💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_70
هشتمین روزی است که مهران بی آنکه خود بداند چرا روبه روی مغازه مانتو فروشی ایستاده و شیوا نامی را تماشا میکند! نزدیک میرود و در کمال ناباوری حتی جرات این را که با او حرفی بزند را ندارد
این دختر با آن مانتوی سنتی و شال و روسری جالب و محجبه و صورتی که تمام آرایشش همان سرمه ی چشمهایش است به طرز عجیبی یک حائل نامرئی بین خود و هر مرد غریبه ای
کشیده!این را مهران که یک مرد بود خوب درک میکرد!خیلی خوب.
او دختر مغرور در زندگی اش زیاد دیده بود اما جنس غرور این دختر....
خوب میدانست فرق دارد! آنقدری تجربه داشت که فرق ادا و واقعیت را بداند. آنقدری میفهمید که تشخیص دهد این غرور از نجابت است که سرچشمه میگیرد!
دلش میخواست برود در مغازه را باز کند روبه روی شیوا بنشیند و از او بپرسد: ایا من عاشقت
شدم؟
پوزخندی زد! آنقدری هرز رفته بود که حالا نمی توانست فرق عشق و هر احساس کذایی دیگر را درک کند! اما این را خوب میدانست دلش نمیخواست شماره بدهد شیوا شماره بگیرد شبها ساعتی با هم حرف بزنند بیرون بروند و هزار جور تفریح سالم و ناسالم دیگر با او داشته باشد. فقط میخواست شیوا باشد آن هم در بطن زندگی اش!
معادله ای روبه رویش بود که فقط یک معلوم داشت و هزار مجهول. معلوم بود که او شیوا را
میخواهد و این مجهول بود که چرا او را میخواهد؟ چرا او را جور دیگری میخواهد و چرا و چرا و چرا؟
شیوا را دید که برقهای مغازه را خاموش کرد و بیرون آمد و مغازه را بست.در یک آن تصمیم گرفت و آنی دیگر آن را عملی کرد. سوار ماشین شد و کنار پای شیوا نگه داشت:
_ببخشید خانم...
شیوا اما عکسالعملی نشان نداد.
مهران دوباره بوق زد و گفت: خانم...
شیوا گویی تازه صدایش را شنیده باشد به سمت صدا بر میگردد و لحظه ای جا میخورد. کنار ماشین می آید: بفرمایید
مهران لبخندی میزند و میگوید: سلام
شیوا جدی تر از قبل پاسخش را میدهد: سلام کاری داشتید؟
مهران دنبال توضیح برای کاری که نداشت میگشت بی هوا گفت: ببخشید ابوذر امروز نیومده؟
شیوا با خودش گفت: گوشی مگه نداره این ابوذر شما؟ جواب داد: خیر نیومدن
مهران حالت حق به جانبی گرفت و گفت: بهم گفته بود میاد که!
شیوا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: اگه کاری ندارید من برم؟
مهران نمیخواست مکالمه شان اینقدر کوتاه باشد . هول گفت: بفرمایید برسونمتون.
شیوا حس میکرد کم کم دارد عصبی میشود اخمی کرد و گفت: ممنونم از لطفتون
مهران اصرار کرد: تعارف نکنید خانمِ...
_مبارکی هستم... ممنونم خداحافظ
و به سرعت از کنار ماشین مهران دور شد. مهران به رفتنش نگاه میکرد و با خود می اندیشید این
دختر درست مثل یک صخره نفوذ ناپذیر است!
**
مثل جوجه اردک ها دنبال خانم صالحی سوپروایزر بخش راه میوفتم و میگویم: آخه چرا خانم صالحی مگه من کاری کردم؟جایی از من کم کاری دیدین؟به جز اتفاق دیروز؟
کلافه میگوید:خانم سعیدی با من بحث نکن عزیزم تصمیمیه که گرفته شده!
من از او کلافه تر و عصبی تر میگویم: خب شما به من بگید چرا؟
خانم صالحی برمیگردد و جدی میگوید: به خاطر اینکه جلسه تشکیل شد سرپرستار بخش این
پیشنهاد رو مطرح کرد و همه موافقت کردیم! از منم کاری بر نمیاد خیلی ناراحتی برو پیش مترون
دلم میخواست جیغ بکشم.
_خو بابا محض رضای خدا به من بگید چرااااا
_برای اینکه قرار باشه همه مثل تو باشن و با مرگ یه بچه دو روز راندمان کاریشون بیاد پایین
بیمارستان میره رو هوا!آیه تو چرا متوجه نیستی؟ دیروز اگه نسرین حواسش نبود تو دارو رو اشتباهی به مریض میدادی! ما مسئول جون آدمایی هستیم که زیر دستمونن.
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_71
به خودم لعنت میفرستم و میگویم:من که قول دادم دیگه تکرار نمیشه
خسته از سرو کله زدن با من میگوید:آیه بخش بزرگسال اینقدرا هم بد نیست با من بحث نکن
میبنی که چقدر کار رو سرم ریخته.
این را میگوید و میرود.بی حوصله به ایستگاه میروم و نسرین کنجکاو میپرسد:چی شد؟
سرم را بالا میدهم و میگویم:هیچی قبول نمیکنه میگه برو با مترون حرف بزن!
نسرین هم پکر میشود و میگوید:عیبی نداره آیه جان... اصلا من جات بودم با کله میرفتم!خدایی
چی داره بخش اطفال جز زر زر شنیدن بچه ها؟
لبخندی میزنم و هیچ نمیگویم. نسرین جای من نبود تا بفهمد چه روحی به زندگی ام میبخشند
این کوچولو های دوست داشتنی. اینکه نازشان را بخری و با تیزی سوزن آمپول آشتیشان بدهی. صادقانه عشق بدهی و صادقانه تر عشق بگیری!
تصمیم شورای پزشکی بود. هفته پیش که جسله ی سه ماه درمیانشان برقرار شد تصمیم گرفته
بودند به بخش بزرگسالان منتقل شوم.ظالمها را هرچه اصرار کردم گوششان بدهکار نبود. آهی
میکشم و به این فکر میکنم از فردا چقدر کارم سخت تر میشود!
صبح علی الطلوع از بیمارستان بیرون میزنم. باران میبارید و من چتر همراهم نبود کیفم را بالای سرم میگریم و پا تند میکنم تا ایستگاه اتوبوس.زیر سایبان ایستگاه می ایستم و منتظر اتوبوس میمانم. همیشه باران را دوست داشتم اما خیس شدن را نه.باران را باید در ایوانی دنج با پتویی پیچیده به خود فقط نگاه کنی!
گوشی موبایلم زنگ میخورد و تصویر مامان عمه روی صفحه نقش میبندد :سلام مامان عمه
سلام عمه جان کجایی؟
_الان از بیمارستان زدم بیرون
_خب پس بیا خونه بابات
ناله میکنم: اونجا چیکار میکنی عمه؟
_از دیشب همینجا موندم دیگه تو هم بیا اینجا برای ناهار
_مامان عمه دارم از خستگی میمیرم برم خونه بخوابم ناهار میام
_وا اینجا جا واسه خواب نیست؟
_تو که اون ولده چموشا رو میشناسی بیام نمیزارن یه خواب راحت داشته باشم
_باشه ولی برای ناهار بیا.
چشمی میگویم و قطع میکنم. مسیر راه را از پشت شیشه های خیس نگاه کردن جذابیت خودش را داشت. با دیدن مردم در خیابان به این فکر میکنم چه خنده دار میشوم وقتی تکاپو میکنم برای خیس نشدن! دو چکه باران است دیگر! چه کولی میشویم ما آدمها بعضی وقتها!
***
با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار میشوم.گیج دنبال گوشی میگردم و با دیدن عکس کمیل جواب میدهم:هووم
گویا پریناز پشت خط بود که گفت:هووم چیه بی ادب سلام تو هنوز خوابی؟
خواب و بیدار لبخندی میزنم و میگویم: سلام آره با اجازه ات
شاکی میگوید: پاشو ببینم
نقی میزنم و میگویم:جون پری دارم از خستگی میمرم نمیشه نیام؟
_نه نمیشه پاشو پاشو تنبلی رو بزار کنار
ناچار میگویم:چشم کاری نداری با من؟
_نه راستی آیه یکم به خودت برس
_چی؟
_برس.سرخ آب سفید آب!
گیج باشه ای میگویم و از جا برمیخیزم. دست و صورتم را میشورم و لباس مناسبی میپوشم. یادم میآید پریناز گفته بود به خودم برسم! بعد توضیح داده بود_سرخ آب سفید آب_
نگاهی در آینه به خودم می اندازم.عیبی نمیبینم! حتی نیازی هم نمیبینم!
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_72
شانه ای بالا می اندازم و از خانه خارج میشوم. ترجیح میدهم فاصله ده دقیقه ای خانه مان را تا
خانه بابا اینها روی خیابانهای خیس راه بروم!
بزرگ شدن چه اتفاق مزخرفی است! به خودم فشار می آورم تا یادم بیاید آخرین بار کی اینطور از راه رفتن روی آسفالت های تیره از آب باران لذت برده ام!
زنگ خانه را میزنم و بی انکه بپرسند کیست در را باز میکنند. بعد از ماجرای مینا خانواده مظلومم روی خوش من را ندیده بودند. سعی میکنم با انرژی بیشتری ظاهر شوم.
حسن یوسف های حیاط را از نظر میگذرانم و با سر وصدا در خانه را باز میکنم و بلند میگویم: سلام ملت!
کمیل سریع پیدایش میشود و آرام میگوید:سلام هیس چه خبرته؟
شال گردنم را در می آورم و متعجب میپرسم:سلام چی شده؟ میخواهد جوابم را بدهد که از روی مبل مرد قد بلندی بلند میشود و برمیگردد سمتم و سر به زیر میگوید:
_سلام خانم آیه
شال گردن را به دست کمیل دادم و قدری کنجکاو به مرد کمی قد بلند روبه رویم نگاه
کردم!اندیشیدم چند نفر در زندگی ام من را خانمآیه صدا میکنند: خانمی که روی میم آن به
جای کسره ی اضافه یک (ساکن) بامزه است و کسی که اینطور صدایم میکند قد تقریبا بلندی
دارد و هیکل کمی لاغر و مو و ریش های پر پشت و گوش شکسته و....
هان یادم آمد گوش شکسته! عمه عقیله از کنارم رد شد و گفت:آقا امیر حیدرن آیه جان!
لحنش طوری بود که یعنی خودت را جمع و جور کن و سلام کن!
شرمنده میگویم: سلام آقای جابری خیلی خوش آمدید ببخشید من حافظه تصویری خوبی ندارم
لبخند محجوبی میزند و میگوید: مشکلی نیست!
دعوتش میکنم به نشستن ومیگویم: خیلی خوش اومدید بفرمایید بشینید ... بازم شرمنده
با تعارفم مینشیند و من هم سر سری سلامی به جمع میکنم و سریع به آشپزخانه میروم.شاکی به
پریناز میگویم: مهمون داشتیم نگفتی؟
خورشت را میچشد و میگوید: همین الآن اومد. با ابوذر کار داشت نگهش داشتیم!
کنجکاو میگویم: این کی اومد کاراش با ابوذرم شروع شد؟
میخندد و میگوید: دیشب که شیفت بودی برای برگشتنش ولیمه دادن. امروز نمیدونم با ابوذر
چیکار داشت که اومد
هیچ نمیگویم و به این فکر میکنم دوباره این دو به هم افتادند! نیامده شروع شد! راستی چقدر
بزرگ شده بود!
سفره را با کمک بابا محمد و کمیل چیدیم.نگاهی به سر و وضعم انداختم و ترجیح دادم لباسم را با تونیک مناسب تری عوض کنم. همگی سر سفره جمع شده بودند گویا که من را صدا میزدند.
کنار بابا محمد نشستم و سعی کردم حدالامکان دور از ابوذر و دوستش باشم نمیدانم چرا اما
حضور امیرحیدر آن هم بعد از چند سال برایم ثقل و سنگینی خاصی داشت.زیادی بزرگ شده بود این مرد.میبینم که ابوذر و امیرحیدر قبل از شروع غذا اندکی نمک روی قاشق میریزند و
میخورند!این اهتمام به مستحباتشان لبخندم را در آورده بود! درست مثل دعای قبل از شروع
غذای مسیحی ها!بی حرف برای خودم غذا میکشم و سعی میکنم شنونده باشم. بابا میپرسد:
راستی امیر حیدر تو تا الآن دیگه باید معمم شده باشی نه؟
لبخندی میزند و میگوید: باید شده باشم منتهی نشد پارسال بیام برای مراسم عمامه گذاری
لحظه ای امیرحیدر را ملبس تصور میکنم! اصلا عبا و عمامه را ساخته اند برای چهر و استایل این بشر!
ابوذر میگوید: البته حاج رضا علی عمامه رو پیش خودش نگه داشته تو کل حوزه یکی امیرحیدر عمامه مشکی بود و یکی علی مهدوی
بابا محمد خندان میگوید: نسل سادات چه کم شده! امیرحیدر بیکار نشستی عمو؟ بابا یه حرکتی!
لبخند میزند و میگوید: تو فکرشم عمو جان البته همه که مثل پسر شما زرنگ نیستن!
تاثیر زندگی در بلاد کفر بود قطعا وگرنه آخوند روبه روی من و شوخی ازدواجی در جمع؟
استغفرالله!
ابوذر میخندد و بابا محمد میگوید: جدیدا زیاد میخندی به این چیزا!
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
4_5999245756827960582.m4a
22.06M
#شبهای_قدر_چگونه_عمل_کنیم
#آیا_امشب_آرزوهایمان_برآوردهمیشود؟
🔹این ویس میتواند زندگیتان را دگرگون کند
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#من_و_خدا
#خدا_جونم ...
شب قدره
همون شبی ڪہ گفتی بهتر از 1000شبِ ...
#خدای خوبم؟!😢
بهم لياقت ميدی ڪنار بنده های خوبت بشينمُ اِسمای قشنگتُ دونه دونه صدا بزنم؟؟
يا کاشِفَ کُلّ مَکروب...
غمگينم، غمخوارم ميشی؟؟
يا مَن يَشْفِی المَرضی...
مريضم منوشفا ميدی؟؟
يا اَنيسَ مَن لا اَنيسَ لَه...
همدمِ تنهاييام ميشی؟؟
يا رَفيقَ من لا رَفيقَ لَه...
ميخوام باهات آشتی ڪنم، دوستم ميشی؟؟
سُبحانَکَ يا لا الهَ الّا انت الْغَوث الّغَوث خلّصنا مِنَ النّارِ يا رب
ما ڪہ دعامون از سقف خونمون بالاتر نمیره..
شاید دلمون هم به اندازه شما پاڪ نباشه...
#من_همتونو_دعا_میڪنم...
🙏شما هم من روحلال ڪنید و دعا ڪنید...
التماس دعا...
اگر ناتواتی👈🏻 بگوووو یا علی مولا
اگر خستہ جانی👈🏻 بگووووو یا علی مولا
خیر،
برڪت،
خرسندی،
سلامت،
خوشبختی
و سعادت دنیا و آخرت،
توشه شب قدرتان باد.
#الهی_آمین
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#التماس_دعا_در_این_شب_عزیز_قدر_😭
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🔴✖️👈پیام روزانه را برای دیگران نشر دهید!
#پیام_روزانه
😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪
‼️موفقیت خود را همیشه بهیاد داشته باش....
همیشه و در همه حال به جای فکر کردن به شکستها و ناکامیها، موفقیتها و کامیابیهایت را بهخاطر بسپار.
بهتر آن است که آنها را یادداشت کنی؛
حتی با ذکر جزئیات، زیرا فراموش کردن موفقیت بسیار آسان است و گاهگاهی مراجعه به نوشتههایت میتواند خاطرات خوبی را
در تو زنده کند و البته این کار انگیزه کار و تلاش را نیز در وجودت زنده و تازه نگه میدارد.
🔰عبارت تاکیدی🔰
چون دری بسته شود دروازه ای گشوده می شود.
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(4).mp3
3.36M
الطاف و رحمت خداوند همیشه شامل حال ما شده است حتی در زمانهایی که ما متوجه نمیشویم فقط باید کمی بیشتر فکر کنیم و یادآوری الطاف خداوند را بیاموزیم
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_72 شانه ای بالا می اندازم و از خانه خارج میشوم. ترجیح م
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_73
امیر حیدر میپرسد: راستی بالآخره ما کی شیرینی دومادیه داداشمونو میخوریم؟
مامان عمه میگوید: ان شاءالله آخر هفته میریم برای تعیین تکلیف.
مبارک باشه ای میگوید و من تازه یادم می افتد آخر هفته عروس برون داریم! چه زود خواهر
شوهر شدم!
بابا محمد میپرسد: ابوذر میگفت میخواید شرکت بزنید آره؟
_با چند تا از بچه های ارشد صحبت کردم برای تحقیقات اولیه پروژه که البته تا یه بخشیشو
خودم انجام دادم دنبال یه کارگاهیم تا فعلا یکم کار بره جلو بعد بیوفتیم دنبال بودجه اش
_جایی رو هم پیدا کردید؟
_یه چند تا جا بچه ها رفتن اما مکانش خیلی مناسب نبود هنوز پیدا نشده!
مامان عمه میپرد وسط بحثشان و میگوید: طبقه ی پایین ما یه سوئیت خوب هست که خیلی وقته میخوان اجاره اش بدن. نزدیک خونتون هم میشه خواستید یه سر هم به اونجا بزنید!
متعجب نگاهی به مامان عمه می اندازم و از خودم میپرسم واقعا این چه کاری بود؟
خدای من شروع شد! ساختمان ما ساختمان آرامی بود و من میدانم وقتی چند پسر کنار هم جمع میشود چه اتفاقی می افتد!چشم غره ای برای مامان عمه میروم و با چشم و ابرو برایش خط و نشان میکشم که بعدا با او کار دارم!
***
نگاهی به مانتوی نباتی رنگم می اندازم مامان عمه هول هولکی آن را دوخته بود اما خیلی شیک از آب در آمده بود.شال هماهنگ با آن را سرم کردم و توجهی به اصرار مامان عمه و پریناز برای آرایش نمیکنم.داشت 25 سالم میشد و اینها هنوز این را متوجه نشده بودند که من پیش نامحرم آرایش نمیکنم! از این بالاتر من واقعا بدون آرایش هم زیبا بودم!
بالآخره قال قضیه کنده شده بود و قرار شده بود امشب محرمیتی بین ابوذر و زهرا خوانده شود تا بعد از آزمایش و باقی تشریفات یک مراسم عقد رسمی بگیرند.خانه حاج صادق از دفعه ی قبل شلوغ تر بود عمو و دایی بزرگتر زهرا نیز دعوت بودند.ماهم تنها نیامده بودیم حاج رضا علی منت گذاشته بود آمده بود تا با نفس حقش صیغه محرمیت را بخواند.سامره روی پایم نشسته بود و کنجکاو بزرگتر ها را نگاه میکرد.با چشم دنبال امیرعلی گشتم و اورا در آغوش پدرش یافتم ابوذر داشت توضیح میداد که درآمد شغلی و پس اندازش تنها میتواند
کفاف خرج یک عروسی خیلی ساده و یک خانه کوچک استیجاری مرکز شهر را بدهد.
پرواضح بود که اینها به مذاق برادر عروس خوش نیامده بود اما حاج صادق که دید زهرا مشکلی ندارد قبول کرده بود .بحث مهریه که پیش آمد بیش از پیش متعجب کرد .صد و سی و پنج سکه زهرا گفته بودمهریه اش سال تولدش است 135سکه! گفته بود ابجد نام زهرا
بشود مهریه ام چقدر این دختر دوست داشتنی به دلم نشست. میشد شادمانی را در چهره ابوذر
دید با خودم فکر میکردم کاش زودتر این تشریفات تمام شود. عاشق این سکوت حاج رضاعلی بودم. صامت نشسته بود و هرگاه لازم بود حرف بقیه را تایید میکرد وقت تلف نمیکرد ذکرش را میگفت!
هیچگاه فکر نمیکردم لحظه ازدواج برادرم تا این حد هیجان انگیز باشد
بعد از به توافق رسیدن بزرگتر ها زهرا با خجالت کنار ابوذر روی مبل مینشیند . پریناز ذوق میکند و بابا محمد لخند روی لب دارد صدیقه خانم بغض دارد از آنهایی که تهش میشد اشک شوق.
حاج رضاعلی روی مبل کناریشان مینشیند با لبخند از زهرا مپپرسد: شما راضی هستی؟
زهرا محجوب لبخند میزند و میگوید:بله
حاجرضاعلی صیغه را خواند و آن لحظه دلم میخواست قربان بله گفتن دختر نجیب رو به رویم بروم
نزدیک زهرا میشوم محکم گونه اش را میبوسم و میگویم :به جمع ماخوش اومدی خانم
سعیدی!
ابوذر زیرزیرکی عروسش را دید میزند و زهرا مدام رنگ عوض میکند
گوشه ای می ایستم و اشک شوقم را پاک میکنم. صدای مردانه ای را میشنوم که میگوید: ته تغاریه طاقت بی مهری نداره براش خواهر باشید نه خواهرشوهر
با تعجب سمت صاحب صدا بر میگردم .آقای برادر است.
میخواهم جوابش را بدهم که از کنارم میگذرد!
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_74
زیر پوستی قیصری بود برای خودش.می اندیشم همه ی برادر های عالم اینچنین هستند؟
بعد از اینکه مراسم تمام شد و همگی به خانه برگشتند ابوذر بی حرف رفت بالا پشت بام
لحظه ای به این اندیشید که اشکال اینکه این وقت شب با همسرش حرف بزند چیه؟
لیست مخاطبین را بالا پایین میکند و زهرابانو!را میگیرد!
بد از چند بوق صدای ظریف زهرا می آید:سلام
ابوذر کمی هیجان زده بود:سلام
_کاری داشتید؟
ابوذر با خود فکر کرد.کاری داشت؟
_نه ... اشکالی داره بدون اینکه کاری داشته باشم با همسرم تماس بگیرم؟
زهرا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:نه!
_راستی الآن شما همسر منی؟ یه خورده باورش سخته نه؟
_بله
_باید همچنان همدیگه رو با ضمیر دوم شخص جمع خطاب کنیم؟
زهرا میخندد:نه!
_خوبه
_آره خوبه
_تو نمیخوای به من چیزی بگی زهرا خانم....نه نه زهرا جان قشنگ تره!
زهرا لب میگزد:راستش من چیزی برای گفتن ندارم
_پس این نامزدا چی میگن به هم که مخابرات از دستشون عاصی شده؟
بازهم میخندد: نمیدونم والا
_بانو شما ادبیات خوندی! شعر عاشقانه ای چیزی! هیچی تو کشکولت نداری؟
زهرا دلش میرود برای این روی شیطان نادیده ابوذر
_چرا یه شعری هست یه جورایی وصف حال قبل از امشبه
_اوممم به نظر جالب میرسه بانو!منتظرم
زهرا صدایش را صاف میکند و آرام شعر را زمزمه میکند:
_تو مرد اجتماعی پیراهن آجری
من دختری خجالتی سرد و چادری!
من دختری خجالتیم در حوالیت
دارم کلافه میشوم از بی خیالیت
_ما غلط بکنیم بی خیال شما باشیم
_گفتم وصف قبل از امشبه!!!!
_آهان بله...
_ترسیده ام از این همه محجوب بودنت
با دختران دور و برم خوب بودنت!
با من شبیه خواهر خودت حرف میزنی
من خسته ام از این همه داداش ناتنی!
_از امشب مثل همسرم باهات حرف میزنم بانو
_با گیره ای که روسریم را گرفته است
دنیا مسیر دلبریم را گرفته است!
_بنده خدا ما هم گرفتار تار و پود همون روسری هستیم!
_با من قدم بزن کمی این مسیر را
با خود ببر حواس من سر به زیر را!
_من آماده ام بریم
_ابووووذر جدی باش
_چشم
_صعب العبور قله خودخواه زندگیم
ای نام کوچکت غم دلخواه زندگیم
تبعید میشوم به تو در شب نخوابیم
با تو درست مثل زنی انقلابیم!!
_جانم زن انقلابیِ من.!
_باید که از حوالی قلبم بکاهمت
با حفظ حد فاصل شرعی بخواهمت!
_چی چی رو بکاهی؟من تضمین میکنم هیچ مشکلی پیش نیاد فاصله ها رو پر کن عزیزم!
_در من جهنمی از سر به راهی است!
دنیای من بدون تو یک حرف واهی است!
ابوذر هیچ نگفت زهرا آرام صدایش زد: ابوذر....
_جانم
زهرا دلش مالشی رفت و گفت:جانت سلامت ساکت شدی
_خونم که بردمت و خانم خونم شدی باید هر شب برام شعر بخونی!
_چشم
_میخوام جوابتو بدم...
میشنوم مهندس
ابوذر تک خنده ای کرد و گفت:
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم!!!
زهرا حس کرد نامردی است جواب مردش را ندهد. با احساس تر از قبل زمزمه کرد:
تو خودت خال لبی از چه گرفتار شدی؟
تو طبیب همه ای از چه تو بیمار شدی؟
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_75
آیه تند تر از همیشه حیاط بیمارستان را طی میکند. دیرش شده بود و خوب میدانست
نگاهی به ساعتش انداخت و پا تند کرد. دومین روزی بود که به بخش جدید آمده بود و اصلا
دوست نداشت پیش همکاران جدیدش آدمی بی نظم جلوه کند!
لباسهایش را عوض کرد و تند و با عجله به سمت ایستگاه پرستاری رفت. مریم متعجب نگاهش
کرد و گفت: چت شده آیه؟
سرش را از روی پرونده ها برداشت و گفت: چم شده؟ دیر رسیدم دارم کارامو میکنم
هنگامه خندان میگوید: خب بابا توام! حالا نیم ساعت دیر شده دیگه آروم باش...
آیه چیزی نمیگوید و لیست دارو ها را بالا پایین میکند.
خانم صفری سرپرستار بخش با سلامی به
آیه نزدیک میشود و میگوید: وظیفه شناسی یعنی این خانما!واسه نیم ساعت هول کرده!
آیه تنها لبخندی میزند و کمی آرام تر از قبل به کارش ادامه میدهد. برایش کمی عادت کردن به
این فضا سخت بود. اما میدانست باید خودش را با این فضا وفق دهد. اینکه کنار بیاید و از شنیدن غرغرهای حتی به ناحق آدم بزرگ های اینجا لذت ببرد! این را پیشتر اعتراف کرده بود که وقت گذراندن میان بچه های معصوم و مظلوم بخش اطفال بدعادتش کرده بود و اندکی زندگی میان آدم بزرگها و دنیای خشنشان را فراموش کرده بود.
نفس عمیقی کشید و به اتاق بیماران سر زد و خودش را برای یک روز خسته کننده آماده کرد.....
دستی به گردنش کشید و آرام آن را ماساژ داد و آخ کوچکی گفت. واقعا روز خسته کننده ای را
سپری کرده بود. بی حال یکی از صندلی های کافه داخل بیمارستان را بیرون کشید و روی آن
نشست .کیک و چای داغی را سفارش داد و بعد از رفتن گارسون سرش را روی میز گذاشت.
آیین والا کمی آن سو تر شاهد حرکات آیه بود. اینکه در هر حالتی حتی اوج خستگی سعی داشت وقار حرکاتش را حفظ کند واقعا جالب بود! درست از روز اولی که این دختر را دیده بود اعتراف کرده بود شبیه یک معمای ساده اما پیچیده است!
از جایش بلند شد و صندلی روبه روی آیه را بیرون کشید اما آیه متوجه نشد. نگاهی به مقنعه و مانتو ی سفید آیه انداخت. تازگی ها خیلی کنجکاو شده بود بداند موهای این دختر که مدام سعی دارد پنهانش کند چه رنگی میتواند باشد؟
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_76
آیه سرش را بلند کرد و بعد از چند لحظه چشمهایش را باز کرد. از دیدن آیین درست روبه رویش چشمهایش گرد شد. آیین لبخند زنان قهوه اش را نوشید و بعد گفت:
_سلام خانم (شما)
آیه قدری گیج نگاهش کرد! آیین با همان لبخند روی لب میگوید: خودتون گفتید شما
(شمایید) اشتباه صداتون کردم؟
آیه قدری اخمش را توی هم میکند و آیین نام این حرکت را (مثلا من مغرورم) میگذارد! میل
شدیدی به خواباندن مچ (پارسا بازی های) دختر روبه رویش را در خود حس میکرد. آیه خیره به
کراوات سرمه ای رنگ مرد روبه رویش جوابش را داد: سلام
همان موقع گارسون کیک و چایش را آورد.آیه واقعا دلش میخواست بی هیچ مزاحمی و با لذت کیک و چایش را در سکوت بخورد و خستگی در کند اما با وجود میهمان ناخوانده این امکان را به او نمیداد. آیین خیره به سفارش آیه به گارسون گفت: برای منم از سفارش خانم بیارید.گارسون چشمی گفت و آیه فکر کرد چه بعد از ظهر مسخره ای!
آیین خیره به او گفت: تو بخش اطفال ندیدمتون خانم سعیدی!
خب این خوب بود که دیگر آن اصطلاح مزخرف خانم شما! را استفاده نمیکرد. خیره به تک حباب
روی چایش جواب داد: منتقل شدم بخش بزرگ سالان ابروی آیین بالا پرید و گفت: که اینطور .حدسشو میزدم. به نظر من هم که کاری خوبی بود هم برای شما خوب شد هم بیمارستان
آیه جرعه ای از چایش را نوشید و با خود گفت: واقعا نظر آیین والا چقدر میتواند مهم باشد؟
سفارش آیین هم آمد و آیه کلافه کمی در جایش جابه جا شد.آیین نگاهی به آیه انداخت و گفت:
همیشه اینقدر ساکتید؟
آیه داشت عصبی میشد!حرف بی خود زدن آنهم با یک مرد غریبه از جمله رفتار هایی بود که به
شدت از آن بدش می آمد.
_سعی میکنم همونقدری که لازمه حرف بزنم
و امیدوار بود که آیین والا منظورش را بفهمد!آیین پوزخندی میزند و تکه ای از کیک میخورد و با خود اندیشید کیک و چای کمی کج سلیقگی در انتخاب نیست؟!
آیه نگاهی به ساعتش کرد و آیین پرسید:شیفت هستید؟
نه کوتاهی گفت و بازهم به چایش خیره شد. آیین حوصله اش از این تلگرافی حرف زدن آیه
داشت سر میرفت به همین خاطر بی ربط پرسید:
_آیه یعنی چی؟
آیه از حاشیه متنفر بود!از بحث های حاشیه ای هم!
صبورانه جواب داد: یعنی نشانه...
آیین قدری روی صندلی جابه جا شد و گفت: نشانه؟ چه جالب! نشانه ی چی؟
_شما قرآن خوندید؟
آیین جدی گفت: نه!
_خب آیه دوجور معنی داره .یه معنی عام یه معنی خاص. معنی عامش میشه نشانه.... هر نشونه ای که آدمو یاد خدا بندازه و از خدا باشه. میتونه هرچی باشه. آسمون .دریا یا یه گل زیبا. هرچیزی که با دیدنش یاد خدا بیوفتی! و معنای خاصش میشه جمال خدا تو قرآن.
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_77
آیین متفکر گفت: جالبه. خیلی جالب. تا حالا هیچ کس اینطور هنرمندانه از اسمش برام نگفته بود. پدر و مادر خوش سلقیه ای داشتید!
یادش آمد (آیه) نامی بود که آقا بزرگش برایش انتخاب کرده بود!لبخندی زد.آقا بزرگ واقعا خوش سلیقه بود!
از جایش بلند شد که آیین متعجب گفت: اتفاقی افتاده؟
ساعتش را نشان داد و گفت: نه باید برم سر کارم!
آیین آهانی میگوید و بعد لبخند زنان به میز اشاره میکند: عصرونه خوبی بود! فکر نمیکردم
ترکیبشون چیز خوشمزه ای باشد!
آیه نیز محو لبخند میزند و با خداحافظی کوتاهی از او دور میشود.
در حالی که از آیین دور میشود پوفی میکشد و از خود میپرسد چرا هر چقدر که دکتر والای بزرگ انرژی مثبت دارد پسرش پر از
انرژی منفی است؟
****
شیوا برای سومین روز متوالی است که درست وقتی سرگرم کار است گل رز قرمز رنگی را روی
میز ویترین میبیند و کنارش یک کاغذ کوچک با این مضمون: ((راستی تو در میان اینهمه اگر چقدر بایدی!))
داشت کلافه میشد. مدام از خود میپرسید فرستنده این محصول عاشقانه چه کسی میتواند باشد؟؟
پوفی میکشد و گل رز را کنار دو گل دیگر در گلدان میگذارد. اینطور نمیشد باید فکری میکرد.
مهران اما بیرون مغازه با لبخند به چهره کنجکاو شیوا خیره شده بود. کنجکاو بودن به صورت
جذابش می آمد. با همان لبخند سوار ماشین شد و سمت دانشگاه حرکت کرد. امروز دیگر باید با
ابوذر ماجرا را در میان میگذاشت . خودش هم فهمیده بود به یک یقین شیرین رسیده است!
جلوی دانشگاه پارک میکند و از دور ابوذر و همسرش را میبیند که آرام و با طمئنینه قدم زنان وارد دانشگاه میشوند! لبخندی میزند. واقعا خوشحال بود که ابوذر به کسی که لیاقتش را داشت رسیده بود. همین دیروز بود که به دوستانش شیرینی داده بود و حالا دیگر همه ی دوستان میدانستند آن دو زن و شوهرند. سعی کرد مزاحم خلوتشان نشود و تا دیدن ابوذر سر کلاس صبر کند. زهرا روی نیمکتی نشست و ابوذر هم کنارش. لبخند زنان خیره به زهرا گفت: خسته شدیا؟ ماشین تعمیرگاه بود وگرنه اینجوری زحمتت نمیدادم.
زهرا هم لبخند میزند و میگوید: نه خیلی خوش گذشت. من خیلی سوار اتوبوس نمیشدم.... کیف
داد!
ابوذر هیچ نمیگوید و به روبه رو خیره میشود. اندکی صورتش بابت کلیه درد خفیفی که از دیشب دست از سرش برنداشته بود جمع شد.زهرا نگران پرسید چیزی شده؟
ابوذر بی آنکه جوابش را بدهد تا مجبور نشود دروغ بگوید بی ربط پرسید: تا ساعت چند کلاس داری ؟
زهرا نگران تر پرسید:چیزی شده ابوذر؟
ابوذر لبخند زنان گفت: چی باید بشه بانو؟
_صورتت جمع شد!خودم دیدم بازم درد داری؟
_زن داشتن اینقدر خوبه و من نمیدونستم بانو؟ بله یکم درد گرفت خوب شد!
_ابوذر بریم دکتر؟
ابوذر خندان گفت:چه خبرته زهرا جان؟ این دردا هر چند وقت یه بار میاد و میره!
زهرا فقط نگران نگاهش میکند.ابوذر گفته بود که یکی از کلیه هایش خیلی کم کار است و زهرا از آن روز مدام دلواپسش بود.
_زهرا جان نگفتم که نگران بشی! گفتم که در جریان باشی داری صاحب یه شوهر مریض میشی چشماتو وا کنی!
زهرا چشم غره ای میرود و میگوید: سکوت کن لطفا.!
ابوذر چشم کشیده ای میگوید و از جایش بلند میشود و میگوید: اجازه مرخصی میفرمایید بانو؟
زهرا لبخندی میزند و میگوید: اجازه ما هم دست شماست.
ابوذر خداحافظی میکند و زهرا خیره به قد و بالای ابوذر برایش وانیکاد میخواند!
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#خانمها_بخوانند
🔵چرا زنان بيشتر #قهر میکنند؟
🔵 زنانی که زیاد قهر میکنند،
عموما انتقاد ناپذیر و زودرنج هستند و اعتماد به نفس کمی دارند
و از عزت نفس بالایی برخوردار نیستند.
👈آنها هنگام رویارویی با مشکلات یا اختلاف عقیده با دیگران،
احساس ترس و حقارت میکنند و به ناچار برای دفاع از خود و اجتناب از استرس و اضطراب،
راهی جز قهر نمییابند،
👈در حقیقت زن با قهر و محل نگذاشتن به دیگری به نوعی از مساله فرار میکند که این خود نشانه ترس و ضعف شخصیتی اوست.
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
آدمهای ضعیف تسلیم شدن رو راحت تر میدونند و انتخابش میکنن🚫
آدمهای با نفس قوی و قلب و روح بزرگ هیچ وقت تسلیم شدن را انتخاب نمیکنند✔
شاید درد بکشند و زیر فشار باشند ولی هیچ وقت تسلیم نمیشن چون میدونند از زندگی چی میخوان و خوب میدونند که فقط یکبار فرصت زندگی دارند؛ تسلیم شدن براشون مساوی با تحمل حسرت و غم است پس هیچ وقت تسلیم نمیشن👊💪❤
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_73 امیر حیدر میپرسد: راستی بالآخره ما کی شیرینی دومادیه
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_78
دانای کل هم که باشی باز دانای میزان خیلی چیزها نیستی! یکیش همین عشق است!
مهران با دیدن ابوذر میزند روی شانه اش و میگوید: مستر (ز ز) چه عجب ما شما رو دیدیم!
ابوذر میخندد و میگوید: خجالت بکش مرد حسابی برو از خدا بترس
مهران هم هیچ نمیگوید و با خنده کنار ابوذر مینشیند: چه خبر؟
_سلامتی!
_دیگه چه خبر؟
_سلامتی!
_بعد از سلامتی؟
ابوذر با لبخند میگوید: ای بابا چه گیری دادی!؟
مهران با مزه میگوید: واسه اینکه ازم بپرسی تو چه خبر!
ابوذر دست زیر چانه میگذارد و میگوید: تو چه خبر برادر مهران؟
مهران تکیه میدهد به صندلی و خیره به سقف بدون مقدمه میگوید: خب حس میکنم داره یه
اتفاقاتی تو دلم میوفته!
ابوذر کنجکاو میگوید: جالب شد! چی شده برادر!؟
مهران بی رودروایستی گفت:دختره رو میخوام!
ابوذر متعجب و با خنده پرسید: دختره کیه؟ چی میگی؟
_بابا زن میخوام عزیزم زن!
ابوذر کمی بلند تر میخندد و میگوید: شوخی میکنی!
مهران جدی میگوید: من شبیه آدمایی هستم که داره شوخی میکنه؟
_کی بود تا چند ماه پیش میگفت ۲۴ سالگی و زن گرفتن؟
مهران دستی به موهایش میکشد و میگوید: حالا نظرم عوض شده! کمکم میکنی یا نه!
_حتما اگه کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم
مهران هیجان زده به سمتش بر میگردد و میگوید: اتفاقا فقط از دست تو برمیاد!
ابوذر مشکوک نگاهش میکند: میشنوم!
_خب میدونی طرف...شیوا خانمه!
ابوذر چشمهایش گرد میشود: جدی میگی مهران؟
مهران مصمم میگوید: بله جدی میگم ابوذر!
ابوذر متفکر به صندلی تکیه میدهد و میگوید: کارت سخت شد!
_چرا؟
_مهران تو مطمئنی؟
_اه ابوذر داری حوصلمو سر میبری معلومه که مطمئنم! چرا کارم سخت شده؟
_مهران اون دختر پاکیه! ایدهآل ایشون شدن واقعا سخته!من میترسم حست یه حس زودگذر
باشه!
_نیست! نیست! میفهمم فرق داره!میفهمم هوس نیست!
ابوذر لبخند میزند و میگوید:باهاش صحبت میکنم!
مهران لبخند میزند و خواست چیزی بگوید که استاد وارد کلاس شد.
و ابوذر به این فکر کرد حاال شیوا را چطور مجاب کند؟
قدم زنان به در خانه میرسم. چه روز خسته کننده ای بود امروز. کلید در را پیدا میکنم و میخواهم در را باز کنم که زودتر از من باز میشود و چند جعبه کارتونی نزدیک بود روی سرم بیوفتد که کنار میکشم. با تعجب سرم را بالا میگیرم و مرد تقریبا چاق و با ریش های پر پشت و صورت مردانهای را میبینم بی آنکه چیزی بگویم نگاهم بین کارتونها و مرد در گردش است که مرد میگوید:
همشیره شرمنده ببخشید تو رو خدا.....
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_79
با تعجب خواهش میکنمی میگویم مرد شروع به جمع کردن کارتونها میکند. واقعا برایم سوال بود که او کیست و اینجا چه خبر است که صدای آشنایی پاسخم را میدهد:
_حواست کجاست قاسم؟
صدا صدای امیرحیدر بود. از راهرو بیرون آمد و دم در من را که دید سرش را پایین انداخت و
گفت: سلام خانم سعیدی شرمنده ببخشید.
همیشه همینطور بوده ! از وقتی یادم می آید پیش غریبه ها نه ابوذر اسمم را می آورد نه این مرد گوش شکسته!
سلامی میگویم و بعد خیره به کارتونها میگویم: خواهش میکنم اشکالی نداره!اینجا چه خبره؟
لبخندی میزند و میگوید: اسباب زحمت شدیم!داریم اسباب کشی میکنیم!
گنگ میپرسم: اسباب کشی؟
_بله سوئیت پایینو اجاره کردیم!
_آهان خسته نباشید.
و بعد با اجازه ای میگویم و از در کنار میرود تا بروم داخل!چشمهایم گرد میشود از این سرعت
عمل! مامان عمه تو رو خدا ببین چه بساطی برایمان درست کردی!
دیوار ها به قدر پوست پیاز کلفتی دارند و اینها تا خود صبح میخواهند اسباب کشی کنند و سرو
صدا! و من وقتی خسته بودم نیاز به یک سکوت مفرط داشتم تا بخوابم!
پشیمان شدم و از خانه بیرون زدم به مامان عمه خبر دادم شب را میروم خانه بابا او هم بیاید
آنجا!
شماره خانه را گرفتم و بعد از چند لحظه پریناز گوشی را برداشت: سلام آیه خانم چه عجب...
_سلام پری جان خوبی؟ یه لطفی میکنی؟
_جانم؟
_خونه رو از هر سر و صدایی برام خالی میکنی میخوام بیام بخوابم! میخندد و میگوید: چی شده مگه؟
_ماشاءالله این آقای جابری چه سرعت عملی داره! سوئیت پایینو اجاره کردند دارند اسباب کشی میکنن نمیتونم بخوابم!
بلند تر میخندد: ای جانم باشه بیا عزیزم خیالت راحت
_خدا خیرت بده فعلا خداحافط
_خداحافظ عزیزم.
گوشی را قطع میکنم و با پای پیاده سمت خانمان راه می افتم.
صدای بابا محمد بود که داشت صدایم میکرد:
_آیه بابا پاشو ...پاشو نمازت قضا شد!
آرام چشمهایم را باز میکنم و نگاهی به دور و برم می اندازم. بابا محمد را بالای سرم
میبینم. نگاهم میرود به ساعت که پنج صبح را نشان میداد.گیج نگاهی به دور و برم انداختم. یعنی واقعا پنج صبح بود؟ کمیل را دیدم که سر سجاده نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد. با صدای خش داری گفتم: پنج صبحه؟
بابا محمد خندان از اتاق خارج میشود و میگوید: بله تنبل خانم! پاشو نمازتو بخون....
دستی به موهای آشفته ام میکشم و نگاهم میرود سمت تخت کمیل که دیشب اشغالش کرده بودم و لحاف تشکی که برای خودش انداخته بود شرمنده میگویم:
_وای ببخشید داداشی جای تو رو هم گرفتم.
سجده ای میکند و مهر را میبوسد و بعد جانمازش را جمع میکند و بعد بوسه ای به پیشانیم مینشاند و میگوید: دیگه از این حرفا نزنیا آبجی!
لبخند میزنم. کمی سردم شده. از جا بلند میشوم و وضو ام را میگیرم. مامان عمه و پریناز هم
بیدارند و با لبخند سلامشان میدهم. مامان عمه سرش را از کتابچهی دعای عهدش بالا می آورد و میگوید:صبحت بخیر کرگدنِ عمه.....
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_80
پریناز از آشپزخانه صدایش می آید که میگوید: آیه تو حالت خوبه؟ کل دیشبو یه سره خوابیدی
ترسیدم...
لبخند میزنم و جانماز را پهن میکنم و مامان عمه جایم جواب میدهد: این همون فاز کرگدنی
معروفه پریناز جان چیزیش نیست فقط وقتی خیلی خسته است مثل خرس میخوابه!
تکبیر میگویم و نمازم را شروع میکنم. آخه که چقدر دلم برای نماز خواندن با این جانماز و سجاده تنگ شده بود. ارثیه خان جون برای پریناز بود. عطر مریم همیشگی! سیر و سلوکی داشت خان جون با این جانماز و سجاده ! همیشه ی خدا عطر خدا میداد.
پریناز صبحانه را چیده بود. نگاهی به ساعت انداختم که نزدیک شش بود. عادت خانوادمان بود بین الطلوعین را نمیخوابیدند. البته به استثناء من و سامره! از بس که لوس بودیم. ابوذر هم با سر و صدا آمد و سر میز نشست:
به به! آیه خانم. بالآخره بیداری شدی؟
لبخند میزنم و با همان چشم خمار میگویم: سلام داداش صبحت بخیر.
کمیل که می آید همگی به جز سامره سر میز نشسته بودیم. سراغ زهرا را میگیرم و میگوید گرفتار کارهای عقد است. جواب آزمایششان را دیروز خودم گرفته بودم و خدا را شکر مشکلی نبود. شیر و عسل داغم را مینوشم و میگویم: بهش بگو شرمندشم که نمیتونم کمکش کنم میبینی که چقدر کار رو سرم ریخته!
کمیل میگوید: بله مشخصه! از ۱۸ ساعت خوابیدنتون کاملا مشخصه!
چشم غره ای میروم و میگویم: صدای منو در نیار مطرب!!! منم چیزایی دارم برای رو دایره ریختن!
پریناز چای میریزد و میگوید: خب حالا اول صبحی دعوا راه نندازید. ابوذر زود صبحانتو بخور آیه رو برسون.
میگویم: نه بابا چیکارش داری خودم میرم.
ابوذر لقمه ای نون و پنیر و گردو میخورد و بعد از نوشیدن جرعه ای چای الهی شکر گویان بلند
میشود. داد میزنم: نمیخواد ابو ... خودم میرم.
بی توجه سمت اتاق میرود و بابا محمد میگوید: پول داری برای خرید لباس؟
_آره هست بابایی دستت درد نکنه. پریناز با ذوق میگوید: خرید چیه...یه مدلی دیدم تو تنت محشر میشه خودم میخوام برات بدوزم.
_دستت درد نکنه !مگه شما به فکر باشی....
ابوذر روبه ی بیمارستان پارک میکند.
_مرسی داداشی زحمت کشیدی.
_خواهش میکنم... مواظب خودت باش
میخواهم پیاده شوم که میگوید: راستی آیه یه سوال شما دخترا از چه چیزایی خوشتون میاد.؟
مینشینم و با لبخند معنا داری نگاهش میکنم.
_چیه چرا اونجوری نگاه میکنی؟
_میخوای براش کادو بخری؟
_آره...
فکر میکنم و میگویم: یه شاخه گل رز قرمز خیلی قشنگ میشه!
نگاهم میکند و میگوید: اونو که خیلی خریدم براش یه چیز بهتر.
_اووومممم بزار فکر کنم... آهان یه جعبه پر از رژلب و لاک های رنگی رنگی!
متفکر میگوید: یعنی چیز خوبیه؟
_آره بابا منکه خیلی ذوق میکنم اگه یکی برام از اینا بخره.
ماشین را روشن میکند و میگوید: مرسی از راهنماییت.
خداحافظی میکنم و سمت بیمارستان راه میوفتم. عمو مصطفی چند روزی است که به مرخصی رفته و جایش حسابی خالی است.
خب اینبار دیرم نشده بود و با آرامش بیشتری حیاط بیمارستان را طی میکردم. گل کاری های تازه عمو مصطفی حال خاصی به حیاط اینجا داده بود. اواخر تابستان بود و کمی هوا رو به سرما میرفت. نزدیک درب ورودی بخش بودم که دخترک سر به زیر نشسته روی پله های بیمارستان توجهم را جلب کرد.
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_81
نزدیکش رفتم و دیدم مدام زانویش را ماساژ میدهد و صورتش را از درد جمع میکند. با تعجب نگاهی به شلوار جینی که کمی از زانویش پاره شده بود می اندازم میگویم: کمکی از دستم بر میاد؟
سرش را بالا میگیرد و من میتوانم چهره بچگانه اش را ببینم. موهای پیشانی اش خیلی کوتاه بود و تا بالا ابرو هایش بود اما چون لخت بود به طور نامنظمی روی پیشانی اش ریخته بود. یک لحظه حس کردم چقدر چهره اش برایم آشناست.
نیمچه لبخندی زد و بعد آرام گفت: داشتم با عجله می اومدم که افتادم. یکم درد میکنه زانو هام.
با لهجه حرف میزد یک لهجه خاص...
کنارش مینشینم و کمی زخمش را وارسی می کنم. به نظر میرسد کمی بیش از یک زخم ساده است.
فشاری به زانویش وارد میکنم که جیغ کوتاهی میکشد.
به چشمهای خاکستری اش نگاه میکنم و می پرسم: درد داره؟
صادقانه میگوید:زیاد...
میخورد هم سن و سال کمیل باشد. از جایم بلند میشوم کیفم را جابه جا میکنم و بعد میگویم: ببین فکر کنم ضرب دیده. آروم روی اون یکی پات بلند شو و پای ضرب دیده ات رو بزار روی پای چپمو باهام حرکت کن.
کمکش میکنم و از جایش بلند میشود و با هم سمت بخش راه میوفتیم...
_حالا اینجا چیکار داری؟
آرام و با درد میگوید: اومده بودم بابامو ببینم...
_اوهوم... اسمت چیه؟
_شهرزاد
قدری نیم رخش را از نظر میگذرانم. هنگامه با دیدنمان جلو می آید و میگوید: چی شده؟
به شهرزاد اشاره میکنم و میگویم: دشت اوله! دم همین بخش مصدوم شده.
هنگامه خندان نگاهی به زانوهایش میکند و میگوید: خب میبردیش اورژانس.
_تا اورژانس کلی راه بود. تخت کدوم اتاق خالیه فعال بخوابه اونجا دکتر ببینه چشه تا بعد ...
هنگامه هم کمک میکند تا او را روی یکی از تخت ها بخوابانیم. خیلی درد داشت و این را میشد از
چهره اش فهمید.
وضعیت بیماران را چک کردم و طبق معمول از ریحانه برای پیدا کردن رگها کمک گرفتم! خب این یک ضعف بزرگ برایم به حساب می آمد.
بعد از بررسی حال بیماران سراغ شهرزاد میروم. منتقل نشد به اورژانس و همانجا کارش را انجام
دادند. تشخیص همان ضرب دیدگی بود و حالا آتل سبز رنگی به زانوانش بسته بودند. مستقیم به سقف خیره شده بود و به فکر فرو رفته بود. کنارش میروم و بعد از وارسی آتل پایش میگویم: حالا پدرت نگران نشه نرفتی پیشش... بهش خبر دادی چه اتفاقی برات افتاده؟
نگاهم میکند و اشک چشمهایش را پاک میکند و میگوید: اون نمیدونه من اینجام!
با تعجب میگویم: نمیدونه؟ از بیماران همینجاست؟
لبخند محوی میزند و میگوید: نه از دکتراست.
اوضاع جالب تر شد :کی؟
آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: دکتر والا!
تعجبم بیشتر میشود! این دختر ریز نقش دختر دکتر والا بود؟ باید حدس میزدم با آن لهجه خاص و بامزه. حالا میفهمم چرا آنقدر برایم آشنا بود چهره اش! شبیه دکتر والا بود...خیلی زیاد. دستانش را میفشارم و میگویم: پس تو دختر یکی یه دونه ی دکتر والایی...
کمی جا میخورد و میگوید: تو منو میشناسی؟
قدری پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: گاهی وقتا ازت میگفتن!
دستم را دراز میکنم سمتش میگویم:اسم من آیه است شهرزاد!
این بار متعجب تر از قبل میگوید:آیه تویی؟
منهم تعجب میکنم:اوهوم اسم من آیه است! منو میشناسی؟
میخندد و میگوید:آره بابا خیلی از تو میگفت! من خیلی دوست داشتم ببینمت!
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_82
_وااای من چقدر طرفدار دارم و نمیدونستم!
باز هم میخندد! چه خوب که دیگر گریه نمی کرد.... نگاهی به ساعتم می اندازم و میگویم: معمولا این ساعت روز برای ویزیت مریضاشون میان!
هول و هیجان زده کمی در جایش جابه جا میشود و میگوید: راست میگی؟ خب من باید چیکار کنم تا منو نبینه؟
خنده ام گرفته بود از این کارهایش...
_چرا باید تو رو نبینه؟
_خب میخوام سورپرایزشون کنم!
سری تکان میدهم و میگویم: وضعیتت به اندازه کافی شگفت آور هست! ببینم تو وقتی اومدی
بهشون خبر ندادی؟
تخس سری بالا می اندازد و میگوید: نه!تازه کلی با مامانم کلنجار رفتم تا راضی شد بزار بیام!
_ایشون نیومدن؟
_نه خوب یه سری کار داشت که باید انجامشون میداد اونم تا چند وقت دیگه میاد تا وقتی بابا
برگشت همه باهم برگردیم!
از دور صدای دکتر والا را میشنوم و با لبخند رو به شهرزاد میگویم:بیا اینم جناب پدرت! همین
دیشب هم از کنفرانس کیش برگشتن! مطمئنن سورپرایز خوبی میشی!
با غم نگاهم میکند و میگوید: یعنی خیلی وضعیتم بده؟
شانه ای بالا می اندازم و چیزی نمیگویم!... دخترک با مزه ای بود شیرین و دلچسب بود حرکاتش!
دکتر والا بی آنکه متوجه ما شود سمت اتاق های بیمارانش حرکت میکند. از اتاق بیرون میروم و
حین خروج به شهرزاد میگویم: اون قیافه کج و کوله رو درست کن! مگه نمیخوای سورپرایزشون
کنی؟
منتظر میمانم تا کارشان تمام شود. طبق معمول پدر و پسر همراه همند! درست مثل شاگرد و
استاد.... دکتر والا با دیدنم لبخندی میزند و با سر سلام میدهد و دکتر آیین هم چیزی شبیه سلام زمزمه میکند. میخواهند بروند که دکتر والا را صدا میزنم:
_دکتر یه لحظه لطفا...
با کنجکاوی نگاهم میکند و با لبخند به در کناریشان اشاره میکنم و میگویم: یه چیز خیلی جالب اونجا هست که دیدنش میتونه خیلی هیجان انگیز باشه!
دکتر آیین ابرویی بالا می اندازد و بعد از کمی مکث در اتاق شهرزاد را باز میکند! یک آن هر دو با دیدن دخترک ریز نقش و آن لبخند مضحک روی لبش مات میمانند!
دکتر آیین نگاهی به زانوهای شهرزاد می اندازد و میگوید: این جا چیکار میکنی؟
هر دو وارد اتاق میشوند و من با لبخند سمت ایستگاه برمیگردم! خب حداقلش این بود که دخترک چشم خاکستری به خواسته اش رسیده بود و به قول خودش پدرش را سورپرایز کرده بود! هنگامه با لبخند میگوید: ماشاءالله چه شیطونه!
سری به علامت تایید تکان میدهم و کنارش مینشینم. خیره به حلقه در دستانش میپرسم: چه خبرا؟
_خبر خاصی نیست سلامتی
دستانش را در دستم میگیرم و میگویم: اوضاع بر وقف مراده؟
لبخند خسته ای میزند و میگوید:خدا رو شکر... خوبه ...حالا تا حدودی با اوضاع کنار اومدیم...
میپرسم: دیگه پیگیر ماجرا نشدید؟
_نه دیگه وقتی نمیشه پیگیر چی بشیم؟
_پرورشگاه...
_محسن نمیزاره حتی حرفشو بزنم!
دستانش را بیشتر میفشارم و میگویم: نگران نباش! هرچه به صلاحه همون میشه.
هیچ نمیگوید و هیچ نمیگویم...خب هنگامه از آنهایی بود که بلد بود زندگی کند! بلد بود به خودش. بیاید بلد بود ....
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣مردم فکر میکنند با فرار از یک موقعیت یا یک شخص ناخوشایند و ناهماهنگ میتوانند از شر آن خلاص شوند. بی خبر از اینکه به هر کجا بروند با همان وضع روبه رو خواهند شد و آن قدر این تجربه ها تکرار می شود تا درسهایی را که باید بیاموزند فرا گیرند
- اگر از پدر عصبانی وسخت گیرتان فرار کنید و ازدواج را ترجیح دهید در زندگیتان همان وضع را دریافت میکنید
-اگر از کارتان ناراضی و ناخشنود بیرون بیایید دوباره در کار بعدی دچار نارضایتی میشوید
شما باید ارتعاش واحساستان به آن شرایط و افراد را خوب کنید و سپس از آنها رها شوید تا دوباره همان چیزها را دریافت نکنید و خواستهتان را جذب کنید.🌷✨🌷
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی ای دوست قبولم کن.mp3
8.28M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🔴✖️👈پیام روزانه را برای دیگران نشر دهید!
#پیام_روزانه
😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪
❌یک تصمیم واقعی....
خیلی از مردم فکر میکنن افراد ثروتمند و موفقی که در زمینه ای صاحب شهرت شده اند از اول ثروتمند و موفق بوده اند.
👈اما این یک فکر منفی است.
📛خیلی ها با وجود داشتن ثروت بی شمار، بدون فکر و عمل، تمام دارایی خود را از دست می دهند.
👊افراد موفق یک تصمیم واقعی گرفته اند.
🔸تصمیم می تواند زندگی همه را تغییر دهد.
🔸می تواند رؤیاهای ما را به واقعیت تبدیل کند.
🔸امور نامرئی را به امور مرئی تبدیل کند.
🔸می تواند ما را به عنوان یک انسان به بیش از آن چیزی که هستیم؛ تبدیل کند.
👌پس همه چیز به خود ما بستگی دارد.
ما یک زندگی ارزشمند و واقعی در اختیار داریم که با هیچ چیز دیگر قابل معاوضه نیست.
👈به ما امتیازات و فرصت هایی اعطا شده است که مسئولیم با توسعه وجود خود، بخشی از دینی را که به گردن داریم ادا نماییم.
🔰عبارت تاکیدی🔰
من یقینا" برای هر موقعیت عالی شایستگی دارم.
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(1).mp3
2.53M
همهی ما تلاش میکنیم که خود را به سمت بهتر انجام دادن ببریم، همهی ما قبل انجام کاری تعلل میکنیم ولی باید فقط انجامش داد.
با هم بشنویم...🌱
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_83
طاهره خانم مدام دستور میداد و الیاس را کلافه کرده بود! نذری پزان داشتند و دوباره خانه شلوغ شده بود.
امیرحیدر از صبح روی طرحش کار میکرد و اول صبح عذر خواهی هایش را کرده بود! خب اون نیاز به کمی درک شدن داشت و کاش راهی بود تا مادرش را بفهماند که چه کارهای مهمی روی سرش ریخته.
راحله در حالی که با شیشه شیر به دخترش شیر میداد وارد اتاق امیرحیدر شد.
_داداش دستت درد نکنه راضی به زحمت نیستیما!
امیر حیدر سرش را از کتاب بالا می آورد و با لبخند به خواهرش نگاه میکند و میگوید: بابا چرا هیچکی درک نمیکنه چقدر کار ریخته رو سرم؟
راحله روی صندلی کنار امیرحیدر مینشیند و در حالی که سارا را تکان تکان میدهد غرغر میکند: کارا که تموم شد! لااقل بیا برو نذری ها رو پخش کن!
امیرحیدر لاالهالااللهی میگوید و از جا بلند می شود! اینکه کاری بکند و قائله را ختم به خیر کند منطقی تر از این بود که هر دفعه توضیح بدهد که کار دارد!
یا الله گویان وارد حیاط میشود و دختر های فامیل خودشان را جمع و جور میکنند! تنها نگار است که اندکی احساس راحتی میکند! دستور مهری خانم است!
آرام سلامی میگوید و کاسه های یکبار مصرف را از هم جدا میکند. طاهره خانم با ملاقه هرکاسه را پر از آش میکند و بقیه آنرا تزیین میکنند.
رو به امیرحیدر میگوید: حیدر مامان بیا اینا رو ببر پخش کن!
امیر حیدر چشمی میگوید و یاعلی گویان سینی را بر میدارد و بعد الیاس را صدا میزند. طاهره خانم میپرسد: چیکارش داری؟
_بیاد کمکم ببریم اینا رو پخش کنیم دست تنها که نمیتونم طاهره خانم فرصت بدست آمده را غنیمت شمرده میگوید: دستش بنده.
بعد نگار را صدا میزند:نگار عمه برو کمک امیرحیدر نذری ها رو پخش کنید.
نگار چشمی میگوید و چادرش را سرش میکند. زودتر از امیر حیدر از خانه خارج میشود و مهری خانم با لبخند آن دو را نظاره میکند!
امیرحیدر اما دلش خیلی رضا به این کارهای مادرش نیست! او خوب میداند این کارها بیش از همه به ضرر خود نگار است! این بریدن و دوختن ها و حرف هایی که نباید خیلی راحت زده میشد! حرفهایی که بیشترین ضربه را به خود نگار میزند و رویاهایش! این را هر آدم پیرو منطقی میفهمید که او و نگار چه میزان بایکدیگر تفاوت دارند!
نگار اما واقعا داشت کلافه میشد! او همیشه در رویاهایش خویش را مالک امیرحیدر
می دانست! یعنی القاءهای عمه و مادرش بی تاثیر نبودند و حالا امیرحیدر ورای تصوراتش با او رفتار میکرد.
یعنی این را خیلی خوب میفهمید که او برای امیرحیدر یکی هست مثل بقیه و او این را
نمیخواست!چون امیر حیدر برایش مثل بقیه نبود!
امیرحیدر سینی را بدست گرفته بود و نگار آنها را پخش میکرد. از سکوت بینشان خوشش نمی
آمد.
آخرین خانه خانه ی سعیدی بود. نگار زنگ در را فشرد. صدای نازک آیه از آیفون بلند شد:کیه؟
نگار زودتر از امیرحیدر گفت: بفرمایید نذری...
آیه گوشی را گذاشت و چادر گل گلی پریناز را سرش کرد. در را باز کرد و دخترک زیبای کاسه به
دستی را دید. با لبخند کاسه را گرفت و گفت: قبول باشه
نگار خواهش میکنمی گفت و امیر حیدر که در کادر دید آیه نبود گفت: سلام خانم آیه
آیه از خانه بیرون آمد و امیرحیدر را کنار در دید. متعجب سلامی کرد و با شرمندگی گفت:سلام آقاامیرحیدر... ببخشید ندیدمتون.
امیر حیدر با خوشرویی گفت: خواهش میکنم. ابوذر خونه است؟
_نه متاسفانه در گیر کارهای عقده. زود میره دیر میاد!
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_84
_خب الحمدلله تا باشه از این درگیری ها
_ممنونم
امیرحیدر نگاهی به نگار کرد و گفت: با اجازتون....
آیه چادرش را کیپ میکند و رو به نگار کرده و گفت: بفرمایید تو در خدمت باشیم...
هر دو تشکری کردند و رفتند. آیه در را میبندد و در دلش از اینکه کسی خانه نیست تا شریک آش
نذری اش شود ذوق میکند.
نگار اما یک جوری شده بود. یک جور بدی.
این را درست بعد از مکالمه امیرحیدر و آن دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر در دلش حس کرده بود و دنبال دلیلش بود!
شاید دلیلش _خانم آیه_خطاب شدن آیه بود! چرا؟ واقعا چرا باید آن دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر باید اینجور خطاب میشد؟ یک جور خاص و توی چشم؟
خانم قبل از آیه بیاید آن هم با(میم) ساکن! چرا مثل باقی دخترا صدایش نکرد! اصلا چرا مثل
خودش صدایش نکرد! چه میشد بگوید آیه خانم؟
چرا باید تمام راه را با او لام تا کام حرفی نزند اما نزدیک به دو دقیقه و بیست ثانیه با دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر حرف بزند!
اخم هایش توی هم رفته بود! از خود می پرسید (این فکرا بچگانه است؟) و بعد نتیجه میگرفت نه که بچگانه نیست! ....
***
ابوذر و زهرا خسته از بالا و پایین کردن پاساژ طلا فروشی روی نیمکت نشستند. زهرا چند قلوپ
آب مینوشد و میگوید:من خیلی خسته ام ابوذر!خیـــلی!
ابوذر خندان ساندویچ فلافل را سمتش میگیرد و میگوید: تنبل نشون نمیدادی بانو!
زهرا خسته میخندد و ساندویچ را میگرد و غر غرکنان میگوید: من هات داگ قارچ و پنیر میخواستم! ابوذر گازی به فلافلش میزند و میگوید: این روزا غذای آدمیزادی خوردن شده یه معظل زهراجان!
سوسیس نخور عزیزم! از همه این ساندویچا باز این بهتره لااقل ریشه گیاهی داره! نخریدم چون
به فکر سلامتی شما بودم بانو!
زهرا این بار هیجان زده به ساندویچش نگاه میکند و می اندیشد چه طعم عاشقانه و نابی خواهد داشت این ساندویچ!
ابوذر نگاهی به ساعتش میکند و به زهرا میگوید: زهرا جان جمع و جور کن به حاج صادق قول دادم قبل از شش برسونمت!
زهرا واقعا دلش نمیخواست از کنار ابوذر جم بخورد اما احترام پدرش واجب تر از این حرفا بود.
بعد از رساندن زهرا بود که شماره مهران را گرفت... قرار گذاشت تا یک ساعت دیگر مغازه
باشد. کنار مغازه نگه داشت. شیوا داشت حساب کتاب میکرد.
سلام خانم مبارکی.
شیوا سرش را بلند کرد و با لبخند جوابش را داد:سلام آقای سعیدی
یک تو سری به دلش زد که نزدیک بود اعتراف کند چقدر دلش تنگ مرد روبه رویش بود.
ابوذر کمی این پا و آن پا کرد و بعد به شیوا گفت: خانم مبارکی...
شیوا دوباره نگاهش را به ابوذر دوخت:بله...
_یه لحظه لطفا میشه بیاید اینجا بشینید؟
شیوا کنجکاو نگاهش کرد و از پشت ویترین بیرون آمد و روی صندلی روبه روی ابوذر
نشست:بفرمایید...
ابوذر سرش را به زیر انداخت و گفت: میخواستم در خصوص موضوعی باهاتون صحبت کنم... که خب خیلی توش تجربه ندارم...
شیوا کنجکاو تر پرسید:چیزی شده؟
_بهش تو اصطلاح عامیانه میگن امر خیر!
ضربان قلب شیوا شدت گرفت:میشه واضح تر بگید؟
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_85
ابوذر نفس عمیقی کشید و گفت: من خیلی مقدمه چینی بلد نیستم! خب راستش اینه که یکی از دوستان من چند وقتیه که حس میکنه علاقه ای به شما پیدا کرده و خواسته من واسطه بشم و از شما اجازه بگیرم برای خواستگاری!
شیوا مات مانده بود. باورش نمیشد!این دیگر چه معادله ای بود که خدا برایش طرح کرده بود؟
ابوذر پرسید:نظرتون چیه؟
شیوا قدری به خودش مسلط شد و گفت:آقا ابوذر من ...بهشون بگید جواب من منفیه!
_شیوا خانم شما که هنوز ندیدنشون!خب لااقل بزارید باهاتون صحبت کنه بعد نظرتونو بگید.
_مسئله شخص ایشون نیست! من قصد ازدواج ندارم نه ایشون نه هیچ کس دیگه...دلیلشم
خودتون میدونید....
_من هیچی نمیدونم شیوا خانم
شیوا بغضش را قورت داد و گفت: در جوانمردی شما شکی نیست. ولی گذشته که فراموش
نمیشه! میشه؟
ابوذر جدی گفت:شما دارید در مورد کدوم گذشته حرف میزنید؟من که چیزی یادم نمیاد.
شیوا با بغض تلخندی میزند.او ابوذر بود و جز این هم از او انتظار نمیرفت. خودش را زده بود کوچه عمر چپ تا شیوا را از آب شدن نجات دهد! مردانگی کوران میکرد در وجودش که اینطور هوای خجالت شیوا را داشت!
شیوا با همان صدای لرزان گفت: بیایید و بگذرید آقا ابوذر.
_من کاره ای نیستم که بگذرم یا نگذرم!
من فقط میگم یکم بیشتر فکر کنید....
شیوا با خود اندیشید نه گفتن به آن رفیق ندیده خیلی راحت تر از حرف روی حرف ابوذر آوردن
است... سرش را پایین گرفت و با شرم گفت:پس هر جور شما صلاح میدونید!
ابوذر لبخندی زد و از جایش بلند شد:تصمیم عاقلانه ای بود شیوا خانم! رفیق من نه یکی دیگه! به ازدواج جدی فکر کنید. آینده شما نباید فدای گذشتتون بشه!
شیوا نتوانست حریف اشکهایش شود. قطره ای فرو ریخت و در دل زمزمه کرد: همه مثل تو مرد
نیستن ابوذر!
صدای ابوذر را شنید: الان منتظره باهاتون حرف بزنه اجازه هست؟
شیوا تنها سری به نشانه ی تایید تکان داد و ابوذر خندان از مغازه خارج شد! شیوا حس کرد این روزها چه راحت میتواند حسرت نخورد!چه راحت تر از گذشته میتواند ابوذر را مثل یک برادر ببیند!
مثل جان کندن بود تغییر این حس ولی نشدنی نبود!
در ماشین که باز شد مهران بی مقدمه پرسید:چی شد؟
ابوذر بلند خندید:چه هولی تو!
_میگم چی شد ابوذر؟
ابوذر نفسی کشید و با آرامش گفت:قبول کرد باهات حرف بزنه!
مهران هیجان زده گفت:راست میگی؟خیلی آقایی ابو... خیلی
حتی خود مهران هم فکر نمیکرد روزی متوسل ابوذر شود تا بخواهد با دختری همکلام شود. رز قرمز را از روی داشبورد برداشت و یقه اش را مرتب کرد.ابوذر با اشاره ای به رز قرمز کرد و گفت:مگه داری میری سر قرار با نامزدت!؟
مهران ابرویی بالا انداخت و گفت:ببین تو اصلا به اصول دلبری آگاه نیستی من نمیدونم خانم
صادقی چطور بهت بله داده؟
لبهای ابوذر کج شد و گفت:الان یعنی تو خیلی دلبری؟
مهران بادی به غبغبه انداخت و گفت:من الان درست مثل یه جنتلمن دارم رفتار میکنم!
ابوذر خندید و لاالهالااللهی گفت و بعد ضربه آرمی به شانه مهران زد و گفت:ببین آدم باید ذاتا
جنتلمن باشه!!! مردونگی همچین از وجودش تراوش کنه! وگرنه بااین شاخه گل و چهارتا لفظ
قشنگ و مامانی، بونجولمن جنتلمن نمیشه!
مهران بروبابایی میگوید و پیاده میشود. ابوذر در دل دعا میکند آخر این ماجرا ختم به خیر شود. هر دو آنها برایش مهم و عزیز بودند.....
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_86
مهران در مغازه را باز میکند و شیوا را متفکر پشت ویترین پیدا میکند. گویا متوجه آمدنش
نشده! بااعتماد به نفس جلو می رود و سلام میکند.
شیوا بادیدنش متعجب پاسخش را میدهد! فکر نمیکرد این خواستگار سمج او باشد. مهران گل را به سمتش میگیرد و شیوا پس از کمی تعلل باتشکر کوتاهی گل را میگیرد.
یک رز قرمز همراه نوشته ای زیبا (راستی تو در میان اینهمه اگر چقدر بایدی!) پس تولید کننده
محصول عاشقانه این روزها او بود. لبخند محوی زد و پرسید: قبلیا هم کار شما بود؟
مهران میپرسد: خوشتون اومد؟
شیوا گل را کنار باقی گلها میگذارد و بدون جواب دادن به سوال مهران میگوید: من به آقای سعیدی هم گفتم نه... اما ایشون اصرار داشتن حنما این دیدار صورت بگیره...
مهران جاخورد! اصلا انتظار نداشت دخترک اینقدر سریع موضوع را پیش بکشد و اینقدر صریح نه بشنود!
کمی روی شیشه ویترین خم شد و پرسید:چرا؟
**
شهرزاد مدام حرف میزد و آیه حس میکرد واقعا گوشها و مغزش گنجایش این همه صوت ومفهوم
را ندارد.اما مثل همیشه با حوصله و لبخند خاص خودش برای شهرزاد وقت میگذاشت. به درخواست آیه روی نیمکت روبه روی بید مجنون نشسته بودند و شهرزاد از هر دری میگفت
_میدونی آیه خیلی دوست دارم اینجا بمونیم! ولی هیچ کدومشون قبول نمیکنن.
آیه جرعه ای از آب میوه اش مینوشد و میپرسد: چیه اینجا رو دوست داری؟
شهرزاد به آسمان نگاه میکند و میگوید: همه چیشو! میدونی با اینکه اونجا خیلی از اینجا پیشرفته تره اما حس خوب اینجا رو نداره!واقعیت اینه که زندگی کردن اونجا خیلی راحت تره اما یه جوریه! میدونی مردمش خیلی سردن! گرمای روابط اینجا رو نداره!
_نمیدونم چی بگم! حالا قصد داری چی بخونی
شهرزاد با ذوق دستهایش را به هم میزند و میگوید:معماری! عاشق معماریم! خصوصا معماری اصیل ایرانی... وای آیه خیلی جذابه. اون ترکیب آبی و فیروزه ای آرامش بخش! اون مناره ها و گنبدهای جادویی! خیلی قشنگه خیلی.
بعد چینی به پیشانی انداخت و گفت: آیین مثل بابا و مامان دکتر شد ولی من واقعا از پزشکی بدم میاد....
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay