eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
بفرمایید تو -سلام -سلام، بفرمایید بشینید. -ممنون -این پروژه پارک تفریحی تجاری سپنتاست که قراره توی خیابون تهران اجرا بشه، مطالعه ش که کردید؟ -بله، قبلا مطالعه کرده بودم -بسیار خوب، مدیر مسئول این پروژه آقای نادی هستند، لطفا بهشون ابلاغ کنید -آقای نادی فرد کارآمدی هستند، مطمئنم که از پس این پروژه بر میان. -بله، منم مطمئنم. بعد هم پروژه رو گرفت و خداحافظی کرد و رفت. شیدا با خودش گفت: این بزرگترین ریسکیه که میتونستم بکنم، امیدوارم جواب بده... سهیل وقتی پروژه رو گرفت باورش نمیشد، چند بار از آقای شمسایی پرسید که مطمئنه که اشتباه نکرده، اما آقای شمسایی تاکید میکرد که خواب نمیبینه و با خنده گفت: میخوای یکی بزنم تو گوشت تا باورت شه بیداری؟ -بیا بزن، بیا -بشین بینیم بابا، اصلا بعید نبود که این پروژه رو بدن به تو، من نمی فهمم چرا اینقدر تعجب کردی سهیل توی دلش گفت: وقتی یک ماه هر روز منتظر باشی که اخراجت کنن بعد در عوض بهت یک پروژه توپ میدن، نمی تونی کمتر از این تعجب کنی. -سهیل ... کجایی؟ -ببخشید -نکنه از شوک این پروژه بری تو کما! نترس، تا آخر این پروژه هیچیم نمیشه. -خدا کنه، پاشو برو شیرینی بخر، واسه خانم فدایی زادم ببر، ایشون خودش خواستن این پروژه رو تو به عهده بگیری سهیل خشکش زد، با تعجب گفت: چی؟ -همون که شنیدی، پاشو برو که دارم از گرسنگی میمیرم، ولش کن تو نمیخواد بری آقای شمسایی گوشی رو برداشت و گفت: خانم سهرابی لطفا بگید سه کیلو شیرینی تربه حساب آقای نادی سفارش بدید. ... بله .. سهیل که حسابی خورده بود توی ذوقش چیزی نگفت و فقط بلند شد و بدون حرفی از اتاق رفت بیرون، صدای آقای شمسایی رو پشت سرش میشنید که صداش میزد: سهیل، به خاطر 3 کیلو شیرینی در رفتی؟ اما سهیل حسابی تو فکر بود، در اتاقش رو باز کرد و پرونده رو کوبید روی میزش، چرا باید شیدا همچین کاری کنه؟ اونم حالا که اینجوری زدم تو پوزش؟ ... این مارمولک چی تو فکرشه؟ ... میخواد سر این پروژه بی آبروم کنه؟ ... حتما نمیتونه مستقیم اخراجم کنه و خواسته مسئولیت به این سنگینی رو بسپره به من و بعد وسط کار که میشه خودش تو کارم موش بدوونه و بد نامم کنه ... از عصبانیت نمی دونست باید چیکار کنه، تند دور اتاق قدم میزد و فکر میکرد تا اینکه بالاخره تصمیم گرفت بره و از خودش بپرسه -چه عجب، چشممون به جمال شما روشن شد آقای نادی -میتونم بپرسم این پرونده رو چرا دادید به من؟ -بله، می تونی بپرسی، به خاطر اینکه من مثل تو نیستم، وقتی میگم عاشقم یعنی هستم، و حاضرم اینو ثابت کنم. سهیل که از عصبانیت سرخ شده بود از جاش بلند شد و به صورت شیدا خیره شد و گفت: خفه شو... پروژت مال خودت باشه. بعد هم پرونده رو روی میز قرار داد و میخواست از در بره بیرون که شیدا گفت: من دوست دارم این پروژه رو تو قبول کنی، اما اگه خودت نمی خوای اصراری نمیکنم... اما میشه بگی برای دیگران میخوای چه دلیلی برای قبول نکردن این پروژه بیاری؟ ... چون پیشنهاد دهندش زن سابقت بوده؟ سهیل لحظه ای مکث کرد... اما بالاخره بدون توجه به شیدا از اتاق رفت بیرون و در رو بست. دارد... 📝نویسنده:مشکات . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃 هفت راز همسران راز اول: همسرتان را علیرغم تفاوت ها همانطور که هست بپذیرید و از تلاش برای تغییر او دست بردارید. راز دوم: کاری کنید که وقتی همسرتان در کنار شماست احساس خوبی نسبت به خودش داشته باشد. راز سوم: در برخورد و ارتباط با همسرتان دقت به خرج دهید. راز چهارم: برای داشتن زندگی عاشقانه و رمانتیک وقت و انرژی صرف کنید. راز پنجم: به نیازهای جسمی همسرتان توجه کنید. راز ششم: همسری شاد باشید و مسولیت شادی خود را به عهده بگیرید. راز هفتم: احساسات خود را بشناسید، به آنها بها دهید و با همسرتان پیرامون آن صحبت کنید 🍃 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣روی خاطرات بد توقف نکن دور و برت را با چیزهایی که دوست داری پر کن... خانواده، حیوانات، خاطره ها، موسیقی، گیاهان و هرچه که می‌خواهی تحقیقات نشان داده است بیش از حد فکر کردن به مشکلات باعث می شود مشکلاتی را خلق کنید که درابتدا اصلا وجود نداشته اند ! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_67 بفرمایید تو -سلام -سلام، بفرمایید بشینید. -ممنون -این پروژه پارک
با رفتن سهیل شیدا با عصبانیت نفسی بیرون داد و گفت: پسره لج باز یک دنده ... +++ کلاسهای کارگاه که شروع شد سر فاطمه گرم شده بود، از صبح تا ساعت 2 سر کار بود و به بچه ها درس میداد، درس دادن به بچه ها حسابی سر ذوق آورده بودتش، مخصوصا محیط دوستانه ای که توی کلاسش برقرار شده بود، همه با هم میگفتن و میخندیدن، کارها هم خیلی خوب و سریع پیش میرفت و حتی خاله سیمای بد عنق هم از کلاس فاطمه راضی بود. سه شنبه بود که از با تموم شدن کلاس بیرون اومد و رفت پیش سها. سها با دیدنش لبخندی زد و گفت: خسته نباشی پهلوون. -سلامت باشی. با مشتری هات چطوری؟ - خوبم، همشون عاشقم شدن، میگم کاش من قبل اینکه با کامران عروسی کنم می اومدم اینجا کار میکردم حتما یه آدم درست و حسابی گیرم می اومدها! -سها!!! نگو این حرف رو، کامران پسر به این خوبی -خیلی!!! دلم میخواد سر به تنش نباشه -باز چی شده؟ -هیچی بابا، به قول خودت مشکلات خودم رو خودم می تونم حل کنم بعد هم با حرص ادای فاطمه رو در آورد، فاطمه که خندش گرفته بود گفت: خوب حالا بگو شاید منم بتونم کمکت کنم -نخیر نمیگم چند لحظه گذشت که خود سها دوباره گفت: ا ا ا، پسره نفهم نمیگه من زنشم، خیر سرم اون خونه مال منه، رفته واسه خونه میز ناهار خوری خریده یک ندا به من نداده که تو هم بیا نظر بده، بعدم که بهش میگم چرا به من نگفتی، بر میگرده تو صورتم نگاه میکنه و میگه، پولشو که خودم می خواستم بدم تو واسه چی نظر بدی!!! -خوب تو هم زدی تو ذوقش دیگه، اون بنده خدا واسه خوشحال کردن تو رفته واست میز ناهار خوری خریده بعد تو به جای اینکه ازش تشکر کنی بهش توپیدی، میخواستی ناراحتم نشه -خوشحالی من بخوره تو سرش، اصلا این میخواست حرص منو در بیاره پاشو، پاشو که میدونم واسه در آوردن لج اون بنده خدا ناهار درست نکردی، پاشو بریم از بیرون غذا بگیر که گناه داره -برو بابا، غذا بگیر چیه؟ من تازه امروز ناهار میخوام بیام خونه شما -شرمنده، از پذیرش هر گونه مهمانی معذوریم -خونه داداشمه، به تو چه بعد هم بلند شد و در حالی که کیفش رو برمیداشت بلند گفت: راستی ناهار چی دارین؟ -قیمه -اااااااااه، تو چرا اینقدر قیمه درست میکنی! اصلانخواستم بیام، میرم خونه مامان اینا، ایش. فاطمه خندید و گفت: امروز که ماشین دست منه، هیچ جایی جز جلو در خونتون پیادت نمیکنم -عجب دوره زمونه ای شده ها، آقا ما بخوایم با شوهر خودمون قهر کنیم به کسی ربطی داره؟ فاطمه داشت میخندید که یکهو مثل مجسمه خشکش زد، کسی از جلو در رد شده بود که حتی تصورش رو هم نمیکرد، سها که پشت به در ایستاده بود، برگشت اما کسی رو ندید، با تعجب گفت: چی شد؟ چرا سکته زدی یهو؟ فاطمه خودش رو جمع و جور کرد و سعی کرد نشون بده که همه چیز عادیه و گفت: هیچی، بیا بریم. بعد هم به سمت در رفت و با احتیاط نگاهی انداخت،خیلی دور بودند، فورا دست سها رو گرفت وکشید و به سمت در خروجی حرکت کردند، سها گفت: چته تو، منو میرسونی خونه مامان اینا یا نه بالاخره؟ -میرسونمت، فقط زود بیا که دیرم شده. -تا همین الان داشتی اینجا هرهر و کرکر میکردیا ... نکن بابا دارم میام دیگه. فاطمه و سها به سرعت از در خارج شدند. شیدا و برادرش که چندین سال بود در زمینه صنایع دستی کار میکردند به کارگاه نقش جهان اومده بودند که با بستن قرار دادی بتونند همکاری کارگاه خودشون رو با این کارگاه بیشتر کنند. فاطمه هم با دیدن شیدا شوکه شده بود. اما شیدا متوجه فاطمه نشد و با برادرش گرم صحبت بود. -سلام، سلام شاهین جان، سلام خانم، خیلی خوش اومدید، بفرمایید تو دارد... 📝نویسنده:مشکات . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سلام آقا محسن گل، ستاره سهیل شدی، نیستی، کجایی؟ میدونی چند وقته ندیدمت؟ بعد هم محسن و شاهین همدیگر رو در آغوش گرفتند، شیدا هم بعد از سلام و احوال پرسی با محسن وارد اتاق کار شد، شاهین و محسن هم که دوستان دوران دانشکده بودند بعد از شیدا خندان وارد شدند. +++ -چرا اینقدر تند رانندگی میکنی عزیزم، ببین من قول میدم بعد اینکه ناهارمو خوردم برگردم خونمون، تو فقط بی اعصاب نباش، جان من عین آدم برون. فاطمه چیزی نمیگفت و فقط به جاده نگاه میکرد، با خودش میگفت: باز این دختره لعنتی توی اون کارگاه چیکار میکرد؟ نکنه عین تولد ریحانه از سهیل شنیده باشه من اونجا کارمیکنم و اومده باشه آبرومو جلوی همکارام ببره، ای خدا، من باید چیکار کنم از دست سهیل ... سها که سکوت سنگین فاطمه رو دید ساکت شد، نمیدونست کی از جلوی در رد شده بود که اینجور فاطمه رو درگیر کرده بود، اما هرچی که بود دیگه وقت شوخی کردن نبود. وقتی به جلوی خونه مادر شوهرش رسیدند فاطمه گفت: بفرمایید. -مرسی، اما نگفتی یهو چی شد که اینقدر بهم ریختی ها. فاطمه لبخندی زد و گفت: فردا یادت نره نوبت توئه ماشین بیاری -جان من فردام خودت بیار، این کامران الان آدم نیست، باید منتشو بکشم تا بهم ماشین بدم، منم حوصله ندارم -باشه، پس میام دنبالت -باشه، اما بازم نگفتی ... فاطمه وسط حرفش پرید و گفت: قیمم سوخت سها جان، میشه یک کم عجله کنی -اووووووو، ایشاالله هر چی قیمه تو دنیاست بسوزه. بفرما، ما رفتیم، خوش اومدی -خداحافظ -خداحافظ، به داداش مام سلام برسون و بگو بره از طرف من یک کم این کامران رو بزنه اما فاطمه پاشو رو گاز فشار داد و چندتا بوق زد و رفت.سها به ماشینی که دور میشد نگاه کردو گفت: دختره قاطیه... +++ فاطمه خیلی عصبی و نگران بود، لرزش دستهاش رو خودش هم میدید، تمام تنش از گرما گر گرفته بود و دلش به اندازه هزار کیلو سنگین شده بود، نمیتونست خودش رو کنترل کنه، برای همین دلش نمی خواست با این وضعیت بره دنبال بچه ها یا بره خونه، دائم با خودش فکر میکرد حتما سهیل هنوز هم با این دختره رابطه داره، رابطه ای که خودش گفته بود تموم شده، گفته بود شیدا میخواد زندگیمون رو به هم بزنه!!! دروغ گفته بود، ...آره .... سهیل لعنتی به من دروغ گفت وگرنه چرا باید شیدا آدرس خونه ما رو داشته باشه یا آدرس محل کارم رو؟ اونم جایی که تازه رفتم سر کار ... سهیل ... سهیل .... نامردی، به خدا نامردی ... جلوی اشکهاش رو گرفت،گوشه خیابونی پارک کرد و گوشیشو برداشت که به سهیل زنگ بزنه و بگه که بچه ها رو ببره خونه، اما وقتی شماره سهیل رو گرفت به شدت پشیمون شد، الان به هیچ وجه توانایی حرف زدن با سهیل رو نداشت، فورا قطع کرد و در عوض زنگ زد به پدر شوهرش و ازش خواست بچه ها رو از مهد کودک بگیره، با این که صدای لرزون فاطمه خیلی پدرشوهرش رو نگران کرده بود، اما حرفی نزد و فقط خداحافظی کرد و گوشی رو خاموش کرد، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.. -ساعت از ده شب گذشته، پاشو بیا بریم دنبالش خوب، نکنه بلایی سرش اومده باشه سهیل عصبی دور خونه دور میزد، گوشیش رو حتی یک لحظه هم از دستش نمی انداخت و مدام در حال شماره گیری بود، اما موبایل فاطمه خاموش بود ... لعنتی ... پدر سهیل، آقا کمال با عصبانیت رو کرد به سها گفت -درست عین آدم بگو امروز چی شد؟ چرا فاطمه وقتی به من زنگ زد انقدر ناراحت بود؟ -به خدا آقا جون من نمی دونم، چرا باور نمیکنید، ما داشتیم میخندیدیم، بعد یهو چند نفر از جلوی در اتاقم رد شدن، من پشتم به در بود، ندیدم کی بودن، ولی فاطمه دید، از وقتی اونا رو دید یهو همه چی عوض شد و کلی تو خودش بود. کامران که روی صندلی نشسته بود گفت: خوبه واسه ما فقط فضولی، تو نمی خواستی ببینی کی باعث شده این بنده خدا این جوری ناراحت بشه؟ -وقت نکردم، فورا دستم رو گرفت و کشیدتم، من اصلا فرصت نکردم ببینم کی بود، فقط از دور دیدم یک خانم و آقایی ان. -دست و پا چلفتی ای دیگه، اه. سها که معلوم بود حسابی ناراحته چیزی نگفت و سرش رو انداخت پایین. دارد... 📝نویسنده:مشکات . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
مادر سهیل که با یک سینی چایی وارد هال شده بود، رو به سهیل گفت: یعنی توی مرد آمار زنتو نداری که کجا میره، کجا نمیره؟ سهیل که بی توجه به همه قدم میزد و مدام شماره فاطمه رو میگرفت چیزی نگفت و به کارش ادامه داد، انگار در عالم اونها نبود، که آقا کمال گفت: مگه من مردم میدونم توی زن کجا میری و کجا نمیری؟ چرا حرف مفت میزنی؟ بیار اون چایی رو. تن ناز خانوم با غر غر چایی رو به سمت شوهرش برد و گفت: حالا پاشین یک کاری بکنین دیگه، نمیشه همین جور نشست و منتظر موند، اومدیم و نیومد، می خوایم چیکار کنیم؟ همه با هم بحث میکردند و سر اینکه کجا برن دنبال فاطمه تصمیم گیری میکردند، اما سهیل در این عالم نبود و دائم شماره فاطمه رو میگرفت، توی دلش بد غوغایی به پا شده بود، میس کال فاطمه رو ظهر دیده بود، اما احتمال داده بود اشتباهی گرفته باشه، بعدش هم حرفهای سها که فاطمه حسابی ناراحت و مضطرب بود و الانم که ساعت 4 نیمه شب بود و فاطمه نه گوشیشو جواب میداد، نه خونه مامانش رفته بود و نه کسی ازش خبر داشت... -سهیل، به جای اینکه دکمه های اون ماس ماسک رو هی بزنی بیا بشین ببینیم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم سهیل برگشت رو به مادرش و گفت: شما پیش بچه ها بمونید، من و کامران میریم دنبالش -کجا میخواین برین؟ سهیل که همچنان با گوشیش ور میرفت گفت: هر جایی که آدمیزادی بتونه رفته باشه کامران که در حال بلند شدن بود گفت: بریم. سهیل که گوشی دم گوشش بود چند لحظه ایستاد و بعد با صدای نخراشیده ای داد زد: تو کدوم گوری هستی؟ گوش همه تیز شده بود، معلوم بود که سهیل داره با فاطمه صحبت میکنه، سهیل گفت: آروم باشم؟! ... بهت میگم کجایی؟ ... چرا؟ چی شده؟ ... کدوم بیمارستان؟ ... وایستا االن میام ... معلوم نبود فاطمه چی میگه، اما سهیل که صورتش سرخ شده بود دوباره صداش رو بلند کردو با غیض گفت: حرف نزن ... وایستا اومدم. بعد هم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. سهیل که میدونست الان باید برای همه توضیح بده چی شده، خودش پیش دستی کرد و در حالی که به سمت لباسهاش میرفت گفت: تصادف کرده، چیزیش نیست، الان میرم دنبالش و میارمش بعد هم بدون توجه به ادامه سوالات رو به آقا کمال گفت: بابا میشه ماشینتو ببرم؟ کامران فورا گفت: بهتره من و سها هم بیایم، با ماشین ما میریم بعد هم رو به سها کرد و گفت: فوری حاضر شیا، ما پایین منتظریم سها هم باشه ای گفت و فورا لباس پوشید و هر سه تا رفتند. آقا کمال و تن ناز خانوم نفس هم نگران منتظر موندند. هر سه تا توی راهروهای بخش اورژانس دنبال فاطمه میگشتند، اما خبری نبود. سها گفت: آخه این دختره کجاست؟ سهیل هم که کلافه بود با صدای گوشی به خودش اومد، گفت: تو اورژانسیم، تو کجایی؟ ... باشه بعد به سمت در خروجی رفت و به سها و کامران گفت: بیرون تو محوطه نشسته هر سه تا از در بیمارستان خارج شدند و محوطه رو بررسی کردند، هوا تاریک بود، اما روی یکی از نیمکتها فاطمه دیده میشد که براشون دست تکون میداد. سها که حسابی ذوق کرده بود فورا به سمتش دوید، سهیل و کامران هم پشت سرش راه افتادند. -الهی قربونت برم، چت شده؟ بعد هم سخت فاطمه رو بغل کرد، فاطمه آروم گفت: چیزیم نیست خوبم. اما همون جا توی آغوش سها وقتی چشمش به چشمهای سهیل افتاد سرش رو پایین انداخت، عصبانیت از چشمهای سهیل میبارید مخصوصا وقتی پای گچ گرفته فاطمه رو دیده بود. فاطمه به کامران و سهیل هم سلام کرد، اما فقط کامران جواب داد و احوال پرسی کرد، سهیل دست به سینه ایستاده بود وفقط نگاهش میکرد. سها که فهمیده بود اوضاع خرابه فورا گفت: خوب بیا بریم خونه، الان مامان و بابا ناراحت میشن، هیچ کس چیزی نگفت، فقط کامران رو به سها کرد و گفت: بیا بریم ماشینو بیاریم تو، فاطمه خانوم با این پاش نمیتونه تا سر در بیاد. اما سها گیر داد: تو خودت برو بیار دیگه. کامران هر چقدر به سها اشاره کرد که بیاد و بذاره این دو تا تنها باشن فایده ای نداشت تا اینکه بالاخره با عصبانیت به سها گفت: بیا کارت دارم و بدون اینکه اجازه بده سها حرفی بزنه راه افتاد، سها هم که حرصش گرفته بود غر غر کنان دنبالش رفت و گفت: چیه؟ که کامران دستش رو گرفت و کشیدتش و رفتند. دارد... 📝نویسنده:مشکات . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
بعد از اینکه سها و کامران رفتند، فاطمه سرش رو بالا آورد و به چشمهای سهیل که توی اون تاریکی خیلی واضح نبود نگاه کرد، حتی بی نوری هم باعث نمیشد چیزی از ترسناکی چشماش کم بشه، دوباره سرش رو پایین انداخت که سهیل گفت: -از ظهر تا الان کجا بودی؟ -همین جا توی بیمارستان بودم سهیل چند لحظه مکث کرد و دوباره گفت: اون وقت چرا الان من باید بدونم تو اینجایی؟ فاطمه که دلش نمی خواست حرف بزنه، چون میدونست اگر شروع کنه به تعریف کردن، گریه امونش نمیده چیزی نگفت. سهیل که خیلی عصبانی بود گفت: جواب بده فاطمه خیلی آروم گفت: چون نمی تونستم بهت خبر بدم .... سهیل ماتش برده بود، حرف فاطمه براش قابل درک نبود، با تعجب گفت: نمی تونستی؟! حتی نمی تونستی شماره منو به این پرستارا بدی که زنگ بزنن؟ ... خر گیر آوردی؟ فاطمه که دیگه نمیتونست جلوی گریه خودش رو بگیره آروم شروع کرد به گریه کردن، اما سهیل ادامه داد: تا به حال توی زندگیم کسی منو اینجوری خر تصور نکرده بود ... بعد هم نگاهی به پای گچ گرفته فاطمه کرد و با عصبانیت روشو برگردوند و به سمت در خروجی بیمارستان حرکت کرد، فاطمه که نه عصایی داشت و نه ویلچر، و پاشم به شدت درد میکرد، نمی تونست راه بره، همون جا نشسته بود و به رفتن سهیل نگاه میکرد. تا همین جاشم با ویلچر آورده بودنش، دلش میخواست دلیلش رو بگه، اما با یادآوری ظهر تا حالا دوباره داغون میشد. سهیل که دید فاطمه دنبالش نمیاد و همچنان سر جاش نشسته از همون دور گفت: نکنه دوست داری شبم همین جا بمونی؟ فاطمه که آروم گریه میکرد با صدای لرزون به آرامی گفت: نمیتونم راه برم صدای لرزونش دل سهیل رو لرزوند، اما از عصبانیتش چیزی کم نکرد، دوباره برگشت و زیر بغل فاطمه رو گرفت و از جاش بلندش کرد، با اینکه تمام بدن فاطمه درد میکرد، اما جیک نزد و سعی کرد همراه با کمک سهیل خودش هم راه بره، از اون طرف کامران و سها هم ماشین رو آورده بودند تا نزدیکی محوطه و سها جلو نشسته بود و منتظراومدن سهیل و فاطمه بودند، سهیل فاطمه رو توی ماشین جا داد و بعد خودش از در دیگه وارد شد و کنارش نشست و بدون اینکه حتی به صورت فاطمه نگاهی بکنه گفت: بریم. سها و کامران که جفتشون فهمیده بودند اوضاع خیلی خرابه سعی کردند با حرف زدن بحث رو عوض کنند، اما نه فاطمه، نه سهیل حوصله حرف زدن نداشتن. ساعت یک شب بود که بالاخره سهیل تونست به زور همه رو بفرسته خونشون و در خونه رو ببنده، سها خیلی اصرار کرده بود که پیش فاطمه بمونه، اما سهیل که حسابی کج خلق بود، به زور همشون رو بیرون کرده بود و بالاخره تونست یک نفس راحت بکشه. فاطمه که توی اتاق روی تخت دراز کشیده بود با وارد شدن سهیل نیم خیز شد و گفت: رفتند. سهیل جوابی نداد و شروع کرد به عوض کردن لباسهاش. فاطمه میدونست سهیل الان خیلی ناراحته برای همین تصمیم گرفت براش توضیح بده، گفت: نمیخوای بپرسی ماشینت چی شد؟ باز هم سهیل جوابی نداد، فاطمه مصرانه گفت: داغون شد. هیچی ازش نموند. یعنی فکر کنم. -حتما ماشینم خودت زنگ زدی بیان ببرن؟ -نه من زنگ نزدم، یکی از اون کسایی که اونجا اومده بود کمک این کارو کرد، همه وسایل ماشین رو هم در آورد و توی پلاستیک ریخت و داد دستم، خودش هم زنگ زد ماشینو بردن سهیل که لباسش رو عوض کرده بود گفت: به سلامتی، همین جوری به یکی اعتماد کردی که بیان ماشینو ببرن. -نه شمارشو به پرستارم داده بود. سهیل لبخند تلخی زد و چیزی نگفت فقط برق رو خاموش کرد و پشت به فاطمه دراز کشید تا بخوابه. فاطمه یواش با دستش پشت سهیل رو نوازش کرد و بعد چند لحظه گفت: امروز سرعتم زیاد بود، از جاده منحرف شدم و ماشین افتاد توی سراشیبی کنار جاده، یه بیلبورد تبلیغاتی هم اونجا بود افتاد روش سهیل چیزی نمیگفت، چشماش رو بسته بود و فقط گوش میداد. فاطمه ادامه داد: بعدش یه سری آدم ایستادن تا منو نجات بدن، حالم انقدر بد بود که هیچی نمی فهمیدم، البته بیشتر ترسیده بودم، خدا رو شکر بیلبورد روی اتاقکها نیفتاد. وگرنه جنازم هم به دستت نمیرسید ... خلاصه بعدش اون آمبولانس اومد و منو بردن بیمارستان، اونجا اولش که هیچی نمی فهمیدم هی ازم میپرسیدن شماره ای چیزی بده، اما دارد... 📝نویسنده:مشکات . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
من اصلا شمارت یادم نمی اومد، کیف و وسایل دیگم هم که تو ماشین بود، واسه همین یک ساعتی صبر کردن و عکس گرفتن، بعدش هنوز حالم خوب نشده بودو آقاهه وسایلم رو نیاورده بود که یک اتوبوس پر آدم لت و پار آوردن بیمارستان ... فاطمه مکثی کرد و ادامه داد: نمیدونی سهیل چقدر وحشتناک بود ... اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم، انقدر تعدادشون زیاد بود که تختهای اورژانسشون پر شده بود و جا نداشتن، منو بلند کردن و به جام اونا رو خوابوندن... صدای فاطمه کم کم لرزون شده بود و سهیل هم چشماش رو باز کرده بود و همچنان پشت به فاطمه با دقت به حرفهاش گوش میداد -باورت میشه من اونجا دست و پای قطع شده دیدم... نمی تونی تصور کنی چقدر دردناک بود ... از همه بدتر مادری بود که بالای سر پسرش نشسته بود و زار زار گریه میکرد، روی پسرش یخچال اتوبوس افتاده بود و با این که نفس میکشید اما من که به جز خون چیزی از اون پسر نمیدیدم ... دوباره با یادآوری اون صحنه ها فاطمه آروم شروع کرد به گریه کردن، سهیل همچنان دلگیر بود. فاطمه گفت: هم سن علی بود سهیل، ... تنش میلرزید و مادرش زار زار گریه میکردو اسم پسرش رو صدا میزد، .... نمیدونستم چیکار کنم ... رفتم پیش مادره و شروع کردم به نوازشش دادن ... اما خیلی بی تاب بود، دائم جیغ میزد، ... آخرم پسرش جلوی چشمای مادرش جون داد ... گریه فاطمه شدید شده بود که سهیل بلند شد و به سمت فاطمه برگشت و نگاهی بهش انداخت، فاطمه شروع کرد به داد زدن: سهیل ... پسره جلوی چشمای من جون داد ...میفهمی .... سهیل نفس عمیقی کشید و ، فاطمه شروع کرد به گریه کردن، انگار خودش جای اون مادر بود، از تصور اینکه اگه علی جای اون پسره بود فاطمه چه حالی داشت، تمام تنش میلرزید، سهیل آروم نوازشش کرد و گفت: بهش فکر نکن، حالا که تموم شده ... تا صبح فاطمه تمام ماجرای اون تصادف و اینکه چقدر با ویلچر این ور و اون ور رفته و به این تصادفی ها کمک کرده رو برای سهیل تعریف کرد، آخرم یکی اشتباهی اسم اینم با تصادفی های اون اتوبوس جا زده بوده و پولش رو حساب کرده بود، تا ساعت 4 و نیم هم داشت به مسافرها کمک میکرد و تازه یادش اومده که باید موبایلش رو روشن کنه. سهیل هم از اینکه زود قضاوت کرده بود از فاطمه عذرخواهی کرد. با وجود تمام اتفاقاتی که افتاده بود اما هنوز هم شک و دو دلی بدی توی وجود فاطمه بود که آیا سهیل بهش دروغ گفته بود که دیگه با هیچ زنی رابطه نداره؟ ... اما مطمئن نبود و دوست نداشت برای چیزی که مطمئن نیست سهیل رو توبیخ کنه. فرداش سها با دیدن شیدا فدایی زاده توی کارگاه چشماش رو ریز کرد و به فکر فرو رفت. رو به آقای اصغری کرد و گفت: این خانوم رو میشناسید. آقای اصغری که روی صندلیش نشسته بود نیم خیز شد و گفت: کی رو میگید؟ خانم فدایی زاده؟ -بله همونو میگم. -آره میشناسمش، اون و برادرش یک کارگاه صنایع دستی دارند و مثل ما تو کار تابلو فرشن. -خب؟ اینجا چیکار میکنن؟ -برادرش با آقای خانی دوستن، گاه گاهی میان اینجا، قراره با همکاری هم نمایشگاه بزنیم، شما مگه خبر ندارید؟ -همون نمایشگاه تابلو فرشی که توی جلسه یک ماه قبل صحبتش شده بود؟ -آره همون -یعنی مسئول کارگاه چشمه خانم فدایی زادست؟ -چرا انقدر با تعجب سوال میپرسید، بله خانم فدایی زادست، لولو خورخوره که نیست سها اخمی کرد و گفت: از کجا میدونید نیست؟ بعد هم مشغول کارش شد، آقای اصغری از بالای عینکش نگاهی به سها انداخت و متعجب نگاش کرد، اما چیزی نگفت و مشغول کارش شد. سها دیگه چیزی نگفت، اما حالا کاملا می تونست دلیل ناراحتی دیروز فاطمه رو درک کنه، چون دقیقا توی تولد ریحانه هم فاطمه با دیدن شیدا حسابی بهم ریخته بود.خدا رو شکر میکرد که فاطمه امروز نیست، وگرنه با دیدن این دختره بازم قاطی میکنه، گرچه دیگه کاملامطمئن شده بود که سهیل و خانم فدایی زاده سر و سری با هم دارند که فاطمه اینقدر بهش حساسیت داره، با خودش گفت: ای سهیل نامرد ... بعد هم از جاش بلند شد و به بهونه ای الکی از اتاق رفت بیرون تا سر از کارشون در بیاره، البته تمام تلاشش رو کرد که با شیدا رو به رو نشه، چون شیدا هم سها رو میشناخت و توی تولد دیده بودتش. نمیدونست شیدا از اینکه فاطمه توی این کارگاه کار میکنه خبر داره یا نه، با خودش گفت: آقای اصغری که گفت شیدا و داداشش خیلی وقته که با دارد.. . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
آقای خانی آشنان، پس اومدنشون اینجا ربطی به فاطمه نمی تونه داشته باشه، بعدش هم مطمئنا اونی که پا شده اومده تولد ریحانه، اگر میدونست من و فاطمه اینجاییم میومد و یک سری میزد، احتماال خبر نداره، خدا رو شکر فاطمه یک هفته مرخصی گرفته و توی مدت نمایشگاه اینجا نیست. بعد هم نفس راحتی کشید و به این فکر کرد که خودش چجوری از زیر کار در بره که آقای اصغری با یک پوشه بزرگ اومد پیشش و مسئولیت سها رو توی نمایشگاهی که از پس فردا باز میشد توضیح داد، سها هم ناراحت به آقای اصغری گفت: نمیشه من توی این نمایشگاه نباشم؟ -نباشید؟! شما مسئول روابط عمومی اید، شما نباشید کی باشه؟ -خوب شما که هستید -ربطی نداره، من وظایف خودم رو دارم سها هم آروم شروع کرد به در آوردن ادای آقای اصغری و زمزمه کرد: وظایف خودم رو دارم... ایش آقای اصغری که صداش رو شنیده بود برگشت و گفت: از زیر کار در رفتن در شان خانومی مثل شما نیست. -در شان خانمی مثل من هست که توی روابط عمومی کار کنم اما در جریان کارهای نمایشگاه نباشم و دو روز مونده بهم خبر بدن؟ -نخیر، اما شما تازه کارید و توی این مدت تقریبا در حال آموزش دیدن بودید سها خیلی آروم و زیر لب گفت: باشه بابا، ول کن چاره ای نبود، پوشه رو گرفت و مشغول مطالعه شد که آقای خانی جلوی در ظاهر شد و چند تقه به در زد. سها و آقای اصغری هر دو به سمتش برگشتند و سالم کردند. محسن هم جواب سالمشون رو داد و وارد شد و رو به سها گفت: -بفرمایید بشینید، امروز برگه مرخصی خانم شاه حسینی رو دیدم، اتفاقی افتاده؟ -بله، صبح شما تشریف نداشتید، من درخواست رو تنظیم کردم و دادم مش رجب بذاره روی میزتون. ایشون تصادف کردند. محسن ابرویی باال انداخت و گفت: تصادف؟ با چی؟ کِی؟دیروز تصادف کردند، از جاده منحرف شدن و به گارد ریل ها خوردند، بیل بورد تبلیغاتی ای هم که اونجا بود افتاد روی ماشینشون. -چه وحشتناک؟ خودشون که چیزیشون نشد؟ -نه خدا رو شکر، فقط پاشون شکست و یک کم هم ضرب دیدگی داشتند، در واقع میشه گفت معجزه براشون رخ داد. محسن سری به تایید تکون داد و گفت: خدا رو شکر که چیزیشون نشد، حیف شدکه توی این نمایشگاه نمی تونن حضور داشته باشن. سالم من رو بهشون برسونید و بگید اگر نمونه کاری دارند که میخوان توی نمایشگاه قرار بگیره، بفرستند. -باشه، چشم. محسن لبخندی زد و خواست بره بیرون که سها گفت: ببخشید آقای خانی، میشه من هم یک هفته نیام؟ محسن که تعجب کرده بود، گفت: نیاید؟ شمام توی اون تصادف بودید؟ سها که حرسش گرفته بود گفت: نخیر من مشکلی دارم. -متاسفانه حضور شما ضروریه. سها که از جمله قاطعانه محسن سر خورده شده بود گفت: باشه. محسن ریز بینانه نگاهی به سها انداخت و گفت: نکنه با نبود زن داداشتون احساس غریبی میکنید اینجا؟ -نخیر، با بودن کسان دیگه ای احساس غریبی میکنیم محسن خنیدید وگفت: منظورتون کیه؟ -هیچی آقای خانی، نادیده بگیرید. بعد هم نشست سر جاش و بدون توجه به محسن شروع کرد به ورق زدن پوشه. آقای اصغری و محسن نگاهی به هم انداختند و شونه ای باال انداختند. کارهای نمایشگاه خیلی زیاد نبود، تقریبا همه چی آماده بود چون سایقه برگزاری نمایشگاه رو داشتند و برای همین هم وسایل و هم جا و مکانش آماده بود، دعوت نامه ها هم از یک ماه قبل فرستاده شده بود و فقط میموند چیندن که شیدا چند نفر رو برای این کار مامور کرده بود، سها که تا به اون لحظه تمام تالشش رو کرده بود تا شیدا نبینتش دارد... 📝نویسنده:مشکات . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
👆👆 💎"آدم ها را همانگونه که هستند بپذیریم" نه کسی را سرزنش کنیم ، نه قضاوت ! وقتی ماجرایِ یک فیلم یا سریال را دنبال می کنیم ؛ به تک تکِ شخصیت ها و هرکدام به گونه ای ، برایِ رفتارهایشان ، حق می دهیم ، چون شرایط و علت ها را تا اندازه ای دیده ایم و می دانیم . حتی بدترین آدمِ بدترین داستان ها هم ، برایِ رفتارش دلیلی دارد . زندگی هم همین است ، با این تفاوت که ما از شرایط و اتفاقاتِ پشتِ پرده ی رفتار و واکنشِ آدم ها خبر نداریم . از چند وجهِ یک ماجرا ، یک اتفاق ، یک زندگی یا رفتار ، یک وجهش را هم به سختی می بینیم ! ما جایِ آدم ها نیستیم ، از هیچ درماندگی ، مشکل یا کنشِ زندگیِ شان خبر نداریم و درست نیست صرفا به واسطه ی واکنش های مشهودی که می بینیم ، حس کنیم که همه چیز را می دانیم و همه را می شناسیم . لازم نیست به کسی حق بدهیم ، همین که قضاوت نکنیم ، کافیست ! ✍ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرارعاشقی_مادردوجهان_غیرخدایارنداریم.mp3
9.18M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆