eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
من هم که حوصله ام حسابی سررفته بود به اتاقم رفتم و جسم خسته.ام را روی تخت آوارکردم. با یادآوری پیج سوره لبخند بدجنسی روی لبم نشست. شاید با چک کردن پیج او و یافتن پیج بهراد می توانستم کمی وقت بگذرانم و دستی بر روی  حس کنجکاوی‌ام بکشم تا آرام بگیرد. گوشی را برداشتم و وارد صفحه سوره شدم. با دیدن تعداد فالورهایش دهانم از تعجب باز ماند. یک میلیون بازدید کننده داشت. نگاهم کشیده شد روی تصاویرش! صفحه اش شبیه یک آلبوم شخصی بود. آخرین پستش مربوط به یک ساعت قبل بود. عکس خودش و بهراد! بهراد به دریا زل زده بود و سوره با فاصله ،پشت به او ایستاده و سلفی گرفته بود. مشخص بود که عکس، یکهویی گرفته شده بود. نگاهم سرخورد روی شعر عاشقانه ای که دل می برد. _کسی ‌سوال‌ می‌کند به خاطر چه زنده‌ ای؟ و من برای زندگی تو را بهانه می‌کنم “نیما یوشیج” به بقیه عکس ها نگاه کردم. نقطه مشترک همه عکس ها و فیلمها صورت با حجاب سوره همراه  با میکاپ  و رژ قرمز بود و  البته عشوه های دخترانه! او آنچنان دلبری می کرد که نیاز به این همه غمزه و کرشمه در صفحه اش نداشت. نگاهم میخکوب عکس بهراد شد . خوب بیاد دارم این عکس را در محضر بعد از عقد ، دوستش گرفته بود. لبخند محجوبی برلب داشت. زیر عکس نوشته بود _کی می رسد آن صبح که من صدایت بزنم تو بگویی جانا!!! حال دیگر آن صبح رسیده و او به خواسته قلبیش رسیده بود. بقیه عکس ها را هم چک کردم ، فقط خودنمایی میدیدم و عشوه. کامنتهایی که برایش گذاشته بودند باعث شد دهانم از تعجب باز بماند!! آیا بهراد هم این ها را دیده بود؟ از چهارصد پیامی که زیر هر پستش گذاشته بودند،دویست و خورده ای از آن متعلق به مردان بود. بعضی ها که به او ابراز احساسات کرده ، بعضی ها از زیباییش گفته  و چند نفری هم او را نقد کرده بودند. بعضی از پیامها چنان زننده بود که از خواندش اعصابم بهم ریخت. خدا به داد بهراد غیرتی برسد! ╭ ╯ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «مقتدر پیروز» 🚩 پرچمی پیشاپیش سپاه امام زمان است که ترس و وحشت برای دشمنان ایجاد میکند... 🏴 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🏴 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی خیال اعتقادات عجیب و غریب سوره،گوشی را کنار گذاشتم و آماده بیرون رفتن شدم. شاید کمی قدم زدن حالم را خوب می‌کرد و از این کسلی بیرون می آمدم. باران همچنان نم نم می بارید.چتر سفید رنگی که به تازگی برای خودم خریده بودم را برداشتم و از خانه خارج شدم. قبل از خروج برای مریم خانم پیام نوشته و به در یخچال چسباندم تا نگرانم نشود. خیابان ها خلوت بود و به اندازه انگشتان دست، آدم در خیابان پرسه میزد. یک حسی مرا به سمت مزار شهدا می‌کشاند. نمیدانم کی سوار ماشین شدم، کی کرایه را حساب کردم. به خودم که آمدم کنار مزار برادرم نشسته بودم. چشم دوختم به نگاه مهربانش. کاش زنده بود. کاش این روزها پناهم می‌شد. _داداشی خیلی دلم واست تنگ شده. کاش بودی . سرم را روی مزار سردش گذاشتم و زجه زدم. انگار همه غصه های این مدت در دلم تنبار شده بود که با رسیدن به برادرم، زخم دلم تازه شد و همه بغض ها و گریه های خفه شده‌ام فریادشد در سکوت بهشت زهرا! با نشستن دستی بر شانه ام ،سر از مزاربرادرم برداشتم. نگاهش کردم، قلبم، تپش زدن، را یادش رفت قیافه اش خیلی تغییر کرده بود،موهای سفید و چین های ریز و درشت روی صورت! نکند خواب میبینم.مبهوت صدایش می‌زنم _مامان! قلبم که شروع به تپیدن می‌کند ،اشک هایم با قدرت از کاسه چشمانم سرازیر میشود. آغوشش را  برایم باز کرد. مثل فنری که از به سمت مبدا می جهد، خودم را به آغوشش انداختم. دلم برای گرمای وجودش تنگ شده بود. چه احمق بودم که روزی مهربانی ها و توجه هایش را به پای گیردادن و دستور دادن می گذاشتم. درآغوش هم برای دردهای گذشته زجه زدیم . اشک هایم را با دست های مهربانش پاک کرد _گریه نکن عزیزم.بزار یک دل سیر نگات کنم. کنار مزار نشست، سرم را روی پایش گذاشتم. لب به گلایه گشود _روزهای اول از دستت عصبانی بودم،وقتی دانیال شهید شد تا مدت ها گیج بودم و مبهوت. وقتی به خودم اومدم که چهلم دانیال هم تمام شده بود و تو به خونه برنگشتی! هق هقم بلند شد. _همه پل های پشت سرمو خراب کردم. مسعود تهدیدم کرد که نزدیکتون نشم.چطوری میومدم مامان؟اگه میومدم بابا منو تو خونه راه می‌داد؟مامان حتی اگر الانم برگردم جایی تو اون خونه ندارم. مادرم با صدایی که از بغض میلرزید،گفت _تو خطا رفتی، تا مدت ها حرفت نقل دهان همسایه ها بود. بابات از خجالت اون فیلم که گوشی به گوشی می پیچید، خودشو خونه نشین کرد.تو نمیفهمی حرفهای مردم چه بلایی سرمون آورد. حرف مردم! دست خودم نبود که پر خشم نالیدم _دخترتون مهم بود یا حرف مردم؟ همیشه بخاطر حرف مردم ،زندگی کردیم. من خطاکردم درست. من پا به بیراهه گذاشتم درست . حرف مردم ارزشش رو داشت که منو مثل یک تیکه آشغال انداختید بیرون. مامان من دخترت بودم، خطاکاربودم ولی پشیمون بودم. چطوری دلتون اومد منو تو این جامعه بی در و پیکر رها کنید. پشت و پناه یک دختر ،پدرشه! پدرم اصلا میدونه من شبا سرمو کجا میزارم رو زمین؟ شما ها دخترتون رو رها کردید ولی خدا خواست و  مریم خانم شد پناهم. با صدای قدم هایی که به سمتم می آمد، به عقب برگشتم. ترس همچون باد به وجودم دوید و لرز بر جانم انداخت. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"کربلایی" نیستم‌اماتوشاهدباش‌ڪه هردعایی کردم‌اول"ڪربلا"راخواستم.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوکرت رو بگیر تو بغل حسین🥺💔 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ببینید زوار پاکستانی چه مسیرهای صعب العبور رو تو کشورشون طی میکنن تا به مرز ایران برسن عشق به امام حسین رو ببینید که با چه سختی زیادی هزاران کیلومتر رو طی میکنن تا به کربلا برسن!!😭 بعضی هاشون کل مسیر رو پیاده میان ▪️از این فرصت جا نمونید و برای پذیرایی از این زوار عاشق آقا،مدد برسونید. شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه):
6063731181316234
6104338800569556
شماره شبا:
IR710600460971015932937001
به نام هیئت حضرت رقیه(س)
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🔴ببینید زوار پاکستانی چه مسیرهای صعب العبور رو تو کشورشون طی میکنن تا به مرز ایران برسن عشق به امام
👆 همه در حد توان مدد برسونید برای پذیرایی از این زوار آقا (شماره کارت معتبر و حقوقی است) واقعا این دسته از زائرین آقا بیشتر سختی میکشن تا به کربلا برسن ، دیشب هم یک اتوبوس از زوار پاکستانی تصادف کرد و ۲۸ نفر کشته شدن 😭 🔻به نظرتون چه چیزی به جز عشق امام حسین(ع) است که دل های این عزیزان رو به اربعین وصل می‌کنه و باعث میشه به خاطرش این همه سختی تحمل کنند!! لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید: @Mehdi_Sadeghi_ir
نگاهم میخکوب نگاه خشمگینش شد. ترسیده به کیفم چنگ زدم و بدون معطلی پا به فرار گذاشتم. در برابر صدا زدن های مادرم فقط اشک ریختم و از مزار گریختم. اگر مسعود دستش به من می‌رسید، بدون شک خونم را می‌ریخت و یا آبرویی برایم نمی گذاشت. نفس نفس زنان با اولین ماشین به خانه بر گشتم. دررا که باز کردم با مریم خانم رخ به رخ شدم. ترسیده به سمتم آمد. _چرا گریه کردی؟چی شده ؟ با چشمانی که همچنان  ابرمی‌بارید و چشمه ی اشکش خشک نمی‌شد،گفتم _هیچ کس نگران من نیست ،نگران آبروشون هستن،  نگران حرف مردمی هستن که اگر روزی پشت سر کسی حرف نزنن ،روزشون ،شب نمیشه!کاش مرده بودم، شاید این جوری عزیزتر میشدم. دست نوازشگرش را روی سرم کشید _آروم باش عزیزم. خدانکنه. بهشون مهلت بده، همه چیز درست میشه. برو تو اتاقت کمی بخواب، از سرصبح بیداری. برو عزیزم. با سری افکنده و دلی شکسته به اتاقم پناه بردم و خودم را به آغوش خواب سپردم. چندروزی  از دیدن مادرم گذشته بود ، کاملا از لحاظ روحی بهم ریخته بودم. نه حس حرف زدن داشتم و نه اشتهایی برای خوردن. آنقدر اوضاع روحیم وخیم شده بود که مریم خانم دست به دامان بهنوش شد. طبق معمول این روزهایم، روبه روی آینه ایستاده و به دلارام تهی، فکر می کردم . آیا واقعا این چشم های بی فروغ از آن دلارامی بود که شوق زندگی داشت؟گمان نکنم! صدای باز و بسته شدن در نگاهم را به سمتش سوق داد _سلام بر ستاره سهیل لبخند بی روحی برلبم نشست _سلام. بی تعارف روی تخت گوشه اتاق نشست _مامان که خبر داد باهم زندگی می کنید خیلی‌خوشحال شدم. وقتی تو کنارشی کمتر احساس تنهایی میکنه. ولی امروز که زنگ زد.صداش نگران بود. گفت دلارام بهم ریخته، گفت نیاز به یک هم صحبت داره.منم خدمت رسیدم. با لبخند ادامه داد _دلارام کج بشین ولی راستش بگو. چی شده که نقش یک میت رو بازی می‌کنی؟هوم؟ ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سینه‌ام‌زآتش‌دلْ‌درغمِ‌جانانہ‌بسوخت آتشےبوددرین‌خانہ‌کہ‌کاشانہ‌بسوخت تَنَم‌ازواسطہ‌ی‌دوریِ‌دلبربِگُداخت جانم‌ازآتشِ‌مِهْرِرُخِ‌جانانہ‌بسوخت حافظ‌شیرازے 🏝سلام مولای ما ، مهدی جان شکر خدا که در زلال روشن محبت شما ، سپیده‌دمان دیگری آغاز شد شکر خدا که امروز هم زبانمان با سلام بر آستان پرکبوترتان گشوده شد شکر خدا که قلبمان پر از عطر یاد زهرایی و معطر شماست شکر خدا که با شما زنده‌ایم🏝 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 دیدی کم‌کم مقدمات آقا با داره آماده میشه؟! 🔹ظهور همین‌قدر طبیعی خواهد بود! 🎥حجت‌الاسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سکوتم را که دید، ادامه داد _خدا بخواد زبونت هم از کار افتاده؟ خودش  از حرفش به خنده افتاد _دلارام اصلا بهت فاز افسردگی نمیاد. بی خیال دنیا. یه پیشنهاد خوب دارم برات؟ _چی؟ _من میخوام یک ماه برم یکی از روستاهای مرزی ، تو یک درمانگاه مشغول به کار بشم. علی نمیتونه همراه من بیاد. من دوست دارم که تو همراه من بیای.نظرت؟ بارقه امید در دلم جوانه زد. الان که در  مرخصی دانشگاه به سر میبردم بهترین موقعیت برای دورشدن از این شهر و آدمهایش بود _ خیلی عالیه ولی دکتر سلیمانی این مدت بخاطر بی نظمی هام تو رفت و آمد چیزی نگفته،واقعا خجالت میکشم ازش مرخصی بگیرم. _بسپارش به من! به آنی نکشید که گوشی را برداشت و شماره ای را گرفت. _سلام بر شادوماد. خوبی ؟خوش میگذره؟سوره چطوره؟ نمیدانم چه گفت که زد زیر خنده. _دورت بگردم من، عادت میکنی به رفتار خانوما. بهراد جان یه کمکی ازت می خواستم. من دو روز دیگه میرم سیستان با کاروان جهادی، میخوام این‌بار با دلارام برم.میشه به آقا صادق بگی مرخصی دلارام رو بده؟ نگاه مهربانش را به من دوخت و ادامه داد _به زور که نمیخوام ببرمش. این روزها رفته تو فاز افسردگی، واسش لازمه! پاک آبرویم را برده بود و میخندید. _با خودش صحبت کن ،یه لحظه گوشی. تا خواستم مانعش شوم ،حرفش را زد و مرا لای منگنه گذاشت. راه فراری نداشتم. به او اخم  کردم و گوشی را گرفتم. _سلام. صدایش مثل همیشه استوار بود و مهربان _سلام خانم فروتن، خوب هستید. _ممنونم خداروشکر. شما خوبید، سوره جون چطوره؟ با تاخیر جواب داد _الحمدالله . اتفاق جدیدی افتاده که بهم ریختید؟ به بهنوش چشم غره ای رفتم و در جواب گفتم _نه، اتفاقی نیفتاده، بهنوش الکی بزرگش میکنه! _پس چیزی هست که بهنوش بزرگش کرده.درسته؟ از این که اینقدر زود میفهمید به خودم پوزخندی زدم.نمیتوانستم از او چیزی را  مخفی کنم. _دیروز سرخاک دانیال، مامانم و مسعود رو دیدم، _اینکه بد نیست. حتما اصرار کردند برگردید خونه،درسته؟ به خوش‌خیالی او پوزخندی زدم _نه. گفتن بخاطر حرف مردم منو انداختن دور، دقیقا مثل یک تکه آشغال!! بغض روی صدایم تاثیر گذاشته بود،سکوت کردم _این چه حرفیه، آخه؟خواهش میکنم به دیروز و گذشته فکر نکنید با مرور گذشته چیزی عوض نمیشه. من با صادق صحبت میکنم. با بهنوش برید، شاید سفر حال و هواتون رو عوض کنه.به خانواده هم باید زمان بدید خودشون متوجه اشتباهشون میشن. نمی دانستم در جوابش چه بگویم ، ممنونمی گفتم و تماس را قطع کردم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
با حرص نگاهش کردم و غریدم _یه وقت نزاری نخود تو دهنت خیس بخوره ها!! چرا همه چیز رو به داداشت گفتی. آبرو واسم نگذاشتی. برایم ابرو بالا انداخت و لبخند دندان نمایی زد. _جونم برات بگه که شما خودت داروگری ،بهتر میدونی ،نخود خیس بخوره جوانه میزنه. دست به کمر زد و جدی ادامه داد _انتظار که نداری اجازه بدم تو دهنم نخود سبز بشه.به اندازه کافی زیر پام علف سبز شده!! با چشمانی گرد شده به حاضر جوابیش گوش می دادم. _امیرحسن هم به تو رفته که جواب تو آستینش داره. خودش را روی تخت کناردستم  پرت کرد ودستش را دور گردنم حلقه کرد _عزیزم از قدیم گفتن حلالزاده به داییش میره. امیرحسن کپی برابر اصل بهراد شده. دست از مزاح کردن برداشت و خیلی جدی گفت _پاشو بریم پیش مامان . چایی دم کرده منتظر ماست. _باشه . از اتاق خارج شدیم  و باهم پیش مریم خانم رفتیم. مریم خانم با شنیدن سفر من کمی ناراحت شد ولی وقتی دید این دوری به نفع من است ،مرا به خدا سپرد و آرزو کرد زودتر و با حال خوب برگردم. رفتنم با خودم بود ولی برگشتم دست خدایی بود که هیچ چیز این دنیا را بی هدف و بدون نظم نیافریده است. هرچه در زندگی پیش میرفتم بیشتر به رسالت وجودی خودم پی می‌‌بردم. بهراد مرخصی یک ماهه مرا از دکتر سلیمانی و صادق گرفت. روز موعود فرا رسید، همه زندگیم شد یک ساک کوچک ! بهنوش وارد اتاق شد و با عجله گفت _همه وسایلت رو جمع کردی؟ نگاهی به ساک دستی کوچکم کردم _همه زندگیم رو جمع کردم. مهربان نگاهم کرد و چشمکی حواله‌ام کرد _مهم نیست همه ی زندگیت چقدر شده، مهم  اینه خودت همه زندگی  ما شدی داروگر! امان از او و زبان درازش،امان!! _یادم باشه به علی آقا بگم که هیچ نقشی تو زندگیت نداره و منه همه زندگیتم. خندید و دستم را به دنبال خودش کشید _بگو تا خودم بفرستمت اون دنیا. خوبی هم بهت نیومده. بدو بریم دیر شد. مریم خانم هردویمان را از زیر قرآن رد کرد و همراه با علی آقا به سمت  دانشکده علوم پزشکی به راه افتادیم. قراربود اتوبوس آنجا پزشکان جهادگر را سوار کند. پانزده پزشک متخصص و فوق تخصص مرد  و ۲۴ پزشک زن به این سفرجهادی می آمدند. همگی افراد فرهیخته و با کمالاتی بودند وقتی متوجه شدند من دانشجوی داروسازی هستم برخوردشان ذره ای تغییر نکرد و نگاه بالا به پایین نداشتند. با اینکه اکثرا باتجربه و خیلی حرفه ای بودند. همگی سوار شدیم و با ذکر صلوات راننده به راه افتاد. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙استاد پناهیان 🔸شیطان خیلی منطقی تورو از فرج امام زمانت مایوس میکنه!! 👌کوتاه و شنیدنی 🔸حتما ببینید و نشر دهید. ┏ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠 ♥️͜͡🌱دل‌ به‌ دلدار‌ سپردن‌ کـار هـر دلـدار نیست من‌ به‌ تو‌ جان‌ میسپارم دل‌ که‌ قابلـدار نیست🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند ساعت بعد از پنجره اتوبوس به گذر جاده ها چشم دوخته بودم. هر چه به سمت سیستان نزدیک تر میشدیم ،ستاره های بیشتری چشمک میزدند. انگار ستارگان آسمان هم با دیدن گذشت و فداکاری پزشکان به رقص درآمده بودند. حوالی ظهر بود که به  سیستان رسیدیم . بعد از خواندن نماز جماعت و خوردن نهار ، گروه بندی شدیم و هرکسی راهی یک روستای مرزی شدیم.گروه بندی به این صورت بود که پنج گروه هشت نفره تشکیل دادیم. یک دندان پزشک ،یک پزشک عمومی، یک  فوق تخصص اطفال، یک جراح داخلی و یک پرستار. به جز بهنوش که دندان پزشک گروه بود ، خانم حسینی فوق تخصص اطفال بود زنی حدودا چهل و پنج ساله،بسیارجدی و البته مهربان ، خانم امیری پزشک عمومی بود.او دختری ۲۸ ساله و مجرد بود، بسیار خون گرم و خوش خنده بودبه طوری که با دیدن خنده ی او، تو هم به خنده می افتادی و در نهایت  آقای  سهیل خردمند جراح داخلی بودند ایشان سی و دو سالشان بود. طبق آماری که بهنوش دم گوشم داده بود، دکتر خردمند در ایران تنها زندگی می‌کرد و بسیار متدین و خوش اخلاق بود. از کمک به مردم حتی اگر گدا و یا معتاد و امثالهم باشد ،ابایی ندارد. او دوست همسر بهنوش است. بهنوش هم حق دوستی را ادا می کرد و میخواست هرطور شده مرا به این آقای دکتر غالب کند ولی زهی خیال باطل!! گروه ما بخاطر علاقه وافر به شهید ابراهیم هادی به نام  این شهید بزرگوار مزین شد. در یک درمانگاه ساده با کمترین امکانات پزشکی و البته رفاهی  ساکن شدیم. آقای دکتر به خواست خود در یکی از اتاق های درمانگاه مستقر شد و ما خانم ها به منزلی که دهیار روستا برایمان تدارک دیده بود،رفتیم. خانه ای روستایی با حیاطی خاکی و دیوار های گلی . یک اتاق و یک پذیرایی و در نهایت یک آشپزخانه کوچک محل استقرار ما بود. سرویس بهداشتی و حمام در گوشه حیاط قرار داشت. گوشه چپ حیاط ، یک فضای کوچک برای نگهداری مرغ  و خروس  حصار کشی شده بود. یک باغچه کوچک و یک درخت به حیاط خانه صفا بخشیده بود. این خانه و روستا ،آغاز دوران جدیدی از زندگی من شد. ╭ ╯ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بــاز دگر بـاره رســیــد اربـعـیــن جوش زند خـون حـسـیـن از زمیــن شـد چـهـلـم روز عــزای حـسـیــن جــان جــهــان بـــاد فدای حـسین 🏴فرا رسیدن سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) تسلیت باد🥀