eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
_دلارام حواست کجاست با صدای زهرا به خود آمده و لبخند بر لبم نشست _کی راه افتادید ؟چه بی خبر؟ صدایش را آهسته کرد _دستور دوماد بود داماد!!منظورش بهراد بود!قلبم پر تپش میزد .کم مانده بود از خوشی بیرون بزند. خود را به نشنیدن زدم _آدرس موکب رو میفرستم مستقیم بیاین اینجا. الان همه موکب ها شلوغه. _آی آی ،چه هولی خانوم. ما اول میریم زیارت آقامون امیرالمؤمنین علیه السلام  بعد خدمت شما می‌رسیم. پس باید صبر کنی. لبخند بر لبم نشست _باشه خانوم ، رفتی حرم واسه منم دعا کن چشمکی زد _شما که دعات مستجاب شده ،چه نیازی به دعا. تو باید واسه من دعا کنی. هیچ کس حریف زبان بهنوش نبود. منم مستثنی نبودم. _باشه عزیزم. هرچی تو بگی . به همه سلام برسون. _چشم. نوبت ماشده، باید از مرز رد بشیم. فعلا. چند روز بعد، وقتی مشغول تحویل دارو بودم با صدای مادرم به سمتش برگشتم _دلارامم خوش حال به سمتش رفتم _مامان جون .خوش اومدید زیارت قبول. _سلام دخترم قبول حق. با دیدن بقیه لبخند بر لب نشاندم و با همه احوال پرسی کردم. دلم پر می کشید برای  به آغوش کشیدن رقیه زهرای عزیزم ولی از بقیه و علی الخصوص پدرش خجالت می کشیدم. بهراد که نگاهم روی دخترکش را دیده بود، نزدیک تر شد _میخواین بغلش کنید؟ بدون حرف دستم را به سمتش دراز کردم و دخترک را به آغوش کشیدم. دلم برای بوی بهشتی اش تنگ شده بود. محکم تر بغلش کردم صدای گریه اش بلند شد _جانم عزیزکم با چشمان درشتش زل زد به صورتم، وقتی لبخندم را دید خندید و دل من بیشتر برایش ضعف رفت. شب وقتی همه دور هم نشستیم ،مریم خانم رو به پدرم کرد _حاج آقا  با اجازه شما،  تو همین مسیر  میخوام دلارام جان رو برای بهرادم خاستگاری کنم. همه سکوت کرده بودند. پدرم صلواتی زیر لب فرستاد و بعد رو به من کرد _دلارام جان نظر تو چیه؟ همه نگاهها به سمت من کشیده شد. خجالت زده لب زدم _هرچی شما بگید آقاجون. پدرم لبخندی زدو گفت _مبارکه ان شاءالله صدای صلوات و تبریک ها بلند شد 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💕💕💕💕💕💕 💕 💕 💕 خودم را گم کرده بودم مگر شعارمان زن زندگی آزادی نبود پس چرا هرلحظه بیشتر احساس اسارت می‌کردم من کجای این ماجرا بودم.... 🔹رمان عاشقانه مذهبی رقص در میان خون 🔹عاشقانه ای پر از فراز و نشیب 🔹زن هایی که به نام آزادی، در اسارت تن ها قرار گرفتند.              🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 اثار خانم زهرا فاطمی { تبسم} (رایگان) (فروشی (فروشی) خون جدید😍 پارتگذاری، ساعت حدود ٢١😍 💕 💕 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay 💕                  ‌‌‌‌‌‌                                           💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مریم خانم لبخندی زد و رو به پدرم کرد _حاج آقا یه صیغه محرمیت بینشون بخونید تا بچه ها راحت باهم حرف بزنند و ان شاءالله  رسیدیم کربلا  بعد اربعین تو حرم عقد کنند. پدرم رضایت داد و خودش صیغه محرمیت را خواند. آخر شب وفتی همه در موکب خوابیده بودند من برای کمک به زائرین به قسمت داروخانه رفتم. دکتر سیاوشی بغلم کرد و تبریک گفت . با آمدن بهراد به داروخانه، خانم دکتر مرا بیرون فرستاد . _برو عزیزم ،همسرت اومده دنبالت. همسرت!چه واژه دلنشینی بود برای من وقتی کنار نام بهراد می نشست. _دلارام  فکر نکنم از فردا دیگه کمکی از تو ساخته باشه. اینجور که پیداست یار دل جدایی نداره. من با حاج آقا رضایی صحبت می کنم که از فردا کسی دیگه مسئولیتت رو قبول کنه. بدون نگرانی با خانواده به کربلا برو. فقط توی راه برای منم دعا کن. دلم نمی آمد نصف و نیمه خادمی کنم و بعد بخاطر خودم ،این کار را رها کنم. _آخه _آخه نداره عزیزم ، الان وظیفه تو یک چیز دیگه است. حالا برو بنده خدارو بیرون منتظر نزار . فردا باهم حرف می زنیم. حسی  داشتم پر از دو دلی ! دلم هردو کار را با هم می‌خواست. بهراد کناری ایستاده و به رفت و آمد زائرین چشم دوخته بود. _سلام _سلام عزیزدلم! وجودم غرق خوشی شد همراه با چاشنی خجالت. بهراد که متوجه خجالتم شد گفت _یه کم قدم بزنیم؟ _بله حتما. هم قدم با هم در مسیر کربلا قرار گرفتیم. بهراد دستم را گرفت . همیشه اولین ها دلنشین است و به یاد ماندنی _هنوز باورم نمیشه تو کنارمی. حس می کنم خواب می بینم. بعد این همه سختی به دست آوردن تو زیادی دلچسب دلارامم. نگاه کوتاهی به او کردم و لبخند بر لبم نشست. او نگاه از من کند و به روبه رو داد _اسمت خیلی برازنده توئه. مثل اسمت آرامش میدی به قلب خسته من. دلارام وقتی اولین بار تو رو تو کوچه خاله دیدم دل بهت باختم وقتی مامان گفت بریم خواستگاری دلارام ،انگار رو ابرا بودم . ولی وقتی تو رو توی کافی شاپ دیدم. وقتی حرفات رو شنیدم خودمو خیلی جدی  نشون دادم و طوری رفتار کردم که تو خوش حال بمونی. برای من خوشحالی تو مهم بود واسه همین کنار کشیدم روبه رویم ایستاد و به چشمانم خیره شد _ولی اشتباه کردم دلارام. نباید به اون راحتی از دستت می دادم. قطره ای اشک مهمان ناخوانده صورتم شد. اشکم را با دستش پاک کرد _بیا کنار این موکب بشینیم. نیمه شب بود و موکب خالی بود ،زائرین رفته بودند. روی مبل های جلو موکب نشستیم. بهراد به زمین زد _وقتی تو دانشگاه دیدم که بهت حمله کردند حس کردم قلبم میخواد بایسته. وقتی تو رو با اون آدما و در کنار اونا دیدم عصبانیت وجودم رو گرفت ،از تو و خودم عصبانی بودم با یادآوری آن روزها شرمنده سربه زیر انداختم. _همه جا مثل سایه دنبالت بودم به خودم قول داده بودم نجاتت بدم و نزارم مثل اونا تو منجلاب بیفتی‌. به سمتم چرخید، یادآوری گذشته برای او هم ناراحت کننده بود ولی نمیدانم چه اصراری داشت برای گفتن _وقتی شاهد کتک زدن های مسعود بودم دلم میخواست اونقدر بزنمش که دلت کمی آروم بشه ولی بخاطر خودت نتونستم و خودم رو کنترل کردم. وقتی پا گذاشتی به خونه ما، به خودم قول دادم مواظبت باشم. به دلم داشتن تو رو  قول داده بودم . ولی بازهم تو دست رد به سینه من عاشق زدی. منو  فرستادی سمت کسی که دوستش نداشتم و فقط به خاطر مامانم باهاش ازدواج کردم. نتوانستم ناراحتی چشمانش را تاب بیاورم .این بار من پیش قدم شدم برای گرفت دستش. _من از وقتی که تو به دادم رسیدی و از اون لجنزار بیرونم کشیدی عاشقت شدم. وقتی تو خونه شما بودم هرروز بیشتر از قبل عاشقت شدم. بهراد من دوست داشتم ناراحت پرید وسط حرفم _پس چرا جواب منفی دادی بهم _بخاطر خودت. تو حقت بهترین بود .دلم نمیخواست بخاطر اشتباهات من و بخاطر من سرزنش بشنوی. مریم خانم هربار از سوره برام مس گفت از اینکه تو و سوره خیلی بهم میاین. باور کن هربار که مریم خانم از سوره می گفت انگار کسی به زخم دلم نمک می پاشید. عاشقت بودم ولی خوشبختیت رو می خواستم. یادآوری گذشته مثل زخمی  می ماند که تازه دهان باز کرده و دردش استخوان سوز است. اشکهایم جاری شد. بهراد نگران دست دور شانه ام انداخت _دورت بگردم چرا گریه می کنی؟ سرم که روی شانه اش نشست ، قلبم به پرواز در آمد. حس می کردم پروانه ها در دلم به پرواز درآمده اند و قلبم با آنها همراه شده است.با صدایی که از بغض می لرزید، آهسته نجوا کردم _من همون شبی که شما عقد کردید تا صبح اشک ریختم و به دلم یاددادم که  ازت دل بکنه. تو مرد کسی دیگه شده بودی و من حق نداشتم عاشقت باشم. همیشه با اردو های جهادی خودم رو از تو و زندگیت دور می کردم تا مشکلی واسه تو و زندگیت پیش نیاد ولی نشد. من هم شاید تو زندگی و سرنوشت تو و دخترت مقصر بودم 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
پارت آخر _هیس. دیگه اینو نشنوم . سوره زن زندگی کردن نبود .فکر می کرد  میتونه از من برای پیشرفتش استفاده کنه و منو پله کنه برای بالا بردن فالوراش. اون فقط میخواست یه زندگی عاشقانه رو به نمایش بزاره درصورتی که حتی یک لحظه در زندگی مشترکمون ما عاشقانه زندگی نکردیم. همیشه اون سرش گرم گوشی بود و من مشغول کارهای خودم‌ تا کی باید من بهش تذکر می دادم که به فکر زندگیمون باش. بعد از فهمیدن بارداریش این بار از دخترکم که تو رحمش بود سو استفاده می کرد و چند ماه بعد که دید این موضوع هم تکراری شده و وقتی بهش پیشنهاد مدل شدن و مهاجرت دادند قید بچه ای که تو شکمش داشت رو هم زد. اونقدر بی عاطفه بود که حاضر بود بچه اش رو فدای دیگری  کنه. زندگی ما خیلی وقت بود که به بن بست رسیده بود .هر لحطه هردو منتظر متولد شدن بچه بودیم تا این زندگی رو به اتمام برسونیم. بعد تولد رقیه زهرا اون رشته نازک هم پاره شد. سوره اونقدر بی عاطفه بود که حتی یکبار نیومد دخترش رو که بین مرگ و زندگی دست و پا می زد رو ببینه. به نظرت من با چنین آدمی خوشبخت می شدم؟هرگز . سرم را از روی شانه اش برداشت و به سمتم چرخید با جدیت به حرف آمد _یه حرفی هست که باید الان قبل اینکه عقد کنیم بهت بگم نگران نگاهش کردم _چیزی شده _نه عزیزم . لطفا به حرفم گوش بده و بعد از فکر کردن نظرت رو بگو سر تکان دادم و چشم دوختم به لب‌هایش. _ دلارام تو عشقمی و رقیه زهرا دخترم و پاره تنم. هردوتون رو دوست دارم و حاضرم بخاطر هردوی شما خودم رو فدا کنم. هردوی شما جایگاه جدایی تو قلبم دارید. من نمیتونم از هیچکدومتون دل بکنم. قبل اینکه بیایم مامان گفت رقیه زهرا رو پیش خودش نگه می داره و لازم نیست تو نگران زندگیت باشی . من به مامان گفتم دلارام  قرار نیست پرستار بچه من باشه اون عشق منه. من دیوانه وار هردو رو دوست دارم. به مامان قول دادم ازت بپرسم اگر مشکلی با دخترم ... نگذاشتم ادامه بدهد با صدایی که ناراحتیم را فریاد می زد گفتم _دخترت نه !دخترمون.  رقیه زهرا فقط دختر تو نیست، دختر منم هست .چطوری فکر کردی من تو رو بدون رقیه زهرا می‌خوام. من همونقدر که عاشق رقیه زهرام، عاشق پدرش هم هستم. مگه مادری کردن فقط به ،به دنیا آوردن بچه است. من از همون ثانیه اول که دیدمش بهش دل بستم . بهراد من تو رو بدون دخترمون نمیخوام. صدایم را پایین آوردم و با غم نجوا کردم _چرا تو ذهنت من اینقدر بدم؟ دست زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد. اشک مهمان چشمان هردویمان شده بود _تو ذهن من تو بی نظیر ترین همسر و مادری قربونت برم. من خوشبخت ترینم که تو رو دارم دلارام. چشمکی نثارم کرد _یه خبر خوش بهت بدم؟ کنجکاو سر تکان دادم _من هنوز برای رقیه زهرا شناسنامه نگرفتم حیرت زده صدایش زدم _بهراد _جان بهراد _میخوای واسه تولد یک سالگیش شناسنامه بگیری؟چقدر بی خیالی تو لبخند زد _بی خیال نیستم عزیزدلم. اگه تا الان نگرفتم فقط بخاطر این بود به دلم و رقیه زهرا قول داده بودم   اول عشقم رو وارد زندگی کنم و بعد اسم خوشگلش رو وارد زندگی دخترکم مگر می شد از خوشی جیغ نزنم _وای  بهراد عاشقتم. _من بیشتر دلارامم هردو لبخند بر لبمان نشست. هردو سرشار از عشق بودیم. برخواست و دستم را گرفت و مرا با خود همراه کرد _باید تا صبح قدم بزنیم و زودتر به ارباب برسیم. باید بخاطر وجود تو هزاران بار خدا رو شکر کنم و هزاران بار از اربابم تشکر کنم .تو رو از ایشون خواسته بودم. دلم پیله تنهایی خود را باز کرده بود و حال پروانه ای شده بود پر از عشق و دلدادگی. _خانواده هامون ببینن نیستیم نگران میشن. لبخندی زد _صبح به هر عمودی که رسیدیم خبر میدیم  بیان اونجا نگران نباش. بریم عزیزم؟ _بریم. دست در دست هم به سوی اربابمان هم قدم شدیم. امام حسین ع ما را بهم رسانده بود و باید هر چه زودتر عرض ادب می کردیم. نگاهمان به روبه رو بود و قلبهایمان به انتظار دیدار. بهراد آهسته نجوا کرد _شکر خدا که در پناه حسینیم         عالم از این خوبتر پناه ندارد. چشمانم برق زد و اشک سر خورد روی گونه هایم. اشک هایم خود گواه عاشقی و دلدادگی ارباب بود. با چشمانی بارانی نجوا کردم _عالم از این خوبتر پناه ندارد. پایان. زمستان _۱۴۰۲ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌🔴🔴❌ کپی و انتشار رمانهای کانال رمانکده مذهبی اشکال دارد❌🔴🔴❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌🔴🔴❌ کپی و انتشار در هر پیام رسانی از رمانهای کانال رمانکده مذهبی اشکال دارد❌🔴🔴❌
🍀‌اندکی صبر... 🔶قبل از بارش باران تند بادی بر می خیزد و گرد و غبار زیادی بر پا میکند 🔷اما اگر کمی صبر کنی باد آرام میگیرد و باران می بارد و سپس ابرها کنار می روند و هوا لطیف و آفتابی می شود. ⭕️آشوب ها و نابسامانیهایی که در روزگار ما در سراسر جهان پدیدار شده است؛نزدیک شدن هوای لطیف و آسمان صاف و آفتابی را بشارت می دهد. 📚کتاب شهید محبت ص ۶۴ به سیره عشاق بپیوندید @Sireyoshshagh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌چند توصیه برای آرامش در زندگی 🎙✅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🔴آیا ناظر بودن امام زمان بر اعمال ما، منافاتی با ستّار بودن خداوند ندارد؟ پاسخ: بر اساس روایات مختلف، امام زمان، چشم خدا در میان انسانهاست و هر سال اعمال و تقدیرات انسان ها، در شب قدر بر ایشان عرضه میشود. اما این روایات منافی با ستّاریت خدا نیست؛ زیرا امام زمان واسطه فیض الهی و رابط خلق و خالق است و لازمه ی اینکه به بهترین وجه، این وساطت تحقق پذیرد، این است که آن حضرت از قابلیت ها و افعال همگان با خبر باشد. ثانیا، میزان ستّار بودن پروردگار نسبت به هر کس، به تناسب لیاقت، شایستگی و درجات نزدیکی او در پیشگاه خداست. از این رو خداوند برای کافران پرده پوشی ندارد و ستاریت او نسبت به مومنان نیز، به تناسب درجات ایمان آنها، متفاوت است. بنابراین چه بسا بعضی اعمال مومنان مُقرّب را از نظر امام زمان نیز مخفی بدارد. امامان معصوم از همه ی صفات الهی از جمله صفت ستار بودن، برخوردارند. و همانند خدا، بندگان مومن را رسوا نمیکنند و رازدار اسرار و اعمال مردم هستند. 📚پرسش و پاسخ دانشجویی، ج٢٧ ‌‌‌‌‌ ➥ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay