eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از عقد آنها، من در خانه کمتر پیدایم می‌شد. از صبح تا شب در داروخانه بودم و شب ها به بهانه خستگی و کار و غیره در سوییت تنها می ماندم. بهنوش و بهناز، بهراد و همسرش را  دعوت کرده بودند،از من هم خواستند تا در مهمانی هایشان شرکت کنم ولی هردفعه یک بهانه آوردم و نرفتم. شبها گاهی مریم خانم به دیدنم می آمد و از دلمشغولی هایش می‌گفت . از بهراد و خانه ای که به خواست سوره در یکی از محله های بالاشهر اجاره کرده بود. از سوره و توقعاتی که برای جشن عروسیشان داشت می گفت. انگار تجمل گرایی سوره همین اول کاری، بهراد را کلافه کرده بود ولی صبوری کرده و چیزی نمی‌گوید. مریم خانم اعتقادداشت با رفتن به سرِخانه و زندگیشان این مشکلات  ازبین می رود و بهتر همدیگر را درک می کنند. کاش همینگونه می‌شد! زمانه روی دور تند افتاده بود. به چشم برهم زدنی بساط عروسی برپا شد. یک عمارت زیبا همچون کاخ در وسط یک باغ مکان برگزاری عروسی بود. از آتش بازی ورودی باغ گرفته تا زنان دف زن با لباسهای یک شکل  همه بر خلاف عقاید بهراد بود و فقط بخاطر همسرش تن به آنها داده بود. بهنوش از حساسیتهای برادرش میگفت و راه برگشتی که برایش نمانده بود. من هر لحظه در دل می‌خواستم که مشکلات کمتر شود و بهراد رنگ خوشی را در زندگی متاهلی ببیند. به اصرار بهنوش با او راهی آرایشگاه شدم. در آینه نگاهی به خودم انداختم. آرایش ساده ای روی صورتم خودنمایی می کرد. لباسی صورتی رنگ پوشیده ای که به زیبایی سنگ دوزی شده بود، پوشیدم. لباسم انتخاب بهنوش بود. او می گفت باید همچون ستاره ای امشب بدرخشم . پوششم کامل بود ولی زیبایی لباس باعث شد تا مانتو روی آن بپوشم. دلم نمیخواست موقع ورود نگاهها روی من بلغزد. با بهنوش راهی تالار عروسی شدیم. مردها بخاطر سردی هوا در طبقه اول مستقر شده بودند و خانمها در طبقه دوم. قبل از آمدن مهمانان  رسیدیم. مریم خانم با آن لباس شب طلاییش همچون ستاره می درخشید. به سمتش رفتم _مریم جون مثل ماه شدید . با خنده رو به بهنوش کردم _امشب باید حواسمون باشه که خواستگارای مریم جون همو نکشن. با اتمام حرفم هردو خندیدیم. مریم خانم ضربه آرامی به بازویم زد _باز شیطونی تو شروع شد. تو حواست  به خودت باشه که، مامان حامد امشب تا بله رو ازت نگیره ول کن قضیه نیست. نیشم خود به خود بسته شد _بلا به دور، خدانکنه. بهنوش جون،  ننه حامد رو میسپارم به تو خواهر. تو و جون ننه حامد! بهنوش خندید و با سر تایید کرد. مریم خانم با مهربانی بوسه ای روی گونه‌ام کاشت _دورت بگردم من. چقدر امشب خانم شدی. ان شاءالله همیشه لبخند به لبت باشه عزیزم. با آمدن مهمانان مریم خانم به سمتشان رفت . من هم روی صندلی ردیف اول نشستم. بهناز و دوقلوها از راه رسیدند. امیرحسن کت و شلوار طوسی رنگ با پیراهن سفید پوشیده بود همانند بهراد. حسنا هم لباس عروس سفید پوشیده بود. از وقتی که مرا دیده بود ، دم به دقیقه می گفت _دایی بهراد گفته من از زندایی سوره هم خوشگلترم. هربار هم مریم خانم قربان صدقه قدو بالای امیرحسن می‌رفتند. دوقلوها ذوق ساقدوش شدن داشتند. با ورود عروس و داماد دوقلوها با سبدهای گلی که داشتند به پیشواز آنها رفتند. جلوتر از انها راه می رفتند و گلبرگ های گل سرخ را فرش راه عروس و داماد می کردند. عروس و داماد با همه احوالپرسی کردند. به من که نزدیک شدند برخواستم _سلام تبریک میگم. ان شاءالله خوشبخت بشید. بهراد بدون اینکه نگاه کند، تشکر کرد. سوره با غرور نگاهم کرد وفقط سرش را تکان داد و با بهراد در جایگاه عروس و داماد نشستند. لباس عروسی که از ترکیه سفارش داده بود بسیار زیبا بود. سوره واقعا زیبا بود و با آن لباس همچون فرشته ای شده بود که نگاه هربیننده ای را مجذوب خود می کرد. اگر پشت چشم نازک کردن های سوره به من  و یا عشوه هایی که برای بهراد می‌ریخت  تا به گمانش مرا حرص بدهد، را بگذارم کنار،در کل به من خوش گذشته بود مخصوصا کنار بهنوش !! آخر شب عروس و داماد ، برای ماه عسل راهی کیش شدند وما به خانه برگشتیم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍁گرچه یک عمر من از دلبر خود بی‌خبرم لحظه‌ای نیست که یادش برود از نظرم... 🍁نه که امروز بُوَد دیده من بر راهش از همان روز ازل منتظر منتظرم... تعجیل در فرج مولایمان صلوات روزتون امام زمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بدون شرح... عمود ۳۷ جاده نجف به کربلا...👆👆 هم اکنون ----------------------------------------------- اگر یک نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂به لب رسیده مرا جان، چرا نمی آیی؟ رسیده عمر به پایان، چرا نمی آیی؟ 🍂سیاه چون شب تار است روز یارانت کجایی ای مه تابان، چرا نمی آیی؟ تعجیل در فرج مولایمان صلوات صبحتون امام زمانی ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۶۴ #نویسنده_زهرا__فاطمی بعد از عقد آنها، من در خانه کمتر پیدایم می‌شد. از ص
بهنوش ما را تا خانه رساند و به خانه خودش برگشت. میخواستم به سمت سوییت بروم که مریم خانم دستم را گرفت _دلارام جان حالا که هردو تنها شدیم بهتره تو بیای و تو خونه ما زندگی کنی. تا بری وسایل ضروریت رو بیاری، من یکی از اتاق ها رو برات آماده می کنم. مگر میشد در این عالم زنی به مهربانی او پیدا کرد.بوسه ای روی گونه تپلش کاشتم. _چشم. _ چشمت بی بلا عزیزم. به درخواست مریم خانم من به خانه آنها نقل مکان کردم تا هردو از تنهایی دربیاییم. وجود مریم خانم نعمتی بود که هرروز نثار جانم میشد. بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد، باران نم نم می بارید. امروز جمعه بود و دلم میخواست کمی قدم بزنم ، بدون توجه به گذشته و آینده نا معلومم!! زیر سماور را روشن کردم  و بساط صبحانه را آماده کردم. از این به بعد می،خواستم خودم برای مریم خانم صبحانه آماده کنم و مثل یک دختر خوب هوایش را داشته باشم. چای را دم کردم و لبه پنجره آشپزخانه که به حیاط دید داشت، نشستم. به رقص قطرات باران بر روی شیشه چشم دوختم. _صبح بخیر دخترم. نگاهم را از پنجره کندم و به چهره مهربان مریم خانم دوختم _سلام صبح شماهم بخیر.بفرمایید صبحانه آماده است. لبخند مهربانی نثارم کرد _خداخیرت بده عزیزم، از وقتی همسرم فوت کرده اولین بارِ که کسی واسم صبحانه آماده کرده و من می خورم. اون خدابیامرز که زنده بود روزهای جمعه صبحانه و ناهار باخودش بود. چشمانش هنوز هم بعد این همه مدت وقتی از همسرش صحبت می کرد میدرخشید و عشق و دلتنگی را فریاد میزد. _خدابیامرزشون. _ممنونم عزیزم. نگاهی به آسمان ابری انداخت _چقدر هوا دلگیره امروز. اوهومی گفتم و چشم دوختم به بخار چای. بعد صبحانه مریم خانم به اتاقش برگشت و خودش را با مطالعه سرگرم کرد. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
من هم که حوصله ام حسابی سررفته بود به اتاقم رفتم و جسم خسته.ام را روی تخت آوارکردم. با یادآوری پیج سوره لبخند بدجنسی روی لبم نشست. شاید با چک کردن پیج او و یافتن پیج بهراد می توانستم کمی وقت بگذرانم و دستی بر روی  حس کنجکاوی‌ام بکشم تا آرام بگیرد. گوشی را برداشتم و وارد صفحه سوره شدم. با دیدن تعداد فالورهایش دهانم از تعجب باز ماند. یک میلیون بازدید کننده داشت. نگاهم کشیده شد روی تصاویرش! صفحه اش شبیه یک آلبوم شخصی بود. آخرین پستش مربوط به یک ساعت قبل بود. عکس خودش و بهراد! بهراد به دریا زل زده بود و سوره با فاصله ،پشت به او ایستاده و سلفی گرفته بود. مشخص بود که عکس، یکهویی گرفته شده بود. نگاهم سرخورد روی شعر عاشقانه ای که دل می برد. _کسی ‌سوال‌ می‌کند به خاطر چه زنده‌ ای؟ و من برای زندگی تو را بهانه می‌کنم “نیما یوشیج” به بقیه عکس ها نگاه کردم. نقطه مشترک همه عکس ها و فیلمها صورت با حجاب سوره همراه  با میکاپ  و رژ قرمز بود و  البته عشوه های دخترانه! او آنچنان دلبری می کرد که نیاز به این همه غمزه و کرشمه در صفحه اش نداشت. نگاهم میخکوب عکس بهراد شد . خوب بیاد دارم این عکس را در محضر بعد از عقد ، دوستش گرفته بود. لبخند محجوبی برلب داشت. زیر عکس نوشته بود _کی می رسد آن صبح که من صدایت بزنم تو بگویی جانا!!! حال دیگر آن صبح رسیده و او به خواسته قلبیش رسیده بود. بقیه عکس ها را هم چک کردم ، فقط خودنمایی میدیدم و عشوه. کامنتهایی که برایش گذاشته بودند باعث شد دهانم از تعجب باز بماند!! آیا بهراد هم این ها را دیده بود؟ از چهارصد پیامی که زیر هر پستش گذاشته بودند،دویست و خورده ای از آن متعلق به مردان بود. بعضی ها که به او ابراز احساسات کرده ، بعضی ها از زیباییش گفته  و چند نفری هم او را نقد کرده بودند. بعضی از پیامها چنان زننده بود که از خواندش اعصابم بهم ریخت. خدا به داد بهراد غیرتی برسد! ╭ ╯ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «مقتدر پیروز» 🚩 پرچمی پیشاپیش سپاه امام زمان است که ترس و وحشت برای دشمنان ایجاد میکند... 🏴 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🏴 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا