💖♥💖♥💖♥💖♥💖🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #پنجم
آخرین میوه 🍎رو تو ظرف چیدم و رو به مامان گفتم:
_تموم شد!
در حالی که در قابلمه رو میذاشت روش گفت:
_دستت درد نکنه، حالا برو آماده شو، الاناست که پیداشون بشه😊
چشمی گفتم و رفتم تو اتاقم،
مهسا آماده بود و پشت پنجره نشسته بود
نگاهش که به من افتاد لبخند مرموزی زد، منظورشو نفهمیدم بی توجه به لبخندش کمدم رو باز کردم تا لباس مناسبی پیدا کنم😒
باز استرس تو تمام وجودم سرازیر شد، چرا انقدر دیوونه بازی درمیارم
شاید سمیرا راست میگفت من زیادی ضعف نشون میدم،
چشمامو بستم و زیر لب یه بسم الله گفتم تا شاید قلبم آروم بشه و بتونم درست تمرکز کنم ...😣💓
روسری مو که بستم صدای زنگ🔔 بلند شد، باز این استرس،
باز دیدنش منو از همین حالا دیوونم میکرد،
از صبح که مامان گفته بود که عمو جواد اینا میان قلبم 💓آروم و قرار نداشت ..
چـــ💎ـــادرمو سر کردم،
مهسا هم چادر به سر از اتاق رفت بیرون، نگاهی به خودم تو آیینه انداختم من باید قوی باشم قوی،
نباید هیچ کس حس منو نسبت به اون بفهمه، هیچکس، هیچکس،حتی خودِ 🌷عباس!🌷
صدای سلام و احوال پرسی شون که اومد از اتاق اومدم بیرون
عمو جواد اولین نفر بود که نگاهش بهم افتاد لبخند مهربونی بین ریش های نقره ایش نشست:
_سلام دخترم😊
سلامی دادم و سرم رو به زیر انداختم
ملیحه خانم نزدیک اومد و باهام روبوسی کرد،
صدای بم مردونه ای آمیخته شد با صدای محمد که در حال سلام و احوال پرسی بود،
با همون سر به زیری با حس کردن عطریاس متوجه اومدنش شدم، زیر لب ناخودآگاه زمزمه کردم "عباس"🙊
#ادامہ_دارد....
🍃🌸🍃🌸
💌نویسنده: بانو گل نرگس
❤️🌸💖💜💝💛💘💕💚💓💖
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🍀❣🍀❣🍀❣🍀❣🍀🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #ششم
دیگه نوبت سفره پهن کردن بود...
تا الان هی از جمع فرار می کردم تا عطر یاس بیشتر از این دیوونه ام نکنه😣😔ولی موقع شام دیگه نمیشد کاریش کرد باید با 🌷عباس🌷 دور یه سفره مینشستم و غذا میخوردم،
بعد از پهن شدن سفره و تکمیل همه چیز باز وارد آشپزخونه شدم
که یه دفعه صدای مامان از هال اومد: _دیگه چیزی نمیخواد خودتم بیا
در حالی که شیر آب باز میکردم گفتم: _چشم اومدم😊
چند بار صورتمو با آب شستم شایدم بهتر بود ✨وضو✨ می گرفتم تا آروم شم
بعد از وضو گرفتن وارد هال شدم
همه مشغول غذا خوردن بودن، زیاد نگاه نکردم که مبادا نگاهم بلغزه😔 و به عباس بیفته،
نمیخاستم به هیچ وجه نگاهش کنم به اندازه ی کافی بی قرار بودم با نگاه کردنش حال خودمو بدتر میکردم
ملیحه خانم زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ماشالله چه خانومی شده معصومه جون
لبخندی رو لبای مامان نشست:
_کنیز شماست☺️
با این حرف مامان تو اون هیرو ویری نزدیک بود خنده ام بگیره،
آخه یکی نیست به مامان بگه کنیز! کنیز واقعا!!!!😅🙊
نگاهم به مهسا افتاد که ریز ریز میخندید، وای مهسا خدا بگم چیکارت کنه!😁🙈
ملیحه خانم باز نگاهشو بهم دوخت و گفت:
_ان شالله یه شوهر خوب گیرت بیاد خاله جون، راستش ما هم چند وقته دنبال یه دختر خوب برای عباس می گردیم☺️
ضربان قلبم بالا زد😥💓
اصلا نفهمیدم لقمه ی توی دهنمو چجوری قورتش دادم سرمو یه دفعه بلند کردم که نگاهم افتاد به چشماش ..
یه لحظه مغزم ارور داد،
مطمئنا چند دقیقه دیگه اونجا می موندم همه، احساسمو از تو چشمام میفهمیدن
سریع پارچ و برداشتم و گفتم:
_برم پرش کنم
دویدم سمت آشپزخونه و ولو شدم کنار یخچال،😣 با یاداوری چند دقیقه پیش و حرفای ملیحه خانم و چشمای عباس،تمام بدنم یخ شد ...
وای وای وای، من باز اشتباه کردم، برای اولین بار به چشمام نگاه کرد و من ...
سرمو گذاشتم رو زانوهام،
وای عباس چرا نمیفهمی که من طاقت ندارم،
تو دونسته این کارو بامن میکنی یا شایدم اصلا روحت از این چیزا خبر نداره ....😥😣
#ادامہ_دارد....
🍃🌸🍃🌸
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
🍀❣🍀❣🍀❣🍀❣🍀
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#نیایش_شبانه
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق
خدايا
آرامش را سر ليست تمامِ اتفاقات
ِزندگی مان قرار بده
آرامش را تنها از
تو ميخواهیم
الهی به دوستانم
خوابی آرام و فردایی
پر از خیر و برکت عطا بفرما
امشب از خـــدا برایت من چنین خواستم
دلت آرام،تنت سالم
دعاهایت مستجاب
عاقبتت بخیر
زندگیت
سرشار از
عشق و آرامش خدایی باشه
شبتون سرشار از آرامش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#معجزه_سپاسگزاری
نیروی معجزه آسای شکرگزاری سبب می شود جریان سلامتی در ذهن و بدنمان افزایش یابد. نیروی قدرشناسی، به همراه مراقبت مناسب از بدن یا تعذیه یا توصیه های پزشکی که شما انتخاب می کنید روند سلامتی بدنتان را تسریع می کند. ما باید بیشتر وقت ها احساس سلامتی، پر انرژی بودن و شادمانی داشته باشیم زیرا به این صورت است که می توانیم به امتیاز و شایستگی خود برای سلامتی کامل دست یابیم.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
در واپسين روزهاي اخرسال
همراه با چند جمله الهام بخش و زیبا برخیزید و بدرخشید ...
روزی مملو از ارامش دوستی و موفقیت براتون ارزو می کنم ...
تــــو عـزیـزِ خدایی !
و آرزوی کسـی در ایـن دنـیا
که هـر روز صـبـح بـه شوقِ دیدن تـو چشـم هایش را بـاز می کند!
هر روز صبح خندان تر باش!
آرام تر؛
مـهربـان تـر؛
بخشـنـده تر؛
صبورتـر؛
باگذشـت تر
حواست بـه نگاه خدا باشد.
که چشمش بـه زیباتر شدن و لـایق تر شـدن توست!
+صبح یعنی لبخند…
لبخند یعنی تو…
تو یعنی اوج خلقت…
سلام شاهکار آفرینش، صبحت بخیر....!
جمله تاکیدی امروز ...
من یقینا برای هر موقعیت عالی شایستگی دارم ...
روزتان پر از نشاط وانرژي های مثبت و زیبای زندگی ......سرافرازيتون مستدام .
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581.mp3
6.57M
فقط برای شرایط سخت و گذر از آن دعا نکنید، دعاهای بزرگ و درخواستهای بزرگی داشته باشید.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍀❣🍀❣🍀❣🍀❣🍀🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #ششم دیگه نوبت سفره پهن کردن بود... تا الان هی از جمع فرا
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #هفتم
دیگه خانوما تو آشپزخونه بودن و مردام تو هال،
منم زیر نگاها و توجهات خاص ملیحه خانم داشتم آب میشدم،🙈
مهسا انگار بیشتر از همه در جریان بود که هی بهم نگاه میکرد و لبخند میزد، تمام سعی مو میکردم که بی تفاوت باشم،
دلم نمیخاست هیچ کس از درونم آگاه بشه، هیچکس!😒
ساعت نزدیک دوازده شب🕛🌃 بود،
من و مهسا رفتیم تو اتاق خودمون، خیلی خسته بودم و خوابم میومد اما انگار اینا هنوز تصمیم نداشتن بخوابن،
سرمو گذاشتم رو بالشتم
و به اتفاقات امروز فکر کردم، به یاس، به عباسی که سمیرا بهش میگفت آقای یاس!
مهسا از رو تختش اومد پایینو کنار تختم نشست:
_معصومه😊
نگاهش کردم:
_بله😒
یکم این دست اون دست کرد و گفت:
_تو دوست داری با عباس آقا ازدواج کنی؟😆
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_چی؟!😳
نگاهشو بهم دوخت و ادامه داد:
_نگو که نفهمیدی ملیحه خانم غیر مستقیم داشت ازت خاستگاری میکرد☺️
سریع نیم خیز شدم و گفتم:
_حالت خوب نیست ، برو قرصاتو بخور بخاب😐
چشماشو ریز کرد و گفت:
_الان مثلا میخای بگی نفهمیدی واقعا؟ اره؟!😉
-مهسا خواهش میکنم ول کن😕
سریع پتو مو کشیدم روم و گفتم:
_شب بخیر
-مثلا دارم حرف میزنم باهات🙁
از زیر پتو گفتم:
_برو در ساتو بخون که کنکورت رو خوب بدی نمیخاد تو کارای بزرگترا دخالت کنی
چشمامو بستم
و سعی کردم به چیزی فکر نکنم حتی به چشمای سیاهِ 🌷عباس🌷 که چند دقیقه نگاهم کرد..
شروع کردم زیر لب زمزمه کردن ذکری که باعث بشه نقش ✨خدا✨ جای نقش چشمان عباس رو تو ذهنم بگیره، زمزمه وار تکرارش کردم
"یاخیر حبیب محبوب صل علی محمد و آل محمد"
#ادامہ_دارد....
🍃🌸🍃🌸
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
کانالی پراز پی دی اف👆🏻
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #هشتم
سرمو از سجده بلند کردم،
تشهد و سلام دادم و نمازمو با الله اکبر تموم کردم،
باز سرمو به سجده گذاشتم
تا طبق عادت همیشگی ✨شکر بعد نماز✨ بگم،
چشمامو تو سجده بستم،
خدایا شکرت،
شکرت که من سالمم،
شکرت که خونواده ی خوبی دارم، شکرت که تو هستی کنارم،
شکرت که من عاشق عطر یاسم،
..... شکرت ... 🙏😢🙏
اشک تو چشمام جمع شد، سرمو از سجده بلند کردم،
نگاهمو به بالای سرم دوختم و
گفتم:
خداجون خودت تنها یار و یاورمی، میدونم که تا نخوای برگی از درخت نمی افته، میخام به این جمله ایمان بیارم طوری با من عجین بشه که جلوی حکمتات قد علم نکنم و غر نزنم، مددی یا الله مددی ..
با دستام اشکامو پاک کردم ..😢
کم پیش می اومد که نماز صبحم اول وقت باشه، شاید روزایی که بیشتر دلتنگ بودم و محتاج خدا نماز صبحم اول وقت بود،
از بی وفایی خودم بدم اومد، من هیچ وقت راه عاشقی رو یاد نمیگرفتم😔
در اتاق و باز کردم رفتم بیرون،
دلم می خواست یه کم برم کنار 🌸گلهای یاسم،🌸
همه خواب بودن هنوز،
از جلوی اتاق محمد که رد شدم صدای نجوا و ذکری به گوشم رسید، حتما محمد هم دلتنگه مثلِ من!😒
به در حیاط که رسیدم با یه فکری تو ذهنم برگشتم
به در اتاق محمد👀 نگاه کردم
و فکرمو زمزمه وار به زبون آوردم
"نکنه صدای نجوای تو باشه🌷عباس🌷"
#ادامہ_دارد....
🍃🌸🍃🌸
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #نهم
همه دور سفره نشسته بودیم..
همه چیز آماده بود گرچه 🍀هفت سین🍀 مون دوتاسین کم داشت،
ولی غذاهای خوشمزه مامان رنگ و بوی زیبایی رو به سفره داده بود،
خیره به تلویزیون بودیم
که تا دقایقی بعد سال نو رو اعلام میکرد، همه مون بودیم جز پدری😒 که مثل هرسال فقط سهممون از داشتنش قابی بود که کنار آیینه سفره قرار داشت،
همین و بس،
پدری که رفت تا یک شهر در #امنیت باشه،
همه ساکت بودن و تو دل خودشون دعا میکردن،
عمو جواد باصدای بلند شروع کرد به خوندن دعا :
_یامقلب القلوب والابصار یا ...
چشمامو بستم،😢😔
پارسال همین جا عاشق شدم، عاشق عطریاس، و حالا بعد یک سال باز سر سفره ای نشسته بودم که 🌷عباس🌷 هم بود،
خدایا تنها دعام در این لحظات آخر سال خوشبختی تمام جوون هاست،
جوونایی که پاک موندن و به بهانه ی عشق و دوست داشتن نخواستن پاکی خودشون رو از بین ببرند،
عشق هاشون درون سینه مهار کردن که فقط تو بدونی و بس، میدونم که پاداششون برابره با #شهادت،😢
پس خدایا در این لحظات رسیدن به سال جدید قلب هامونو دگرگون کن تا همونطوری که خودت گفتی با ذکر تو آروم بگیریم،
خدایا عشق های پاک رو در سال جدید هدیه کن به همــه ...🙏😢
#ادامہ_دارد....
🍃🌸🍃🌸
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹
🎀سیاست های زنانه🎀
#سیاست_های_رفتاری
توهین نکنید
برای اینکه عصبانیت تان را بدون سرزنش و توهین به طرف مقابل به زبان بیاورید از کلمه «من» استفاده کنید.
به جای اینکه بگویید: (👇🏻)
✖ «تو اعصاب من رو داغون می کنی! تو عذابم میدهی! درکم نمی کنی! تو نمی فهمی! تو همه چیز را تحمیل می کنی و…»
✔ بگویید: «من عصبانی هستم! حال من خوب نیست! من نمی توانم این تصمیم را قبول کنم! برای من سخت است با این مساله کنار بیایم.»
🌹 در این صورت آتش جنگ را شعله ور نکرده اید و بدون تخریب و سرزنش طرف مقابل حرف خودتان و حتی حرف آخر را زده اید.
#دکتر_انوشه
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
دوام بیاور ...
حتی اگر طنابِ طاقتت به باریک ترین رشته اش رسید
حتی اگر از زمین و زمانه بریدی
حتی اگر به بدترین شکلِ ممکن ، کم آوردی .
در ذهنت مرور کن ؛
تمامِ آرزوهایِ محال دیروز را که امروز ، زیرِ دست و پایِ روزمرگی ات ، جولان می دهند
تمامِ آن ثانیه هایی که مطمئن بودی نمی شود ، اما شد !
تمامِ آن لحظه هایی که فکر می کردی پایانِ راه است ، اما نبود !
می بینی ؟! خدا حواسش به همه چیز هست ؛
دوام بیاور ...
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از رمانکده مذهبی( قانون جذب)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تواول بگوباکیا. زیستی
پس آنگه بگویم که توکیستی
#در_اینجا_زندگینونو_متحول_کنید👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
منتظر حضور سبزتون در کانال هستیم .
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #نهم همه دور سفره نشسته بودیم.. همه چیز آماده بود گرچه 🍀ه
♠♠♠♠♠🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #دهم
چشمام بسته بود
که صدای تلویزیون که سال جدید رو اعلام کرد باعث شد همه باهم روبوسی کنن.☺️😍😘😊
روبوسی ها که تموم شد،
شیرینی🍰 تعارف کردم و نوبت غذا🍛 شد،
محمد و عباس غذاشونو برداشتن و رفتن تو حیاط،
عموجوادم بعد چند دقیقه رفت حیاط پیش پسرا،
دیگه با خیال راحت میتونستم غذامو بخورم،☺️
وجود آقاجواد و ملیحه خانم سر سفره ی عید، هر سال بهمون دلگرمی میداد،
عمو جواد تو 💫سپاه💫 بهترین رفیق بابا بود،
پنج سال پیش بعد 🌷شهادت بابا🌷 در نزدیکی مرز، عموجواد هر سال تصمیم گرفت با ملیحه خانم بیاد خونمون و سال نو کنارمون باشه،
سه چهار روز بیشتر نمی موندن و بعدش برمیگشتن خونشون شمال،
همیشه محمد میخندید و میگفت
_همه عید میرن شمال ولی عمو جواد از شمال میاد اینجا!😁
هر سال کنارشون خوش بودیم
تا اینکه پارسال پسرشون 🌷عباس🌷 که از خارج برگشته بودم باهاشون اومد و ....
آه که همه ی مشکلاتم از همون جایی شروع شد که تک پسر عمو برگشت ایران و امسال هم شاید به خاطر دیدن محمد اومده!😒😣
٭٭٭٭٭
فردا عمو جواد اینا برمی گشتن شمال، این دوسه روزه رو هم به سختی عباس رو تو خونه تحمل کردم!!😒
خب سختیای خودشو داشت
اینکه نگاش نکنم،
این که سعی کنم زیاد نخوام مست عطرش بشم،
این که نشنوم چطوری میخنده
و هزار تا مصیبت دیگه که به هر کی بگم میزنه تو سرم
و میگه به همینا میگن عشق دیگه خودتو چرا محروم میکنی ازش،
اما هیچکس نمیدونه که بعدش فقط نقشش تو خیالاتم پررنگ تر میشه و من هر روز بیچاره تر!😔😣
#ادامہ_دارد....
🍃🌸🍃🌸
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
کانالی پراز پی دی اف👆🏻
🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #یازدهم
امروز که روز آخرشون بود...
تصمیم گرفتیم بریم یه پارکی بوستانی چیزی که البته بیشترشم به اصرار مهسا بود! و انکار
من! 😔
.
.
رو چمن با مهسا جای دنجی رو پیدا کرده بودیم و نشسته بودیم،
میدونستم مهسا دو دقیقه نمیتونه سکوت کنه و از طبیعت لذت ببره پس خودم بحث و باز کردم
در حالی که هردومون به طبیعت روبرومون خیره بودیم گفتم:
_برنامه ات برای آینده تحصیلی ات چیه؟
سریع برگشت طرفم و دستشو مشت شده شبیه بلنگو گرفت جلوی صورتش
- برنامه تحصیلی من برای آینده طبق نظر کارشناسی ...😄
خندیدم و گفتم:
_باشه خانم کارشناس، به علت اینکه من باهات در نهایت ادب صحبت کردم پوزش میطلبم!😀
هردومون خندیدم😀😄
در حالی که لبه ی روسری شو مرتب می کرد گفت:
_میدونی معصومه من اصلا علاقه ای به درس ندارم، بدم میاد، چرا همه باید درس بخونن😕
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_خب تا مغزشون آکبند نشه مثل تو😃
چپ چپ نگام کرد و گفت:
_مرسی بابت تعریف و تمجیدت😐
لبخندی زدم و گفتم:
_خب عزیزِ من تو اگه درس نخونی میخوای چیکار کنی؟ هوم بگو؟
+خب میتونم برم هنری، شغلی چیزی یاد بگیرم همه چیز که درس نیست😇
سرمو تکون دادم و گفتم:
_آره خیلی خوبه درست میگی، ولی حتی اگه بخوای هنر هم بخونی بالاخره تا یه حدودی باید درس خونده باشی ، نه؟!😊
نگاه بی حالی بهم انداخت
+دیگه از این حد بیشتر؟! دیپلمم رو که گرفتم دیگه🙁
_خب آره! فقط من نمیفهمم تو که به رشته های هنری علاقه داشتی چرا رفتی رشته ی
تجربی؟!😟
+چه میدونم، جوگیر شدم، دیدم تو تجربی خوندی گفتم منم کم نیارم
خندیدم و گفتم: 😄
_امان از دست تو مهسا، انگیزه ات نابودم کرد
لب و لوچه شو آویزون کرد:
+خب مگه چیه! جوگیر بودن جرم است
عایا؟!!☹️
لبخندی زدم و گفتم:😊
_خب پس از این به بعد سعی کن درست تصمیم بگیری ، اگه میخای کنکور تجربی بدی خودتو آماده کن براش، اگرم که میخای بری دانشکده ی هنر پس تکلیفت رو از همین الان روشن کن که بدونی ادامه ی راهت باید چی کار کنی
با خوشحالی نگاهم کرد و گفت:
_یعنی تو کمکم می کنی مامان رو راضی کنم بزاره برم دانشکده ی هنر
سرمو به نشانه ی مثبت تکون دادم ، محکم لپمو بوسید و گفت: 😍😘
_آخ جووون، مرسی آبجی جونم
لبخندِ رو لبم پررنگ تر شد ..
یه لحظه صدای پایی از عقب شنیدم و بلافاصله
صدایی که منو مخاطب قرار میداد پیچید تو تمام وجودم ...
- معصومه خانم
احساس کردم گوشام سِر شد، نه نه شایدم آتیش گرفت، نه اصلا من توهم زدم
مهسا زودتر از من برگشت پشت رو نگاه کرد
منم سرمو کج کردم تا صاحب این صدا رو ببینم،
باورم نمیشد، 🌷عباس!🌷
#ادامہ_دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴
♠❣♠❣♠❣♠❣♠💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #دوازدهم
چشمامو سریع انداختم پایین...
گرچه سر اونم پایین بود، باز عطرش به تندی منو از نفس انداخت
مهسا که تعلل منو دید گفت:
_چیزی شده عباس آقا؟😟
همونطوری که سرش پایین بود گفت:
_چند لحظه می خاستم وقتتون رو بگیرم معصومه خانم، اگه اجازه بدین البته😊
احساس کردم دهانم خشک شده،
آروم بلند شدم و دنبالش با فاصله ی یه متری راه افتادم!! حتی برنگشتم عکس العمل مهسا رو ببینم
چند قدم که از مهسا دور شدیم
و انگار تشخیص داد که دیگه مهسا صدامونو نمیشنوه گفت:
_واقعا عذر میخام، میدونم کارم درست نیست... ولی منو ببخشین باید یه چیز مهمی رو بهتون میگفتم قبل اینکه دیربشه... راستش .. راستش ...
وای که چقدر حاشیه میره حال منو درک نمیکنه خب ادامشو بگو دیگه ..😔😣
از گوشه چشم دیدم که دستشو به پیشونیش کشید و گفت:
_میخاستم قبل خاستگاری رسمی که میایم خونتون حرفمو بزنم
خاستگاری!!!
پس مهسا درست میگفت..کمی سکوت کرد انگار منتظر تاییدی از من بود، دیگه دیدم از چند ثانیه ام داره سکوتش طول میکشه، به زور زبونم و تو دهن خشکم چرخوندم و گفتم:
_بفرمایین😕
با این که با فاصله ایستاده بودیم و هر دومون سرامون پایین بود ولی احساس می کردم اصلا ازین وضع رضایت نداره
- خب راستش ... راستش مادرم، چطوری بگم، مادرم...
وای که دیگه داشتم کلافه می شدم،
یکی از عطر یاسش که در فاصله چند قدمی داشت دیوونم میکرد یکی ام از حاشیه رفتن و این دست اون دست کردنش
- مادرم شما رو به من معرفی کرد برای ازدواج، من امسال می خاستم شمال بمونم اما بخاطر اینکه قبل خاستگاری رسمی باهاتون یه صحبت مهم کنم اومدم
دیگه اعصابم داغون شده بودم،😬
وای که سمیرا جات خالی که بهت بگم آقای یاس رفته رو مخم! دیگه کنترلمو از دست دادمو گفتم:
_میشه سریع حرفتونو بزنین الان دو دقیقه است که فقط دارین حاشیه میرین😒😬
انگار متوجه کلافگیم شد که سریع گفت:
_نه نه من منظوری ندارم، فقط آخه خودمم نمی دونم چرا اینجوری شدم، یعنی چی بگم، نمیدونم چرا حس میکنم حالم خوب نیست ...
دستشو بین موهاش کشید و گفت:
_نه یعنی حالم، اصلا ولش کنین، من ...
نمی دونم چرا در اوج کلافگیم داشت ازحرکاتش خنده ام می گرفت،
سرمو چرخوندم و به مهسا نگاه کردم، لبخندی رو لبم نشست خداروشکر خودشو با موبایل سرگرم کرده و حواسش به ما نیست
#ادامہ_دارد....
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
♠❣♠❣♠❣♠❣♠
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🎯وقتی گلی شکوفه نمی دهد،
گل را عوض نمی کنند،
بلکه شرایط رشدش را فراهم می سازند.
اگر موفق نشدی
هدفت را تغییر نده
مسیر حرکتت راعوض کن
و تلاشت را بیشتر کن
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
خدایا...!
من گمشده دریای متلاطم روزگارم و تو بزرگواری!
پس خدایا!
هیچ می دانی که بزرگوار آن است که گمشده ای را به مقصد برساند؟
تا ابد محتاج یاری تو
رحمت تو
توجه تو
عشق تو
گذشت تو
عفو تو
مهربانى تو...
و در یک کلام "محتاج توام"...
دعای هر شب
قبل از خواب زمزمه کنیم
اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
خداوندا...
آخر و عاقبت کارهاے ما را ختم به خیر کن
آرامش شب نصیبتون...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#معجزه_سپاسگزاری
هنگامی که بخواهید با اشتیاق به دیگران کمک کنید، بی تردید نیروی ارزشمندی دارید ولی اگر این کار را با قدرشناسی همراه کنید، آنگاه به راستی نیرویی فوق تصور خواهید داشت که به شما یاری می رساند تا به افرادی که دوست شان دارید، کمک کنید.
قدرشناسی یک انرژی غیرقابل رؤیت ولی در عین حال یک منبع واقعی است و هنگامی که با انرژی آروزهای شما در هم بیامیزد، مانند این خواهد بود که نیروی فوق العاده را در اختیار خود دارید.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلام همه پر انرژی ها همه خدایی ها صبحتون پر از شادی و نشاط😊
🌓امروز یکشنبه:97/12/12
مشکلات روی دوشتون رو پله کنید زیر پاتون سریعتر بیاید بالا👏
هیچ مشکلی تو دنیا نیست که نشه زیر پا گذاشت پس نا امیدی معنی نداره.👍
جمله الهام بخش امروز:👇👏
دریافتم، زندگی معجزه حیات است.
زندگی با کلمههای من ساخته میشود
و هر کلمهای رد پای معجزه است.
پس میتوانم زیبایی را با کلماتم
بیافرینم.
هرگاه کسی خشم داشت بدانم
به نوازش و کلام مهرآمیزی نیازمند
است
هدف امروزمون:🎀
زیبا حرف بزنیم به زیبایی ها فکر کنیم در نهایت زندگی زیبایی داشته باشیم
شما بهترینید این یک اغراق نیست واقعیته.🌟🌟
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
.
#خلاصه_کتاب
#قورباغه_ات_را_قورت_بده
⭕️➕ قسمت10
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(1).mp3
10.28M
رویاهایتان را از خداوند درخواست کنید حتی اگر در ظاهر غیر ممکن باشد.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♠❣♠❣♠❣♠❣♠💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #دوازدهم چشمامو سریع انداختم پایین... گرچه سر اونم پایین
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #سیزدهم
_انقدر حال الانم ضایع است که بهم میخندین😐
یعنی من غلط کردم گفتم این اصلا منو نگاه نمیکنه 😳با این که سرش پایین بود نمیدونم چطور فهمید من داشتم لبخند میزدم، ای نامرد نکنه بالاسرتم چشم داری!!☺️🙈
کمی خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم رومو بیشتر با چادر بگیرم
- من اصلا به حال شما نمیخندم، شما امرتونو بفرمایین
نفسشو با کلافگی بیرون داد و گفت:
_خب ببینین من خیلی وقته با مادرم مخالفت میکنم که نمیخام ازدواج کنم اما ایشون اصرار دارن ..😐
کمی سکوت کرد و ادامه داد:
_دلیل مخالفت منم اینه که نمیخام وقتی نیستم یه نفر بدون من تنها باشه، من از وقتی از پاریس برگشتم دنبال کارای رفتنم به #سوریه ... راستش، راستش یکی از دلایل برگشتن از پاریس هم، #سوریه بود، طاقت نیاوردم تو آسایش و آرامش اونجا زندگی کنم و خبر #شهادت بهترین دوستمو بشنوم، ببینین من ... من ...
باز سکوت، باورم نمیشد .. 😧
حرفایی رو که داشتم می شنیدم غیر قابل باور بود، امکان نداره حقیقت باشه، میخواد بره جنگ، نه ...
باور نمیکردم که این آقای از خارج اومده دلش می خواد بره سوریه برای جنگ اصلا رفتاراش تناقض داشت و به یه آدم خارج رفته نمیخورد !
همین حرف زدنش با یه دختر یعنی واقعا وقتی تو خارج هم با دخترا حرف میزد اینجوری استرس میگرفت !!
یا فقط با من مشکل داره!😥😧
#ادامہ_دارد....
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
💫✨💫✨💫✨💫✨💫💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 💜🌸
قسمت #چهاردهم
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_بذارین راحتتون کنم .. شما بهم جواب منفی بدین وقتی اومدیم خاستگاری، و اینکه نمیخوام هیچکس بفهمه که من گفتم جواب منفی بدین حتی برادرتون، شما اگه جواب منفی بدین من دیگه راحت میرم،آخه مطمئنم که موندنی نیستم!
"موندنی نیستم موندنی نیستم موندنی نیستم "
چند بار باید جمله آخرش تو ذهنم اکو میشد،
موندنی نیست یعنی چی؟
جواب منفی بدم چرا؟ چی میگفت؟
احساس کردم تمام بدنم یخ کرده،
حتی دیگه صدای هیچی رو نمیشنیدم و نه جایی رو میدیدم فقط یاس بود، همه جا یاس بود و یاس ...😣
بعد کمی سکوت گفت:
_خواهش میکنم کمکم کنین بزارین مادرم بفهمن الان وقت زن گرفتنم نیس من دنبال کارای رفتنم و مادرم دنبال پابند کردنم به اینجا، دیگه همه چی رو به خودتون سپردم، یاعلی😔✋
قدم برداشت که بره.....
و من همچنان خشکم زده بود چی میگفتم بهش چی داشتم بگم ..
در حال رفتن کمی به طرفم برگشت و گفت:
_راستی برای حرف زدن با شما از برادرتون اجازه گرفته بودم! حلال کنید که وقتتونو گرفتم😔☝️
بازم زبونم نچرخید چیزی بگم،
وقتی کاملا دور شد آروم آروم سمت مهسا رفتم و نشستم کنارش،
نمیدونم چم شد، فقط خیره بودم به روبروم،
حتی جواب مهسا رو که اصرار داشت بدونه ما چی می گفتیم رو نتونستم بدم،
همه چیزو تموم شده می دیدیم ..
تموم شد معصومه!
تموم شد،
قصه ی تو و عطریاست همین جا تموم شد، دیگه تموم شد .....😣😞
#ادامہ_دارد....
💛💚💛
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💫✨💫✨💫✨💫✨💫
🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #پانزدهم
تو راه برگشت همه ساکت بودن کسی حرفی نمیزد....
انگار همه خسته بودن، منم که قلبم آشوب بود 💗😣
و همش فکر و سوالای عجیب غریب تو ذهنم بود،
🌷از یه طرف بحث سوریه و شهادت
💞از طرفی بحث خاستگاری و جواب منفی
💔و از اون طرف از دست دادن عطریاس برای همیشه!
.
.
باز نماز صبح اول وقت اوج دلتنگی و بیقراریم رو نشون میداد!😢
از خودم راضی نبودم از خودی که فقط وقتی به خداییش احتیاج داشتم
نمازصبحم اول وقت بود
روزای عادی تا پنج دقیقه مونده به قضا شدن بیدار میشدم تا نماز بخونم،
اما تو این روزا تو تاریکی حتی قبل اذان صبح بیدار میشدم
.
.
مثل روزهای دیگه بعد نماز رفتم حیاط کنار یاس هام، 🚶♀🌸
نمیدونم چرا حس میکردم این یاس ها دیگه مثل سابق عطری ندارند یا من دیگه حس نمیکنم،
یاد عباس آتش به دلم انداخت
مامان گفت که عموجواد اینا دوهفته بعد میان برای خاستگاری،
و من باید تا اونموقع برای همیشه عطریاس رو فراموش میکردم ...😥😣
.
.
.
سمیرا در حالیکه به من نزدیک می شد دست تکون داد،
براش دستی تکون دادم و با لبخند استقبالش کردم😊
-سلام دوست عزیزم
لبخندی زد و گفت:
+سلام، خوبی؟!
- آره خوبم تو چی؟
+منم عالی!!
کوتاه خندیدم و به دستام خیره شدم، کمی خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت:
_چته باز؟😕
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_هیچی!🙂
+اوف، خب پس چرا انقدر تو خودتی، الان من به جای تو بودم تو آسمونا تشریف داشتم، 😍😅چند روز دیگه آقای یاس داره میاد خاستگاری، اونوقت تو اینجوری رفتی تو خودت!😟
آهی کشیدم و گفتم:
_آره باید خوشحال باشم
بعد هم زمزمه وار گفتم:
_خوشحال!😣
سمیرا خندید و گفت:
_خدا نکنه من عاشق شم وگرنه مثل تو خل و چل میشم😄😜
لبخندی رو لبم نشست ولی خیلی زود محو شد،😒
دیگه این درد و نمیشد به کسی گفت حتی سمیرا که رفیق بهترین روزای زندگیم بود،
اصلا با گفتنش به سمیرا اونم ناراحت میکردم لااقل تنها کاری که میتونستم الان بکنم این بود که تظاهر کنم خوشحالم تا بقیه هم خوشحال باشن،
شاید دردهایی تو این دنیا هست که فقط خودت #تنهــایے باید بکشیشون😔
#ادامہ_دارد....
💛💚💛
💌نویسنده: گل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹
#سیاستهای_همسرداری
"تعريف كردن از كارهای خوب همسر!!!"
🔹 يكى از عواملى كه نشان دهنده توجه شخص به همسرش میباشد، تعريف كردن از كار همسر و تشويق اوست.
🔸 هيچ اشكالى ندارد كه مرد هربار بر سر سفره مىنشيند، از دست پُخت همسرش تعريف كرده و او را به جهت پختن غذاى لذيذ تشويق كند. چه عيبى دارد كه وقتى شوهر از بيرون خريد خوبى انجام مىدهد، زن از ميوههاى خوبى كه انتخاب كرده تعريف كند؟! اين تعريفها نشان مىدهد كه ما متوجه زحمات و تلاشهاى همسرمان هستيم.
#دکتر_انوشه
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
• بهونه تراشی رو تموم کن و همین حالا پرقـدرت شروع کن.
چند سال دیگه کسی به بهونه هات بـرای موفق نشدن گوش نمیده، فقط چیزهایی که اون زمان داری رو میبینه.
اینکه شـرایط چقدر بده به تو مربـوط نیست، اما اینکه با این شرایط چطور موفق بشی وظیفه ی تـوعه.
البته که سخته ؛ اما راه کدوم انسان موفقی هموار بـوده؟
به جــای تسلیم شدن پاشو یه راهی برای حل مشکلاتت پیدا کن.
اگه یه لحظه هم به موفقیت خودت شک کردی، بهت میگم که حق باتـوعه، موفق نمیشی! پس دیگه هیچوقت نپرس که "من میتونم؟!" فقط پــاشو و بگو من "باید بتونم" هر طور شده باید بتـونم!
#واسه_رویاهات_بجنگ
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨💛✨
جملاتی انگیزشی
همراه ترانه ای زیبا
خیلی قشنگه حتما ببینید
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆