eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💫باسلام💫 🌼همراهان عزیز وهمیشگی رمانکده مذهبی همانطور که شماهم در جریان اختلالات اینترنتی هستید متاسفانه ارتباط ما بانویسنده رمان جدید بامشکل روبرو شده که متاسفانه امشب امکان شروع این رمان جذاب برای ما فراهم نشد. 🌺ضمن عرض پوزش از وقفه بوجود آمده به اطلاع میرسانیم به محض دسترسی به نویسنده،رمان جدید را دراختیار شما قرار میدهیم‌.🌸 💮از اینکه مثل همیشه پرقدرت وپیگیر،مارا همراهی میکنید قدردان شما خانواده بزرگ رمانکده مذهبی هستیم واز اینکه شما راکنار خود داریم به خود میبالیم.🌹 باسپاس⚘⚘ خادم کانال رمانکده مذهبی🙏
کاش همه ی زن ها مردی را داشتند که عاشقشان بود ... مردی که حرف هایشان را می فهمید ... ظرافتشان را به جان می خرید ... و روزانه چند وعده ؛ از زیبایی و خاص بودنشان تعریف می کرد ... و کاش مردها ؛ زنی را کنارشان داشتند که عاشقش بودند ... که به آنها تکیه می کرد ... و قبولشان می داشت ... آن وقت جهانمان پر می شد از زنانی که پیر نمی شدند ، مردانی که سیگار نمی کشیدند ، و کودکانی ؛ که انسان های سالمی می شدند ... ! @ROMANKADEMAZHABI ❤️
اگر بخواهی نعمتی در تو زیاد شود، باید آنرا ستایش کنی. حتی وقتی گیاهی را ستایش کنی، بهتر رشد میکند تقدیر کنید، ستایش کنید، تأیید کنید تا نعمتهای خدا بسوی شما سرازیر شود @ROMANKADEMAZHABI ❤️
یه قانون نانوشته هست که میگه هر چقد عقب بندازیش سخت و سخت تر میشه در واقع هر چی یه کارو عقب تر بندازی دیگه فقط سختی اون کار نیست که بخوای بهش غلبه کنی سختی خودت هم بهش اضافه میشه سختی فکر و انرژی منفی ... واسه همین میگم اهل عمل باش زیاد دست دست نکن میگن قبرستون پر از پیرمرد پیرزن هاییه که حرف اصلیشون این بوده : فردا ! بیا و بی خیال فردا شو ... همین امروز وقتشه @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شما را به خدا حداقل براى آدمهاى مهم زندگيتان نصفه و نيمه نباشيد بساط بداخلاقى و خودپسنديتان را جمع كنيد كمى ملموس تر رفتار كنيد مگر مى شود كسى را آنقدر بخواهى و چيزى براى خواستنش رو نكنى مگر جز محبت و عشق چه مى خواهند نگذاريد يك روز بهترينهايتان تبديل به ناگهانى ترين ترك زندگيتان شوند اگر كمى فكر كنيد به آدمهايى كه دوستشان داريد و يك روز نباشند هيچ وقت حال خوب را از آنها دريغ نمى كنيد... @ROMANKADEMAZHABI ❤️
ساده باش اما... ساده قضاوت نکن نیمه ی پنهان آدم ها را ساده زندگی کن اما... ساده عبور نکن از دنیایی که تنها یکبار تجربه اش می کنی. ساده لبخند بزن اما... نخند به کسی که عمق معنایش را نمی فهمی. ساده بازگرد اما... هرگز برنگرد به دنیای کسی که به زخم زدنت عادت کرده، حتی اگر شاهرگ حیاتت را در دستانش یافتی. و به یاد داشته باش... هیچکس ارزش زانو زدن و شکسته شدن ارزش هایت را ندارد... گاهی خودت را زندگی کن ... @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت88🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 صدای باز،شدن قفل در رو شنیدم.. حتما حسام بود
💔 🍃 نویسنده: 📚 -جان مامان.. +... -چشم.. گوشی علی زنگ خورد و انگاری مامان بود... منتظر بودیم ببینم اتفاق جدید چیه.. -چیه چرا اینجوری نگاهم میکنید.. بعد هم روبه من ادامه داد.. -جمع کن اجی بریم خونه... نگرانیمو از رفتن با جویدن ناخونام نشون دادم.. علی فهمید... -نترس عمو رفته خونه عمه اینا... سبحان همزمان با کف دست کوبید تو پیشونیش و گفت... +بخشکی ای شانس... این دایی مرتصی چرا نمیره خونه خودشون... -چه میدونم.. همینکه خونه ما نیست خداروشکر.. برگشت و نگاهش رو دوخت به من که همچنان نشسته بودم.. +د بلند شو دیگه.. باید زودتر برم با بابا حرف بزنم.. حسام تمام مدت سرش پایین بود چیزی نمیگفت.. منم بلند شدم.. کاشکی خدا کاری کنه... -ممنون حسام زیاد اذیت شدی امروز.. جواب حرف علی رو نداد.. +علی من کی میتونم بیام خونتون برای..... حرفشو ادامه نداد.. سرمو انداختم پایین.. انگاری واقعی داشت جدی میشد موضوع.. رسیده بودیم بیرون.. +حسام فعلا بیخیال ببینم چی میشه... -علی من روی حرفت حساب میکنم بعد از خدا من نفهمیدم منظورشو... علی دست گذاشت روی شونه شو با گفتن "یاعلی" هم ازش خداحافظی کرد و هم بهش اطمینان داد.. سبحان ازمون جدا شد و من و علی تنهایی روونه ی خونه شدیم.. هیچکدوم دل و دماغ حرف زدن با اونیکی رو نداشتیم.. تا خوده خونه هم همینطور شد و سکوت مطلق بودیم.. در رو پروانه به رومون بازکرد.. منو بوسید و دست علی رو گرفت... +بمیرم برای جفتتون که چقد خسته این... تا خدانکنه ی علی شنیدم و وارد هال شدم.. بابا رو به روی تلویزیون نشسته بود و مامان زودتری اومد به استقبالم.. -دورت بگردم مادر.. بغلم کرد و بغلش کردم از ته دلم.. از پشت شونه ی مامان نیم نگاه دلسوزانه ی بابا رو دیدم... مهربون من... اما خب حق داشت بهم رو نده تا شکسته نشه حرمت برادر بزرگترش... از،بغل مامان نیومده بیرون صدای بابا بلند شد... +جناب علی خان شما که قرار بود برنگردی... علی نگاهشو دوخت به زمین.. پروانه و من.. -مـــــَرد.. مامان اما جراتش یکمی بیشتر بود.. +چی میگم مگه خانوم.. چرا آقا پسرتون فکر میکنه خودش عقل کله.. و چرا فکر میکنن من فکر دخترم نیستم.. +معذرت میخوام بابا.. و خب ته دعوای هر پدر و پسر ایرانی به همین ختم میشد.. اما این وسط "به فکر دخترم بودن بابا" ته دلم رو روشن کرد.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت89🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 -جان مامان.. +... -چشم.. گوشی علی زنگ خورد
💔 🍃 نویسنده: 📚 +عمـو جون من نمیتونم.. لبخند زد عمو جونم.. -اختیاری نیست دخترم... قرار من و محسن از ابتدا همین بوده.. و رو به بابا "مگه نه محسنی" گفت و نگاه زمین افتاده ی بابا.. +عمو اصلا شما نظر محمد صادق براتون اهمیت نداره؟! آرامش عجیب عمو همه رو حرص میداد و بیشتر زن عمو رو.. -محمد صادق روی حرف من حرفی نمیزنه! نگاهم کشیده شد تا محمد صادقی که توی اسن هوای سرد تند تند عرق پیشونیش رو پاک میکرد.. راضی نبود دیگه یه دونه پسرت عموجونم.. نشسته بودم روی دومین پله ای که میخورد به سمت اتاقم و حفاظ اون چوبیش توی دستم بود و گاهی هم دندون میزدم اون حفاظی که میدونستم مامان روزانه ده بار دستمال میکشه... +خب حرف خاصی که نمیمونه... -دایی چایی بیارم حالا بعدا هم وقت هست... سبحان بیچاره که کل عصبانیت عمو شد سهمش.. +بسه پسر تو چطور تربیت شدی که انقد سبکی وقتی چندتا بزرگتر دارن حرف میزنن تو چرا جفت پا میای وسط... هروقت برای تو نقشه میکشیدن اظهار نطر کن... شاید تیرخلاص این ماجرای وحشتناک رو باید تا اخر مدیون سبحان باشم که تاب نیاوورد و بلند شد و قدم علم کرد رو به روی دایی مرتضی ش و گفت... +دایی با تمام احترامی که براتون قایلم باید بگم من هیچوقت نقشه ی زندگیم رو نمیدم دست شما که بکشین وقتی به دل این دوتا جوون گوش نمیدین که اون سها کسی دیگه رو دوست داره و پسرتونم که معلومش نیست اینهمه سال اونور آب چیکار کرده که حالا زده به سرش زده بیاد اینجا و زن بگیره... تازه اینا اولشه، چون من از قرارداد بد شما و دایی محسنم خبر ندارم... فقط باید بگم که این حرف شما هیچوقت به کرسی نمیشینه.... معطل جوابی نموند و رفت سمت خروجی... +من زن دارم... سکوت جمع رو مضاعف کرد حرف محمدصادق... هیین بلند پروانه و وای گفتن زن عمو ، دست مامان که ضربه ای شد به صورتش خبر از فاجعه ی بدی میداد که محمد صادق بالاخره بیانش کرد... همه ی اینها یک طرف بود و لبخند شاد و بدجنسونه ی سبحان یک طرف.. شادی علی و برداشته شدن بار سنگینی که انگار روی شونه ش عجیب احساس میکرد ، با کشیدن کف دو دستش به صورتش... و قلب من که انگار دوباره نور امید برگشت به فضای تاریک و سرد این روزهاش... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر از نردبان ترقی بالا می‌روی؛ مطمئن باش که نردبان را به بنای درستی تکیه داده باشی...! @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت90🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 +عمـو جون من نمیتونم.. لبخند زد عمو جونم..
💔 🍃 نویسنده: 📚 +تنها دلیلش همین حرف بابا بوده مامان فقط همین... -سخت بود یه کلمه به من بگی که تهش نشه این جنگ و جدال بیهوده و روانمون رو بهم بریزه... هان؟؟! -دیدین که مادر من الان هم که گفتم نتیجه بازهم همون بود... شما که دیکتاتوری بابا رو میشناسین.. +صادق... با تشر بابا محمد صادق ساکت شد و ادامه نداد دعوای مادر و پسری رو.. عمو تحمل حرف تک پسرش براش سخت بود و بدون هیچ حرفی بلند شد و رفت از خونه بیرون.. من شاد بودم و بدون هیچ اظهار نظری به بقیه نگاه میکردم.. به مراد دلم رسیده بودم و چی بهتر از این.. -خب داداچ یه ندا میدادی میومدیم عروسیت... این بار عمه طاقت نیاوورد و سبحان رو به باد بد و بیراه گرفت.. +چخبرته تو چرا هرکی هرچی گفت یه چی داری که مسخرش کنی شرایط رو نمیفهمی درک نمیکنی الان تو چه وضعی هستیم... سبحان بیتفاوت تر از هر وقت دیگه ای، شونه بالا انداخت و رفت نشست سرجاش.. +خب بابا الان قراره چیکار کنیم؟! سوال علی بود از بابا.. -هیچی.. شاید من و عمو مرتضی قرارایی با همدیگع داشتیم که این برای موقع بچگیه این دوتا بوده ، ولی الان ترجیح میدادم خودشون تصمیم بگیرن.. محمد صادق در واقع کار بدی نکرده.. -عمو باور کنید من از ترس بابام حرفی نزدم تا بکشه به اینجا و بتونم اعلام کنم و گرن من خیلی بیجا بکنم بخوام دختر شمارو اسیر کنم... اره جون خودت دو روزه مارو علاف کردی... -دعوام نکنیدا ولی اقای محمد صادق بهتر بود زودتر میگفتی و الا تا ما گرد و خاک نمیکردیم که تو همچنان میشستی عرق پاک میکردی... علی بزور کنترل داشت روی خنده هاش.. منم از اون بالاتر ریز ریز میخندیدم.. پروانه با ببخشیدی بلند شد اومد سمت من... میدونستم یه نیشگون مهمونش هستم،زودتر بلند شدم و رفتم سمت اتاقم.. اومد تو اتاق در رو هم پشت سرش بست و زد زیر خنده... -وااای خدا عرق پاک میکردی... دستمو گذاشتم روی دهنم تا صدام نره بیرون و خندیدم... همونطور که حدس میزدم واقعا نیشگونی نثار بازوم کرد... +ور پریده چه میخنده میدونه ممدصادق پرید و نوبت رسید به حسام جونووو... لبخندی زدم به شادیه زن داداش مهربونم... واز ته قلب خداروشکر کردم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت91🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 +تنها دلیلش همین حرف بابا بوده مامان فقط هم
💔 🍃 نویسنده: 📚 با حال بهتری از خواب بیدار شدم و رفتم سمت آموزشگاه.. امروز تمام دنیا بد باشه من خوبم.. خیلی خوب.. در آموزشگاه باز و حسامم مثل هرروز پشت میزش نشسته بود.. -سلام..صبحتون بخیر.. بلند شد.. +سلام همچنین... سرشو انداخت پایین و با لبخند ادامه داد، +خداروشکر، نه به خاطر اتفاق بدی که ممکنه بین پسر عمو و عموتون افتاده باشه ، بخاطر حل شدن موضوعی که برام حکم مرگ و زندگی داشت... تو دلم الحمدلله ای گفتم و حرفای حسام رو با لبخند تایید کردم.. با شور شعف بیشتری اون روز کار کردم.. میدونستم همه چی حل شده و قرار نیست دنیا به نفعم نچرخه.. مامان زنگ زده و ازم خواسته هرچه زودتر برم خونه.. حسام اصرار میکرد باهام بیاد ولی دلیلی نداشت برای اومدن.. تنهایی راهی خونه شدم.. وقتی رسیدم دم کوچه چمدونای پشت در خونه ی عمو توجهم رو جلب.. مستقیم رفتم اونجا.. عمه رو به روی عمو مرتضی ایستاده بود و با اشک یه چیزایی براش میگفت.. زن عمو هم با تمام فخری که میتونست بفروشه کنار مامان... حق داره فخر بفروشه خب.. خبر داره بابا یه دوره ای ورشکست شد.. هیچی نداشت.. حتی نون شب.. خبر داره علی مثل پسر خودش تا دکتری درس نخونده و فوقشم به زور گرفت... خبر داره مامان طلاهاشو فروخت.. دست اخر هم زندگی تو فرنگ کجا و زندگی روستایی کجا... -اومدی مامان؟! +جونم عزیزم.. سلام زن عمو.. جواب سلامم رو نداد زن عموی با کلاسم خخخ و رو به مامان ادامه دادم.. +مامان عمه چیشده.. -عموت میخواد برگرده اونور... +بهتر.. خب زن عمو هم ناراحت بود از پسرش و هم احتمالا از دست دادن عروس گلی مثل من... -من نمیدونم چرا ثریا خانوم انقد اصرار دارن... +وا خب زن عمو داداششه ها.. اومده بوده مثلا بمونه نره.. و بازهم از اینهمه صحبتم با زن عمو برگردوندن چهره ش از من نصیبم شد.. +داداش باید من بمیرم که تو بری اصلا جیغ عمه و حرف کوبنده ش عمو رو ساکت کرد.. تک خواهر بود دیگه.. جراتشو داشت دستور بده.. حتی به داداش بزرگه ش و بزرگ فامیل.. و خب انگاری حرفش خریدار داشت که تو بغل عمو جا گرفت و بوس از موهاش شد نصیبش... و این یعنی این "تو بردی" چقد سخت بود پذیرش این موضوع برای زن عمو که جوری دسته ی چمدونش رو رها کرد و عقب گرد به سمت اتاقشون ، که چمدون خورد زمین و مامان آروم "خاک به سرمی" گفت و من ریز ریز خندیدم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت92🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 با حال بهتری از خواب بیدار شدم و رفتم سمت آ
سلام دوستان: 💔 🍃 نویسنده: 📚 +بابا؟! عمو امتناع میکرد از اینکه حتی محمد صادق رو ببینه چه برسه به اینکه باهاش حرف بزنه.. ولی صادق باید برمیگشت اونور آب بهرحال زن داشت... و این دم آخری دلش خداحافظی جانانه از پدرش رو میحواست... که باز هم اگر عمه نبود معلوم نبود این پسرک بیچاره چطور باید طعم بوسه روی دستای پدرش رو میچشید.. +مرتضی خلاف که نکرده پسرت عاشق ش ه زن گرفته هرچند بیجا کرده که بهت نگفته ولی خب از ترس و حجب و حیاش بوده.. -از حجب و حیاش بوده که بدون اجازه وخبر من زن گرفته؟! +تو ببخشش -ثریا هی منو نیار پایین +بمیرم اگه قصدم این باشه.. خدانکنه ی عمو خیلی نامحسوس بود... +بابا من ته همه ی این ماجرا پسر شمام و عاشق شما تهش من برمیگردم دقیقا همینجا تهش من برای شما میمونم و شما برای من بابا ببین سها هم گناه داشت اخه با اجبار... چشم من اشتباهمو قبول دارم که بهتون نگفتم ولی خب فرصت جبران بهم بدین... ببینید الان من میخام برم بابا خفه میشم نخواین ببخشینم.. چقدر فیلم هندی بلد بود این محمدصادق و رو نمیکرد... دل منم کباب شد چه برسه به عمو که پدرشه.. -برو سفرت بی خطر... بقیه ی ماجرای شما دوتا رو با محسن تصمیم میگیریم.. صادق معطل نکردو دست عمو رو بوسید... و باز هم خداروشکر که با لبخند رفت و قول داد همراه زنش برگرده... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محمد صادق رفت و خیلی زود از تب و تاب اون چند روز پر استرس کم شد.. روز جمعه بود امروز و سه روز تا محرم.. مامان نذر داشت هرسال این موقع ها امسالم مامان حسام اومده بود کمک.. اما این بار یه عنوان دیگه هم داشت جز خاله نسرین... مادر کسی بود که نهایتا تا آخر ماه محرم یه سر به خونمون میزد برای خواستگاری و این موضوع رو همه میفهمیدن... -نسرین خانوم برای آقا حسامم بکشید جدا بذارید گفتین روزه ست.. راست میگفت مامان.. دو سه روزی بود دقت کرده بودم حسام روزه میگرفت.. +چشم میکشم براش... نوبرونه شو میبرم برای پسرم... منظورش اولین کاسه بود... پروانه نشست کنارم... -میدونی چرا حسام سه روزه روزه گرفته؟! تعجب کردم مگه روزه دلیل میخواست.. -علی میگه منو حسام از بچگی قرار بستیم هربار یه گناهی کردیم که بعدش عذاب وجدان امونمون رو برید،سه روز روزه بگیریم... حالا برو ببین برای کدوم گناه حسام خان روزه گرفته... بعدم با خنده بلند شد و رفت... ٭٭٭٭٭--💌 # ادامه دارد💌 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال از امروز رمان جذاب و زیبای رو خدمتتون ارائه میدیم امیدواریم سبب رضایت شما فراهم بشه در ضمن خود را به ما منتقل کنید و مارو از مشورت خودتون محروم نکنید این آیدی پذیرای شما عزیزان هست🙏💐 👇 @serfanjahateettla ازینکه تغییراتی در کانال بوجود اومده ازتون عذرخواهی میکنیم و همراهی شمارو ارج مینهیم و از حضورتون به خود میبالیم💐❤️🌺 رمان شماره:6️⃣3️⃣ نام رمان : 📝: 👇🏻👇🏻👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺🌸 از دیشب که جواب تماس ها و پیام ها را نمی دهد کلافه ی کلافه ام. بی وجدان روز ها، این همه به عیش و خوشی می گذرد، نمی دانم چه دردی است که شب حتما یکی دو ساعتش به فکروخیال و بی حوصلگی طی می شود و این سستی و بی حالی اش می کشد تا روز. فشار درس های مسخره هم که نمی گذارد آرام و قرار داشته باشم. کاش می شد امروز را از مدرسه می زدم بیرون! اصلا حال و حوصله ی نشستن سر کلاس فیزیک را ندارم. زنگ کلاس را که زدند، بی خیال فرار کردن تسلیم شدم * سر و صدای بچه ها، کلاس هجده متری را برده است هوا. وحید با آن قد دیلاق و لاغرش، تا گردن رفته بود توی کتابش، تا خواست بنشیند، صندلی را کشیدم. نتوانست تعادلش را حفظ کند و محکم به زمین خورد.. فکر کنم قسمت لگنی، استخوان خاجی و سه چهار مهره ی پایین کمرش اگر از کار نیفتاده باشد، مدتی بیکار خواهد شد. صدای خنده ی بچه ها کلاس را برد هوا. چند تا فحش داد؛ اما چون صورتش از درد مچاله شده بود، دلم برایش سوخت و جوابش را ندادم. معاونمان همان موقع رسید و حال و اوضاع را دید. جلو آمد و دست وحید را گرفت و کمک کرد بلند شود. کار من را ندید، اما فحش های وحید را شنید. خودم می دانستم که باید همراهش بروم. از کلاس بیرون رفتیم. وحید دست به کمر و لنگ لنگان راه می رفت. پشت شلوار قهوه ای اش خاکی شده بود. از گوشه ی چشم نگاهش کردم، ابرو در هم کشیده، لبش را به دندان گرفته بود. جدا نمی خواستم این مادرمرده رابه این روز بیندازم، فقط می خواستم کمی بخندیم و فضای کوفتی عوض شود. داشتم توی ذهنم حرف هایم را آماده می کردم که در دفتر کارش را باز کرد و رفت کنار میزش ایستاد. خودم را به خیالی زدم. هیچ وقت نشد که از این چهار دیواری که اسمش را گذاشته اند «دفتر» دل خوش داشته باشم؛ نمی دانم خاصیت وجودی اش است، به دکوراسیونش ربط دارد، به افرادی که این جا به کمین خطاها می نشینند یا به نفرتم از مدرسه برمی‌گردد؟ می گذاشتند، تمام اسباب و اثاث را می ریختم کنار کوچه و یک دکور می زدم، هلو. کادر را هم کلا خلاص می کردم. هر چند که از بعضی هایشان نمی شود گذشت، از خوبی خودمان است که این ها هم خوب شده اند! چشم از در و دیوار دفتر می گیرم و نگاهم می رسد به وحید که هنوز دست به پایین کمرش گرفته بود. بچه ننه... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
- خب! نگاهش سمت من است. - بله؟! خوب است که کسی نیست. خودش جزو همان کادری است که بودنش بهتر از نبودنش است. عادت کرده ام به نگاه های خاص و ساکتش. حرف هایش یک طرف، بدمصب چشم هایش هم حرف دارد. - چه کردی جواد؟ از نگاهش فرار می کنم و می زنم به آن راه. حالا تا بخواهد راه را پیدا کند، چند دقیقه ای سر کار است: - آقا آدم وقتی می خواد بشینه باید حواسش رو جمع کنه. یه نگاهی بندازه بعد! بی حرف می رود پشت میز و صندلی را عقب می کشد و می نشیند. وحید با چشمانی گشاد و دهانی باز، نگاهم می کند. دارم فحش هایی که توی دلش می دهد را توی چشمانش می خوانم: - یعنی شما در این نمایش نقشی نداشتی؟ سوالش تمسخر ندارد و خیلی جدی است! همین جرئتم را بیشتر می کند. این پا و آن پا می شوم. لبخندی تقدیمش می کنم و می گویم: - پس برم کلاس. فیزیک داریم، عقب می افتیم. رو می کند سمت وحید که هنوز دستش به کمرش است. - نظر شما چیه؟ چی گفتی وحید! سرش را می اندازد. هر‌دو ساکتیم. حوصله ی بیشتر ایستادن را ندارم. دستش را روی میز می گذارد و آرام مشت می کند. - تو بگو چی بگم به‌تون. وحید زود می گوید: - آقا من تقصیری نداشتم. چرا جواد این طوری کرد، نمی‌دونم. همیشه از این که دنبال مقصر می گردند بدم می آید. یک شوخی معمولی را می کنند یک دعوای سنگین! - یه شوخی بود. این‌قدر جار و جنجال نداره که! سکوت کرده است. دستش را می گذارد زیر چانه اش و با انگشت هایش ریش مرتبش را شانه می زند. ریش به صورتش می آید. هر‌چند که اگر دست من باشد، هم صورتش را سه تیغه می کنم و هم به ابروهای پر پشتش یک حالی می‌دهم دختر کُش. - آقا خب آدم عصبانی یه حرف چرتی می زنه. بدیش این بود که شما اومدید و شنیدید. و با صدای آرامی می گوید: - ببخشید. دست از صورتش می کشد و خودکاری از روی میز بر‌می‌دارد. دکمه ی خودکار را بالا و پایین می کند و می گوید: - مگر به من هم فحش دادی؟ وحید سر تکان می دهد و تند می گوید: - نه نه آقا! نمی توانم از این صورت آرام حالش را بفهمم و این عصبی ام می کند. اگر نگاهش را از جمادات بگیرد می بیند که یک جاندار زل زده است به صورتش. هر چند که این مدت مثل یک جانور به جان مدرسه افتاده ایم. صورتش را بالا می گیرد و چشم می دوزد به وحید: - پس چیو ببخشم؟ وحید مانده است که چه بگوید. فکر کنم حاضر است بار دیگر زمین بخورد، اما این‌طور بازخواست نشود. - همین جوری. آخه این جواد دیگه شورشو درآورده! ولی خب... تو حضور شما بد بود دیگه... شوری را راست می گوید. ولی من همینم که هستم. هر‌کس مشکل دارد و ناراحت است از مدرسه برود: - آهان منظورت اینه که احترام من رو نگه نداشتی. این منّ و منّ کردن وحید را هم دوست ندارم. محکم مثل یک مرد بگوید: آره فحش دادم. حرفیه؟ لبخند می زند: - یعنی اگه می دونستی هستم و جواد این کار رو جلوی من انجام می داد تو حرفی نمی زدی؟ وحید سکوت می کند و سرش را پایین می اندازد! این معاون ما همیشه متفاوت بوده، همین هم هست که تا حالا با من شاخ به شاخ نشده است. زیاد برایش شاخ و شانه کشیده ام، اما انگار که نه شاخ دارد و نه شانه. وحید درمانده شده است: - نه؛ من تا حالا به هیچ معلمی بی احترامی نکردم. - به خودت چی؟ این را در حالی که باز من را ندید می گیرد، رو به وحید می گوید... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
- به خودمون؟ سرش را تکان می دهد. خونسردی اش دیوانه کننده است. معاونمان را می گویم. - گیرم که جواد به‌ت آسیب زد یا یه بدی کرد، تو چرا خودت رو ضعیف نشون بدی؟ - چه کار باید می کردم؟ - اونش به خودت مربوطه. فقط یه مشت از جواد خوردی، یکی هم از خودت. - آقا ما کی مشت زدیم؟ نه نگاهم می کند و نه محلم می گذارد. ورقی بر‌می‌دارد. همان‌طور که صاف نشسته، ورق را مقابل وحید می گذارد: - ببین وحید جان! خودم جلو می روم و می گویم: - آقا ما هم که درخت! روی ورقه دو تا فلش به سمت هم می کشد: - یکی تو هستی و یکی مقابل تو. اون نباید تو رو ناراحت کنه، اما اگر کسی اشتباهی رو در مقابل تو کرد، باید بتونی جدای از او،‌خودت رو هم در نظر بگیری. دو طرفه است! متقابله. باید بتونی اذیتش نکنی، چون خودت هم ضرر می کنی. وحید تو رابطه ها حریم خودت رو نشکن. قبل از هر چیزی تو زندگی، این خودتویی که باید به فکر خودت باشی. وحید، مهمه، ارزشمنده. مکث می کند. خودکارش را روی میز می گذارد. دست به سینه می شود و تکیه می دهد: - این‌جا طرفت یه بچه مسلمونه که نادونه... . جا می خورم و در‌جا می گویم: - من تشکر می کنم! عکس العملی نشان نمی دهد. - حالا وحید جان،‌فحشی که دادی به ظالم هم بوده! نگاهم نمی کند. - به اون که ضرری نرساند، اما خودت رو آلوده کردی. وحید دستی به پیشانی اش می کشد و می گوید: - آقا حرف شما درست، اما آدم که جوش می‌آره، دیگه این چیزای منطقی یادش می‌ره. لبخند می زند. خون خونم را می خورد. گوشه ی لبم را به دندان می گیرم که بتوانم خودم را نگه‌دارم. با مکث می گوید: - راست می‌گی، اما درست نمی‌گی. حالا هم برو ب دَرست برس. اما فکر‌کن که یع عمر وقتی حرص خوردی جوش آوردی، چه عکس العملی نشون دادی! چند بار هم مخالف اون عمل کن، امتحانش که ضرر نداره! وحید هنوز دارد دوتا فلش را نگاه می کند. حتمی می خواهد ببیند چقدر حق دارد، چقدر ندارد. هر‌چند حق نداشت مرا ندیده بگیرد. وقت کم آوردن نیست. بی خیال همه‌ی بی محلی هایش می گویم: - آقا مهدوی، ما به جاش بریم؟ این به شما علاقمنده می خواد بمونه، خودم درس رو براش توضیح می‌دم. هیچ‌کدام محل نمی گذارند. بیا و محبت کن. سری برای وحید تکان می دهد و هم‌زمان با دستش در را نشان می دهد و می گوید: - برو دیگه من حرفم رو زدم. هُلش می دهم. - برو دیگه. ادب داشته باش وحید جان! حرف بزرگ‌ترت رو گوش بده. وحید می رود. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از غصه‌ها دست بکش کمی لبخند به لب‌هایت بزن پاهـایت را بـردار و راه بیفت! زندگی پر از زیبایی‌های بی‌انتهاست ؛ لذت ببر... این لحظه‌ها حق توست تو را که برای گریستن نیافریده‌اند...! نگران آدم‌هایی نباش که مدام شاخ و برگت را می‌ریزند. آنها غافل هستند که تو ریشه داری و در بدترین شرایط هم جوانه میزنی! پاهایت را بردار و به کفش‌هایت ایمان داشته باش؛ آنها تو را از پیچ و خم‌ها عبور می‌دهند! روز پاییزی تون زیبا 🍂🍁🍃 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سلام دوستان: #نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت93🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 +بابا؟! عمو امتناع میکرد از
💔 🍃 نویسنده: 📚 شبهای ماه محرم با تمام عظمتش پیش روی ما بود.. لباس مشکی هایی که برتن کردیم.. کوچه هایی که مشکی پوش شد.. هییت و دسته هایی که دوباره رونق گرفتن.. دم در هر خونه ای پرچم "یاحسین" و "یاابالفضل" شور و هیجان دلچسبی به پا کرده بود.. آدم دوست داشت تمام این حس و حال خوب رو یکجا نفس بکشه.. آماده بودیم بریم هییت.. علی و بابا زودتر رفته بودن.. +سها تو چادر نمیخوای؟! ذهنم رو میبرد جاهای خیلی دور.. فاصله و خاطره هایی که دوستش نداشتم.. ذهنم رو میبرد شبی که تو اشک و گریه هام میلرزیدم... اون شبی که چادر زهرا اشتباهی رفت سرم.. من چقدبی وفا بودم به چادری که با یک باد اومد و یه شب میون دویدنام با بادی هم رفت... یادم رو میبرد به اون شبی که صبح خیابونارو بالا پایین کردم.. چقدر تنها بود و این روزها اسمش رو میذارم "نادونی" چقدر نادون بودم روزهایی که کله م پر از یه اشتباه و به ظاهر زیبایی بود.. دل و ذهن و تمام حواسم پـَرت بود که روزای پر هیجان جوونیم رو خراب کرد.. از ته دل آهی کشیدم و با تکون دادن سر جواب منفیم رو به پروانه رسوندم.. مانتو مشکی بلندم روپوشید و روسری ساتن براق مشکیم.. -خوبی حالا نمیخواد هم چادر باشه.. +اهوم.. راه افتادیم سمت حسینیه.. تو دلم یه شوری به پا شد.. یه حس خوب که باید دنباله ش رو میگرفتم.. یه حس خوب که باید محکمش میکردم.. پایه هاش رو قوی میکردم.. با گوش دادن به روضه ها و مداحیا، فهمیدم حال خوب اینجاست... گوشیم رو در آووردم و تو دفترچه یادداشتش نوشتم "بسم الله حال دلمان خوب نبود روضه برپا شد.." تاریخ زدم ۳/۸/۹۵ چه تاریخ قشنگی بود وقتی وصل شد به هدیه ای که علی بهم داد... یه سر بند مشکیه "یازهرا" که تا رسیدن به خونه هدیه ی داداشیم میدیدم و روی چشمام جا داشت.. اما سبحان طاقت نکرد و گفت، "حسام داده تو نگهداری، امشب بسته بوده پیشونیش" از اونجا به بعد روی قلبم جا داشت تا وقتی دوباره برسونمش به صاحب اصلیش... ٭٭٭٭٭--💌 💌 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت94🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 شبهای ماه محرم با تمام عظمتش پیش روی ما بود.
💔 🍃 نویسنده: 📚 وقتی سبحان برای خودشیرینی پیش بابا این موضوع رو گفت، بابا با خنده اما جدی روبه علی گفت: +بنظرم وقتش رسیده که رسمی بشه این موضوع.. وخب اولین نفری که از تعجب ته خیار موند تو حلقش و با کمک دستای علی نفسش برگشت، خود سبحان بود... -واااا دایی حالا برا یه سربندی... خوبه دستمال قرمز نفرستاده بچه... +سبحااان.. -جونم مامان دلتون هوس عروس کرده... میگیرم برات😍 احساس سنگینی نگاهی مجبورم کردم سرمو بلند کنم بین اون بحثی که من باید نگاهمو میدوختم زمین و خجالت خرج صورتم میکردم... صاحب این نگاه علی بود... با لبخند گرم و برادرانه ش انگاری میگفت‌، دیدی همه چی درست شد؟؟؟ لبخند زدم و در جوابش گفتم.. دیدم همه چی درست شد... اونشب با فکر به تموم اتفاقای قشنگ پیش روم، گرم خواب شدم.. فکرشم نمیکردم صبح که از خواب بیدار شدم و طبق هرروز با موهای ژولیده و آشفته میرم پایین با خاله نسرین رو به روبشم که با ذوق و شوق زیادی داره برای مامان تعریف میکنه از من و خوشحاله که قرار زندگیش بیوفته دست من... قبل از اینکه بتونم برگردم بالا نگاهش بهم افتاد.. +سلام عزیزم... دستی به موهام کشیدم از خجالت.. +سلام خاله صبحتون بخیر ببخشید منو... خندیدن ریز ریز با مامان... -میبینی نسرین خانوم بعدا نگی دخترش تنبل بود.. خاله هم با لبخند ادامه داد... +دختر خانوم تنبل شما آروزی حسام منه... حرفش اندازه ی ده سال شادی کاشت تو دلم... برگشتم اتاقم... همونطور که میخندیدم... مامان حسام اومده بود از بابا اجازه بگیره برای خوندن یه صیغه محرمیت ساده... این بین مخالفت عمو یه جوری کرد حال دلمونو... +اخه به این سرعت که نمیشه... -داداش شما ایران نبودی نمیشناسیشون ما همسایه دیوار ب دیوار بودیم... +اخه محسن این پسر شغلش درست حسابی نی درس خونده ست یا نه، اصلا فامیلی چیزی، کسیو داره ازش حمایت کنه... -آقا مرتضی بزرگتر سها شما و آقا محسن هستین ولی این آقا پسر هم درسشونو خوندن هم الحمدلله با اینکه حمایتی از طرف کسی نشده بازهم تونسته موفق باشه کارش رو به راهه و ماشین و خونه هم داره... استرس تو جونم افتاده بود که حرف بعدیه عمو دلیلش شد... و الحمدالله برای من اهمیتی نداشت این تهدیدش... "نه سها و نه حسام هیچکدوم از سهم الارث فامیلی ، سهمی ندارند من نمیتونم میراث پدرم رو بسپارم دست غریبه" انگاری قرارشون با بابا برای ازدواج منو محمد صادق هم همین بود... لبخند زدم به روی عموی مهربونم و زیرلب گفتم... "فدای آرامشی که قراره کنار یه مرد خوب داشته باشم ، حتی اگا فامیلی نداشته باشه" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت95🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 وقتی سبحان برای خودشیرینی پیش بابا این موضو
💔 🍃 نویسنده: 📚 و چه جالب بود که دست تقدیر من رو کنار کسی قرار داد که از پنج سال پیش همین حوالیم بوده.. دقیقا همین نزدیکی... حسام بود و من... من بودم و اون... دقیقا کسیکه روزی که میخواستم کد رشته هامو وارد کنم خواست حرفشو بزنه و نذاشتم.. گفتم "ادامه نده" الان چه مشتاق بودم برای ادامه دادن.. رو به روم نشسته بود.. من سرم پایین بود و اون بدتر.. من عرق میرختم و اون بدتر... هیچوقت فکر نمیکردم این لحظه انقدر سخت باشه برام... سبحان میگفت استرس نداره که حسام خودمونه.. همونی که یه روز کامل رفتی آموزشگاهش خل بازی در اوووردی و پنج سال هی بهش گفتی نه... خندیدم.. از چشم حسام دور نموند.. +سها خانوم من نمیدونم چی بگم شما همه ی منو بلدید و منم الحمدلله از شما باخبرم.. اگه صحبتی هست شما بفرمایید چیزی نگفتم.. دنبال واژه و کلمه میگشتم که دوباره خودش ادامه داد... +اینکه آقا مرتضی چه شرطی کردن با شما به گوش من رسیده.. پرروییه که الان اینجام.. ولی یه چیزی ته دلم امیدوار بود به خانومی شما که رسیدم تا دم در خونتون... و خب این بین روحیه ای که سبحان میداد هم بی تاثیر نبود.. من خندیدم و اون هم.. و ادامه داد.. +امیدوارم یه روزی بتونم جبران کنم این حجم از اعتماد و خب خوبیه شمارو.. و اینکه ببخشید منو که همه چی انقد یهویی و عجله ای شد.. فکرشم نمیکردم یه سربند اقا محسن رو ناراحت کنه و باعث بشه... البته بازهم سبحان کار درستی نکرده... اگه اجازه میدادم دقیقا ایشون تا فردا تعارف تیکه پاره میکردن و منه بدبخت باید گوش میدادم هرچند حرفای جدیم رو گذاشته بودم برای بعدا... +آقا حسام شما چه گناهی مرتکب شدین؟! تعجبش به شکل فوق العاده زیادی نشون داد و اونقدی باسرعت سرش رو آوورد بالا که گردنش صدا داد.. تو دلم میگفتم "خاک برسرت که بچه ی مردم رو سکته دادی" +نه نه منڟورم اینه که چرا سه روز روزه گرفتین.. یعنی چیزه... علی میگه.... اسم علی که اومد خندید.. نفسمو آڔاد کردم و گفتم خداروشکر... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
زندگی بهشت است برای آنهایی که عاشقانه عشق می ورزند! بی پروا محبت می کنند و کمتر از دیگران انتظار دارند. قلبتون جایگاه عشق و زندگیتون بهشت @ROMANKADEMAZHABI ❤️
یادمـــان باشد که کوچکـــترین امـــید دادن به کــسي شــــاید بزرگتـــرین معـــجزه ها را ایجـــادکند پـس مهـــربانی را هیچ وقت دریـــغ نکنیم♥️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
💕معذرت خواهی همیشه به این معنا نیست که تو اشتباه کردی و حق با یکی دیگه است معذرت خواهی یعنی: اون رابطه بیشتر از غرورت برات ارزش داره... @ROMANKADEMAZHABI ❤️