📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۶۲ #نویسنده_زهرا__فاطمی صبح با سرو صدای دوقلوها از خواب بیدارشدم. امروز قر
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۳
#نویسنده_زهرا__فاطمی
داخل محضر ایستاده بودم و به بهراد و سوره که کنارهم نشسته بودند،نگاه می کردم.
سوره به قرآن نگاه می کرد و بهراد به آینه!
شاید میخواست بهتر عروسش را ببیند.
سوره با آن لباس سفید و حجاب زیبایی که برای خود ساخته بود، عجیب دلبری می کرد.
عاقد که سه بارخطبه راخواند همه منتظر به سوره چشم دوختند.
دوست صمیمی سوره که از اول مراسم یک ثانیه هم از عکس گرفتن دست برنداشته بود با ناز گفت
_عروس خوشگلمون، زیر لفظی میخواد.
مریم خانم یک جعبه مخملی را به دست بهراد داد.
بهراد جعبه را باز کرد، پلاک و زنجیر را بیرون آورد و به دست سوره داد. پلاک نام سوره را به زیبایی به رخ میکشید.
سوره لبخند بر لبش نشست.
_با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها ، بله.
صدای دست و صوت سالن را برداشت.
بهراد هم با آرامش بله را به عاقد داد و آن ها رسما ازدواج کردند.
عروس و داماد مشغول امضا زدن سند ازدواج شدند. دوست سوره که نامش باران بود کنارم ایستاد.
دختر خوشخنده و مهربانی بود .
_دلارام جون نظرت در مورد این عکس چیه؟
نگاهی به دوربین انداختم. زمانی که بهراد حلقه را درون انگشت سوره می کرد ،را ثبت کرده بود . هردو لبخند به لب داشتند.
_خیلی زیباست و خیلی زیبا عکس گرفتی.
_ممنونم عزیزم ،راستش میخوام بزارم تو صفحه مزون و صفحه سوره جون.
از سر کنجکاوی پرسیدم
_چقدر عالی .میشه آدرس دوتا صفحه رو به منم بدید.
_بله حتما.
آدرس صفحه شخصی سوره و مزونش را داخل گوشیم ثبت کردم .
دلم میخواست او و مزونش را بیشتر بشناسم.
شب بعد مهمانی کوچکی به مناسبت ازدواج بهراد و سوره برگزار شد.
در آن مهمانی چند خواستگارهم برای من پیدا شد که مریم خانم آن ها را رد کرده بود. تنها کسی که چندبار از مریم خانم درخواست کرده بود تا با من برای ازدواج صحبت کند، مادرِ دوست بهراد بود.
همانی که یکبارمرا در حیاط خانه دیده بود. همان شبی که مریم خانم قصیه خواستگاری صادق را گفت و من قهر کرده به سوییتم برگشتم.
وقتی بعد از چند روز مریم خانم قضیه را به من گفت ،نگاههای آن پسر را به یادآوردم و قاطعانه جواب رد دادم. من از او و نگاههایش میترسیدم.
هرچندبعدها فهمیدم قضاوتم اشتباه بوده است.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۴
#نویسنده_زهرا__فاطمی
بعد از عقد آنها، من در خانه کمتر پیدایم میشد.
از صبح تا شب در داروخانه بودم و شب ها به بهانه خستگی و کار و غیره در سوییت تنها می ماندم.
بهنوش و بهناز، بهراد و همسرش را دعوت کرده بودند،از من هم خواستند تا در مهمانی هایشان شرکت کنم ولی هردفعه یک بهانه آوردم و نرفتم.
شبها گاهی مریم خانم به دیدنم می آمد و از دلمشغولی هایش میگفت .
از بهراد و خانه ای که به خواست سوره در یکی از محله های بالاشهر اجاره کرده بود.
از سوره و توقعاتی که برای جشن عروسیشان داشت می گفت.
انگار تجمل گرایی سوره همین اول کاری، بهراد را کلافه کرده بود ولی صبوری کرده و چیزی نمیگوید.
مریم خانم اعتقادداشت با رفتن به سرِخانه و زندگیشان این مشکلات ازبین می رود و بهتر همدیگر را درک می کنند.
کاش همینگونه میشد!
زمانه روی دور تند افتاده بود.
به چشم برهم زدنی بساط عروسی برپا شد.
یک عمارت زیبا همچون کاخ در وسط یک باغ مکان برگزاری عروسی بود.
از آتش بازی ورودی باغ گرفته تا زنان دف زن با لباسهای یک شکل همه بر خلاف عقاید بهراد بود و فقط بخاطر همسرش تن به آنها داده بود.
بهنوش از حساسیتهای برادرش میگفت و راه برگشتی که برایش نمانده بود.
من هر لحظه در دل میخواستم که مشکلات کمتر شود و بهراد رنگ خوشی را در زندگی متاهلی ببیند.
به اصرار بهنوش با او راهی آرایشگاه شدم.
در آینه نگاهی به خودم انداختم.
آرایش ساده ای روی صورتم خودنمایی می کرد. لباسی صورتی رنگ پوشیده ای که به زیبایی سنگ دوزی شده بود، پوشیدم.
لباسم انتخاب بهنوش بود. او می گفت باید همچون ستاره ای امشب بدرخشم .
پوششم کامل بود ولی زیبایی لباس باعث شد تا مانتو روی آن بپوشم.
دلم نمیخواست موقع ورود نگاهها روی من بلغزد.
با بهنوش راهی تالار عروسی شدیم.
مردها بخاطر سردی هوا در طبقه اول مستقر شده بودند و خانمها در طبقه دوم.
قبل از آمدن مهمانان رسیدیم.
مریم خانم با آن لباس شب طلاییش همچون ستاره می درخشید.
به سمتش رفتم
_مریم جون مثل ماه شدید .
با خنده رو به بهنوش کردم
_امشب باید حواسمون باشه که خواستگارای مریم جون همو نکشن.
با اتمام حرفم هردو خندیدیم.
مریم خانم ضربه آرامی به بازویم زد
_باز شیطونی تو شروع شد. تو حواست به خودت باشه که، مامان حامد امشب تا بله رو ازت نگیره ول کن قضیه نیست.
نیشم خود به خود بسته شد
_بلا به دور، خدانکنه.
بهنوش جون، ننه حامد رو میسپارم به تو خواهر. تو و جون ننه حامد!
بهنوش خندید و با سر تایید کرد.
مریم خانم با مهربانی بوسه ای روی گونهام کاشت
_دورت بگردم من. چقدر امشب خانم شدی. ان شاءالله همیشه لبخند به لبت باشه عزیزم.
با آمدن مهمانان مریم خانم به سمتشان رفت .
من هم روی صندلی ردیف اول نشستم.
بهناز و دوقلوها از راه رسیدند.
امیرحسن کت و شلوار طوسی رنگ با پیراهن سفید پوشیده بود همانند بهراد.
حسنا هم لباس عروس سفید پوشیده بود.
از وقتی که مرا دیده بود ، دم به دقیقه می گفت
_دایی بهراد گفته من از زندایی سوره هم خوشگلترم.
هربار هم مریم خانم قربان صدقه قدو بالای امیرحسن میرفتند.
دوقلوها ذوق ساقدوش شدن داشتند.
با ورود عروس و داماد دوقلوها با سبدهای گلی که داشتند به پیشواز آنها رفتند.
جلوتر از انها راه می رفتند و گلبرگ های گل سرخ را فرش راه عروس و داماد می کردند.
عروس و داماد با همه احوالپرسی کردند.
به من که نزدیک شدند برخواستم
_سلام تبریک میگم. ان شاءالله خوشبخت بشید.
بهراد بدون اینکه نگاه کند، تشکر کرد. سوره با غرور نگاهم کرد وفقط سرش را تکان داد و با بهراد در جایگاه عروس و داماد نشستند.
لباس عروسی که از ترکیه سفارش داده بود بسیار زیبا بود. سوره واقعا زیبا بود و با آن لباس همچون فرشته ای شده بود که نگاه هربیننده ای را مجذوب خود می کرد.
اگر پشت چشم نازک کردن های سوره به من و یا عشوه هایی که برای بهراد میریخت تا به گمانش مرا حرص بدهد، را بگذارم کنار،در کل به من خوش گذشته بود مخصوصا کنار بهنوش !!
آخر شب عروس و داماد ، برای ماه عسل راهی کیش شدند وما به خانه برگشتیم.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#سلام_آفتاب_عالم_تاب_هستی
#اللهمعجللولیکالفرج
🍁گرچه یک عمر من از دلبر خود بیخبرم
لحظهای نیست که یادش برود از نظرم...
🍁نه که امروز بُوَد دیده من بر راهش
از همان روز ازل منتظر منتظرم...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
روزتون امام زمانی
بدون شرح...
عمود ۳۷ جاده نجف به کربلا...👆👆
هم اکنون
-----------------------------------------------
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری...
#اربعین
#سلام_مولا_جانم
🍂به لب رسیده مرا جان، چرا نمی آیی؟
رسیده عمر به پایان، چرا نمی آیی؟
🍂سیاه چون شب تار است روز یارانت
کجایی ای مه تابان، چرا نمی آیی؟
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
صبحتون امام زمانی ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۶۴ #نویسنده_زهرا__فاطمی بعد از عقد آنها، من در خانه کمتر پیدایم میشد. از ص
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۵
#نویسنده_زهرا__فاطمی
بهنوش ما را تا خانه رساند و به خانه خودش برگشت.
میخواستم به سمت سوییت بروم که مریم خانم دستم را گرفت
_دلارام جان حالا که هردو تنها شدیم بهتره تو بیای و تو خونه ما زندگی کنی.
تا بری وسایل ضروریت رو بیاری، من یکی از اتاق ها رو برات آماده می کنم.
مگر میشد در این عالم زنی به مهربانی او پیدا کرد.بوسه ای روی گونه تپلش کاشتم.
_چشم.
_ چشمت بی بلا عزیزم.
به درخواست مریم خانم من به خانه آنها نقل مکان کردم تا هردو از تنهایی دربیاییم.
وجود مریم خانم نعمتی بود که هرروز نثار جانم میشد.
بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد، باران نم نم می بارید.
امروز جمعه بود و دلم میخواست کمی قدم بزنم ، بدون توجه به گذشته و آینده نا معلومم!!
زیر سماور را روشن کردم و بساط صبحانه را آماده کردم.
از این به بعد می،خواستم خودم برای مریم خانم صبحانه آماده کنم و مثل یک دختر خوب هوایش را داشته باشم.
چای را دم کردم و لبه پنجره آشپزخانه که به حیاط دید داشت، نشستم.
به رقص قطرات باران بر روی شیشه چشم دوختم.
_صبح بخیر دخترم.
نگاهم را از پنجره کندم و به چهره مهربان مریم خانم دوختم
_سلام صبح شماهم بخیر.بفرمایید صبحانه آماده است.
لبخند مهربانی نثارم کرد
_خداخیرت بده عزیزم، از وقتی همسرم فوت کرده اولین بارِ که کسی واسم صبحانه آماده کرده و من می خورم.
اون خدابیامرز که زنده بود روزهای جمعه صبحانه و ناهار باخودش بود.
چشمانش هنوز هم بعد این همه مدت وقتی از همسرش صحبت می کرد میدرخشید و عشق و دلتنگی را فریاد میزد.
_خدابیامرزشون.
_ممنونم عزیزم.
نگاهی به آسمان ابری انداخت
_چقدر هوا دلگیره امروز.
اوهومی گفتم و چشم دوختم به بخار چای.
بعد صبحانه مریم خانم به اتاقش برگشت و خودش را با مطالعه سرگرم کرد.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۶
#نویسنده_زهرا__فاطمی
من هم که حوصله ام حسابی سررفته بود به اتاقم رفتم و جسم خسته.ام را روی تخت آوارکردم.
با یادآوری پیج سوره لبخند بدجنسی روی لبم نشست.
شاید با چک کردن پیج او و یافتن پیج بهراد می توانستم کمی وقت بگذرانم و دستی بر روی حس کنجکاویام بکشم تا آرام بگیرد.
گوشی را برداشتم و وارد صفحه سوره شدم.
با دیدن تعداد فالورهایش دهانم از تعجب باز ماند.
یک میلیون بازدید کننده داشت.
نگاهم کشیده شد روی تصاویرش!
صفحه اش شبیه یک آلبوم شخصی بود.
آخرین پستش مربوط به یک ساعت قبل بود.
عکس خودش و بهراد!
بهراد به دریا زل زده بود و سوره با فاصله ،پشت به او ایستاده و سلفی گرفته بود. مشخص بود که عکس، یکهویی گرفته شده بود.
نگاهم سرخورد روی شعر عاشقانه ای که دل می برد.
_کسی سوال میکند به خاطر چه زنده ای؟
و من برای زندگی تو را بهانه میکنم
“نیما یوشیج”
به بقیه عکس ها نگاه کردم.
نقطه مشترک همه عکس ها و فیلمها صورت با حجاب سوره همراه با میکاپ و رژ قرمز بود و البته عشوه های دخترانه!
او آنچنان دلبری می کرد که نیاز به این همه غمزه و کرشمه در صفحه اش نداشت.
نگاهم میخکوب عکس بهراد شد .
خوب بیاد دارم این عکس را در محضر بعد از عقد ، دوستش گرفته بود.
لبخند محجوبی برلب داشت.
زیر عکس نوشته بود
_کی می رسد آن صبح
که من صدایت بزنم
تو بگویی جانا!!!
حال دیگر آن صبح رسیده و او به خواسته قلبیش رسیده بود.
بقیه عکس ها را هم چک کردم ، فقط خودنمایی میدیدم و عشوه.
کامنتهایی که برایش گذاشته بودند باعث شد دهانم از تعجب باز بماند!!
آیا بهراد هم این ها را دیده بود؟
از چهارصد پیامی که زیر هر پستش گذاشته بودند،دویست و خورده ای از آن متعلق به مردان بود.
بعضی ها که به او ابراز احساسات کرده ، بعضی ها از زیباییش گفته و چند نفری هم او را نقد کرده بودند.
بعضی از پیامها چنان زننده بود که از خواندش اعصابم بهم ریخت.
خدا به داد بهراد غیرتی برسد!
#ادامه_دارد
╭
╯
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «مقتدر پیروز»
🚩 پرچمی پیشاپیش سپاه امام زمان است که ترس و وحشت برای دشمنان ایجاد میکند...
#استاد_رائفی_پور
🏴 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🏴
#امام_زمان_عجل_الله_فرجه_الشریف
#آخرالزمان
#ظهور
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۷
#نویسنده_زهرا__فاطمی
بی خیال اعتقادات عجیب و غریب سوره،گوشی را کنار گذاشتم و آماده بیرون رفتن شدم.
شاید کمی قدم زدن حالم را خوب میکرد و از این کسلی بیرون می آمدم.
باران همچنان نم نم می بارید.چتر سفید رنگی که به تازگی برای خودم خریده بودم را برداشتم و از خانه خارج شدم.
قبل از خروج برای مریم خانم پیام نوشته و به در یخچال چسباندم تا نگرانم نشود.
خیابان ها خلوت بود و به اندازه انگشتان دست، آدم در خیابان پرسه میزد.
یک حسی مرا به سمت مزار شهدا میکشاند. نمیدانم کی سوار ماشین شدم، کی کرایه را حساب کردم.
به خودم که آمدم کنار مزار برادرم نشسته بودم.
چشم دوختم به نگاه مهربانش.
کاش زنده بود. کاش این روزها پناهم میشد.
_داداشی خیلی دلم واست تنگ شده. کاش بودی
.
سرم را روی مزار سردش گذاشتم و زجه زدم.
انگار همه غصه های این مدت در دلم تنبار شده بود که با رسیدن به برادرم، زخم دلم تازه شد و همه بغض ها و گریه های خفه شدهام فریادشد در سکوت بهشت زهرا!
با نشستن دستی بر شانه ام ،سر از مزاربرادرم برداشتم.
نگاهش کردم، قلبم، تپش زدن، را یادش رفت
قیافه اش خیلی تغییر کرده بود،موهای سفید و چین های ریز و درشت روی صورت!
نکند خواب میبینم.مبهوت صدایش میزنم
_مامان!
قلبم که شروع به تپیدن میکند ،اشک هایم با قدرت از کاسه چشمانم سرازیر میشود.
آغوشش را برایم باز کرد.
مثل فنری که از به سمت مبدا می جهد، خودم را به آغوشش انداختم.
دلم برای گرمای وجودش تنگ شده بود. چه احمق بودم که روزی مهربانی ها و توجه هایش را به پای گیردادن و دستور دادن می گذاشتم.
درآغوش هم برای دردهای گذشته زجه زدیم .
اشک هایم را با دست های مهربانش پاک کرد
_گریه نکن عزیزم.بزار یک دل سیر نگات کنم.
کنار مزار نشست، سرم را روی پایش گذاشتم. لب به گلایه گشود
_روزهای اول از دستت عصبانی بودم،وقتی دانیال شهید شد تا مدت ها گیج بودم و مبهوت.
وقتی به خودم اومدم که چهلم دانیال هم تمام شده بود و تو به خونه برنگشتی!
هق هقم بلند شد.
_همه پل های پشت سرمو خراب کردم. مسعود تهدیدم کرد که نزدیکتون نشم.چطوری میومدم مامان؟اگه میومدم بابا منو تو خونه راه میداد؟مامان حتی اگر الانم برگردم جایی تو اون خونه ندارم.
مادرم با صدایی که از بغض میلرزید،گفت
_تو خطا رفتی، تا مدت ها حرفت نقل دهان همسایه ها بود. بابات از خجالت اون فیلم که گوشی به گوشی می پیچید، خودشو خونه نشین کرد.تو نمیفهمی حرفهای مردم چه بلایی سرمون آورد.
حرف مردم!
دست خودم نبود که پر خشم نالیدم
_دخترتون مهم بود یا حرف مردم؟
همیشه بخاطر حرف مردم ،زندگی کردیم.
من خطاکردم درست.
من پا به بیراهه گذاشتم درست .
حرف مردم ارزشش رو داشت که منو مثل یک تیکه آشغال انداختید بیرون.
مامان من دخترت بودم، خطاکاربودم ولی پشیمون بودم.
چطوری دلتون اومد منو تو این جامعه بی در و پیکر رها کنید.
پشت و پناه یک دختر ،پدرشه!
پدرم اصلا میدونه من شبا سرمو کجا میزارم رو زمین؟
شما ها دخترتون رو رها کردید ولی خدا خواست و مریم خانم شد پناهم.
با صدای قدم هایی که به سمتم می آمد، به عقب برگشتم.
ترس همچون باد به وجودم دوید و لرز بر جانم انداخت.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"کربلایی" نیستماماتوشاهدباشڪه
هردعایی کردماول"ڪربلا"راخواستم..
#کودکانه #کربلا #اربعین
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
نوکرت رو بگیر تو بغل حسین🥺💔
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ببینید زوار پاکستانی چه مسیرهای صعب العبور رو تو کشورشون طی میکنن تا به مرز ایران برسن
عشق به امام حسین رو ببینید که با چه سختی زیادی هزاران کیلومتر رو طی میکنن تا به کربلا برسن!!😭
بعضی هاشون کل مسیر رو پیاده میان
▪️از این فرصت جا نمونید و برای پذیرایی از این زوار عاشق آقا،مدد برسونید.
شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه):
6063731181316234
6104338800569556شماره شبا:
IR710600460971015932937001به نام هیئت حضرت رقیه(س)
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🔴ببینید زوار پاکستانی چه مسیرهای صعب العبور رو تو کشورشون طی میکنن تا به مرز ایران برسن عشق به امام
👆 همه در حد توان مدد برسونید برای پذیرایی از این زوار آقا (شماره کارت معتبر و حقوقی است)
واقعا این دسته از زائرین آقا بیشتر سختی میکشن تا به کربلا برسن ، دیشب هم یک اتوبوس از زوار پاکستانی تصادف کرد و ۲۸ نفر کشته شدن 😭
🔻به نظرتون چه چیزی به جز عشق امام حسین(ع) است که دل های این عزیزان رو به اربعین وصل میکنه و باعث میشه به خاطرش این همه سختی تحمل کنند!!
لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید:
@Mehdi_Sadeghi_ir
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۸
#نویسنده_زهرا__فاطمی
نگاهم میخکوب نگاه خشمگینش شد.
ترسیده به کیفم چنگ زدم و بدون معطلی پا به فرار گذاشتم.
در برابر صدا زدن های مادرم فقط اشک ریختم و از مزار گریختم.
اگر مسعود دستش به من میرسید، بدون شک خونم را میریخت و یا آبرویی برایم نمی گذاشت.
نفس نفس زنان با اولین ماشین به خانه بر گشتم.
دررا که باز کردم با مریم خانم رخ به رخ شدم.
ترسیده به سمتم آمد.
_چرا گریه کردی؟چی شده ؟
با چشمانی که همچنان ابرمیبارید و چشمه ی اشکش خشک نمیشد،گفتم
_هیچ کس نگران من نیست ،نگران آبروشون هستن، نگران حرف مردمی هستن که اگر روزی پشت سر کسی حرف نزنن ،روزشون ،شب نمیشه!کاش مرده بودم، شاید این جوری عزیزتر میشدم.
دست نوازشگرش را روی سرم کشید
_آروم باش عزیزم. خدانکنه. بهشون مهلت بده، همه چیز درست میشه.
برو تو اتاقت کمی بخواب، از سرصبح بیداری. برو عزیزم.
با سری افکنده و دلی شکسته به اتاقم پناه بردم و خودم را به آغوش خواب سپردم.
چندروزی از دیدن مادرم گذشته بود ،
کاملا از لحاظ روحی بهم ریخته بودم.
نه حس حرف زدن داشتم و نه اشتهایی برای خوردن.
آنقدر اوضاع روحیم وخیم شده بود که مریم خانم دست به دامان بهنوش شد.
طبق معمول این روزهایم، روبه روی آینه ایستاده و به دلارام تهی، فکر می کردم . آیا واقعا این چشم های بی فروغ از آن دلارامی بود که شوق زندگی داشت؟گمان نکنم!
صدای باز و بسته شدن در نگاهم را به سمتش سوق داد
_سلام بر ستاره سهیل
لبخند بی روحی برلبم نشست
_سلام.
بی تعارف روی تخت گوشه اتاق نشست
_مامان که خبر داد باهم زندگی می کنید خیلیخوشحال شدم. وقتی تو کنارشی کمتر احساس تنهایی میکنه.
ولی امروز که زنگ زد.صداش نگران بود.
گفت دلارام بهم ریخته، گفت نیاز به یک هم صحبت داره.منم خدمت رسیدم.
با لبخند ادامه داد
_دلارام کج بشین ولی راستش بگو. چی شده که نقش یک میت رو بازی میکنی؟هوم؟
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#صبحتبخیرمولایمن
سینهامزآتشدلْدرغمِجانانہبسوخت
آتشےبوددرینخانہکہکاشانہبسوخت
تَنَمازواسطہیدوریِدلبربِگُداخت
جانمازآتشِمِهْرِرُخِجانانہبسوخت
حافظشیرازے
🏝سلام مولای ما ،
مهدی جان
شکر خدا
که در زلال روشن محبت شما ،
سپیدهدمان دیگری
آغاز شد
شکر خدا که
امروز هم زبانمان
با سلام بر آستان پرکبوترتان
گشوده شد
شکر خدا که
قلبمان پر از عطر یاد زهرایی
و معطر شماست
شکر خدا که
با شما زندهایم🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
حظه ها را میشمارم ثانیه به ثانیه
زنده ام یک سال را تنها به عشقِ اربعین♥️
•┈