eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙استاد پناهیان 🔸شیطان خیلی منطقی تورو از فرج امام زمانت مایوس میکنه!! 👌کوتاه و شنیدنی 🔸حتما ببینید و نشر دهید. ┏ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌠☫﷽☫🌠 ♥️͜͡🌱دل‌ به‌ دلدار‌ سپردن‌ کـار هـر دلـدار نیست من‌ به‌ تو‌ جان‌ میسپارم دل‌ که‌ قابلـدار نیست🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند ساعت بعد از پنجره اتوبوس به گذر جاده ها چشم دوخته بودم. هر چه به سمت سیستان نزدیک تر میشدیم ،ستاره های بیشتری چشمک میزدند. انگار ستارگان آسمان هم با دیدن گذشت و فداکاری پزشکان به رقص درآمده بودند. حوالی ظهر بود که به  سیستان رسیدیم . بعد از خواندن نماز جماعت و خوردن نهار ، گروه بندی شدیم و هرکسی راهی یک روستای مرزی شدیم.گروه بندی به این صورت بود که پنج گروه هشت نفره تشکیل دادیم. یک دندان پزشک ،یک پزشک عمومی، یک  فوق تخصص اطفال، یک جراح داخلی و یک پرستار. به جز بهنوش که دندان پزشک گروه بود ، خانم حسینی فوق تخصص اطفال بود زنی حدودا چهل و پنج ساله،بسیارجدی و البته مهربان ، خانم امیری پزشک عمومی بود.او دختری ۲۸ ساله و مجرد بود، بسیار خون گرم و خوش خنده بودبه طوری که با دیدن خنده ی او، تو هم به خنده می افتادی و در نهایت  آقای  سهیل خردمند جراح داخلی بودند ایشان سی و دو سالشان بود. طبق آماری که بهنوش دم گوشم داده بود، دکتر خردمند در ایران تنها زندگی می‌کرد و بسیار متدین و خوش اخلاق بود. از کمک به مردم حتی اگر گدا و یا معتاد و امثالهم باشد ،ابایی ندارد. او دوست همسر بهنوش است. بهنوش هم حق دوستی را ادا می کرد و میخواست هرطور شده مرا به این آقای دکتر غالب کند ولی زهی خیال باطل!! گروه ما بخاطر علاقه وافر به شهید ابراهیم هادی به نام  این شهید بزرگوار مزین شد. در یک درمانگاه ساده با کمترین امکانات پزشکی و البته رفاهی  ساکن شدیم. آقای دکتر به خواست خود در یکی از اتاق های درمانگاه مستقر شد و ما خانم ها به منزلی که دهیار روستا برایمان تدارک دیده بود،رفتیم. خانه ای روستایی با حیاطی خاکی و دیوار های گلی . یک اتاق و یک پذیرایی و در نهایت یک آشپزخانه کوچک محل استقرار ما بود. سرویس بهداشتی و حمام در گوشه حیاط قرار داشت. گوشه چپ حیاط ، یک فضای کوچک برای نگهداری مرغ  و خروس  حصار کشی شده بود. یک باغچه کوچک و یک درخت به حیاط خانه صفا بخشیده بود. این خانه و روستا ،آغاز دوران جدیدی از زندگی من شد. ╭ ╯ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بــاز دگر بـاره رســیــد اربـعـیــن جوش زند خـون حـسـیـن از زمیــن شـد چـهـلـم روز عــزای حـسـیــن جــان جــهــان بـــاد فدای حـسین 🏴فرا رسیدن سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) تسلیت باد🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5944796291753052392.mp3
6M
📝 قرائت زیـارت اربعـین 🎤حاج مهدی سماواتی علیه السلام
🏴 به تو از دور سلام 🔸رهبر انقلاب: از داخل خانه اظهار ارادت کنیم. دو سه زیارت مهم روز اربعین وارد است(، زیارت وارث و زیارت وداع امام حسین). روز همه مردم بنشینند زیارت اربعین را با حال، با توجه بخوانند و شِکوِه کنند پیش علیه السلام و بگویند یا سیدالشهداء، ما دلمان میخواست بیاییم، نشد. وضع اینجوری است تا یک نظری بکنند، یک کمکی بکنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اهالی روستا آنچنان مهربان و ساده بودند که با اولین برخورد عاشقشان می‌شدی. صفا و صمیمیت در میان اهالی خودنمایی میکرد. شیعه و سنی در کنار هم زندگی می‌کردند و این برای من بسیار عجیب بود. روز اول کاری را با دندان درد فرشته کوچولو آغاز کردیم. حوالی ساعت ۶ صبح بود که صدای ضربه های محکم به در ما را از خواب پراند. با عجله پوششم را درست کردم و به سمت در رفتم. _بله، اومدم. در را که باز کردم مادری را دیدم نالان با کودکی از درد به خود می پیچید. نگران دختر بچه را نگاه کردم _چی شده؟ زن نالید _از دیشب دندون درد داره ،فقط یک ساعت خوابیده،لطفا مداواش کنید. لبخندی به روی صورت خسته و ناراحتش زدم _بفرمایید داخل،الان به دکتر خبر میدم.نگران نباشید. کار ما از همان ساعت آغاز شد . ظهر یکی از اهالی روستا که نامش انیس بود، با غذابه بهیاری آمد. او به درخواست دهیار در مدتی که در آن روستا بودیم قرارشد با ما زندگی کند و به کارهای خانه برسد. انیس زنی سی و اندی ساله بود که بسیار با تجربه و کاری و البته پرحرف بود. در همان روز اول نیمی از رازهای اهالی روستا را برایمان برملا کرده بود. اول  هر راز می‌گفت :جونم براتون بگه که!!! و بعد پته ان بخت برگشته را روی دایره می ریخت. هفته اول با چشم بر هم زدنی شروع شد. آغاز هفته دوم مساوی شد با آغاز روزهای تلخ و شیرین من! یک شنبه صبح بهنوش برای خرید وسایل مورد نیازش به  یکی از شهرهای نزدیک رفت. من که نقش دستیار او را داشتم ،آن روز بیکار بودم . حوالی ساعت ده صبح بود که مردی تنومند با قیافه ای عبوس وارد بهیاری شد.درمانگاه آن روز کمی شلوغ بود .منشی او را به اتاق دندان پزشک راهنمایی کرد. مرد دندان عقلش درد می کرد و درخواست داشت دکتر آن را بکشد. قبل از آنکه من زبان باز کنم و بگویم دکتر نیست روی صندلی دراز کشید _دکتر دندونم رو بکش و راحتم کن! فرصت نداد حرفی بزنم،  این بارفریاد زد _مگه کری دکتر؟ عصبانی به سمتش رفتم _آقای محترم قبل داد زدن باید می پرسیدید دکتر هست یا نه؟ ابرو در هم کشید و فریاد زد _اگه تو دکتر نیستی پس اینجا چه غلطی می کنی؟ دهانم از گستاخی مرد مقابلم باز مانده بود. کم مانده بود که همان جا مثل بچه ها بزنم زیر گریه. این بار صدایش را انداخت روی سرش و فریاد زد _چرا لال شدی _اینجا چه خبره؟ به سمت دکتر خردمند چرخیدم. با صدایی که از ترس می لرزید به حرف آمدن _قبل اینکه من بگم دکتر نیستن رو صندلی دراز کشیدن،الان هم گفتم دکتر نیست عصبانی شدند. _خانم فروتن تشریف ببرید بیرون لطفا. به سمت مرد رفت و مقابلش ایستاد _به جای داد زدن سر یک خانم، محترمانه سوالت رو بپرس . به بیرون اشاره کرد _امروز دندان پزشک نداریم میتونید تشریف ببرید  شهر. بفرمایید. مرد عصبانی نگاهی به ما انداخت و از اتاق خارج شد. هنوز هم از ترس دست و پایم می‌لرزید. دکتر خردمند که نگاهش به من افتاد با نگرانی گفت _رنگتون پریده، حتما فشارتون پایینه،بشینید تا براتون آب قند بیارم. _شما زحمت نکشید آقای دکتر، الان خوب میشم. _زحمتی نیست. چند دقیقه بعد انیس خانم با یک لیوان شربت به سمتم آمد _خدا مرگم بده رنگت شده عین گچ دیوار. خدا خیرت نده سیا ببین چی به روز دختر مردم آورده.  بیا بخور عزیزم. لیوان را از دستش گرفتم و شربت را سر کشیدم. حالم  که سرجایش برگشت  از او پرسیدم _اون رو میشناختی؟ _بله خانم جان ،اسمش سیاوشِ. جد درد جدش تو این روستا خان بودند. همون اول های روستا یک عمارت خیلی بزرگ و زیبایی دارند. با ملوک خانم، مادرش و خواهرش ستایش زندگی می کنه. پدرش تیمسار مرادی چندسال پیش تصادف کرد و مرد. دستم راراگرفت و با ناراحتی گفت _نگاه به قیافه عبوس و داد و بیدادهاش نکن خانوم جان. چند سال پیش نامزدش گیر قاچاقچی های افغان افتاد. مردم میگفتن ،نامزدش رو فروخته بودن به داعش. نامزدش هم خودش رو می‌سوزونه تا دست اون حرومی ها بهش نخوره. سیاوش وقتی فهمید دیگه اون آدم سابق نشد. پلیس بود از کارش استعفا داد و خونه نشین شد. انیس خانم برخواست درحالی که زیر لب با خودش حرف میزد از اتاق خارج شد. من و ماندم داستان زندگی مردی که تا چندلحظه پیش از او وحشت داشتم و حالا عجیب دلم برایش می سوخت. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay