فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوای صبح را
از همه سو نفس می کشم.
دستی بر شاخساران بلند نیایش
و دستی به هیاهوی روزی
و دغدغه نان،
لابه لای دقایق رها ساخته ام.
پروردگارا!
با اولین قدم هایم بر جاده های صبح،
نامت را عاشقانه زمزمه می کنم.
کوله بار تمنایم خالی است
و موج سخاوت تو، همچنان جاری.
نمی ایستم از حرکت
تا باران مهربانی ات نایستد.
سپاس و ستایش از آن توست که
با چنگ خورشید در پرده شب زده ای،
و صبح را …
چون جلوه جبروت خویش ،
بر عالم گسترده ای…. امیدوارم آنچه بر دلت جاریست و بر فکرت باقی ،برایت روایت شود
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581.mp3
5.08M
اجازه ندهید افکار منفی و صحبتهای دیگران بر روی شما تاثیر داشه باشد، افکار منفی که به خوردتان دادهاند را رها کنید.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
رمان #وقت_دلدادگی قسمت 29 سریع از رختخواب پایین آمد و همزمان نازنین را صدا زد -نازنین ...نازنین زهر
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۳۰
مادر بر صورتش زد
-یا ابا الفضل چش شد این بچه
بلند شد و و به اتاقش رفت.سریع کاپشن و سوئیچ ماشین را برداشت و دو باره به اتاق مادر رفت.فاخته همانطور می لرزید و هذیان می گفت.
-مامان میرم ماشینو روشن کنم.یه پتو آماده کن الان میام.
پاهایش را آرام از لگن برداشت و لگن را روی زمین گذاشت.مادرش آرام در را باز کرد.چادر نمازش هنوز به سرش بود
-حالش چطوره مادر
داشت پاهایش را آرام روی تخت دراز می کرد.نگاهی به چهره زرد و زارش انداخت و بعد به مادرش نگاه کرد
-فعلا خنکه .تبش اومد پایین.
حوله را هم از روی پیشانیش برداشت.دست روی پیشانیش گذاشت خنک بود.با چه حالی او را به درمانگاه برد. از ترس داشت میمرد. اصلا فکر اینکه فاخته را در این حال ببیند و روح از بدن خودش برود را نمیکرد.فاخته بدون اینکه خودش بداند گوشه ای در قلبش آرام نشسته بود.لگن را برداشت و از اتاق بیرون آمد.مادر لگن را از دستش گرفت و به چهره بیخواب پسرش نگاه کرد
-دلشو نشکون مادر !!خدا رو خوش نمی یاد....به غیر ما هیچ کس رو نداره.یه محبت کوچولو چیزی ازت کم نمی کنه اما دلش بشکنه....
غمگین به مادرش چشم دوخت
-من منظور بدی از حرفام نداشتم.اما زمان لازم دارم مامان....قبولش برام سخته
دست به بازوی پسرش کشید
-از مردونگی به دوره خون به دلش کنی با حرفات.یه کم بیشتر فکر کن.
چشمی گفت و دوباره وارد اتاق شد.فاخته آرام خوابیده بود.رفت و آرام کنارش دراز کشید.به چشمان بسته اش خیره شد.چه کسی گفته صورت با آرایش زیباست ....کمی نور و کمی معصومیت چهره فوق العاده ای میساخت.او که دوست داشت بر خلاف معیار های مذهبی خانواده اش با دختری امروزی ازدواج کند حالا دراز کشیده بود و محو دختری بود که بدون آن معیارها ،بسیار افسون می کرد. همانطور که به پهلو دراز کشیده بود و تماشایش میکرد .انگشت دستش را که روی سینه اش گذاشته بود را آرام گرفت.دستان کوچک و انگشتان لاغرش در دستان مردانه اش جا گرفت.
-فردا که چشماتو باز کنی،به من نگاه نکنی.....من احمق چی کار کنم.فقط یه جرات می خوام. ..جرات می خوام فاخته......
طاق باز شد و آنقدر به دیوار خیره شد تا خوابش برد
چشمانش را باز کرد و وقتی به پهلو شد و نیما را دید که دمر در خوابی عمیق کنار او دراز کشیده ،بلند شد و نشست.همینجور داشت به ریتم آرام نفسهایش نگاه میکرد که در باز شد و مادر جان با یک سینی و لبخندی دلنشین وارد شد
-سلام به روی ماهت عزیزم بهتری
متعجب نگاه کرد
-بهترم؟؟؟
با همان سینی نشست روبروی فاخته و سینی را روی پایش گذاشت.
-دیشب تا صبح تو تب سوختی مادر....نیما بردت دکتر ....تا صبح فقط اینجا پاشویه ات کرد تا بالاخره تبت پایین اومد. همین الان خوابش برد بچه ام
-الان فقط یه کم سرگیجه و ضعف دارم. این چیزا که میگین یادم نمیاد.پس حسابی درد سر ساز شدم
دستش را در دستانش گرفت
-سرت سلامت عزیزم....خستگی رو می خوابی رفع میشه. ...بخور تا یه کم جون بیاد تو تنت
بلند شد و آرام از اتاق بیرون رفت و در را آرام بست.به چهره خوابیده نیما نگاه کرد.تا صبح بالا سرش نشسته بود....همان نیمایی که دیشب از بودنش به مادرش گله می کرد.مانده بود کدام روی نیما را بپذیرد ...شب زنده داریش..یا تنفر از فاخته.آه کشید...کاش کمی جرات پیدا می کرد به نیما بگوید به این زندگی مایل است.فاخته از همان اول هم از نیما خوشش آمده بود.همان اندازه که نیما برای او جذاب بود فاخته برای نیما نخواستنی ترین دختر روی زمین بود.نیما در جایش کمی تکان خورد و بالش را بیشتر در زیر سرش بالا آورد اما بیدار نشد.سینی را کناری گذاشت بلکه بیدار شود و یکبار هم شده با هم چیزی بخورند.هیچوقت یاد نداشت پدرشان با آنها غذا بخورد .فاخته و مادرش همیشه تنها بودند.در دفتر آبی خاطراتش همیشه آرزوی سفره ای پهن و یک شام عاشقانه را داشت.حالا در سیاهه زندگیش آرزو به دل یک غذا خوردن معمولی بود.خودش هم دوباره دراز کشید و خیره به مرد خوابیده در کنارش با رویاهای رنگارنگ در کنار نیما دوباره چشمانش را بست.
ادامه دارد....
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 31
با خوردن دستش به چیزی چشمانش را باز کرد.به قیافه با نمک فاخته دستش را زیر صورتش گذاشته بودو با دهانی باز خوابش برده بود لبخندی زد دست روی پیشانی اش گذاشت خنک بود.ناگهان چشمانش را باز کرد.چشمانش را باز کرد.نمی دانست اسم این بیماری قلبی چیست که در این مواقع دچار می شد.
-خوبی
نگاهش را گرفت و بلند شد.نگاه از نیما گرفت.شکنجه کردن را خوب بلد بود.
-من نفهمیدم اصلا دیشب چم شده بود
بلند شد و نشست.اتفاق دیشب مهم نبود...پس لرزه های بعدش بیشتر مخرب بود.او هم بلند شد و نشست
-فاخته....بابت دیشب.....
در باز شد و حرفش نیمه ماند.نازنین داخل آمد
-سلام خوبی...سکته دادی دیشب همه رو
لبخند زد.نیما بیشتر آب می شد.داشت تنبیه می کرد.او را با آخرین توانش تنبیه می کرد.از تخت پایین رفت تا آبی به صورتش بزند اما حواسش به صحبتهای آنها بود
-راستی نازنین گفتی آرایشگری بلدی....موهای منو کوتاه می کنی
آنچنان سریع به سمت شان برگشت که صدای استخوان گردنش را شنید
-باشه فقط موهاتو بشور .اول یه چیزی بخور منم برم شکم مهبد و مرسده رو سیر کنم بیام
با سر قبول کرد.از کنار نیما گذشت و از اتاق بیرون رفت.امکان نداشت اجازه بدهد.دوست داشت فریاد بزند و بگوید غلط کردم مجاز اتم این نباشه.نمی گذاشت ...نمی گذاشت فاخته اینجوری دلش را بگریاند.در را بست و سریع نشست روبروی فاخته.فاخته چشمانش را برای لحظه ای در صورت نیما ثابت کرد
-حالت که خوبه فاخته.... زود یه چی بخور .. خیلی کار داریم باید بریم
خودش هم لقمه ای کند و خیره به چشمان متعجب فاخته نان را در دهانش گذاشت
هنوز همینطور در حال خوردن بود که نیما از اتاق بیرون رفت و دوباره حاضر و آماده وارد اتاق شد و ایستاد.در آن لحظه دلش نمی خواست برود نمی داند چرا ؟؟
-خب برو کارت رو انجام بده منم اینجا کار دارم با نازنین
اخمهایش در هم رفت
-لازم نکرده من دوباره بیام دنبال تو این همه راه.پاشو بجنب خونه استراحت می کنی
دست از خوردن کشید و بلند شد.اصلا دوست داشت زور بگوید و رو ترش کند.پس دیشب را چطور بیدار مانده بود برای او.مانتو اش را پوشید. مقنعه اش را هم سر کرد یادش آمد موهایش باز است .دوباره موهایش را بست و مقنعه را سر کرد .برگشت ،نیما هنوز همانجا مات او ایستاده بود
-من آماده ام
کوله اتو بر نمی داری
باز هم اطاعت کرد و دنبال نیما از اتاق بیرون رفت.مادر جان آنها را دید اخم کرد
-این بچه مریضه کجا بلندش کردی
-کار داریم باید بریم
-ناهار ندارین که بمونین بعد ناهار
-نه مامان باید بریم
دلیل این همه عجله را نمی فهمید.مادرش هم ناراحت رفت و روی مبل نشست
-قرار بهشت زهرا داشتیم
نیما رفت و کنار مادر دلشکسته اش نشست و گونه اش را بوسید
-قربونت برم امروز چهارشنبه ست. اصلا میریم دوباره شب می یام همینجا.ولی باقالی پلو با گوشت می خوام ها.گفته باشم
اشکش را پاک کرد.
-فاخته رو نبر خب
فاخته......اصلا داشت برای نجات موهای فاخته می رفت.
-کار داریم....میام قول می دم
سریع بلند شد و به فاخته هم اشاره کرد بروند.صدای نیما نیما کردن مادر از پشت سرشان می آمد .نیما به سمت صدا برگشت
-مادر یادم رفت بگم.عروسی دعوت شدیم خونه عمه پری
دستی برای مادرش تکان داد
-شب میام حرف می زنیم
.پشت فرمان نشست و به فاخته نگاه کرد.
-سردت نیست
بدون اینکه نگاهش کند جوابش را داد
-چرا
او حرف می زد به بهانه نگاه فاخته، او هم که ید طولایی در تنبیه نیما داشت.نیما در حالیکه بخاری ماشین را می زد تشر زد
-تو چرا زبون نداری دختر....
بدتر نگاهش را به سمت پنجره داد و نیما را کلافه تر کرد.هنوز راه نیافتاده بود با صدای فاخته ایستاد
-نیما
برگشت و .نیم رخ فاخته به سمتش بود.مژه های بر گشته بلندش حالت قشنگی به چشمانش داده بود
-منم مثل خودت مجبور شدم.کلی کتک خوردم ، فقط یه فرقی بین ماست ؛تو هنوز پدر و مادرت رو داری که برات سر و دست می شکنن من همونم ندارم....نمی دونم چند ماه دیگه چه تصمیمی برای زندگیت می گیری. مسلما ازدواج می کنی ولی من.....یه خواهش ازت دارم .....میشه برام یه کار پیدا کنی
داشت از خجالت آب میشد.حرفهایش یعنی قبول می کند جدا شوند اما فاخته بی کس و کار می ماند.کجا باید برود یک دختر شانزده ساله جوان مظلوم ،پایش به خیابان برسد تنش را می درند.
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_فقط_با_لینک_کانال_مجازه👌🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 32
دستی به صورتش کشید.از حرفهایش، رنجش را خیلی خوب حس می کرد
-فاخته....بابت دیشب...من منظوری نداشتم یعنی.. چطور بگم اونی که تو برداشت کردی نبود....خب خیلی چیزا هست برای حرف زدن اما بعد از انجام دادن کارامون بزار فعلا این کارا رو انجام بدین
به روبرو نگاه می کرد و با سر تایید کرد.آنهم از آن آدمهایی بود که به گدا پول نمی دهند.نیما هم گدای محبت نگاه فاخته بود.صدایش را کمی بالاتر برد
-فاخته باهات حرف می زنم به من نگاه کن .. فهمیدی
شانه اش را بالا انداخت
-ببخشیدا .....شکم خجالت بر نمی داره. ...چه کار داریم! بریم انجام بدیم من گشنمه
لبخند بر لبانش آمد .این شد یک چیزی
-میریم یک جای خوب ..... فاخته
برگشت و منتظر حرف، نگاهش کرد.نیما اما فقط لبخند زد.فقط می خواست نگاهش کند همین.ماشین را به حرکت در آورد و به سمت مقصد مورد نظرش راند.
در پارکینگ یک مجتمع تجاری نگه داشت و پیاده شدند.در طول شانزده سال عمرش اولین بار بود خرید می آمد همیشه مادرش وقتی پول بیشتری در می آورد خودش سر را ه برایش چیزی می خرید و می اورد.آرام کنارش به راه افتاد اما به محض ورود به مجتمع و دیدن ازدحام جمعیت به نیما نزدیک شد و کاپشنش را گرفت.نیما متوجه فاخته شد
-طوری شده
نگاه پرسشگرش را به نیما دوخت
-برای چی اومدیم اینجا
آرام دستش را گرفت.نیروی حرارت دستانش دستان سردش را گرما می بخشید.دیگر نیاز به دستکش نداشت ،پوست دستش از گرما جلز و ولز می کرد.نمی دانست چرااز گرمای دستان نیما از قلبش آتشفشان بیرون می زد.گرمای مخلوط شده با شرم نزدیکی به نیما حسابی دستپاچه اش کرده بود.مخصوصا که بودن در آن محیط شیک که همه به سر و وضع خودشان رسیده بودند خجالت زده اش کرد.دست نیما را کشید تا بایستد
-نمیشه از اینجا بریم
متعجب به او که خجالت زده زیر چشمی همه را نگاه می کرد چشم دوخت
-چرا ؟؟....خرید کنیم می ریم دیگه
سرش را پایین انداخت.
-من ....من هیچی نمی خوام
نیما تقریبا حدس می زد از حضور در آنجا معذب است .شاید برای نیما هم زمانی اهمیت داشت با چه کسی بیرون باشد اما حالا...با وجود فرشته کوچکی به نام فاخته برایش زیاد هم مهم نبود.درست است طرز لباس پوشیدنش را نمی پسندید اما در برابر جاذبه جادویی چهره اش کوچکترین اهمیتی برایش نداشت.لبخند دلگرم کننده ای به روی چهره خجالت زده اش زد
-خب اضافه خرید می کنیم.هر چی دوست داشتی اینجا بخر.هر چی. ....دوست ندارم معذب باشی ...باشه
با سر قبول کرد و راه افتاد.هر چه به فکرش می رسید که فاخته لازم دارد و هر چیز که به نظرش برای فاخته و به سنش مناسب بود می خریدند.فاخته هیجان زده از دیدن خریدهایی که همه متعلق به او بود خجالت را که فراموش کرد هیچ در هر مغازه ای می ایستاد و کلی وارسی می کرد.حتی کش سر هم خرید .گل سر رنگ و وارنگ .هر چیز بی اهمیتی که برای او مثل آرزو بود.لوازم آرایش... با اینکه زیاد سر در نمی آورد با کمک فروشنده خرید.آنقدر ذوق زده بود که نیمای اخمو را هم سر حال آورده بود.روبروی یک مغازه لباس مجلسی ایستادند.پیرهن شیری رنگ کوتاه پشت ویترین را نگاه می کرد که زمزمه صدای نیما را کنار گوشش شنید
-ازش خوشت می یاد
آرام سرش را تکان داد.با هم به مغازه رفتند تا لباس را پرو کنند. سایز کوچک بدنش هم دوست داشتنی بود لباس را پوشید و در اتاق پرو را باز کرد.با شادی کودکانه ای گوشه های دامن پیراهن را باز کرد.دختر بود دیگر؛ از دامن پر چین خوشش می آمد
-اینو من بخرم نیما
کمند موهای باز شده اش که بلا تکلیف دورش ریخته بود با آن پیراهن فقط متعلق به فرشته ای بود که نیما برای خودش می خواست
-حالا چرا موهاتو باز کردی
یک لحظه از خنده ایستاد
-زشت شدم
در اتاقک را بیشتر بست تا مبادا از بیرون دیده شود
-نه...خیلی قشنگه سریع عوض کن بیا بیرون
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 33
با کلی وسیله از پله های آپارتمان بالا می رفتند که باز هم پسر مزخرف همسایه جلوی رویشان سبز شد.فاخته سریع دو پله بالاتر آمد و خودش را به نیما رساند و تقریبا پشتش سنگر گرفت.نیما نگاهی به او کرد و جواب سلام پدر پسرک را داد.نگاه پسر را روی فاخته فهمید اما سعی کرد در آن لحظه نادیده بگیرد.با هم از پله ها بالا رفتند و وارد آپارتمان شدند.ذهنش هنوز هم درگیر پسرک هیز همسایه بود اما دلش نمی خواست خوشی امروزش خراب شود.صدای فاخته را از آشپزخانه شنید
-بیا دیگه پیتزاها رو گداشتم روی میز
خریدها را همانجا در راهرو گذاشت و وارد آشپزخانه شد.فاخته خوشحال از خوردن پیتزا برای اولین بار،سریع پشت میز نشست و یکی از جعبه هارا برداشت.نیما هم نشست
-ناهار الان مثلا دیگه .ساعت پنجه.یه دوش بگیرم یه کم استراحت .بریم خونه مامان
با دهان پر سرش را تکان داد.تمام آن پیتزا را خورد.نیما خوشحال از یک دل سیر نگاه کردن فاخته؛امروز را بهترین روزش دید.او که از خرید کردن خوشش نمی آمد حالا چندین ساعت با فاخته را فقط در خرید گذرانده بود.از پشت میز بلند شد
-یه دوش بگیرم خستگیم در بره....یه چایی هم بزاری ممنون
خوشحال به او نگاه کرد.اینبار چشمهایش هم می خندید.کمی محبت از فاخته دختری بالبخندی زیبا ساخته بود.یاد نصیحتهای مادرش افتاد"تا توانی دلی به دست آر "
دوش گرفته بود و حسابی سر حال بود .وارد هال شد و فاخته را دید، دلیل بیماری مزمن قلبی اش را.یکی ازلباسهایی را که امروز خریده بودند را پوشیده بود.کافی بود کمی لباسش قشنگ باشد ،کمی هم موهایش باز ،چشمانش هم که بخندد دیگر بهار از راه رسیده است.
-خیلی بهت می یاد
سر از کتابش بلند کرد
-خیلی ممنون ...چایی بریزم
-چایی بریز بیا اینجا بشین کارت دارم
بلند شد و بعد از چند دقیقه با دو لیوان چای داغ برگشت.روی مبل کناری اش نشست اما با اشاره نیما به کنارش،بلند شد و کنارش نشست.قلبش مثل طبل می کوبید. امروز نیما اصلا انگار متحول شده بود. با او بیرون رفته بود...دستش را گرفته بود... خرید کرده بودند و حالا اینجا دقیقا کنارش نشسته بود.موهای از حمام آمده نیما را دوست داشت.جعد موهایش با مزه اش می کرد.بعد می رفت سشوار می کشید و صاف می کرد،دلش می خواست به او بگوید آخر مگر مریضی موهای به این زیبایی را هی صاف می کنی. به دستانش نگاه می کرد.فاخته هم به همان دستها که امروز در دست او بود نگاه می کرد
-من و تو....آشنایی خوبی نداشتیم.خب اگه از طرف تو هم به اجبار بوده باشه حال منو می فهمی.یهو می یان می گن بیا اینم زنت برو زندگی کن
نیما دستانش را مشت کرد و جلوی دهانش گذاشت.به فکر فرو رفته بود بعد از مکثی نگاهش را به فاخته داد
-می خوام بگم یعنی، این حرفی که الان می خوام بزنم رو بد برداشت نکنی اما... (نفس عمیقی کشید)تو ...چطور بگم. ..دوازده سال از من کوچیکتری....کم نیست فاخته دوازده سال.....یعنی می خوام رک بگم بهت، از تظر من برای ازدواج خیلی بچه ای....وقتی می گم خیلی یعنی خیلی .....هنوز شونزده سالته... من واقعا با ازدواج زود دخترا مخالفم ...ولی خب حریف بابام نشدم....بدون رو در بایستی بگم.... برای ازدواج با تو حاضر شد زمینم بزنه. ...ازش دل گیرم چون بخاطر به کرسی نشوندن حرفش تا خیلی جاها رفت ... تا بی اعتبار کردن من تو کارم. ....خواستم دلیل مخالفتم با تو رو بدونی.....اما .....یه تصمیم گرفتم دیشب... به همین روش باشیم......من واقعا از لحاظ عقلی نمی تونم پذیرای زنی به سن و سال تو باشم .....از من وظایف عجیب و غریب نخواه...من نمی تونم ،از من بر نمی یاد... اما می تونیم با هم دوست باشیم فعلا ... هان .. تا واقعا بتونم خودم رو وفق بدم .....تو هم همینطور.....می خواستم اینارو بهت بگم همین.
ادامه دارد....
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
رمان #وقت_دلدادگی قسمت اول(۱) امروز روز خواستگاری است مثلا، اما از داماد خبری نیست.دو زن و مرد
ریپلای به قسمت اول رمان وقت دل دادگی👆🏻
❣💕❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
"راهکار مقابله با همسر بهانهگیر!"
🍃 همچون مُسَکِّن آرامبخش باشید. بهانه جوییهای همسرتان علتی دارد، بیتردید او دچار مشکلی شده است. مشکلی که شاید به دلایلی چون خجالت کشیدن، صلاح ندانستن، سرزنش و... حاضر نیست به شما بگوید.
👈 در چنین مواقعی پایگاه امنیت همسرتان باشید و او را به آرامش دعوت کنید. به حریم شخصی همسرتان احترام بگذارید و هرگز کنکاش و تجسس نکنید بپذیرید همسرتان اکنون نیازمند انرژی مثبت و نیروبخش است.
پس نقش آرام بخش بودن خود را به خوبی ایفا کنید و با ایجاد محیطی آرام و سکوتهای نشان از رضایت، فضایی را برای تفکر و کنار آمدن همسرتان با خودش فراهم آورید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
مسیرت که درست باشد
نه از بی مهریِ آدم ها دلت می گیرد
نه با طعنه ها و کنایه ها ،
نا امید می شوی ...!
آدم ها ، خصلتشان است
از تماشایِ سقوط ،
لذتِ بیشتری می برند تا پرواز!!
نا امید نباش ...!
سقوط ، سرنوشتِ پرنده هایِ
ضعیف و بی دست و پاست ،
عقاب ها ، فقط اوج می گیرند!!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂