روی ماهتون .خوش اومدید. اسپند را دور سرشان چرخاند. _چشم دوربشه از عزیزانم ان شاءالله. بهراد با لبخند اسپند را گرفت و روی پله ها گذاشت .دست مریم خانم را بوسید _دورت بگردم ،ممنونم مامان جان. مریم خانم به سمت سوره رفت و او را درآغوش کشید _خوش اومدی عروس گلم. بخاطر اتفاقات صبح از بهراد خجالت می کشیدم _سلام. تبریک میگم. _ممنونم رو به سوره کردم _تبریک میگم سوره جان‌ پشت چشمی نازک کرد و  به اجبار با صدایی که واضح بود که ناراحت است گفت _ممنونم. کاملا مشخص بود از بودن من ناراحت است. دلم میخواست به سوییتم برگردم ولی چاره ای نداشتم جز ماندن و تحمل کردن.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۹ #نویسنده_زهرا_فاطمی با صدای زنگ تلفن از خواب بیدارشدم. مریم خانم با صدای
وارد خانه که شدیم،مریم خانم رو به سوره کرد _دخترم راحت باش از این به بعد اینجا خونه خودته. میتونی داخل اتاق بهرادجان لباست رو عوض کنی. تا بیای منم براتون چایی میریزم. مریم خانم به آشپزخانه رفت ،من مانده بودم و آن دو. حس اضافی بودن داشتم. تا خواستم با اجازه ای بگویم و پیش مریم خانم بروم  سوره با صدایی که پر از عشوه بود رو به بهراد کرد _بهرادجونم میشه منو تا اتاقت همراهی کنی؟ بهراد سربه زیر به سمت اتاقش اشاره کرد _بله بفرمایید. آنها که رفتن ،نفس راحتی کشیدم. حس می کردم سوره مرا رقیب زندگیش می‌بیند باید هرطور شده به او می‌فهماندم که من هیچ کجای زندگی آنها نقشی ندارم و اگر این روزها حضورم پررنگ می شود بخاطر جبران کمک های مریم خانم است. نیم ساعتی بود که آنها به داخل اتاق رفته بودند.من هم خودم را با خواندن یک کتاب جنایی که از کتابخانه بهراد برداشته بودم سرگرم کردم. با صدای زنگ آیفون کتاب را بستم و روی میز گذاشتم . مریم خانم در آشپزخانه خودش را مشغول کرده بود. تصویر خندان بهنوش که مشغول حرف زدن با همسرش بود روی صفحه نمایان شده بود. در را باز کردم و از همانجا گفتم _بهنوش جان و همسرشون اومدند. با صدای بلند من ،بهراد و سوره از اتاق خارج شدند. بهراد به سمت در ورودی رفت سوره هم به دنبالش. ترجیح دادم به سمتشان نروم تا بیشتر از این سوره را دچار سوتفاهم نکنم. به آشپزخانه رفتم _مریم جون ،کاری ندارید من انجام بدم. کفگیررا روی ظرف گذاشت . _بی زحمت چندتا چایی بریز. تا من  لباسمو عوض کنم و بیام. _چشم. مریم خانم قبل وارد شدن آنها به خانه ،به اتاقش رفت.من هم، خودم را مشغول چای ریختن کردم. شش فنجان چای ریختم. _صابخونه کجایی؟ بهنوش همیشه لبخند به لبم می‌آورد. به سمتش رفتم _سلام عزیزم _به به ببین کی اینجاست ،داروگر اعظم! به خنده افتادم. از وقتی فهمیده بود که داروسازی میخوانم به من لقب داروگر داده بود. _سلام به روی ماهت طبیب جان. بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم. با آمدن بهنوش کمی از آن حس معذب بودنم ،کناررفته بود. _سلام علیکم. با صدای همسر بهنوش از او جدا شدم. _سلام آقای دکتر خیلی خوش اومدید.بفرمایید. دکتر به سمت بهراد رفت. بهنوش با خنده آرام گفت _برم یکم خواهر شوهربازی دربیارم. با خنده به سمت سوره رفت . بوسه ای نمایشی روی گونه سوره زد و گفت _سلام عزیزم.خوبی _سلام بهنوش جون .ممنونم. به سمت بهراد رفت و او را خواهرانه درآغوش کشید _سلام داداشی . دورت بگردم چقدر لاغر شدی ؟ بهراد با خنده او را دور کرد _خواهرجون همش بخاطر دوری از توئه. همه به خنده افتادیم. بهنوش کنارم روی مبل نشست. بهراد و سوره کنارهم روی مبل سه نفره نشستند و دکترهم روی مبل تکی نشست. مریم خانم که نزدیک شد همه به احترامش برخواستیم بعد از احوال پرسی با بهنوش و همسرش روی مبل نشست سریع به آشپزخانه رفتم و یک سینی چای آوردم. به همه تعارف کردم . بهنوش برای من هم یک فنجان برداشت. سینی خالی را میخواستم به آشپزخانه برگردانم که صدای آهسته سوره را شنیدم. _خیلی خوبه که دلارام با شما زندگی میکنه. حداقل کارهای خونه رو انجام میده .نیاز به خدمتکارندارید حس کردم یک سطل آب یخ روی بدنم خالی کردند.بهراد توبیخگرانه صدایش زد. همه حرفش را شنیده بودند و این بیشتر اذیتم می‌کرد .نمیخواستم از الان نقطه ضعف دستش بدهم. لبخندی زورکی روی لب نشاندم و پشت سر مریم خانم ایستادم. _مریم جون اونقدر واسم عزیزه که اگر بهم بگه خدمتکارش هم باشم با افتخار قبول می کنم. مریم جون مادر دوممه و افتخاری بالاتر از کمک کردن به مادرم سراغ ندارم. ا  با اخم نگاهم میکرد و بهراد با شرمندگی. دیگر توان ایستادگی نداشتم دلم میخواست هرلحظه فرار کنم. _با اجازه من ازحضورتون مرخص میشم. قدم اول را برداشته بودم که مریم خانم دستم را گرفت. _دلارام عزیزم تو دختر این خونه ای نه خدمتکار.اگر هم به من کمک میکنی بخاطر لطفته دخترم. پس بمون لطفت همسر بهنوش با متانت ادامه حرف مریم خانم را گرفت. _دلارام خانم  همه ما شاهدیم که از وقتی شما اومدید مامان چقدر خوشحاله .بهنوش جان هم که هرلحظه از خوبی های آبجی دلارامش میگه. شما جز این خانواده اید. نگاهم به بهنوش افتاد که  با ناراحتی صدایم زد _دلارام جان بیا بشین. دلم نمیخواست امروزشان را خراب کنم. با اینکه حال خوشی نداشتم ولی بی حرف کنارش نشستم. سوره که دید همه از حرفش ناراحت شدند. با اجازه ای گفت و به حیاط رفت. مریم خانم بعد از رفتنش رو به بهراد کرد _پسرم لطفا با سوره صحبت کن البته با مهربونی و آرامش !تا متوجه بشه که دلارام جز این خانواده است و احترام به اون احترام به همه ماست. دلم نمیخواد دیگه چنین بحثایی پیش بیاد. برو بیرون دنبالش هوا سرده.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مےشود عالم پُر از آوازه‌ے آقایےاٺ یوسفان را محو خواهے ڪرد با زیبایےاٺ مےشود تسلیمِ محضِ ذوالفقارٺ شرق و غرب سجده خواهد ڪرد پاے هیبت زهرایےاٺ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت شنیدنی اولین خادم زن ایرانی حرم حضرت عباس (ع) از بازدید سرزده حاج قاسم ... حتما بشنویم. به یاد قدم برداریم ... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۶۰ #نویسنده_زهرا__فاطمی وارد خانه که شدیم،مریم خانم رو به سوره کرد _دخترم را
بهراد برخواست،چشمی گفت و به دنبال نامزدش رفت. با شنیدن صدای آیفون که خبر  از آمدن بهناز و خانواده اش می‌داد مریم خانم و دکتر به سمت در رفتند. از فرصت استفاده کردم و رو به بهنوش کردم. _میشه کمکم کنی؟ بهنوش گیج نگاهم کرد _به مامان بگو من یک کاری واسم پیش اومده برگشتم سوییتم. . سرم را کج کردم و با مظلوم ترین حالت گفتم _خواهش می کنم!! با خنده گفت _قیافه ات رو شبیه بعضیا نکن، باشه یه بهانه میارم برو ولی فقط همین یکبار میدونم که تحمل سوره واست سخته. نیم ساعتی از آمدن بهناز گذشته بود که به بهانه کار از آنجا فرار کردم. دوقلوها هم وقتی دیدند من میخواهم به سوییتم برگردم با من همراه شدند. قرار شد شب را پیش من در سوییت بخوابند. نیمه های شب بود ،خوابم نمی برد. دوقلوها یک ساعتی میشد که خوابیده بودند. پالتو بلندم را پوشیدم و به داخل حیاط رفتم. اهالی خانه در خواب به سر می بردند. روی تخت چوبی نشستم و به آسمان چشم دوختم. با صدای بسته شدن در حیاط ترسیده به عقب برگشتم. _کی اونجاست؟ _منم. با شنیدن صدای بهراد نفس راحتی کشیدم. سوره را به منزلشان رسانده و برگشته بود. قبل از اینکه به من نزدیک شود،به سمت سوییت قدم برداشتم. _دلارام خانم یک لحظه لطفا. مجبور به ایستادن شدم. برگشتم و به او که سربه زیر ایستاده بود چشم دوختم _بفرمایید.؟ دستهایش را در جیب کاپشنش کرد _بابت امشب عذر میخوام. رفتار سوره خوب نبود. راستش نمیدونم چرا نسبت به شما گارد گرفته ولی نگران نباشید دیگه این اتفاق نمی‌افته. هردویمان خوب می‌دانستیم که این آخرین بار نیست و قطعا سوره بازهم مرا مورد لطف قرار می‌دهد . بی انصافی بود ولی من بهراد را مقصر می‌دانستم. _آقا بهراد شما که می‌دونستید خانمتون حساسه نباید اون روز من رو می‌رسوندید. من همجنس خودم رو خوب میشناسم. به سوره هم حق میدم‌. اون نگرانه که شما رو از دست بده . هرچقدر هم که من و شما بخوایم دیدگاهش رو عوض کنیم سودی نداره. فقط در صورتی که من رو در کنار شما نبینه این مشکل حل میشه. از این به بعد سعی میکنم جلو دید ایشون نباشم. بهراد میخواست چیزی بگوید که سریع گفتم. _من کمی پس انداز دارم. ان شاءالله از فردا میرم دنبال خونه. نمیخوام باعث ناراحتی کسانی که دوسشون دارم و مثل خانواده ام هستند باشم. با.... سریع پرید وسط حرفم. _لطفا یک ماه تحمل کنید. ما یک ماهه دیگه میریم خونه خودمون ‌،  پس دیگه مشکلی نیست. بابت امشب حلالمون کنید. شب خوش. حرفش را زد و رفت. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
  صبح با سرو صدای دوقلوها از خواب بیدارشدم. امروز قراربود بهراد و سوره عقد کنند. اصلا دلم نمیخواست که باعث ناراحتی کسی شوم. من خوب می‌دانستم که حضورم چقدر برای سوره ناراحت کننده است و از طرفی می دانستم او این ناراحتی را بروز می‌دهد ، بهراد و خانواده اش را بیشتر از همه ناراحت می کند. پس ترجیح دادم برای مراسم عقد آنها را همراهی نکنم. تنها کسی که میتوانست کمکم کند ،بهنوش بود. به او زنگ زدم و خواهش کردم به سوییت بیاد. ده دقیقه نگذشت که صدایش سوییت کوچکم را برداشت. _داروگر کجایی؟ _بفرمایید تو. در حالی که یک پاکت خرید دستش بود وارد خانه شد. پاکت را در اغوشم انداخت و چشمکی زد _ببین آبجیت چه کرده! متعجب نگاهش کردم. _این چیه؟ بی خیال روی مبل کنار پنجره نشست _یالله بپوش، ببینم به سلیقه ام چند امتیاز میدی؟ داخل پاکت را نگاه کردم یک پیراهن  سبز رنگ خودنمایی می کرد،سبز کله غازی! پیراهن را بیرون آوردم . یک پیراهن بلند و زیبا که سر آستینش چین دار بود و به زیبایی مچی آن گلدوزی شده بود. _خیلی خوشگله. ابرو بالا انداخت _میدونم!برو بپوش دیر شد . پیراهن را روی دستم مرتب کردم و کنارش روی مبل نشستم. _بهنوش میخوام یه چیزی بگم بهت. خیلی جدی نگاهم کرد _بگو عزیزم. _میدونی که سوره از من خوشش نمیاد. من اگر امروز که خاصترین روز زندگیشه ،اونجا باشم اوقاتش رو تلخ می‌کنم.  چند خط بین ابروهایش نشاند _اصلا حرفشو نزن‌ _بهنوش تو خودت هم باشی اگر از کسی خوشت نیاد دوست نداری تو روزهای خاص کنارت باشه. مگه غیر اینه‌؟ بهنوش برخواست و به پنجره چشم دوخت. _دلارام من میدونم که بهراد تو رو دوست داشت. بهت پیشنهاد ازدواج هم داد ولی تو قبول نکردی. با چشمانی گرد شده به او نگاه کردم.او همه چیز را می‌دانست. عرق شرم بر پیشانی ام نشست. به سمتم برگشت و با لبخند نگاهم کرد _بهراد شاید به مامان و بهناز چیزی نگه ولی از روزی که اسیر نگاه تو شده بود، ریز به ریز جزییات رو به من می گفت. شبی هم که با ناراحتی و حال خراب اومد پیشم  بهم گفت تو بهش جواب رد دادی . اونم قول داده که برادرت بمونه.من اون شب ساعتها باهاش حرف زدم تا آروم بشه. جلو آمد و دستم را گرفت _دلارام نمیدونم چرا چنین تصمیمی گرفتی و بهراد رو تشویق به ازدواج با سوره کردی؟ واسمم مهم نیست چون هرکسی دلایل خودش رو داره. میدونم داداشم اونقدر نگاهش پاک هست که وقتی قبول کرد داداشت بمونه پس سر حرفش بمونه. اونقدر هم مرد هست که وقتی ازدواج کرد به همسرش خیانت نکنه حتی با فکر! امروز برای بهراد هم روز خاصیه مثل سوره! اون میخواد که خواهرش هم اونجا باشه. همه‌ی خانواده، تو رو دختر و خواهرشون می‌دونند. پس خواهرما باید تو شادی ها کنارمون باشه. فهمیدی؟ نمی‌دانم کی چشمهایم شروع به بارش کرده بود، وقتی بهنوش اشک هایم را پاک کرد و مرا به آغوش کشید ،اشکهایم شدت گرفت. _دوست داشتم زنداداشم باشی ولی حالا که انتخاب کردی خواهرم بمونی، پس به حرف خواهر بزرگترت گوش کن. درضمن من همیشه هستم تا دردو دلات رو بشنوم. لازم نیست همه رو تو دلت تلنبار کنی. فهمیدی؟ سرم را تکان دادم. _آفرین دختر خوب. برو صورتت رو بشور و لباس بپوش . دیر بریم بهراد حکم تیرمون رو امضا کرده. هردو فارغ از صحبتهای قبل ،خندیدیم. لبخند به لبم نشست .خدا مرا دوست داشت که چنین خانواده ای را سر راهم قرار داده بود. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سینه‌ام‌زآتش‌دلْ‌درغمِ‌جانانہ‌بسوخت آتشےبوددرین‌خانہ‌کہ‌کاشانہ‌بسوخت تَنَم‌ازواسطہ‌ی‌دوریِ‌دلبربِگُداخت جانم‌ازآتشِ‌مِهْرِرُخِ‌جانانہ‌بسوخت حافظ‌شیرازے 🏝سلام مولای ما ، مهدی جان شکر خدا که در زلال روشن محبت شما ، سپیده‌دمان دیگری آغاز شد شکر خدا که امروز هم زبانمان با سلام بر آستان پرکبوترتان گشوده شد شکر خدا که قلبمان پر از عطر یاد زهرایی و معطر شماست شکر خدا که با شما زنده‌ایم🏝 .