فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یامهدے
مےشود عالم پُر از آوازهے آقایےاٺ
یوسفان را محو خواهے ڪرد با زیبایےاٺ
مےشود تسلیمِ محضِ ذوالفقارٺ شرق و غرب
سجده خواهد ڪرد پاے هیبت زهرایےاٺ
#اللهمعجللولیکالفرج
#اربعین
9.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت شنیدنی اولین خادم زن ایرانی حرم حضرت عباس (ع) از بازدید سرزده حاج قاسم ...
حتما بشنویم.
به یاد #حاج_قاسم قدم برداریم ...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۶۰ #نویسنده_زهرا__فاطمی وارد خانه که شدیم،مریم خانم رو به سوره کرد _دخترم را
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۱
#نویسنده_زهرا__فاطمی
بهراد برخواست،چشمی گفت و به دنبال نامزدش رفت.
با شنیدن صدای آیفون که خبر از آمدن بهناز و خانواده اش میداد مریم خانم و دکتر به سمت در رفتند.
از فرصت استفاده کردم و رو به بهنوش کردم.
_میشه کمکم کنی؟
بهنوش گیج نگاهم کرد
_به مامان بگو من یک کاری واسم پیش اومده برگشتم سوییتم. .
سرم را کج کردم و با مظلوم ترین حالت گفتم
_خواهش می کنم!!
با خنده گفت
_قیافه ات رو شبیه بعضیا نکن، باشه یه بهانه میارم برو ولی فقط همین یکبار میدونم که تحمل سوره واست سخته.
نیم ساعتی از آمدن بهناز گذشته بود که به بهانه کار از آنجا فرار کردم.
دوقلوها هم وقتی دیدند من میخواهم به سوییتم برگردم با من همراه شدند.
قرار شد شب را پیش من در سوییت بخوابند.
نیمه های شب بود ،خوابم نمی برد.
دوقلوها یک ساعتی میشد که خوابیده بودند.
پالتو بلندم را پوشیدم و به داخل حیاط رفتم.
اهالی خانه در خواب به سر می بردند. روی تخت چوبی نشستم و به آسمان چشم دوختم.
با صدای بسته شدن در حیاط ترسیده به عقب برگشتم.
_کی اونجاست؟
_منم.
با شنیدن صدای بهراد نفس راحتی کشیدم.
سوره را به منزلشان رسانده و برگشته بود.
قبل از اینکه به من نزدیک شود،به سمت سوییت قدم برداشتم.
_دلارام خانم یک لحظه لطفا.
مجبور به ایستادن شدم.
برگشتم و به او که سربه زیر ایستاده بود چشم دوختم
_بفرمایید.؟
دستهایش را در جیب کاپشنش کرد
_بابت امشب عذر میخوام. رفتار سوره خوب نبود. راستش نمیدونم چرا نسبت به شما گارد گرفته ولی نگران نباشید دیگه این اتفاق نمیافته.
هردویمان خوب میدانستیم که این آخرین بار نیست و قطعا سوره بازهم مرا مورد لطف قرار میدهد . بی انصافی بود ولی من بهراد را مقصر میدانستم.
_آقا بهراد شما که میدونستید خانمتون حساسه نباید اون روز من رو میرسوندید. من همجنس خودم رو خوب میشناسم. به سوره هم حق میدم. اون نگرانه که شما رو از دست بده . هرچقدر هم که من و شما بخوایم دیدگاهش رو عوض کنیم سودی نداره. فقط در صورتی که من رو در کنار شما نبینه این مشکل حل میشه. از این به بعد سعی میکنم جلو دید ایشون نباشم.
بهراد میخواست چیزی بگوید که سریع گفتم.
_من کمی پس انداز دارم. ان شاءالله از فردا میرم دنبال خونه. نمیخوام باعث ناراحتی کسانی که دوسشون دارم و مثل خانواده ام هستند باشم. با....
سریع پرید وسط حرفم.
_لطفا یک ماه تحمل کنید. ما یک ماهه دیگه میریم خونه خودمون ، پس دیگه مشکلی نیست.
بابت امشب حلالمون کنید.
شب خوش.
حرفش را زد و رفت.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۲
#نویسنده_زهرا__فاطمی
صبح با سرو صدای دوقلوها از خواب بیدارشدم.
امروز قراربود بهراد و سوره عقد کنند.
اصلا دلم نمیخواست که باعث ناراحتی کسی شوم.
من خوب میدانستم که حضورم چقدر برای سوره ناراحت کننده است و از طرفی می دانستم او این ناراحتی را بروز میدهد ، بهراد و خانواده اش را بیشتر از همه ناراحت می کند.
پس ترجیح دادم برای مراسم عقد آنها را همراهی نکنم.
تنها کسی که میتوانست کمکم کند ،بهنوش بود.
به او زنگ زدم و خواهش کردم به سوییت بیاد.
ده دقیقه نگذشت که صدایش سوییت کوچکم را برداشت.
_داروگر کجایی؟
_بفرمایید تو.
در حالی که یک پاکت خرید دستش بود وارد خانه شد.
پاکت را در اغوشم انداخت و چشمکی زد
_ببین آبجیت چه کرده!
متعجب نگاهش کردم.
_این چیه؟
بی خیال روی مبل کنار پنجره نشست
_یالله بپوش، ببینم به سلیقه ام چند امتیاز میدی؟
داخل پاکت را نگاه کردم یک پیراهن سبز رنگ خودنمایی می کرد،سبز کله غازی!
پیراهن را بیرون آوردم .
یک پیراهن بلند و زیبا که سر آستینش چین دار بود و به زیبایی مچی آن گلدوزی شده بود.
_خیلی خوشگله.
ابرو بالا انداخت
_میدونم!برو بپوش دیر شد .
پیراهن را روی دستم مرتب کردم و کنارش روی مبل نشستم.
_بهنوش میخوام یه چیزی بگم بهت.
خیلی جدی نگاهم کرد
_بگو عزیزم.
_میدونی که سوره از من خوشش نمیاد. من اگر امروز که خاصترین روز زندگیشه ،اونجا باشم اوقاتش رو تلخ میکنم.
چند خط بین ابروهایش نشاند
_اصلا حرفشو نزن
_بهنوش تو خودت هم باشی اگر از کسی خوشت نیاد دوست نداری تو روزهای خاص کنارت باشه. مگه غیر اینه؟
بهنوش برخواست و به پنجره چشم دوخت.
_دلارام من میدونم که بهراد تو رو دوست داشت. بهت پیشنهاد ازدواج هم داد ولی تو قبول نکردی.
با چشمانی گرد شده به او نگاه کردم.او همه چیز را میدانست. عرق شرم بر پیشانی ام نشست.
به سمتم برگشت و با لبخند نگاهم کرد
_بهراد شاید به مامان و بهناز چیزی نگه ولی از روزی که اسیر نگاه تو شده بود، ریز به ریز جزییات رو به من می گفت. شبی هم که با ناراحتی و حال خراب اومد پیشم بهم گفت تو بهش جواب رد دادی . اونم قول داده که برادرت بمونه.من اون شب ساعتها باهاش حرف زدم تا آروم بشه.
جلو آمد و دستم را گرفت
_دلارام نمیدونم چرا چنین تصمیمی گرفتی و بهراد رو تشویق به ازدواج با سوره کردی؟
واسمم مهم نیست چون هرکسی دلایل خودش رو داره.
میدونم داداشم اونقدر نگاهش پاک هست که وقتی قبول کرد داداشت بمونه پس سر حرفش بمونه.
اونقدر هم مرد هست که وقتی ازدواج کرد به همسرش خیانت نکنه حتی با فکر!
امروز برای بهراد هم روز خاصیه مثل سوره! اون میخواد که خواهرش هم اونجا باشه. همهی خانواده، تو رو دختر و خواهرشون میدونند. پس خواهرما باید تو شادی ها کنارمون باشه. فهمیدی؟
نمیدانم کی چشمهایم شروع به بارش کرده بود، وقتی بهنوش اشک هایم را پاک کرد و مرا به آغوش کشید ،اشکهایم شدت گرفت.
_دوست داشتم زنداداشم باشی ولی حالا که انتخاب کردی خواهرم بمونی، پس به حرف خواهر بزرگترت گوش کن.
درضمن من همیشه هستم تا دردو دلات رو بشنوم. لازم نیست همه رو تو دلت تلنبار کنی. فهمیدی؟
سرم را تکان دادم.
_آفرین دختر خوب. برو صورتت رو بشور و لباس بپوش . دیر بریم بهراد حکم تیرمون رو امضا کرده.
هردو فارغ از صحبتهای قبل ،خندیدیم.
لبخند به لبم نشست .خدا مرا دوست داشت که چنین خانواده ای را سر راهم قرار داده بود.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#صبحتبخیرمولایمن
سینهامزآتشدلْدرغمِجانانہبسوخت
آتشےبوددرینخانہکہکاشانہبسوخت
تَنَمازواسطہیدوریِدلبربِگُداخت
جانمازآتشِمِهْرِرُخِجانانہبسوخت
حافظشیرازے
🏝سلام مولای ما ،
مهدی جان
شکر خدا
که در زلال روشن محبت شما ،
سپیدهدمان دیگری
آغاز شد
شکر خدا که
امروز هم زبانمان
با سلام بر آستان پرکبوترتان
گشوده شد
شکر خدا که
قلبمان پر از عطر یاد زهرایی
و معطر شماست
شکر خدا که
با شما زندهایم🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
.
9.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۶۲ #نویسنده_زهرا__فاطمی صبح با سرو صدای دوقلوها از خواب بیدارشدم. امروز قر
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۳
#نویسنده_زهرا__فاطمی
داخل محضر ایستاده بودم و به بهراد و سوره که کنارهم نشسته بودند،نگاه می کردم.
سوره به قرآن نگاه می کرد و بهراد به آینه!
شاید میخواست بهتر عروسش را ببیند.
سوره با آن لباس سفید و حجاب زیبایی که برای خود ساخته بود، عجیب دلبری می کرد.
عاقد که سه بارخطبه راخواند همه منتظر به سوره چشم دوختند.
دوست صمیمی سوره که از اول مراسم یک ثانیه هم از عکس گرفتن دست برنداشته بود با ناز گفت
_عروس خوشگلمون، زیر لفظی میخواد.
مریم خانم یک جعبه مخملی را به دست بهراد داد.
بهراد جعبه را باز کرد، پلاک و زنجیر را بیرون آورد و به دست سوره داد. پلاک نام سوره را به زیبایی به رخ میکشید.
سوره لبخند بر لبش نشست.
_با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها ، بله.
صدای دست و صوت سالن را برداشت.
بهراد هم با آرامش بله را به عاقد داد و آن ها رسما ازدواج کردند.
عروس و داماد مشغول امضا زدن سند ازدواج شدند. دوست سوره که نامش باران بود کنارم ایستاد.
دختر خوشخنده و مهربانی بود .
_دلارام جون نظرت در مورد این عکس چیه؟
نگاهی به دوربین انداختم. زمانی که بهراد حلقه را درون انگشت سوره می کرد ،را ثبت کرده بود . هردو لبخند به لب داشتند.
_خیلی زیباست و خیلی زیبا عکس گرفتی.
_ممنونم عزیزم ،راستش میخوام بزارم تو صفحه مزون و صفحه سوره جون.
از سر کنجکاوی پرسیدم
_چقدر عالی .میشه آدرس دوتا صفحه رو به منم بدید.
_بله حتما.
آدرس صفحه شخصی سوره و مزونش را داخل گوشیم ثبت کردم .
دلم میخواست او و مزونش را بیشتر بشناسم.
شب بعد مهمانی کوچکی به مناسبت ازدواج بهراد و سوره برگزار شد.
در آن مهمانی چند خواستگارهم برای من پیدا شد که مریم خانم آن ها را رد کرده بود. تنها کسی که چندبار از مریم خانم درخواست کرده بود تا با من برای ازدواج صحبت کند، مادرِ دوست بهراد بود.
همانی که یکبارمرا در حیاط خانه دیده بود. همان شبی که مریم خانم قصیه خواستگاری صادق را گفت و من قهر کرده به سوییتم برگشتم.
وقتی بعد از چند روز مریم خانم قضیه را به من گفت ،نگاههای آن پسر را به یادآوردم و قاطعانه جواب رد دادم. من از او و نگاههایش میترسیدم.
هرچندبعدها فهمیدم قضاوتم اشتباه بوده است.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۴
#نویسنده_زهرا__فاطمی
بعد از عقد آنها، من در خانه کمتر پیدایم میشد.
از صبح تا شب در داروخانه بودم و شب ها به بهانه خستگی و کار و غیره در سوییت تنها می ماندم.
بهنوش و بهناز، بهراد و همسرش را دعوت کرده بودند،از من هم خواستند تا در مهمانی هایشان شرکت کنم ولی هردفعه یک بهانه آوردم و نرفتم.
شبها گاهی مریم خانم به دیدنم می آمد و از دلمشغولی هایش میگفت .
از بهراد و خانه ای که به خواست سوره در یکی از محله های بالاشهر اجاره کرده بود.
از سوره و توقعاتی که برای جشن عروسیشان داشت می گفت.
انگار تجمل گرایی سوره همین اول کاری، بهراد را کلافه کرده بود ولی صبوری کرده و چیزی نمیگوید.
مریم خانم اعتقادداشت با رفتن به سرِخانه و زندگیشان این مشکلات ازبین می رود و بهتر همدیگر را درک می کنند.
کاش همینگونه میشد!
زمانه روی دور تند افتاده بود.
به چشم برهم زدنی بساط عروسی برپا شد.
یک عمارت زیبا همچون کاخ در وسط یک باغ مکان برگزاری عروسی بود.
از آتش بازی ورودی باغ گرفته تا زنان دف زن با لباسهای یک شکل همه بر خلاف عقاید بهراد بود و فقط بخاطر همسرش تن به آنها داده بود.
بهنوش از حساسیتهای برادرش میگفت و راه برگشتی که برایش نمانده بود.
من هر لحظه در دل میخواستم که مشکلات کمتر شود و بهراد رنگ خوشی را در زندگی متاهلی ببیند.
به اصرار بهنوش با او راهی آرایشگاه شدم.
در آینه نگاهی به خودم انداختم.
آرایش ساده ای روی صورتم خودنمایی می کرد. لباسی صورتی رنگ پوشیده ای که به زیبایی سنگ دوزی شده بود، پوشیدم.
لباسم انتخاب بهنوش بود. او می گفت باید همچون ستاره ای امشب بدرخشم .
پوششم کامل بود ولی زیبایی لباس باعث شد تا مانتو روی آن بپوشم.
دلم نمیخواست موقع ورود نگاهها روی من بلغزد.
با بهنوش راهی تالار عروسی شدیم.
مردها بخاطر سردی هوا در طبقه اول مستقر شده بودند و خانمها در طبقه دوم.
قبل از آمدن مهمانان رسیدیم.
مریم خانم با آن لباس شب طلاییش همچون ستاره می درخشید.
به سمتش رفتم
_مریم جون مثل ماه شدید .
با خنده رو به بهنوش کردم
_امشب باید حواسمون باشه که خواستگارای مریم جون همو نکشن.
با اتمام حرفم هردو خندیدیم.
مریم خانم ضربه آرامی به بازویم زد
_باز شیطونی تو شروع شد. تو حواست به خودت باشه که، مامان حامد امشب تا بله رو ازت نگیره ول کن قضیه نیست.
نیشم خود به خود بسته شد
_بلا به دور، خدانکنه.
بهنوش جون، ننه حامد رو میسپارم به تو خواهر. تو و جون ننه حامد!
بهنوش خندید و با سر تایید کرد.
مریم خانم با مهربانی بوسه ای روی گونهام کاشت
_دورت بگردم من. چقدر امشب خانم شدی. ان شاءالله همیشه لبخند به لبت باشه عزیزم.
با آمدن مهمانان مریم خانم به سمتشان رفت .
من هم روی صندلی ردیف اول نشستم.
بهناز و دوقلوها از راه رسیدند.
امیرحسن کت و شلوار طوسی رنگ با پیراهن سفید پوشیده بود همانند بهراد.
حسنا هم لباس عروس سفید پوشیده بود.
از وقتی که مرا دیده بود ، دم به دقیقه می گفت
_دایی بهراد گفته من از زندایی سوره هم خوشگلترم.
هربار هم مریم خانم قربان صدقه قدو بالای امیرحسن میرفتند.
دوقلوها ذوق ساقدوش شدن داشتند.
با ورود عروس و داماد دوقلوها با سبدهای گلی که داشتند به پیشواز آنها رفتند.
جلوتر از انها راه می رفتند و گلبرگ های گل سرخ را فرش راه عروس و داماد می کردند.
عروس و داماد با همه احوالپرسی کردند.
به من که نزدیک شدند برخواستم
_سلام تبریک میگم. ان شاءالله خوشبخت بشید.
بهراد بدون اینکه نگاه کند، تشکر کرد. سوره با غرور نگاهم کرد وفقط سرش را تکان داد و با بهراد در جایگاه عروس و داماد نشستند.
لباس عروسی که از ترکیه سفارش داده بود بسیار زیبا بود. سوره واقعا زیبا بود و با آن لباس همچون فرشته ای شده بود که نگاه هربیننده ای را مجذوب خود می کرد.
اگر پشت چشم نازک کردن های سوره به من و یا عشوه هایی که برای بهراد میریخت تا به گمانش مرا حرص بدهد، را بگذارم کنار،در کل به من خوش گذشته بود مخصوصا کنار بهنوش !!
آخر شب عروس و داماد ، برای ماه عسل راهی کیش شدند وما به خانه برگشتیم.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#سلام_آفتاب_عالم_تاب_هستی
#اللهمعجللولیکالفرج
🍁گرچه یک عمر من از دلبر خود بیخبرم
لحظهای نیست که یادش برود از نظرم...
🍁نه که امروز بُوَد دیده من بر راهش
از همان روز ازل منتظر منتظرم...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
روزتون امام زمانی