📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی_دوم پویا رفت.پاهایم رمقی برای قدم برداشتن
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی_سوم
بعد از تماس پویا یک انرژی خاصی در وجودم رخنه کرده بود.پنجره اتاقم را بازکردم هوای مطبوعی به مشامم رسید,هوایی که پر از تازگی و طراوت بود و حس تازگی را در وجودم ایجاد میکرد .
سریع از اتاقم بیرون رفتم ,هنوز هواگرگ و میش بود
روی تخت دراز کشیدم نسیم صورتم را نوازش میکرد .هرلحظه پویا در کنارم احساس میکردم.
صدای بازشدن در حیاط مرا به خود آورد.سریع از روی تخت بلندشدم و به سمت حیاط رفتم
پدرم را دیدم درحالی که نون تازه سنگگ در دست داشت ,به سمتم آمد و گفت:
-سلام بردختر بابا.این موقع صبح اینجا چیکارمیکنی؟
-سلام .باباجان,صبح بخیر راستش بعد نماز دیگه خوابم نبرد واسه همین اومدم توی حیاط .شما از کجا میاین؟
-منم مثل تو بعد نمازخوابم نبرد.رفتم توی پارک محل یه خورده پیاده روی کردم ,تو راه برگشت هم واسه مامان خانمتون نون تازه گرفتم .
اخه دیشب میگفت:دلش میخواد صبح نون تازه بخورند.از پویا چه خبر ؟بهش زنگ زدی؟
-بعد نماز خودش زنگ زد ,گفت شاید زودتر برگرده
-ای ناقلا پس واسه همین خواب از چشمای دخترکم پریده و دختر تنبلم رو سحرخیز کرده!!بسوزه پدرعاشقی ,بددردیه
اِاِاِ باباجون من خیلی همسحرخیزم .اون صبحانه هایی که براتون آماده کردم رو به یاد بیارید.
-بله حق باشماست !حالا بیا بریم داخل و صبحانه بخوریم
-چشم باباجون شما بفرمایید منم میام
آن روز را من با نشاط فراوانی که بعد از تماس پویا بدست آورده بودم,گذراندم.
صبح روز بعد هنگامی که خورشید گیسوان طلایی اش را نمایان کرده بود از خواب بیدارشدم در حالی که چشمانم نیمه باز بود.تلفن را برداشتم و با پویا تماس گرفتم لحظاتی گذشت تا اینکه او جواب داد و گفت :
-سلام بر بانوی زیبای من
-سلام آقا!!چه عجب گوشیتون رو جواب دادید؟شرمنده کردید قابل دونستید!!!
-شرمنده عزیزم رفته بودم دوش بگیرم .حال عشق من چطوره؟خوبی خانووم؟
-دشمنت شرمنده اقا ممنون تو خوبی ؟ پویا کی برمیگردی؟مگه قرارنبود یکی دوروزه کارات رو انجام بدی و زودتر برگردی؟خیلی دلتنگتم
-عزیزم زودبرمیگردم تا شب بهت خبر میدم که دقیقا چقدر کارم طول میکشه باشه بانو؟شاید باورت نشه ولی من برای دیدن تو بیتاب ترم .ثمین جان اگه با من کاری نداری من دیگه باید برم ,یکی داره در میزنه انگاراومدن دنبالم تا برم سر پروژه.
-باورمیکنم عزیزم.برو آقا .شب منتظرم تا تماس بگیری و بگی فردا میای یانه؟
-باشه عزیزم .منم امیدوارم امروز کارها تموم بشه و فردا برگردم .مواظب خودت باش گلم
تو هم مواظب خودت باش .خداحافظ
_خداحافظ
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی_سوم بعد از تماس پویا یک انرژی خاصی در وجو
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی_چهارم
نمیدانم چرا حس خوبی نداشتم .یکهو دلهره و ترس عجیبی تمام وجودم را فراگرفت .برای اینکه آرامش پیداکنم دوباره با پویا تماس گرفتم ولی او گوشی را جواب نمیداد.نگرانی ام شدت گرفت
تاغروب هرچه با پویا تماس گرفتم فایده ای نداشت.پویا گوشی اش را خاموش کرده بود .با شدت پیداکردن دلهره و ترسم ,نفس کشیدن برایم سخت تر میشد.
وقتی صدای اذان مغرب به گوشم رسید .سریع برای خواندن نماز مغرب وضو گرفتم و آماده شدم .
در حین نماز خواندن آرامشی تمام وجودم را دربرگرفت و باعث شد فکرو خیال پویا ازذهنم پاک شود.بعد نماز روی تخت درازکشیدم ,گوشی را برداشتم تا برای بارآخر با پویا تماس بگیرم .این بار برعکس دفعات قبل گوشی اش روشن بود.چندلحظه بعداز پشت خط صدایش را شنیدم که گفت:ِ
-الو ثمین جان سلام
-سلام آقا چه عجب گوشیتونو روشن کردید ,میدونی از صبح تا حالا چقدر نگرانت بودم.خیلی بی فکری پویا
-عزیزم ببخش!امروز خیلی کارداشتم نتونستم باهات تماس بگیرم واقعا شرمندتم قول میدم برگشتم جبران کنم
-باشه میبخشمت حالا میشه بفرمایید کی تشریف میارید؟
-ثمین جان متاسفم ولی کارام خیلی بهم گره خورده فکرنکنم تا یکشنبه دیگه بتونم برگردم
-ولی پویا تو قول دادی اخرهمین هفته اینجا باشی .درضمن دیروز صبح گفتی کارات میکنی یکی دوروزه برگردی حالا داری میزنی زیر قولت .چیشده که میگی نمیتونی برگردی؟
-متاسفم ثمین جانم وقتی برگشتم جبران می.....
هنوز حرفش تمام نشده بود که از عصبانیت گوشی تلفن را به زمین کوبیدم .
دوباره روی تخت دراز کشیدم و به بدقولی پویا فکرکردم .صدای درزدن اتاق مرا به خود آورد سریع جواب دادم و گفتم:
-بله بفرمایید داخل
-ثمین جان یک لحظه بیا پایین مهمون داریم
-مامان,من الان حوصله مهمون رو ندارم ,میشه برید پایین بگید ثمین خوابه؟
-یعنی دروغ بگم .من دخترمو اینجوری بزرگ کردم؟نمیخوای بدونی کیه؟
-ببخشید ولی حالم خوب نیست.مهم نیست کیه اونی که باید باشه نیست.
-باشه هرطور مایلی بعد گله نکنی بهت نگفتم؟
-باشه مامان جان,مرسی که بهم گفتید ولی فعلا حالم خوب نیست.
مادرم رفت و در را پشت سرش بست.
من در حالی که اشکهایم می ریخت روی تخت دراز کشیدم ..چندلحظه ی بعد دوباره صدای در زدن مرا وادار به کنترل اشکهایم کرد.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی_چهارم نمیدانم چرا حس خوبی نداشتم .یکهو دل
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی_پنجم
در حالی که بغض کرده بودم گفتم :
- بفرمایید مامان جان
در اتاق به آرامی باز شد و پویا در حالیکه شاخه ای گل رز سفید در دست داشت در چهارچوپ در ِاتاق نمایان شد.
باورم نمی شد که پویا را در مقابل چشمانم میبینم .مطمئن بودم که خواب میبینم چون دقایقی قبل با پویا صحبت کردم و او گفت : تا چندروز دیگر بر نمیگردد.
چشمانم را بستم به امید اینکه وقتی چشمانم را باز میکنم پویا را دوباره در مقابل چشمانم ببینم.
خیلی آهسته چشمانم را باز کردم ولی این بار پویا در چارچوپ در دیده نمیشد ناخودآگاه به سمت بیرون دویدم .
ناگهان صدایی از پشت سرم گفت:
-سلام عشق زیبا و گریان و خشمگین من!!!!
-وقتی به سمت صدا برگشتم پویا را دیدم که لبخند میزند.باورم نمیشد به او نزدیک تر شدم دستم را روی صورتش گذاشتم تا با لمس وجودش را باورکنم در حالی که اشک میریختم ,گفتم:
-باورم نمیشه!!!!! تووووو!!!اینجاااااا !!!!
پویا در حال که به کف دستم بوسه ای زد گفت:
-ثمین اگه یک قطره دیگه اشک از اون چشمای نازت بریزه.میرم و دیگه برنمیگردم .خیلی دلم برات تنگ شده بود.
-اما....؟؟
-عزیزدلم .اولاًسلامت کو دوماًمن احمق مثلا میخواستم غافلگیرت کنم ولی باعث شدم چشمای خوشگلت بارونی بشه .سوماًمیخواستم ببینم بدقولی کنم چه عکس العملی انجام میدی تا خودمو واسه تنبیه های احتمالیت آماده کنم. ببخشید عزیزم
در حالی که لبخند میزدم و اشکهایم را پاک میکردم گفتم:
-سلام.خیلی دیوونه ایی پویا ,بخاطر این شوخی بی مزه ات هیچ وقت نمیبخشمت .التماس نکن راه نداره
-عزیزم تازه فهمیدی دیوونه ام .من که از اول اعتراف کرده بودم که دیوونه تو شدم
-خیلی خوش حالم میبینمت.نگفتی چی شد تونستی زود برگردی؟
-خب بخاطر تو استعفا دادم
-لوس نشو !راستش رو بگو چی شد
کارات به این زودی تموم شد؟
-میخوای همینجا دم در اتاقت صحبت کنیم یا تعارف میکنی بیام داخل؟
-ببخشید بفرمایید داخل
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی_پنجم در حالی که بغض کرده بودم گفتم : - بف
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی_ششم
-عزیزم تکلیف منو روشن کن .میگم دیرمیام گریه میکنی میگی چرا ؟ زود اومدم میگی بگو چی شده زود اومدم.عزیزم بگو چیکارکنم برات؟
امروز صبح رفتم سرپروژه و کارام تا ظهر انجام دادم و وقتی دوستم به شیراز اومد دیگه نیازی نبود من بمونم واسه همین با اولین پرواز برگشتم واسه همینم زنگ زدی گوشیم خاموش بود
-که اینطور !خیلی خوشحالم که اومدی. این دوروز برای من مثل هزار سال گذشت.چقدر زندگی بدون تو سخته پویا
-درکت میکنم گلم.چون زندگی هم به همین اندازه برای من سخت گذشت !خب خانم خانما اگه اجازه بدی من برم خونمون کمی استراحت کنم و یه دوش بگیرم .فرداصبح میام دیدنت اجازه هست بانو؟
-بله بفرمایید ولی به جاش بایدفردا تا شام اینجا بمونی .قبوله؟؟
-کور از خدا چی میخواد دوچشم بینا !نیکی و پرسشچی بهتر از این ,البته به شرط اینکه فردا نهار واسم قیمه بپزی!
-درحالی که میخندیدم گفتم:
- تو دیگه چقدر پررویی آقاهه !!! جهنم و ضررقبوله
پویا در حالی که میخندید گفت:
- پرویی از خودتون بانو !!پس تا فردا خداحافظ
-پواظب خودت باش .بای
صبح روز بعد پویا به خانه ما آمد و تا ظهر باهم در حیاط نشستیم و در مورد آینده خودمان صحبت کردیم .بعد از نهاری که به خواست پویا من درست کرده بودم و همه مخصوصا پویا با به به و چه چه خورده شده بود ,باهم به اتاقم رفتیم و تا شب باهم حرف زدیم و خندیدیم.بعد از شام که به پیشنهاد پویا در حیاط صرف شده بود ,پویا آماده رفتن شد ,تا دم در او را همراهی کردم .
لحظه آخر رو به من کرد و گفت:
-امروز به من خیلی خوش گذشت .ممنونم بابت نهار و شام دلپذیرت عزیزم .اگه موافقی فردا صبح بیام باهم بریم بیرون .چطوره؟
-به منم خیلی خیلی خوش گذشت .غذاهم نوش جونت .موافقم کی میای دنبالم ؟
-ساعت 9 چطوره؟
خوبه.پس 9 منتظرتم .دیرنکنی که خودم میکشمت!!!
-چشم عزیزم راس ساعت 9 اینجا در رکابتونم.خب دیگه من برم .شب خوش
-سلام منو به همه برسون .شبت به شادی آقا .آروم رانندگی کن .مواظب خودت هم باش خدانگهدار
-به روی چشم .یاعلی
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی_ششم -عزیزم تکلیف منو روشن کن .میگم دیرمیام
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی_هفتم
صبح با صدای پدرم که مرا برای خواندن نماز صبح صدا میکرد بیدارشدم .وضو گرفتم وبه نماز ایستادم.همیشه وقتی نماز میخوانم احساس میکنم روبه روی خدایم ایستاده ام و او با لبخند به حرفها و گاهی گله هایم گوش میدهد و وقتی حرفهایم تمام میشود مرا به آغوش میکشد و میگوید خیالت تخت بنده من هواتو همیشه دارم .تا منو تو قلبت داری نگران هیچی نباش.
بعد ازنماز که عجیب آرامم کرده بود سرم را روی سجاده گذاشتم و به خواب رفتم.با صدای آوازپرندگان و اشعه های خورشید که از پنجره اتاق صورتم را نوازش میکرد از خواب بیدارشدم .سریع دوش گرفتم و بعد ازخوردن یک لیوان شیر به اتاقم برگشتم و آماده شدم .هنوز نیم ساعت تا اومدن پویا وقت داشتم .جلو آینه ایستادم و برای اولین بار کمی آرایش کردم و منتظر شدم تا پویا دنبالم بیاید
دقایقی منتظر نشستم ساعت 9 شد ولی از پویا خبری نشد ولی از پویا خبری نشد .باعصبانیت ,گوشی را برداشتم تا با او تماس بگیرم که گوشی در دستم لرزید .پویا پشت خط بود به او گفتم:
-سلام
-سلام خانم
-فکرکنم قرارمون ساعت 9 بود
-تو روخدا ببخش ثمین کاری واسم پیش اومد نتونستم بیام ,ناراحت که نمیشی از دستم؟
-نه چرا باید ناراحت بشم.منم هنوز آماده نشده بودم
-ممنونم که منو درک میکنی!اگه وقت داری عصر بریم؟
-فکرنکنم وقت داشته باشم هرموقع وقتم خالی بود خبرمیدم
-از صدات معلومه دلخوری ازم
تا خواستم جوابش را بدهم در اتاق به صدا در آمد .وقتی در را بازکردم ,پویا را دیدم که جلوی در ایستاده و لبخند میزند
پویا در حالی که میخندید گفت:
-سلام بر بانوی اخموی خودم .فکرکنم گفتی آماده نیستی؟کار دیگه ای هم مونده بخوای انجام بدی؟
-چطوری اومدی تو خونه که من متوجه نشدم .خیلی بدچنسی اقا پویا
-باغبونتون میخواست بره بیرون ,منم اومدم داخل ,با اجازه خاله جون اومدم بالا .بازجویی تموم شد ؟بریم بانوجان؟
-نه .من باتو جایی نمیام .بهتره تنها بری ؟
-ببخش که سربه سرت گذاشتم .ثمین جانم ببخش دیگه میخوای به پات بیفتم بانو؟
جان پویا وقتی حرص میخوری خیلی خواستنی میشی.
-این به اون در آقا پویا .تا تو باشی که منو سرکاربزاری
پویا خندید و گفت :چشم بانووووجان
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سی_هفتم صبح با صدای پدرم که مرا برای خواندن
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سی_هشتم
هردوسوارماشین شدیم و به راه افتادیم .پویا مرا به جایی میبرد که هیچ اطلاع قبلی در مورد آنجا نداشتم .
یک ربع بعد جلوی یک گالری نقاشی ایستادیم.پویا رو به من کرد و گفت :
-اینم از جایی که میخواستم ببرمت.نظرت چیه؟
-وای پویاااا !!!!نمیدونم بهت گفتم یانه ولی من عاشق نقاشیم.!!!ازت ممنونم که منو آوردی اینجا
-قابلی نداشت بانو ولی سورپرایز اصلی داخل گالریه!!! بیا بریم عزیزم
گالری در یک ساختمان بسیارزیبا و مدرن بود .ساختمانی که که متشکل بود از سالنهای تو در تو که دیوارهای آن با تابلوهای زیبای نقاشی تزیین شده بود.من که از دیدن آن همه نقاشیربه وجد آمده بودم گفتم:
-حالا نقاش این اثرهای زیبا کیه؟ خیلی دوست دارم باهاشون آشنا بشمِ
-چشماتو ببند وقتی بازکنی میتونی نقاش این تابلو ها رو ببینی
چشمانم را بستم و در ذهنم چهره نقاش را تصور میکردم که پویا گفت:
-حالا میتونی چشماتو بازکنی و نقاش معروف این آثار رو ببینی؟
وقتی چشمانم را باز کردم پویا را روبه روی خود دیدم به او گفتم:
خیلی بی مزه ای !چرا انقدر اذیتم میکنی همین یک ساعت پیش تنبیهت کردما .تو درست بشو نیستی نه؟
-خانومم که جرات میکنه تو رو اذیت کنه؟
-پس منظورت اینه نقاش این آثارتویی؟باور نمیکنم
-یعنی تو هنوز منو نشناختی؟به خودت افتخارکن همسرت یک هنرمنده همه کاره است
-خب تقصیر خودته !تو هیچ وقت نگفته بودی که نقاشی بلدی !!!بهت افتخارمیکنم عزیزم.پس سورپرایزت همین بود؟شوکه شدم به هدفت رسیدی!
-نه عزیزم سورپرایز اصلی مونده هنوز!! با من بیا
همراه پویا به انتهای سالن رفتم .پویا از همه بازدید کنندگان درخواست کرد تا آنها نیز به انتهای سالن بیایند و بعد رو به آنها کرد و گفت :
-سلام عرض میکنم خدمت شما دوستان بزرگوار.خیلی خیلی ازتون ممنونم بخاطر تشریف فرماییتون به نمایشگاه باران.من امروز میخوام بخاطر اختتامیه این نمایشگاه,اخرین اثرم رو که تقدیم کردم به عزیزترین فرد زندگیم ,رونمایی کنم.
من فقط هاج و واج به پویا نگاه میکردم و در ذهنم اتفاقات را حلاجی میکردم که پویا از من درخواست کردتا پارچه ی روی نقاشی راذبردارم و به قول پویا تابلو رونمایی کنم
وقتی پارچه را برداشتم با ناباوری تمام مشاهده کردم که پویا چهره مرا در حالی که لبخند میزدم نقاشی کرده است.همه حاضرین برای پویا دست میزدند و من ناخودآگاه مبهوت نقاشی شده بودم .به نظرم چقدرتصویر نقاشی شده زیباتر از چهره من بود .روبه پویا گفتم:
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹مگر می شود زندگی ات را
بهم ریخته افریده باشد⁉️
او خدای دانه های انار است....!🍎🍃🍎
🍎🥰
🍁