بدون شرح...
عمود ۳۷ جاده نجف به کربلا...👆👆
هم اکنون
-----------------------------------------------
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری...
#اربعین
#سلام_مولا_جانم
🍂به لب رسیده مرا جان، چرا نمی آیی؟
رسیده عمر به پایان، چرا نمی آیی؟
🍂سیاه چون شب تار است روز یارانت
کجایی ای مه تابان، چرا نمی آیی؟
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
صبحتون امام زمانی ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۶۴ #نویسنده_زهرا__فاطمی بعد از عقد آنها، من در خانه کمتر پیدایم میشد. از ص
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۵
#نویسنده_زهرا__فاطمی
بهنوش ما را تا خانه رساند و به خانه خودش برگشت.
میخواستم به سمت سوییت بروم که مریم خانم دستم را گرفت
_دلارام جان حالا که هردو تنها شدیم بهتره تو بیای و تو خونه ما زندگی کنی.
تا بری وسایل ضروریت رو بیاری، من یکی از اتاق ها رو برات آماده می کنم.
مگر میشد در این عالم زنی به مهربانی او پیدا کرد.بوسه ای روی گونه تپلش کاشتم.
_چشم.
_ چشمت بی بلا عزیزم.
به درخواست مریم خانم من به خانه آنها نقل مکان کردم تا هردو از تنهایی دربیاییم.
وجود مریم خانم نعمتی بود که هرروز نثار جانم میشد.
بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد، باران نم نم می بارید.
امروز جمعه بود و دلم میخواست کمی قدم بزنم ، بدون توجه به گذشته و آینده نا معلومم!!
زیر سماور را روشن کردم و بساط صبحانه را آماده کردم.
از این به بعد می،خواستم خودم برای مریم خانم صبحانه آماده کنم و مثل یک دختر خوب هوایش را داشته باشم.
چای را دم کردم و لبه پنجره آشپزخانه که به حیاط دید داشت، نشستم.
به رقص قطرات باران بر روی شیشه چشم دوختم.
_صبح بخیر دخترم.
نگاهم را از پنجره کندم و به چهره مهربان مریم خانم دوختم
_سلام صبح شماهم بخیر.بفرمایید صبحانه آماده است.
لبخند مهربانی نثارم کرد
_خداخیرت بده عزیزم، از وقتی همسرم فوت کرده اولین بارِ که کسی واسم صبحانه آماده کرده و من می خورم.
اون خدابیامرز که زنده بود روزهای جمعه صبحانه و ناهار باخودش بود.
چشمانش هنوز هم بعد این همه مدت وقتی از همسرش صحبت می کرد میدرخشید و عشق و دلتنگی را فریاد میزد.
_خدابیامرزشون.
_ممنونم عزیزم.
نگاهی به آسمان ابری انداخت
_چقدر هوا دلگیره امروز.
اوهومی گفتم و چشم دوختم به بخار چای.
بعد صبحانه مریم خانم به اتاقش برگشت و خودش را با مطالعه سرگرم کرد.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۶
#نویسنده_زهرا__فاطمی
من هم که حوصله ام حسابی سررفته بود به اتاقم رفتم و جسم خسته.ام را روی تخت آوارکردم.
با یادآوری پیج سوره لبخند بدجنسی روی لبم نشست.
شاید با چک کردن پیج او و یافتن پیج بهراد می توانستم کمی وقت بگذرانم و دستی بر روی حس کنجکاویام بکشم تا آرام بگیرد.
گوشی را برداشتم و وارد صفحه سوره شدم.
با دیدن تعداد فالورهایش دهانم از تعجب باز ماند.
یک میلیون بازدید کننده داشت.
نگاهم کشیده شد روی تصاویرش!
صفحه اش شبیه یک آلبوم شخصی بود.
آخرین پستش مربوط به یک ساعت قبل بود.
عکس خودش و بهراد!
بهراد به دریا زل زده بود و سوره با فاصله ،پشت به او ایستاده و سلفی گرفته بود. مشخص بود که عکس، یکهویی گرفته شده بود.
نگاهم سرخورد روی شعر عاشقانه ای که دل می برد.
_کسی سوال میکند به خاطر چه زنده ای؟
و من برای زندگی تو را بهانه میکنم
“نیما یوشیج”
به بقیه عکس ها نگاه کردم.
نقطه مشترک همه عکس ها و فیلمها صورت با حجاب سوره همراه با میکاپ و رژ قرمز بود و البته عشوه های دخترانه!
او آنچنان دلبری می کرد که نیاز به این همه غمزه و کرشمه در صفحه اش نداشت.
نگاهم میخکوب عکس بهراد شد .
خوب بیاد دارم این عکس را در محضر بعد از عقد ، دوستش گرفته بود.
لبخند محجوبی برلب داشت.
زیر عکس نوشته بود
_کی می رسد آن صبح
که من صدایت بزنم
تو بگویی جانا!!!
حال دیگر آن صبح رسیده و او به خواسته قلبیش رسیده بود.
بقیه عکس ها را هم چک کردم ، فقط خودنمایی میدیدم و عشوه.
کامنتهایی که برایش گذاشته بودند باعث شد دهانم از تعجب باز بماند!!
آیا بهراد هم این ها را دیده بود؟
از چهارصد پیامی که زیر هر پستش گذاشته بودند،دویست و خورده ای از آن متعلق به مردان بود.
بعضی ها که به او ابراز احساسات کرده ، بعضی ها از زیباییش گفته و چند نفری هم او را نقد کرده بودند.
بعضی از پیامها چنان زننده بود که از خواندش اعصابم بهم ریخت.
خدا به داد بهراد غیرتی برسد!
#ادامه_دارد
╭
╯
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «مقتدر پیروز»
🚩 پرچمی پیشاپیش سپاه امام زمان است که ترس و وحشت برای دشمنان ایجاد میکند...
#استاد_رائفی_پور
🏴 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🏴
#امام_زمان_عجل_الله_فرجه_الشریف
#آخرالزمان
#ظهور
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۷
#نویسنده_زهرا__فاطمی
بی خیال اعتقادات عجیب و غریب سوره،گوشی را کنار گذاشتم و آماده بیرون رفتن شدم.
شاید کمی قدم زدن حالم را خوب میکرد و از این کسلی بیرون می آمدم.
باران همچنان نم نم می بارید.چتر سفید رنگی که به تازگی برای خودم خریده بودم را برداشتم و از خانه خارج شدم.
قبل از خروج برای مریم خانم پیام نوشته و به در یخچال چسباندم تا نگرانم نشود.
خیابان ها خلوت بود و به اندازه انگشتان دست، آدم در خیابان پرسه میزد.
یک حسی مرا به سمت مزار شهدا میکشاند. نمیدانم کی سوار ماشین شدم، کی کرایه را حساب کردم.
به خودم که آمدم کنار مزار برادرم نشسته بودم.
چشم دوختم به نگاه مهربانش.
کاش زنده بود. کاش این روزها پناهم میشد.
_داداشی خیلی دلم واست تنگ شده. کاش بودی
.
سرم را روی مزار سردش گذاشتم و زجه زدم.
انگار همه غصه های این مدت در دلم تنبار شده بود که با رسیدن به برادرم، زخم دلم تازه شد و همه بغض ها و گریه های خفه شدهام فریادشد در سکوت بهشت زهرا!
با نشستن دستی بر شانه ام ،سر از مزاربرادرم برداشتم.
نگاهش کردم، قلبم، تپش زدن، را یادش رفت
قیافه اش خیلی تغییر کرده بود،موهای سفید و چین های ریز و درشت روی صورت!
نکند خواب میبینم.مبهوت صدایش میزنم
_مامان!
قلبم که شروع به تپیدن میکند ،اشک هایم با قدرت از کاسه چشمانم سرازیر میشود.
آغوشش را برایم باز کرد.
مثل فنری که از به سمت مبدا می جهد، خودم را به آغوشش انداختم.
دلم برای گرمای وجودش تنگ شده بود. چه احمق بودم که روزی مهربانی ها و توجه هایش را به پای گیردادن و دستور دادن می گذاشتم.
درآغوش هم برای دردهای گذشته زجه زدیم .
اشک هایم را با دست های مهربانش پاک کرد
_گریه نکن عزیزم.بزار یک دل سیر نگات کنم.
کنار مزار نشست، سرم را روی پایش گذاشتم. لب به گلایه گشود
_روزهای اول از دستت عصبانی بودم،وقتی دانیال شهید شد تا مدت ها گیج بودم و مبهوت.
وقتی به خودم اومدم که چهلم دانیال هم تمام شده بود و تو به خونه برنگشتی!
هق هقم بلند شد.
_همه پل های پشت سرمو خراب کردم. مسعود تهدیدم کرد که نزدیکتون نشم.چطوری میومدم مامان؟اگه میومدم بابا منو تو خونه راه میداد؟مامان حتی اگر الانم برگردم جایی تو اون خونه ندارم.
مادرم با صدایی که از بغض میلرزید،گفت
_تو خطا رفتی، تا مدت ها حرفت نقل دهان همسایه ها بود. بابات از خجالت اون فیلم که گوشی به گوشی می پیچید، خودشو خونه نشین کرد.تو نمیفهمی حرفهای مردم چه بلایی سرمون آورد.
حرف مردم!
دست خودم نبود که پر خشم نالیدم
_دخترتون مهم بود یا حرف مردم؟
همیشه بخاطر حرف مردم ،زندگی کردیم.
من خطاکردم درست.
من پا به بیراهه گذاشتم درست .
حرف مردم ارزشش رو داشت که منو مثل یک تیکه آشغال انداختید بیرون.
مامان من دخترت بودم، خطاکاربودم ولی پشیمون بودم.
چطوری دلتون اومد منو تو این جامعه بی در و پیکر رها کنید.
پشت و پناه یک دختر ،پدرشه!
پدرم اصلا میدونه من شبا سرمو کجا میزارم رو زمین؟
شما ها دخترتون رو رها کردید ولی خدا خواست و مریم خانم شد پناهم.
با صدای قدم هایی که به سمتم می آمد، به عقب برگشتم.
ترس همچون باد به وجودم دوید و لرز بر جانم انداخت.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"کربلایی" نیستماماتوشاهدباشڪه
هردعایی کردماول"ڪربلا"راخواستم..
#کودکانه #کربلا #اربعین
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay