ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻧﺼﯿﺒﺘﺎﻥ ﺷﻮﺩ...
ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ؛ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﺤﺴﯿﻦ
ﻣﯿﺸﻮﯾﺪ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﺗﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭﺍﮔﺬﺍﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﺪ...
ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﻋﯿﺐ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻋﯿﺐ ﺟﻮﯾﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﻓﻊ ﮐﻨﯿﺪ. ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮ
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﻊ ﻋﯿﻮﺏ ﺧﻮﺩ ﻭﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ.
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺴﺎﻥ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺍﯾﺴﺖ؛ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻋﻤﯿﻘﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺁﺭﺍﻣﺘﺮ ﺍﺳﺖ.
ﺗﻨﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ؛ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻼﺹ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻮﺵ
ﺧﺎﻧﻪﺍﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺑﺰﻧﯿﺪ.
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺷﺎﺩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺭ ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ ﺑﻠﮑﻪ
ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺳﻬﯿﻢ میکنند.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
قرار عاشقی زیر باران.mp3
13.75M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
587223581(1).mp3
2.53M
همهی ما تلاش میکنیم که خود را به سمت بهتر انجام دادن ببریم، همهی ما قبل انجام کاری تعلل میکنیم ولی باید فقط انجامش داد.
با هم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_شصت_و_پنجم خستگی من بخاطر کشیک دیشبه نه مراسم شما. امیدوارم خوشبخت بشی! - م
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شصت_و_هفتم
-خوب روت کار شده سهیلا!
- کسی روي افکار من کار نکرده. لطفاً بحث رو همین جا تموم کن!
- جا زدي!
بهزاد با حرفهایش رسماً داشت دیوانه ام می کرد.
با درماندگی گفتم:
- از این همه کل کل خسته نشدي؟
- تا وقتی تو کوتاه نیاي نه!
- پس درد تو کم آوردن منه؟
- آره
- درست مثل بچه ها شدي بهزاد!
با ناراحتی از جایم بلند شدم و ترجیح دادم تا آخر مراسم به کنارش نروم.
بـالاخره هفتـه دیگـر قـرار عقـد را گذاشـتند و مهمانهـا علـی رغـم اصـرار زن دایـی و دایـی بهانـه دوري راه را گرفتنـد و رفتنـد. موقـع خـداحافظی رهـام کـه بـه دنبـال عمـو فـرخ آمـده بـود از ماشـین پیـاده شد و به طرف بهـزاد رفـت . بعـد از سـیزده بـدر دیگـر او را ندیـده بـودم رهـام بعـد از بهـزاد بـه طـرف من آمد بالاجبار به او سلام کردم، پوزخندي زد و گفت:
🌺 #ادامه_دارد 🌺
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شصت_و_هشتم_و_شصت_و_نه
به خاطر خر شدن دوباره ات، تبریکات گرم من رو بپذیر!
با عصبانیت نگـاهش کـردم . رهـام نگـاهی بـه اطـراف کـرد و بـا دیدن بهـزاد کـه بـا بهـاره صـحبت مـیکرد سرش را نزدیک صورتم آورد و آهسته و با تمسخر گفت:
- امیدوارم این دفعه قالت نذاره!
از حرفش مغز سرم تیرکشید و با خشم گفتم:
- تو مشکلت با من چیه؟ به خدا این دفعه به من از این حرفا بزنی به بهزاد می گم.
رهام خندید و گفت:
- کی؟، بهزاد؟ ترسیدم!
رهـام همچنـان کنـارم ایسـتاده بـود و هـر از گـاهی مـزه پرانـی مـی کـرد، جالـب ایـن بـود کـه بهـزاد اصـلاً بـه وجـود رهـام در کنـارم حسـاس نبـود و تمـام حساسـیت و غیـرتش روي پسـردایی بیچـاره ام بود. علیرضا هم از ترس برخورد زشت از طرف بهزاد اصلاً بیرون نیامده بود.
داشتیم با بهزاد حرف میزدیم که
ناگهـان صـدا ي «آخ ببخشـید» یـک نفـر را شـنیدیم. هـر دو دسـتپاچه شـدیمو به طرف صدا برگشتیم کسی نبود. از ناراحتی لبم را گازگرفتم و با عتاب گفتم:
- همین را می خواستی؟
بهزاد با طلبکاري گفت:
- تقصیراون پسرداییت که بی موقع اومد آشغالا را بذاره بیرون!
آه از نهادم بلند شد و گفتم:
- آبروم رفت.
- من و تو زن و شوهریم، به قول شما حلـــالیم.
- ما هنوز بهم حلال نیستیم
- خیلی خب، با من کار نداري؟
- نه مواظب خودت باش! باي!
بـا روي شـرمگین و خجـل بـه داخـل خانـه رفـتم. بـا کمـک دایـی و زن دایـی اوضـاع خانـه را تـا حـديسـر و سـامان دادیـم. اقـوام پولـدار و شـکم سـیرِ مـن، چنـان تـه میـوه هـا و شـیرینی هـا را بـالا آورده بودند گویی که یک عـده قحطـی زده بـه خانـه حملـه کـرده انـد . بـا چهـره متعجـب بـه بشـقابها ي پـر از پوست میوه و نرمه شیرینی و شکلات نگاه کردیم و ناگهان زیر خنده زدیم.
- همیشه به خنده، چی شده؟
بـا صـداي علیرضـا بـه طـرفش برگشـتیم زن دایـی اشـاره اي بـه بشـقابها کـرد قـري بـه کمـر و سـرش داد و با لحن بامزه اي گفت:
- نه به اون همه افاضات، نه به اینا، کدومش را باور کنیم؟
دایی خندید و گفت:
- نوش جانشون، مهموناي سهیلا براي ما هم عزیز هستند.
از این همه محبت آنها شرمگین شدم. با بغض گفتم:
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد
مـــن نمـی دونـم ا یـن همـه خـوبی شـما را چطـور ي جبـران کـنم . بـه خـدا از ا ینکـه ایـن همـه سـال از شما دور بـودم خیلـی حسـرت مـی خـورم . مـن دیگـه احسـاس یتیمـی نمـی کـنم چـون یـه پـدر دلسـوز
دارم یــه مــادر مهربــون یــه بــرادر خــوب دارم! علیرضــا بــرام از نــادر هــم عزیزتــره خیلــی دوســتتون دارم من مدیون همه شما هستم من...
گریــه مجــالی بــراي ادامــه حــرفم نگذاشــت دســت دا یــی را بوســیدم و بغلــش کــردم. دایــی بـا بغــض
گفت:
- بسه دایی جون، وظیفه مون بود. تو تنها یادگار الهامی.
از دایی جـدا شـدم و زن دا یـی را کـه گریـه مـی کـرد در آغـوش گـرفتم و بوسـیدم. زن دایـی بـا گریه گفت:
- الهی قربونت بشم. من که آرزوم بود امشب مراسم تو و ع...
زن دایــی حــرفش را نیمــه تمــام گذاشــت و ســکوت کــرد، مــی دانســتم مــی خواهــد چــه بگو یــد، از آغوشش جدا شدم و با چشمان خیس گفتم:
- ببخشید شما رو هم به گریه انداختم.
بــه طــرف علیرضــا رفــتم تــا از او هــم مــثلاً تشــکر خواهرانــه ا ي بکــنم امــا چهــره مغمــومش کــه بــه گلهاي قالی زل زده و غرق فکر بود مرا از این کار باز داشت.
✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_یکم
در رختخـوابم بـه سـقف اتـاق خیـره شـده بـودم. بـه یـاد آن روز افتـادم کـه بـه دروغ بـه المیـرا گفتـه بودم مـی خـواهم از علیرضـا خواسـتگار ي کـنم ! او هـم بـا جـدیت مـن را نصـیحت کـرد و گفـت؛ تـا اون
پـاپیش نذاشـته حـق نـدار ي کـاري بکنـی، ببـین المیـرا! علیرضـا هـیچ وقـت پـا جلـو نذاشـت و اون قـدر سـکو ت کـرد کـه بـالاخره بهـزاد اومـد ! چشـمانم کـم کـم گـرم و آمـاده خـواب شـد کـه بـا بلنـد شـدن
زنـگ موبایـل خـواب از سـرم پریـد. بـا گیجـی نگـاهی بـه سـاعت کـردم، سـاعت دو نصـف شـب بـود .
با دیدن شماره بهزاد از بی فکریش حرصم گرفت.
- بله؟
- اوه اوه چه عصبانیه!
- یه نگاه به ساعت بنداز؟
- خواب بودي؟
- با اجازه شما، بله.
- من که اصلاً خوابم نمیاد تو چه جوري خوابیدي؟
- براي چی خوابت نمی بره؟
- به به، زن من رو باش، مثل اینکه فردا قرار مهمترین اتفاق زندگیمون بیفته ها!
راست می گفت فردا قرارِ محضر داشتیم.
- زنگ زدي این رو یادآوري کنی؟
- نه، راستش یه اتفاقی افتاده.
مضطرب پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟
- نه، یعنی آره اما زیاد مهم نیست.
- بگو نصفه جون شدم!
- هر چی می گردم شناسنامه ام رو پیدا نمی کنم.
خدایا این دیگر چه ماجرایی شده بود شاید واقعاً ما قسمت هم نبودیم!
- گوشت با منه سهیلا؟
- آره، حالا چیکار کنیم؟ می خواي قرار فردا رو کنسل کن تا شناسنامه ات پیدا بشه؟!
- نه اصلاً، دوبـاره صـیغه یـک مـاه مـی خـونیم، بعـد هـم سـور و سـات عروسـی مـی گیـریم و مـی ریـم خونه خودمون.
- آخه...
- آخه چی؟ تا وقتی شناسنامه جدید برام صادر بشه، ممکنه چند هفته اي طول بکشه!
- خب صبر می کنیم، اصلاً شاید شناسنامه ات پیدا شد.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_دوم
- یک هفته دارم می گـردم مـی خواسـت پیـدا بشـه تـا حـالا پیدا شـده بـود . در ثـانی مـن دیگـه طاقـت ندارم دوست دارم هر چی زودتر به تو برسم مگه تو هم همین رو نمی خواي؟
با من من گفتم:
- خب چرا، ولـــی....
- فردا ساعت هشت میام دنبالت، اُکی؟
مردد بودم، نمی دانستم خواسته اش را قبول کنم یا رد کنم.
- الو سهیلا خوابت برد؟
- نه.
- پس چرا جواب نمی دي؟
- باشه.
- فردا می بینمت باي.
بعـد از پایـان مکالمـه بـه طـرف پنجـره اتـاقم رفـتم و بـه آسـمان صـاف و پرسـتاره نگـاه کـردم. آهـی کشیدم و با خودم رمزمه کردم: «خدایا خودت آخر و عاقبت این ازدواج را به خیر کن!»
با عجله صـبحانه ام را خـوردم تـا اگـر بهـزاد آمـد زیـاد معطـل نمانـد . بـه حـد کـافی بـی حوصـله و دمـغ بودم. غر زدنهاي بهزاد خارج از تحملم بود.
- کاش همه صبحانه ات را می خوردي مادر!
- دیگه سیر شدم. خیلی ممنون، الان بهزاد میاد دنبالم.
- شناسنامه اش رو پیدا می کرد، بهتر نبود؟
- من که حرفی ندارم اون خیلی عجله داره.
- آخه این همه عجله لزومی نداره.
زن دایـی ازگـم شـدن شناسـنامه بهـزاد و عقـد موقـت مـا ناراضـی و دلخـور بـود. بـا صـداي زنـگ در، آمـاده حرکـت شـدم. بــا زن دایـی خـداحافظی کــردم و بـه سـمت در خروجـی رفـتم کـه زن دایـی بـا سرعت خـودش را بـه مـن رسـاند . بـا تعجـب بـه طـرفش برگشـتم . بـا چهـره ا ي نگـران بـه مـن لبخنـد کم حالی زد و گفت:
- تو من رو جاي مادرت قبول داري؟
- البته، چیزي شده؟
سرخ شـد، کمـی ایـن دسـت و آن دسـت کـرد ماننـد کسـی کـه مـی خواهـد چیـزي بگویـد امـا خجالـت می کشد. نفسی تازه کرد و گفت:
- دختـرم حواسـت رو جمـع کـن، تـو و آقـا بهـزاد فقـط بـا هـم صـیغه مـی شـین یعنـی عقـد موقـت نـه عقـد دائـم! اینـا خیلـی بـا هـم فـرق دارن! تـوي صـیغه زن دسـتش بـه جـایی بنـد نیسـت، هـیچ حـق و حقوقی هـم نـداره و هیچـی بهـش تعلـق نمیگیـره، تـا وقتـی عقـد دائـم نشـدین و عروسـی نگـرفتین، هیچگونه ارتباطز بـا هـم نداشـته باشـین، حتـی اگـه بهـزاد هـم اصـرار داشـت قبـول نکـن راسـتش مـن از این خانواده کمی می ترسم جا پات رو محکم کن بعد.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_سوم
انتظار هر حرفـی را داشـتم جـز ا یـن حـرف ! از خجالـت تمـام بـدنم گـر گرفـت و صـورتم مثـل لبـو شـد در جوابش فقط سکوت کردم.
- قربون شرم و حیات برم! قبول دخترم؟
آب دهانم را قورت دادم و با خجالت گفتم:
- مطمئن باشین.
زن دایی صورتم را بوسید و از زیر آیینه و قرآن ردم کرد.
بهزاد بی حوصله در ماشـینش منتظـر مـن نشسـته بـود و سـیگار مـی کشـید بـا د یـدن مـن اشـاره ا ي بـه ساعتش کرد و اخم کرد.
- سلام
- نیم ساعته من رو منتظر کاشتی توي ماشین!
- سلامت کو؟
- خیلی خب سلام.
- زن دایی باهام کار داشت. چرا اینقدراخم کردي؟
- از انتظار متنفرم.
- این نیم ساعت نسبت به اون چهار سال انتظاري که من کشیدم هیچی نیست!
از عصـبانیت سـرخ شـد مثـل آتشفشـانی بـود کـه هـر آن فـوران مـی کـرد. خـودم را بـراي هـر گونـه عکس العملی حاضرکرده بودم اما خودش را کنترل کرد و بحث را عوض کرد.
- راستی شب خونواده ام یه جشن کوچیک ترتیب دادن، خونواده داییت هم دعوت هستند.
- همون جشن عروسی کافی بود.
- مثل اینکه یادت رفته تو دیگه عضوي از خانواده افروز هستی؟
با خـودم گفـتم : «نـه متأسـفانه یـادم نرفتـه کـه با یـد عـروس خـانواده ا ي بشـم کـه جلـوتر از دماغشـون چیزي نمی بینن!»
با لبخند تصنعی به بهزاد گفتم:
- شهین جون و آقاي افروز از این به بعد جاي پدر و مادرم هستند.
بهزاد لبخند رضایت بخشی زد و با سرخوشی گفت:
- تو هم براي اونها مثل بهاره و بهنازي!
از یــادآوري بهــاره حــالم گرفتــه شــد . بهــاره عقــده کنایــه انــداختن داشــت و از هــر فرصــتی بــراي ضـربه زدن اسـتفاده مـی کـرد. زبـانش مثـل مـار، زهـرآگین و تلـخ بـود. امـا بهنـاز دختـر خـوبی بـود
کاري به کارم نداشت البته اگه تا حالا عوض نشده باشه!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
- بهزاد اونا از ازدواج من و تو راضی بودند؟
بهزاد گلویش را صاف کرد و صراحتاً گفت:
- نه به هیچ وجه.
این دیگـر چـه ازدواجـی بـود؟ ! خـانواده دامـاد ناراضـی، خـانواده عـروس ناراضـی، عـروس مـردد، فقـط داماد راضی!
بهـزاد زیرچشـمی نگـاهم کـرد تـا عکـس العملـم را در مقابـل ا یـن سـخنش ببینـد . بـا سـکوتم، خـودش به حرف آمد و گفت:
- تعجب نکردي؟
- نه، با شناختی که از افروزها دارم حدس میزدم موافق نباشن، چه جوري راضی شدن؟
- اونا عاشق پسر یکی یکدونه شون هستن، روي حرفش حرف نمی زنن!
خدا می داند چقـدر پـدر و مـادرش را اذیـت کـرده و خونشـان را در شیشـه کـرده بـود کـه بـالاخره بـه این وصلت رضایت داده بودند!
- رسیدیم.
- حــالا مجبــور بــود ي یــک محضــر تــو ي شــمال شــهر پیــدا کنــی، نزدیــک خونــه دایــی اســدم یــک محضرخونه بود.
- براي من اُفت داره توي جنوب شهر، پیمان ازدواجم رو ببندم.
ساعت نُـه صـبح مـن و بهـزاد و عمـوفرخ کـه قـیم مـن محسـوب مـی شـد در حضـور محضـردار، صـیغه یک ماه خواندیم. عمو فرخ به محل کارش رفت و ما هم دست به دست هم بیرون رفتیم.
- حالا کجا بریم؟
- من می رم خونه خودمون براي مهمونی امشب حاضر بشم.
- من چیکار کنم؟
- فعلاً بـرو خونـه دا ییـت تـا سـاعت سـه بعـدازظهر بیـام دنبالـت بـر یم آرایشـگاه، نگـران لباسـم نبـاش قبلاً برات خریدیم!
- فکرکردم یک مهمونی ساده است؟
- مثلاً جشن نامزدیمونه ها!
دلـم نمـی خواسـت دوبـاره مراسـم نـامزدي داشـته باشـم. احسـاس مـی کـردم مـورد تمسـخر مهمانـان قرار خواهم گرفت. با ناراحتی گفتم:
- ما قبلاً جشن نامزدي داشتیم، دلم نمی خواد سوژه خنده مهموناتون بشم!
بهزاد سرم داد کشید:
- از صبح داري بهانه می گیري، اعصابم را خُرد کردي بس کن دیگه!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹
#سیاستهای_همسرداری
سیاست های زنانه:
#پند
⛔️⛔️⛔️به امید تغییر طرف مقابل ازدواج نکنید
كسي كه به اين اميد ازدواج ميكند كه طرف مقابل را تغيير دهد و باب ميل خود بسازد...
مثل كسي است كه لباس ٤ سايز كوچكتر ميخرد به اين اميد كه روزي لاغر ميشود و آن لباس اندازه اش مي شود !
به اميد احتمالات نباشيد، خودتان را گول نزنيد ،
فرمول درست اين است كه نقاط منفي فرد مورد نظر را كمي بيشتر و نقاط مثبتش را كمتر براورد كنيد ؛
اين به اين دليل است كه افراد اغلب قبل از ازدواج خود را بهتر از آنچه واقعا هستند به نمايش مي گذارند
درست انتخاب كنيد ...! ✨
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
💕تمام غصهها از همان جایی آغاز میشوند که، ترازو برمیداری و میافتی به جان دوست داشتنت..
اندازه می گیری،
حساب و کتاب میکنی،
مقایسه میکنی…
و خدا نکند حساب و کتابت برسد به آن جا که
زیادتر دوستش داشتهای،
زیادتر گذشتهای،
زیادتر بخشیدهای،
به قدر یک ذره،
حتی یک ثانیه...
درست از همان جاست که توقع آغاز میشود،
و توقع آغاز همه رنجهایی است که ما میبریم...
👤 مرحوم خسرو شکیبایی
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال