eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 دیدی کم‌کم مقدمات آقا با داره آماده میشه؟! 🔹ظهور همین‌قدر طبیعی خواهد بود! 🎥حجت‌الاسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سکوتم را که دید، ادامه داد _خدا بخواد زبونت هم از کار افتاده؟ خودش  از حرفش به خنده افتاد _دلارام اصلا بهت فاز افسردگی نمیاد. بی خیال دنیا. یه پیشنهاد خوب دارم برات؟ _چی؟ _من میخوام یک ماه برم یکی از روستاهای مرزی ، تو یک درمانگاه مشغول به کار بشم. علی نمیتونه همراه من بیاد. من دوست دارم که تو همراه من بیای.نظرت؟ بارقه امید در دلم جوانه زد. الان که در  مرخصی دانشگاه به سر میبردم بهترین موقعیت برای دورشدن از این شهر و آدمهایش بود _ خیلی عالیه ولی دکتر سلیمانی این مدت بخاطر بی نظمی هام تو رفت و آمد چیزی نگفته،واقعا خجالت میکشم ازش مرخصی بگیرم. _بسپارش به من! به آنی نکشید که گوشی را برداشت و شماره ای را گرفت. _سلام بر شادوماد. خوبی ؟خوش میگذره؟سوره چطوره؟ نمیدانم چه گفت که زد زیر خنده. _دورت بگردم من، عادت میکنی به رفتار خانوما. بهراد جان یه کمکی ازت می خواستم. من دو روز دیگه میرم سیستان با کاروان جهادی، میخوام این‌بار با دلارام برم.میشه به آقا صادق بگی مرخصی دلارام رو بده؟ نگاه مهربانش را به من دوخت و ادامه داد _به زور که نمیخوام ببرمش. این روزها رفته تو فاز افسردگی، واسش لازمه! پاک آبرویم را برده بود و میخندید. _با خودش صحبت کن ،یه لحظه گوشی. تا خواستم مانعش شوم ،حرفش را زد و مرا لای منگنه گذاشت. راه فراری نداشتم. به او اخم  کردم و گوشی را گرفتم. _سلام. صدایش مثل همیشه استوار بود و مهربان _سلام خانم فروتن، خوب هستید. _ممنونم خداروشکر. شما خوبید، سوره جون چطوره؟ با تاخیر جواب داد _الحمدالله . اتفاق جدیدی افتاده که بهم ریختید؟ به بهنوش چشم غره ای رفتم و در جواب گفتم _نه، اتفاقی نیفتاده، بهنوش الکی بزرگش میکنه! _پس چیزی هست که بهنوش بزرگش کرده.درسته؟ از این که اینقدر زود میفهمید به خودم پوزخندی زدم.نمیتوانستم از او چیزی را  مخفی کنم. _دیروز سرخاک دانیال، مامانم و مسعود رو دیدم، _اینکه بد نیست. حتما اصرار کردند برگردید خونه،درسته؟ به خوش‌خیالی او پوزخندی زدم _نه. گفتن بخاطر حرف مردم منو انداختن دور، دقیقا مثل یک تکه آشغال!! بغض روی صدایم تاثیر گذاشته بود،سکوت کردم _این چه حرفیه، آخه؟خواهش میکنم به دیروز و گذشته فکر نکنید با مرور گذشته چیزی عوض نمیشه. من با صادق صحبت میکنم. با بهنوش برید، شاید سفر حال و هواتون رو عوض کنه.به خانواده هم باید زمان بدید خودشون متوجه اشتباهشون میشن. نمی دانستم در جوابش چه بگویم ، ممنونمی گفتم و تماس را قطع کردم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
با حرص نگاهش کردم و غریدم _یه وقت نزاری نخود تو دهنت خیس بخوره ها!! چرا همه چیز رو به داداشت گفتی. آبرو واسم نگذاشتی. برایم ابرو بالا انداخت و لبخند دندان نمایی زد. _جونم برات بگه که شما خودت داروگری ،بهتر میدونی ،نخود خیس بخوره جوانه میزنه. دست به کمر زد و جدی ادامه داد _انتظار که نداری اجازه بدم تو دهنم نخود سبز بشه.به اندازه کافی زیر پام علف سبز شده!! با چشمانی گرد شده به حاضر جوابیش گوش می دادم. _امیرحسن هم به تو رفته که جواب تو آستینش داره. خودش را روی تخت کناردستم  پرت کرد ودستش را دور گردنم حلقه کرد _عزیزم از قدیم گفتن حلالزاده به داییش میره. امیرحسن کپی برابر اصل بهراد شده. دست از مزاح کردن برداشت و خیلی جدی گفت _پاشو بریم پیش مامان . چایی دم کرده منتظر ماست. _باشه . از اتاق خارج شدیم  و باهم پیش مریم خانم رفتیم. مریم خانم با شنیدن سفر من کمی ناراحت شد ولی وقتی دید این دوری به نفع من است ،مرا به خدا سپرد و آرزو کرد زودتر و با حال خوب برگردم. رفتنم با خودم بود ولی برگشتم دست خدایی بود که هیچ چیز این دنیا را بی هدف و بدون نظم نیافریده است. هرچه در زندگی پیش میرفتم بیشتر به رسالت وجودی خودم پی می‌‌بردم. بهراد مرخصی یک ماهه مرا از دکتر سلیمانی و صادق گرفت. روز موعود فرا رسید، همه زندگیم شد یک ساک کوچک ! بهنوش وارد اتاق شد و با عجله گفت _همه وسایلت رو جمع کردی؟ نگاهی به ساک دستی کوچکم کردم _همه زندگیم رو جمع کردم. مهربان نگاهم کرد و چشمکی حواله‌ام کرد _مهم نیست همه ی زندگیت چقدر شده، مهم  اینه خودت همه زندگی  ما شدی داروگر! امان از او و زبان درازش،امان!! _یادم باشه به علی آقا بگم که هیچ نقشی تو زندگیت نداره و منه همه زندگیتم. خندید و دستم را به دنبال خودش کشید _بگو تا خودم بفرستمت اون دنیا. خوبی هم بهت نیومده. بدو بریم دیر شد. مریم خانم هردویمان را از زیر قرآن رد کرد و همراه با علی آقا به سمت  دانشکده علوم پزشکی به راه افتادیم. قراربود اتوبوس آنجا پزشکان جهادگر را سوار کند. پانزده پزشک متخصص و فوق تخصص مرد  و ۲۴ پزشک زن به این سفرجهادی می آمدند. همگی افراد فرهیخته و با کمالاتی بودند وقتی متوجه شدند من دانشجوی داروسازی هستم برخوردشان ذره ای تغییر نکرد و نگاه بالا به پایین نداشتند. با اینکه اکثرا باتجربه و خیلی حرفه ای بودند. همگی سوار شدیم و با ذکر صلوات راننده به راه افتاد. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙استاد پناهیان 🔸شیطان خیلی منطقی تورو از فرج امام زمانت مایوس میکنه!! 👌کوتاه و شنیدنی 🔸حتما ببینید و نشر دهید. ┏ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠 ♥️͜͡🌱دل‌ به‌ دلدار‌ سپردن‌ کـار هـر دلـدار نیست من‌ به‌ تو‌ جان‌ میسپارم دل‌ که‌ قابلـدار نیست🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند ساعت بعد از پنجره اتوبوس به گذر جاده ها چشم دوخته بودم. هر چه به سمت سیستان نزدیک تر میشدیم ،ستاره های بیشتری چشمک میزدند. انگار ستارگان آسمان هم با دیدن گذشت و فداکاری پزشکان به رقص درآمده بودند. حوالی ظهر بود که به  سیستان رسیدیم . بعد از خواندن نماز جماعت و خوردن نهار ، گروه بندی شدیم و هرکسی راهی یک روستای مرزی شدیم.گروه بندی به این صورت بود که پنج گروه هشت نفره تشکیل دادیم. یک دندان پزشک ،یک پزشک عمومی، یک  فوق تخصص اطفال، یک جراح داخلی و یک پرستار. به جز بهنوش که دندان پزشک گروه بود ، خانم حسینی فوق تخصص اطفال بود زنی حدودا چهل و پنج ساله،بسیارجدی و البته مهربان ، خانم امیری پزشک عمومی بود.او دختری ۲۸ ساله و مجرد بود، بسیار خون گرم و خوش خنده بودبه طوری که با دیدن خنده ی او، تو هم به خنده می افتادی و در نهایت  آقای  سهیل خردمند جراح داخلی بودند ایشان سی و دو سالشان بود. طبق آماری که بهنوش دم گوشم داده بود، دکتر خردمند در ایران تنها زندگی می‌کرد و بسیار متدین و خوش اخلاق بود. از کمک به مردم حتی اگر گدا و یا معتاد و امثالهم باشد ،ابایی ندارد. او دوست همسر بهنوش است. بهنوش هم حق دوستی را ادا می کرد و میخواست هرطور شده مرا به این آقای دکتر غالب کند ولی زهی خیال باطل!! گروه ما بخاطر علاقه وافر به شهید ابراهیم هادی به نام  این شهید بزرگوار مزین شد. در یک درمانگاه ساده با کمترین امکانات پزشکی و البته رفاهی  ساکن شدیم. آقای دکتر به خواست خود در یکی از اتاق های درمانگاه مستقر شد و ما خانم ها به منزلی که دهیار روستا برایمان تدارک دیده بود،رفتیم. خانه ای روستایی با حیاطی خاکی و دیوار های گلی . یک اتاق و یک پذیرایی و در نهایت یک آشپزخانه کوچک محل استقرار ما بود. سرویس بهداشتی و حمام در گوشه حیاط قرار داشت. گوشه چپ حیاط ، یک فضای کوچک برای نگهداری مرغ  و خروس  حصار کشی شده بود. یک باغچه کوچک و یک درخت به حیاط خانه صفا بخشیده بود. این خانه و روستا ،آغاز دوران جدیدی از زندگی من شد. ╭ ╯ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بــاز دگر بـاره رســیــد اربـعـیــن جوش زند خـون حـسـیـن از زمیــن شـد چـهـلـم روز عــزای حـسـیــن جــان جــهــان بـــاد فدای حـسین 🏴فرا رسیدن سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) تسلیت باد🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5944796291753052392.mp3
6M
📝 قرائت زیـارت اربعـین 🎤حاج مهدی سماواتی علیه السلام
🏴 به تو از دور سلام 🔸رهبر انقلاب: از داخل خانه اظهار ارادت کنیم. دو سه زیارت مهم روز اربعین وارد است(، زیارت وارث و زیارت وداع امام حسین). روز همه مردم بنشینند زیارت اربعین را با حال، با توجه بخوانند و شِکوِه کنند پیش علیه السلام و بگویند یا سیدالشهداء، ما دلمان میخواست بیاییم، نشد. وضع اینجوری است تا یک نظری بکنند، یک کمکی بکنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اهالی روستا آنچنان مهربان و ساده بودند که با اولین برخورد عاشقشان می‌شدی. صفا و صمیمیت در میان اهالی خودنمایی میکرد. شیعه و سنی در کنار هم زندگی می‌کردند و این برای من بسیار عجیب بود. روز اول کاری را با دندان درد فرشته کوچولو آغاز کردیم. حوالی ساعت ۶ صبح بود که صدای ضربه های محکم به در ما را از خواب پراند. با عجله پوششم را درست کردم و به سمت در رفتم. _بله، اومدم. در را که باز کردم مادری را دیدم نالان با کودکی از درد به خود می پیچید. نگران دختر بچه را نگاه کردم _چی شده؟ زن نالید _از دیشب دندون درد داره ،فقط یک ساعت خوابیده،لطفا مداواش کنید. لبخندی به روی صورت خسته و ناراحتش زدم _بفرمایید داخل،الان به دکتر خبر میدم.نگران نباشید. کار ما از همان ساعت آغاز شد . ظهر یکی از اهالی روستا که نامش انیس بود، با غذابه بهیاری آمد. او به درخواست دهیار در مدتی که در آن روستا بودیم قرارشد با ما زندگی کند و به کارهای خانه برسد. انیس زنی سی و اندی ساله بود که بسیار با تجربه و کاری و البته پرحرف بود. در همان روز اول نیمی از رازهای اهالی روستا را برایمان برملا کرده بود. اول  هر راز می‌گفت :جونم براتون بگه که!!! و بعد پته ان بخت برگشته را روی دایره می ریخت. هفته اول با چشم بر هم زدنی شروع شد. آغاز هفته دوم مساوی شد با آغاز روزهای تلخ و شیرین من! یک شنبه صبح بهنوش برای خرید وسایل مورد نیازش به  یکی از شهرهای نزدیک رفت. من که نقش دستیار او را داشتم ،آن روز بیکار بودم . حوالی ساعت ده صبح بود که مردی تنومند با قیافه ای عبوس وارد بهیاری شد.درمانگاه آن روز کمی شلوغ بود .منشی او را به اتاق دندان پزشک راهنمایی کرد. مرد دندان عقلش درد می کرد و درخواست داشت دکتر آن را بکشد. قبل از آنکه من زبان باز کنم و بگویم دکتر نیست روی صندلی دراز کشید _دکتر دندونم رو بکش و راحتم کن! فرصت نداد حرفی بزنم،  این بارفریاد زد _مگه کری دکتر؟ عصبانی به سمتش رفتم _آقای محترم قبل داد زدن باید می پرسیدید دکتر هست یا نه؟ ابرو در هم کشید و فریاد زد _اگه تو دکتر نیستی پس اینجا چه غلطی می کنی؟ دهانم از گستاخی مرد مقابلم باز مانده بود. کم مانده بود که همان جا مثل بچه ها بزنم زیر گریه. این بار صدایش را انداخت روی سرش و فریاد زد _چرا لال شدی _اینجا چه خبره؟ به سمت دکتر خردمند چرخیدم. با صدایی که از ترس می لرزید به حرف آمدن _قبل اینکه من بگم دکتر نیستن رو صندلی دراز کشیدن،الان هم گفتم دکتر نیست عصبانی شدند. _خانم فروتن تشریف ببرید بیرون لطفا. به سمت مرد رفت و مقابلش ایستاد _به جای داد زدن سر یک خانم، محترمانه سوالت رو بپرس . به بیرون اشاره کرد _امروز دندان پزشک نداریم میتونید تشریف ببرید  شهر. بفرمایید. مرد عصبانی نگاهی به ما انداخت و از اتاق خارج شد. هنوز هم از ترس دست و پایم می‌لرزید. دکتر خردمند که نگاهش به من افتاد با نگرانی گفت _رنگتون پریده، حتما فشارتون پایینه،بشینید تا براتون آب قند بیارم. _شما زحمت نکشید آقای دکتر، الان خوب میشم. _زحمتی نیست. چند دقیقه بعد انیس خانم با یک لیوان شربت به سمتم آمد _خدا مرگم بده رنگت شده عین گچ دیوار. خدا خیرت نده سیا ببین چی به روز دختر مردم آورده.  بیا بخور عزیزم. لیوان را از دستش گرفتم و شربت را سر کشیدم. حالم  که سرجایش برگشت  از او پرسیدم _اون رو میشناختی؟ _بله خانم جان ،اسمش سیاوشِ. جد درد جدش تو این روستا خان بودند. همون اول های روستا یک عمارت خیلی بزرگ و زیبایی دارند. با ملوک خانم، مادرش و خواهرش ستایش زندگی می کنه. پدرش تیمسار مرادی چندسال پیش تصادف کرد و مرد. دستم راراگرفت و با ناراحتی گفت _نگاه به قیافه عبوس و داد و بیدادهاش نکن خانوم جان. چند سال پیش نامزدش گیر قاچاقچی های افغان افتاد. مردم میگفتن ،نامزدش رو فروخته بودن به داعش. نامزدش هم خودش رو می‌سوزونه تا دست اون حرومی ها بهش نخوره. سیاوش وقتی فهمید دیگه اون آدم سابق نشد. پلیس بود از کارش استعفا داد و خونه نشین شد. انیس خانم برخواست درحالی که زیر لب با خودش حرف میزد از اتاق خارج شد. من و ماندم داستان زندگی مردی که تا چندلحظه پیش از او وحشت داشتم و حالا عجیب دلم برایش می سوخت. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
روز بعد دوباره سیاوش به مطب آمد،هنوز هم درد دندان داشت. با دیدنش وحشت زده به بهنوش گفتم _بهنوش  همون عصبانیه اومده. من میرم پیش دکتر حسینی. نمیتونم اینو تحمل کنم. بهنوش خندید و اجازه رفتن را صادر کرد. قبل از اینکه سیاوش وارد اتاق شود، از اتاق خارج شدم و از شانس بدم با او  رو در رو شدم. نگاه ترسیده ام را لحظه ای به او دوختم و سریع مثل تیری که از کمان رهاشده به سمت اتاق خانم حسینی رفتم. نیم ساعتی به خانم حسینی که مشغول ویزیت بچه ها بود ،کمک کردم. به گمان اینکه سیاوش رفته است ،به بیرون سرکی کشیدم و وقتی او را در راهرو بهیاری ندیدم خودم را به اتاق بهنوش رساندم. به در تکیه زده و چشمانم را بستم. _تا حالا از کسی اینقدر نترسیده بودم. یارو شبیه هیولا می مونه. تا چندسال فریاداش کابوس خوابم میشه. مردک.. _عذر میخوام. با وحشت چشمانم را باز کردم. سیاوش روبه رویم ایستاده بود . هینی گفته و دست روی دهانم گذاشتم. انگار از دیدن  وحشت من تفریح می کرد،مردک دیوانه. مشخص بود که قصد خندیدن دارد ولی تلاش میکند همان طور جدی بماند. نگاهم را به بهنوش دوختم که عقب تر از سیاوش ایستاده و خندان به من و حماقت هایم چشم دوخته است. از در فاصله گرفته و کناری ایستادم. _میشه چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟ گیج سرم را بالا آوردم _با من؟ _بله. به بهنوش چشم دوختم وقتی تایید کرد،سرتکان دادم _بله بفرمایید. _من چنددقیقه میرم پیش خانم دکترحسینی،همین جا صحبت کنید. بهنوش از اتاق خارج شد و در را کامل باز گذاشت . _من بابت رفتار دیروزم واقعا از شما عذر میخوام .درد  دندان و مشکلاتی که دیروز برام پیش اومده بود باعث عصبانیتم شده بود. متاسفانه دیواری کوتاه تر از دیوار شما برای خالی کردن عصبانیتم پیدا نکردم.لطفا بی ادبی دیروزم رو ببخشید. _خواهش می کنم. با صدایی که کمی خنده در آن آمیخته شده بود،ادامه داد _امیدوارم فریادهام کابوس شبهاتون نشه. به آنی سرم بالا آمد و با اخم به او نگاه کردم. _با اجازه خانم دکتر قبل از اینکه چیزی بگویم از اتاق خارج شد . در حد انفجار از خودم عصبانی بودم. همانند یک کودک ناقص العقل بدون توجه به اطرافیانم دهانم را باز می کنم و هرچه میخواهم به زبان می آورم و بعد شرمنده حرفهایم میشوم. با گریه سرم را روی میز کوبیدم. _دلارام چی شد؟کتکت زده؟ با چشمانی گریان سرم را بالا آوردم. از تصور کتک خوردنم از سیاوش به لرزه افتادم. _اگر کتکم میزد الان باید جنازم رو جمع می کردی. به سمتم آمد و کنارم نشست _پس چرا گریه کردی؟ نالیدم _بهنوش من خیلی احمقم. ندیدی چطوری خودم رو بی آبرو کردم؟نمیشد قبل اینکه دهنم رو باز کنم به اراجیف گویی یه هشدار میدادی که این گولاخ هنوز تو اتاقه! بهنوش زد زیر خنده _قیافت اون لحظه واقعا دیدنی بود. آقای مرادی دندون عقلش درد می کرد و باید جراحی میشد منم کاری ازم ساخته نبود فقط واسش بی حسی زدم تا خودش رو به شهر برسونه. قبل رفتن گفت میخواد از تو عذر خواهی کنه. همونجا که تو اومدی داخل،میخواستیم بیایم اتاق خانم حسینی پیش تو. با چنان ترسی وارد شدی که من اولش هنگ کردم. وقتی به در تکیه دادی و شروع کردی به حرف زدن، میخواستم صدات کنم ولی آقای مرادی ازم خواست سکوت کنم. دستم را گرفت _حالا که چیزی نشده، تو حرف دلت رو زدی اون بنده خدا هم شنید و عذرخواهی کرد. تموم شد و رفت _امیدوارم دیگه هیچ وقت باهاش چشم تو چشم نشم. _بی خیال گذشته، پاشو بریم نهار که خیلی گشنمه. هردو برای استراحت و صرف نهار به خانه برگشتیم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
نیمه های شب بود که صدای تیراندازی باعث شد تا همه با وحشت از خواب بیدار شویم. نمیدانستیم درون روستا چه اتفاقی افتاده است و همین هم باعث نگرانیمان شده بود. خانم حسینی با آقای دکتر خردمند تماس گرفت تا از او خبر بگیرد احتمال میداد او که در مرکز شهر قرار دارد بهتر در جریان این صدای وحشتانک قرار دارد. چندین بار تماس گرفتیم ولی ایشان جواب نداد. ترس و وحشت بیشتر به جانمان ریشه دواند. حالا علاوه بر نگرانی برای مردم روستا، نگرانی برای دکتر خردمند هم به نگرانیهایمان اضافه شد. بعد از دقایقی صدای تیراندازی قطع شد. دوباره به بهیاری زنگ زدیم. مراد، نگهبان بهیاری تلفن را جواب داد و از ما خواست تا برای کمک به دکتر خردمند به بهیاری برویم. سریع هر چهار نفر آماده رفتن به بهیاری شدیم .هنوز ازخانه خارج نشده بودیم که صدای کوبش در به گوش رسید. من که آن لحظه در حیاط بودم با ترس به سمت در رفتم و پرسیدم. _کیه؟ _مرادی هستم، لطفا در رو باز کنید. آن لحظه  انگار هیچ فامیلی به خاطر ندارم . با خودم فکر میکردم مرادی کیه و چرا اینجاست. صدای عصبانیش دوباره بلند شد _خانم دکتر استخاره می کنید. منم سیاوش در رو باز کنید. با شنیدن اسمش و  صدای عصبانیش سریع در را باز کردم. وحشت زده نگاهم میخکوب دست هایش شد. دستهایی که غرق خون بود. دستش را بالا آورد _نترسید،کسی رو نکشتم. خانم دکتر من  فقط به مجروح ها کمک کردم حالشون بده باید سریع بریم بهیاری. متوجه شدی؟منو ببین. نگاهم را لحظه ای به او دوختم. لبخند خسته ای بر لب نشاند _آفرین دختر خوب . خوب گوش کن ،تو بهیاری به کمکتون احتیاج دارند .باید با من بیاین. با صدایی که هنوز بخاطر ترس و هیجان می لرزید، زمزمه کردم _ ما آماده ایم، بریم. در طول مسیر پشت سر سیاوش  همراه بقیه به راه افتادم. دکتر حسینی از سیاوش پرسید _چه اتفاقی افتاده؟ _معلم مدرسه امشب چندتا تروریست رو تو مدرسه پنهون کرده بوده. امشب میخواستن کمی سلاح گرم و سرد رو ببرن تهران ،که بخاطر اشرافیت کامل نیروهای امنیتی امشب ریختن بگیرنشون که متاسفانه تروریست ها متوجه شدن و  به نیروهای امنیتی تیراندازی کردن. یکی از تروریست ها حالش وخیمه .سه نفر دیگه دستگیر شدن.معلم مدرسه هم کشته شد. متاسفانه سه تا از نیروهای خودمون مصدوم شدند و تو بهیاری هستند. به کمک شما نیاز دارند. وارد بهیاری که شدیم اوضاع خیلی وخیم بود. مردم جلو بهیاری جمع شده و برای سلامتی نیروهای امنیتی دعا می کردند. تا صبح همگی مشغول مداوای بیمارها شدیم. خداروشکر حال همگی مساعد بود و صبح با چندین آمبولانس به مرکز استان انتقال داده شد تا از همانجا به تهران اعزام شوند. تنها کسی که حالش وخیم بود و دکتر خردمند با وجود کمبود وسایل پزشکی تمام سعیش را برای نجاتش کرده بود ولی زنده ماندش دست خدا بود. سیاوش تا صبح همپای ما در انجا ماند و به ما کمک کرد و مردم را به خانه هایشان برگرداند. صبح بعد از اعزام مجروحین خسته و کوفته به خانه برگشتیم. سرم به بالش نرسیده به خواب عمیقی فرو رفتم. با صدای زنگ تلفنم از خواب بیدار شدم. با همان چشمان بسته با دست به دنبال گوشی گشتم. هنوز خوابم می آمد. گوشی را برداشتم ،یک چشمم را باز کردم تا ببینم چه کسی مزاحم خواب نازم شده است. با دیدن نام بهراد که روی گوشی خودنمایی می کرد با شتاب برخواستم و سرجایم نشستم. صدایم را کمی صاف کردم و تماس را وصل کردم. _سلام. _علیک سلام. ببخشید سر صبحی مزاحم شدم. بی حواس گفتم _خواهش میکنم. صدای خنده کوتاهش تازه مرا متوجه خنگ بازیم کرده بود. سریع  خودم را زدم به آن راه و گفتم _حالتون خوبه؟مریم جون و همسرتون خوبن؟ _ممنونم خداروشکر همه خوبن. شما خوبید؟بهنوش جان چطوره؟از صبح هرچی زنگ میزنم جواب نمیده. _ممنونم خداروشکر خوبیم. حتما گوشیش رو سکوت بوده. خوابه . اگر کار مهمی دارید بیدارش کنم؟ _نه نیاز نیست. صبح خبر درگیری تو روستا رو شنیدیم. خیلی نگرانتون شدیم .تماس گرفتم ببینم حالتون خوبه یانه؟ وسایلتون رو جمع کنید امروز قراره برگردید تهران. _ولی هنوز یک هفته تا پایان سفرمون مونده . بهراد با صدایی که عصبانی بود، گفت: _دیگه صلاح نیست اونجا بمونید. به بهنوش هم بگو وسایلش رو جمع کنه. اگر لازم بشه خودم میام دنبالتون.مامان میخواد باهاتون صحبت کنه ،فعلا خدانگهدار مبهوت شده به گوشی زل زدم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
مبهوت شده به گوشی زل زدم. _چرا خشکت زده؟ با صدای خوابالوی بهنوش به خود آمده و گوشی را به سمتش گرفتم _آقا بهراد بود. گفت امروز برگردید.بگیر خاله پشت خطه. بهنوش مشغول حرف زدن با خاله شد و من مبهوت صدای عصبانی بهراد بودم. او زندگی خودش را داشت ،دلیلی برای عصبانیت  و نگرانی برای من وجود نداشت. صدالبته که اوثابت کرده بود برادرانه پای من ایستاده است. بهنوش گوشی را به سمتم گرفت _بگیر مامان کارت داره گوشی را به گوش چسباندم _سلام مریم جونم صدای مهربانش همه وجودم را گرم کرد _سلام قربونت برم، خوبی دخترم؟ _فداتون بشم .ممنونم شما خوبید؟عروس خانمتون خوبه؟ _خداروشکر همه خوبن. از صبح که خبر رو شنیدیم قلبمون اومده تو دهنمون. طفلک بهراد کلی با این و اون تماس گرفت تا بفهمه حالتون چطوره. خدا خیر بده به سوره، دائم میگفت حتما بلایی سرشون اومده که گوشی رو جواب نمیدن. بهراد آتیش گرفته بود بچم از نگرانی،  آخرش هم با سوره دعوا کرد ،سوره هم گذاشت رفت. خداروشکر گوشیتون رو جواب دادید ،نگرانیمون برطرف شد. دلارام جان وسایلتون رو جمع کنید امروز برگردید. از اینکه با عث نگرانیشان شده بودم خجالت زده گفتم _چشم مریم جونم،شما امر کن. بعد از اینکه به مریم خانم قول دادیم که آماده برگشت شویم ،تماس را قطع کردم. با بدجنسی رو به بهنوش کردم و گفتم _زنداداشت خیلی دوست داره ها!! _بله دیگه خواهرشوهر به این خوبی داره. حالا از کجا فهمیدی اینو؟ در حالی که بر میخواستم تا به سمت حیاط بروم گفتم _اخه خیلی آرزوی شهادتت رو داشته ،طفلک الان که فهمیده زنده ای خورده تو ذوقش! به قیافه مبهوتش خندیدم _واقعا فکر میکرده شهید شدیم؟ _والا خاله که میگفت به دائم به بهراد میگفته اینا شهید شدن ! از اتاق خارج شدم و بهنوش را تنها گذاشتم. نزدیک اذان مغرب بود که خبر رسید فردا صبح باید به تهران برگردیم. در بهیاری با مردم خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. چیزی نگذشت که در حیاط به صدا درآمد . انیس خانم در حیاط را باز کرد. از پنجره دیدم که دهیار جلو در ایستاده و چند نفری هم پشت سرش ایستاده بودند. یاالله گویان وارد خانه شدند. دهیار به همراه سه مرد و سیاوش به دیدنمان آمده بودند. دکتر خردمند هم به عنوان مسئول ما به آنجا آمد . کمی که در مورد ماجرای صبح صحبت کردند دهیار رو به ما کرد و گفت _همونطور که میدونید معلم مدرسه خائن بود و دستگیر شد. الان وسط سال تحصیلی آموزش و پرورش معلم نداره تا برای روستا بفرسته. از طرفی بچه ها هم سختشونه تو این سرما چند کیلومتر برن به روستای دیگه و اونجا درس بخونند. من و آقایان که شورای روستا هستند خدمت رسیدیم تا اگر امکانش هست یکی از شما بزرگواران حداقل تا اسفند اینجا بمونید و به بچه ها درس بدید. میدونیم که در تخصص شما نیست ولی واقعا راه دیگه ای نداریم. تو روستا آدم باسواد نداریم . اونایی هم که سواد دارند مثل من،سوادشون در حد خوندن و نوشتن هستش،تدریس کردن رو یادنداریم. هرکدام از پزشکان یک دلیل برای برگشت داشتند. دکتر خردمند چندین جراحی مهم داشت. خانم حسینی فرزندانش در انتظارش بودند و تعداد بیمارانش بسیار بود. بهنوش بخاطر همسرش و بهراد نمیتوانست بماند. به خانم امیری،خانواده اش اجازه بیشتر ماندن را ندادند. تنها کسی که هیچ کس منتظرش نبود ،من بودم. همه نگاهها به من بود. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
با نمک برای همیشه با تیرگی بدنت خداحافظی کن 😳😳😳😳 اگه تو هم از تیرگی بدنت خسته شدی هر کاری میکنی بازم همونجوری 😔😔😔😔 پس بیا اینجا یه روش عااالی بهت میدم 😍 https://eitaa.com/joinchat/4135322413Cc635515f7e فیلم و نکات آموزشی تو کانال ببین 👆👆