#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۹
#نویسنده_زهرا__فاطمی
سکوتم را که دید، ادامه داد
_خدا بخواد زبونت هم از کار افتاده؟
خودش از حرفش به خنده افتاد
_دلارام اصلا بهت فاز افسردگی نمیاد.
بی خیال دنیا. یه پیشنهاد خوب دارم برات؟
_چی؟
_من میخوام یک ماه برم یکی از روستاهای مرزی ، تو یک درمانگاه مشغول به کار بشم.
علی نمیتونه همراه من بیاد.
من دوست دارم که تو همراه من بیای.نظرت؟
بارقه امید در دلم جوانه زد. الان که در مرخصی دانشگاه به سر میبردم بهترین موقعیت برای دورشدن از این شهر و آدمهایش بود
_ خیلی عالیه ولی دکتر سلیمانی این مدت بخاطر بی نظمی هام تو رفت و آمد چیزی نگفته،واقعا خجالت میکشم ازش مرخصی بگیرم.
_بسپارش به من!
به آنی نکشید که گوشی را برداشت و شماره ای را گرفت.
_سلام بر شادوماد. خوبی ؟خوش میگذره؟سوره چطوره؟
نمیدانم چه گفت که زد زیر خنده.
_دورت بگردم من، عادت میکنی به رفتار خانوما. بهراد جان یه کمکی ازت می خواستم.
من دو روز دیگه میرم سیستان با کاروان جهادی، میخوام اینبار با دلارام برم.میشه به آقا صادق بگی مرخصی دلارام رو بده؟
نگاه مهربانش را به من دوخت و ادامه داد
_به زور که نمیخوام ببرمش. این روزها رفته تو فاز افسردگی، واسش لازمه!
پاک آبرویم را برده بود و میخندید.
_با خودش صحبت کن ،یه لحظه گوشی.
تا خواستم مانعش شوم ،حرفش را زد و مرا لای منگنه گذاشت.
راه فراری نداشتم.
به او اخم کردم و گوشی را گرفتم.
_سلام.
صدایش مثل همیشه استوار بود و مهربان
_سلام خانم فروتن، خوب هستید.
_ممنونم خداروشکر. شما خوبید، سوره جون چطوره؟
با تاخیر جواب داد
_الحمدالله . اتفاق جدیدی افتاده که بهم ریختید؟
به بهنوش چشم غره ای رفتم و در جواب گفتم
_نه، اتفاقی نیفتاده، بهنوش الکی بزرگش میکنه!
_پس چیزی هست که بهنوش بزرگش کرده.درسته؟
از این که اینقدر زود میفهمید به خودم پوزخندی زدم.نمیتوانستم از او چیزی را مخفی کنم.
_دیروز سرخاک دانیال، مامانم و مسعود رو دیدم،
_اینکه بد نیست. حتما اصرار کردند برگردید خونه،درسته؟
به خوشخیالی او پوزخندی زدم
_نه. گفتن بخاطر حرف مردم منو انداختن دور، دقیقا مثل یک تکه آشغال!!
بغض روی صدایم تاثیر گذاشته بود،سکوت کردم
_این چه حرفیه، آخه؟خواهش میکنم به دیروز و گذشته فکر نکنید با مرور گذشته چیزی عوض نمیشه.
من با صادق صحبت میکنم. با بهنوش برید، شاید سفر حال و هواتون رو عوض کنه.به خانواده هم باید زمان بدید خودشون متوجه اشتباهشون میشن.
نمی دانستم در جوابش چه بگویم ، ممنونمی گفتم و تماس را قطع کردم.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۷۰
#نویسنده_زهرا__فاطمی
با حرص نگاهش کردم و غریدم
_یه وقت نزاری نخود تو دهنت خیس بخوره ها!! چرا همه چیز رو به داداشت گفتی. آبرو واسم نگذاشتی.
برایم ابرو بالا انداخت و لبخند دندان نمایی زد.
_جونم برات بگه که شما خودت داروگری ،بهتر میدونی ،نخود خیس بخوره جوانه میزنه.
دست به کمر زد و جدی ادامه داد
_انتظار که نداری اجازه بدم تو دهنم نخود سبز بشه.به اندازه کافی زیر پام علف سبز شده!!
با چشمانی گرد شده به حاضر جوابیش گوش می دادم.
_امیرحسن هم به تو رفته که جواب تو آستینش داره.
خودش را روی تخت کناردستم پرت کرد ودستش را دور گردنم حلقه کرد
_عزیزم از قدیم گفتن حلالزاده به داییش میره. امیرحسن کپی برابر اصل بهراد شده.
دست از مزاح کردن برداشت و خیلی جدی گفت
_پاشو بریم پیش مامان . چایی دم کرده منتظر ماست.
_باشه .
از اتاق خارج شدیم و باهم پیش مریم خانم رفتیم.
مریم خانم با شنیدن سفر من کمی ناراحت شد ولی وقتی دید این دوری به نفع من است ،مرا به خدا سپرد و آرزو کرد زودتر و با حال خوب برگردم.
رفتنم با خودم بود ولی برگشتم دست خدایی بود که هیچ چیز این دنیا را بی هدف و بدون نظم نیافریده است.
هرچه در زندگی پیش میرفتم بیشتر به رسالت وجودی خودم پی میبردم.
بهراد مرخصی یک ماهه مرا از دکتر سلیمانی و صادق گرفت.
روز موعود فرا رسید، همه زندگیم شد یک ساک کوچک !
بهنوش وارد اتاق شد و با عجله گفت
_همه وسایلت رو جمع کردی؟
نگاهی به ساک دستی کوچکم کردم
_همه زندگیم رو جمع کردم.
مهربان نگاهم کرد و چشمکی حوالهام کرد
_مهم نیست همه ی زندگیت چقدر شده، مهم اینه خودت همه زندگی ما شدی داروگر!
امان از او و زبان درازش،امان!!
_یادم باشه به علی آقا بگم که هیچ نقشی تو زندگیت نداره و منه همه زندگیتم.
خندید و دستم را به دنبال خودش کشید
_بگو تا خودم بفرستمت اون دنیا. خوبی هم بهت نیومده. بدو بریم دیر شد.
مریم خانم هردویمان را از زیر قرآن رد کرد و همراه با علی آقا به سمت دانشکده علوم پزشکی به راه افتادیم. قراربود اتوبوس آنجا پزشکان جهادگر را سوار کند.
پانزده پزشک متخصص و فوق تخصص مرد و ۲۴ پزشک زن به این سفرجهادی می آمدند.
همگی افراد فرهیخته و با کمالاتی بودند وقتی متوجه شدند من دانشجوی داروسازی هستم برخوردشان ذره ای تغییر نکرد و نگاه بالا به پایین نداشتند. با اینکه اکثرا باتجربه و خیلی حرفه ای بودند.
همگی سوار شدیم و با ذکر صلوات راننده به راه افتاد.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙استاد پناهیان
🔸شیطان خیلی منطقی تورو از فرج امام زمانت مایوس میکنه!!
👌کوتاه و شنیدنی
🔸حتما ببینید و نشر دهید.
┏
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌠☫﷽☫🌠
♥️͜͡🌱دل به دلدار سپردن
کـار هـر دلـدار نیست
من به تو جان میسپارم
دل که قابلـدار نیست🙂
#امام_حسین #اربعین #حب_الحسین_یجمعنا
#رقص_درمیان_خون
#نویسنده_زهرا__فاطمی
#پارت۷۱
چند ساعت بعد از پنجره اتوبوس به گذر جاده ها چشم دوخته بودم.
هر چه به سمت سیستان نزدیک تر میشدیم ،ستاره های بیشتری چشمک میزدند.
انگار ستارگان آسمان هم با دیدن گذشت و فداکاری پزشکان به رقص درآمده بودند.
حوالی ظهر بود که به سیستان رسیدیم .
بعد از خواندن نماز جماعت و خوردن نهار ، گروه بندی شدیم و هرکسی راهی یک روستای مرزی شدیم.گروه بندی به این صورت بود که پنج گروه هشت نفره تشکیل دادیم. یک دندان پزشک ،یک پزشک عمومی، یک فوق تخصص اطفال، یک جراح داخلی و یک پرستار.
به جز بهنوش که دندان پزشک گروه بود ، خانم حسینی فوق تخصص اطفال بود زنی حدودا چهل و پنج ساله،بسیارجدی و البته مهربان ، خانم امیری پزشک عمومی بود.او دختری ۲۸ ساله و مجرد بود، بسیار خون گرم و خوش خنده بودبه طوری که با دیدن خنده ی او، تو هم به خنده می افتادی و در نهایت آقای سهیل خردمند جراح داخلی بودند ایشان سی و دو سالشان بود. طبق آماری که بهنوش دم گوشم داده بود، دکتر خردمند در ایران تنها زندگی میکرد و بسیار متدین و خوش اخلاق بود. از کمک به مردم حتی اگر گدا و یا معتاد و امثالهم باشد ،ابایی ندارد.
او دوست همسر بهنوش است.
بهنوش هم حق دوستی را ادا می کرد و میخواست هرطور شده مرا به این آقای دکتر غالب کند ولی زهی خیال باطل!!
گروه ما بخاطر علاقه وافر به شهید ابراهیم هادی به نام این شهید بزرگوار مزین شد.
در یک درمانگاه ساده با کمترین امکانات پزشکی و البته رفاهی ساکن شدیم.
آقای دکتر به خواست خود در یکی از اتاق های درمانگاه مستقر شد و ما خانم ها به منزلی که دهیار روستا برایمان تدارک دیده بود،رفتیم.
خانه ای روستایی با حیاطی خاکی و دیوار های گلی .
یک اتاق و یک پذیرایی و در نهایت یک آشپزخانه کوچک محل استقرار ما بود.
سرویس بهداشتی و حمام در گوشه حیاط قرار داشت.
گوشه چپ حیاط ، یک فضای کوچک برای نگهداری مرغ و خروس حصار کشی شده بود.
یک باغچه کوچک و یک درخت به حیاط خانه صفا بخشیده بود.
این خانه و روستا ،آغاز دوران جدیدی از زندگی من شد.
#ادامه_دارد
╭
╯
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
بــاز دگر بـاره رســیــد اربـعـیــن
جوش زند خـون حـسـیـن از زمیــن
شـد چـهـلـم روز عــزای حـسـیــن
جــان جــهــان بـــاد فدای حـسین
🏴فرا رسیدن #اربعین سالار شهیدان
حضرت اباعبدالله الحسین(ع) تسلیت باد🥀
4_5944796291753052392.mp3
6M
📝 قرائت زیـارت اربعـین
🎤حاج مهدی سماواتی
#اربعین
#امام_حسین علیه السلام
🏴 به تو از دور سلام
🔸رهبر انقلاب: از داخل خانه اظهار ارادت کنیم. دو سه زیارت مهم روز اربعین وارد است(#زیارت_اربعین، زیارت وارث و زیارت وداع امام حسین). روز #اربعین همه مردم بنشینند زیارت اربعین را با حال، با توجه بخوانند و شِکوِه کنند پیش #امام_حسین علیه السلام و بگویند یا سیدالشهداء، ما دلمان میخواست بیاییم، نشد. وضع اینجوری است تا یک نظری بکنند، یک کمکی بکنند.