eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_بیست_دوم با یاد آوری پویا اشکهایم بیشتر ش
📚 📝 (تبسم) ♥️ در حالی که لبخند میزدم گفتم: _بله حق با شماست پیداکردن یه برادر که از قضا خیلی غیرتیه بااینکه اون سمت بزذگ شده بهترین کمکی بود که خدا بهم کرد و من تا ابد مدیون مهربانی خدام. _ثمین جان پاشو بریم خونه ما.دیگه وقت نهار شده و الانه که خاله ات زنگ بزنه و دعوام کنه .خودت که میدونی مت چقدر مظلومم با این حرف عمو هردو زدیم زیر خنده. به عمو گفتم: _ممنونم عمو ولی لطفا اجازه بدید تا وقتی بی گناهی بابا رو ثابت نکردم مزاحمتون نشم.الان اونقدر اوضاع زندگیم داغونه که نمیتونم با کسی رو به رو بشم . _اما... _خواهش میکنم عمو .قول میدم حالم که خوب شد حتما بیام دیدنتون _باشه عزیزم هرطور راحتی .پس واسه پیداکردن اون دکتر هم نگران نباش قول میدم تا شب آدرسش رو واست پیدا کنم. _خیلی ممنونم.لطف بزرگی در حق میکنید.شرمندتونم _دشمنت شرمنده باباجان .تو با پریا فرقی واسم نداری .هرکاری کنم وظیفمه در حق دختر گلم. _خیلی خیلی ممنونم با عمو خداحافظی کردم و به سمت خونه به راه افتادم . بعد از رسیدن به خانه همه چیز را برای کبری خانم توضیح دادم.با اینکه بعد از مرور خاطرات با عمو دیگر اشتهایی به غذا نداشتم ولی به اصرار کبری خانم کمی غذا خوردم و بعد به اتاقم رفتم و منتظر خبر عمو شدم . نمیدانم کی از خستگی خوابم برده بود با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم,هوا تاریک شده بود. آباژور کنار تخت را روشن کردم و گوشی را برداشتم.شماره ناشناس روی گوشی خودنمایی میکرد . تماس را برقرار کردم: _الو بفرمایید _سلام خانم رادمنش خوب هستید؟من از طرف دکتر مولایی تماس میگیرم _سلام.ممنونم شما خوب هستید؟بفرمایید درخدمتم؟ _متشکرم.عرض از مزاحمت ,من آدرس خانم دکتر صفدری رو پیدا کردم _واقعا؟کجاست مطبشون؟ _مطب که ندارن ولی تونستم آدرسشون رو بدست بیارم ..لطفا یادداشت کنید _بله چند لحظه لطفا با عجله از توی کیفم دفترچه یادداشت و خودکارم را برداشتم و گفتم: _بفرمایید _گیلان.شهرستان رودبار .روستای کوکنه _خیلی ممنونم لطف کردید _خواهش میکنم انجام وظیفه بود خدانگهدار _لطف کردید.خدانگهدار . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ گوشی تلفن را روی میز گذاشتم. با خوشحالی فریاد زدم و گفتم:_ خدایا شکرت کبری خانم که از صدای بلند من ترسیده بود با شتاب در را باز کرد و گفت: _چیشده عزیزم به سمتش رفتم و صورتش را بوسه باران کردم و گفتم: _کبری جون اون دکتری که دنبالش بودم رو پیدا کردم .فردا صبح زود باید برم رشت.چند روز از دست اذیت کردنام راحت میشی _این چه حرفیه دخترم.تو تاج سر منی.ان شاءالله به سلاپتی برگردی دخترم _ممنونم .کبری جون شام چی داریم خیلی گشنمه _بیا بریم پایین یکم میوه واست پوست بگیرم بخوری تا شام رو آماده کنم.مواد کتلت رو آماده کردم فقط باید سرخش کنم _کبری جون تا شما برید پایین من هم اومدم .نمیدونم ظهری کی خوابم برد که نمازم قضا شد .نماز ظهر و شبم رو بخونم میام. _باشه عزیزم. از خدای خودم خجالت میکشیدم جدیدا نسبت به نماز کاهل شده بودم ولی خدا بیشتر مهربانی و لطفش را شاملم کرده بود و این باعث میشد بیشتر خجالت بکشم که راه و رسم بندگی را خوب یاد نگرفتم.یادمه وقتی 9 سالم شده بود و میخواستم واسه بار اول نملز بخونم.بابا به من گفت:دخترم خدا نیازی به نماز تو نداره این تویی که نیازمندی با خدا دردو دل کنی.نمازخوندن نشونه ادب بنده است.همونطور که وقتی معلمت وارد کلاس میشه تو به احترام بلند میشی .وقت نماز هم یعنی وقتی که خدا اومده روبه روت ایستاده باید پاشی احترام بزاری .پس یادت نره اگه قراره نماز بخونی باید بدونی که این وظیفه تو در قبال خالقته حق با پدرم بود ولی من این روزها که کلاف زندگیم تو هم پیچیده بود گاهی از خدا عافل میشدم.نمازم یا قضا میشد و یا آخر وقت و عجله ای. به خودم قول دادم که دوباره مثل قبل به همه کار ها بگم اول نماز بعد انجام دادن شما . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ صبح روز بعد با شوق عجیبی از خواب بیدار شدم .بعد از خواندن نماز.وسایل شخصیم را جمع کردم و آماده سفر شدم.. سفری که هیچ وقت نمیتوانستم باور کنم که برایم مملواز حس پرواز باشد. کبری جون یک سبد پر از خوراکی های متنوع و به قول خودش سالم آماده کرده بودتا در طول مسیر هله هوله نخرم. همه وسایل را گذاشتم داخل ماشین. کبری جون با یک سینی که قرآن و آب را رویش گذاشته بود کنار ماشین ایستاد. به سمت در حیاط رفتم تا در را باز کنم. باورم نمیشد پریا به ماشینش تکیه داده بود و با لبخند به من نگاه میکرد من هاج و واج به او و لبخند همیشگی اش نگاه میکردم. با عجله به سمتم آمد و مرا در آغوش کشید و گفت: _ثمین همین یک کلمه کافی بود تا همه خاطرات خوشم با پریا و پویا برایم زنده شود.بیاد آوردم نبود خانواده مهربانم را. پریا هم مثل من شروع کرد به اشک ریختن و حرف زدن _کجا بودی ثمین.نمیدونی وقتی خبر سقوط هواپیما رو شنیدیم چه حالی شدیم.مامان چند روز بیمارستان بستری شد.همه نگران حال تو بودیم .پویا چندبار میخداست بیاد ایتالیا ولی بابا نگذاشت:گفت نگرانت نباشه رامین هواتو داره..متاسفم ثمین که تو بدترین روزهای زندگیت تنهات گذاشتیم .باور کن ما حتی یک شماره هم ازت نداشتیم پریا را از خودم دور کردم و اشکهای هردویمان را پاک کردم و گفتم: _بی خیال گذشته ها.بیا بریم تو خونه _نه دیگه ,دیر میشه بریم _کجا بریم؟ _همون جایی که میخواستی بری.دنبال خانم دکار دیگه _باشه یک روز دیگه میرم .الان میخوام کنار تو باشم _نخیر من با اجازه بابا اومدم تا تنها نباشی پس راه بیفت بریم _اخه _اخه بی اخه راه بیفت بریم.بابا میگفت شیش ساعت راه تا اونجا _میبینم اطلاعاتت از من بیشتره _راستش پویا... _پریا نمیخوام در مورد داداشت حرف بزنیم باشه؟ _اخع _به قول خودت اخه بی اخه _چشم قربان هرچی تو بگی هردو خندیدیم و به راه افتادیم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
تکنولوژی💻 شاید چشم پر کن باشد، اما آدم با ♥️ اش زندگی می کند... #اپلای #نرجس_شکوریان_فرد از امشب با رمان جذاب و زیبای #اپلای که که رمان چهارمی هست که از سرکار خانم #نرجس_شکوریان_فرد براتون قرار میدیم، در خدمتتون خواهیم بود 💐❤️🌺 رمان شماره: 0️⃣4️⃣ نام رمان : #اپلای 📝#نویسنده: #نرجس_شكوريان_فرد 👇🏻👇🏻👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکشنبه است و سکوت خیابان های سرسبز ویَن؛کوچه های خالی از ماشین و تعطیلات به تمام معنای آخر هفته. آنهایی که دیشب تا دیر وقت در کلوپ ها و کازینوها دلی از عزا درآورده اند با خوابشان تا ظهر در سکوت شهر سهیم هستند. از سوئیت محقر و فضای منفور و دلگیر بیست متری دانشجویی ام بیرون میزنم. میخواهم نفس عمیقی برای این راحت شدنم بکشم که آنا را با لبخند همیشگی،همراه سگ پشمالوی پاکوتاهش مقابلم میبینم. در جواب روز خوشِ زن با لهجه غلیظ اتریشی و دم تکان دادن سگ،سری تکان میدهم. دعوت به قهوه اش را رد میکنم؛چون برای این یکشنبه برنامه دارم. دستی به موهای بلوند کوتاهش میکشد و درخواستش را طور دیگر تکرار میکند. با توضیح کوتاهی،مثل همیشه خودم را رها میکنم. برای من این فرصت هفت ماهه،که دفاعم از رساله دکتری بستگی به مقالات بدست آمده از نتیجه آزمایش ها و تحقیقاتم در اینجا دارد،زمان چندانی نیست تا بخواهم برای تفریحات و خرید وقت بگذارم؛اما برای آنا که گارسون یک فست فودی در همین خیابان است،با وجود ساعات کاری بالایش،شاید من یک غنیمت درآمدن از تنهایی هستم. حداقل حرف برای گفتن از زیبایی های دو کشور و تفاوت در فرهنگ و خوراک خوب است. پا که از ساختمان بیرون میگذارم،طبق عادت سربلند میکنم و برای پیرمرد تراس نشین طبقه سوم واحد هشت،دستی تکان میدهم. در جواب،فنجان قهوه ای رنگش را برایم بلند میکند. نمای رنگ باخته و ساکت مجتمع مسکونی ۹۰ساله مثل حال و هوای ساکنانش است. چندین بلوک ساختمانی مرتفع،حیاطی با درختان تنومند سر به فلک کشیده را احاطه کرده اند. اینجا منطقه نزدیک به شهر وین است و از برج های زیبا و چشم پرکن چندان خبری نیست. برای سکونت کوتاهم زیر بار خوابگاه نرفتم و هزینه سنگین هم نکردم. ساختمان ما پنج طبقه دارد،با پانزده واحد و ساکنانی که تا حالا با پنج نفر از آنها برخورد داشته ام. آنا همین مو بلوند زیبای تنهاست. تنهاست با سگش،که جک صدایش میکند. پیرمرد تنومند تراس نشین دقیقا بالای سر من ساکن است و هیچ وقت نه صدای پایی میشنوم و نه حرکتی. اما همیشه در بالکن بوی قهوه های پیرمرد را حس میکنم. بیشتر مواقع در رفت و برگشت من همچنان هست و تنهاست. یک پسری هم هست که سرخوش ترینِ فرد این پنج خانه است و هر چند روزی میبینمش که دستش دور بازوی دختری متفاوت است. آن دوتا هم دوتا خانم هستند با یک بچه؛پدر ندیدم کنار بچه ها. فرنس،رفتگر و سرایدار مجتمع،با چکمه های زردش میان گلها خم شده است. سیاه پوستِ گرم و باصفایی است که یک جورهایی به بودنش و صدای خش خش جارویش مخصوصا در این روزهای پاییزی انس گرفته ام. از بقیه هم خبری ندارم؛چون از وقتی که آمده ام،بیشتر زمانم را در دانشکده و آزمایشگاه گذرانده ام. از سکوت و هوای لطیف صبحگاهی استفاده میکنم و پیاده میروم. هرچند خیابان های خلوت،وزنی سنگین روی ذهنم می اندازد،به اندازه تنهایی همان سوییت بیست متری. وقتی با در بسته دانشکده روبرو میشوم،دوباره ذهنم یادآوری میکند که امروز تعطیل است. بی اختیار دست میبرم در جیب و کارت همراهم را لمس میکنم. از پشت میله ها چشم میگردانم،هیچ موجود زنده ای نیست. با ناامیدی و فقط برای دلداری خودم،کارت را روی قفل در میکشم. بوق آرام و دری که باز میشود. اول دستم را عقب میکشم و بعد به در باز شده نگاه میکنم. در با کارتی که دکتر فرنز روز اول ملاقاتمان داده بود،باز شد. آرام در را هل میدهم و قدم به محوطه ساکت دانشکده میگذارم. مقابل اتاقک نگهبان کمی منتظر میمانم تا سربلند کند و از او اجازه ورود بگیرم،هیچ تکانی به خودش نمیدهد. این همه راه را نیامده ام که بدون کاری برگردم. محوطه پردرخت را رد میکنم و به در بسته سالن میرسم. مطمئن تر از قبل کارت را میکشم،دوباره بوق آرام دری که باز میشود. نگاه زیر چشمی به دوربین های مداربسته می اندازم و پله ها را تا طبقه دوم بالا میروم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
این کلید برای در آفیس،آزمایشگاه و اتاق قهوه بود. یعنی قرار بود برای اینها باشد و حالا در اتاق پرینت و سرویس بهداشتی خصوصی اساتید و حتی در اصلی ورودی دانشکده برق و الکترونیک دانشگاه TUرا هم باز کرد. آنهم یکشنبه که اتریش در تعطیلات است و همه ترجیح میدهند آخر هفته در بیرون شهر و کلوپ ها و سالنهای بازی باشند و یا در سکوت و تنهایی خانه هایشان روزی متفاوت از روزهای دیگر داشته باشند. برای من هنوز یکشنبه ها مزه کار دارد و جمعه ها که اینها مشغول اند،کلافه کننده میشود. با اینکه دوماه از آمدنم گذشته،هنوز عادت نکرده ام و حجم دلتنگی ام را با امید به ثمر نشستن تحقیقاتم از صبح تا شب با کار پر میکنم. سکوت و خلوتی دانشکده،نه تنها آزار دهنده نیست،بلکه آرامش و تمرکزم را در کار بیشترهم میکند؛یک دنیا امکانات اختصاصی مقابلم قرار میگیرد و انگیزه و انرژی ام مضاعف میشود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
حجم درس و پژوهشی که در این چند ماه برای خودم تعریف کرده ام حتی اعتراض پروفسور نات را هم بلند کرد. دلیل می آورد این کار برای دوسال است،اما دکتر فرنز با تاکید گفته بود که میثم در این چند ماه میتواند؛نتایج تحقیقات چندماهه میثم بهترین گواه است. مشغول که میشوم،تا ساعت هشت شب جز نسکافه ای که در اتاق قهوه درست میکنم و جز دوباری که نگهبان از مقابل در آزمایشگاه نگاه میکند و بیصدا سایه اش رد میشود،اتفاق دیگری نمی افتد. نتیجه کار را که در لپتاپ ذخیره میکنم ساعت توی ذوقم میزند در خیابانهای ساکت و تاریک فقط سایه سیاهم تا مقابل آپارتمان همراهیم میکند به غیر از دوسه دسته جوانهای مست و ولگرد و شیشه های شکسته شراب و استفراغ بدبوی کنار پیاده رو،بقیه خیابان خبری جز رد شدن گه گاهی ماشینها ندارد برعکس تهران خودمان که تا پاسی از شب شلوغ است و پر از هیاهوی زندگی. یکی دو هفته اول را میرفتم خانه پرهام با خانمش چندسال است که اینجاست و از دوستان برادرم احمد بود‌. اما بعدش دیگر حس میکردم کنار آنها هم،حالم خوش نمیشود خیلی سعی میکردند که من احساس کنم برادر و خواهرم هستند،اما نگاه های هرکس انرژی خاص خودش را دارد هیچ چشمی عمق نگاه پدر و مادر و لذت محبت خواهر و برادر را ندارد حتی جمع های ایرانیهای ساکن وین هم جمع فامیل نمیشود و این میشود یک حجم بزرگی از دلتنگی،که مینشیند روی دلت خسته کلید می اندازم و دررا باز میکنم. همزمان آنا در قاب در واحدش ظاهر میشود. همانجا می ایستم و با چند کلمه حالش را میپرسم. از بیحالی جَک میگوید و نگرانی اش. میخواهد که سری به جک بزنم. نفس آرامی میگیرم. میگویم:جک هم دلش میخواد کمی توی روز تعطیل ریلکس کنه. میگوید که بعد از ظهرها یک دو ساعتی جک را میبرد بیرون تا تفریح کند و جک هم خیلی دوست دارد،اما امروز حتی حال نداشته از رخت خوابش بلند شود و هرچه بوسیده و نوازشش کرده فایده نداشته است. واقعا در جوابش باید چه بگویم اگر درباره بچه بود میشد بگویم بچه خواهرم یا برادرم هم گاهی اینطور شده یا اینکه سرما خورده است،اما هیچ راه حل خاصی برای سگ پشمالویی به نام جک ندارم. بقیه حرفش را در سکوت گوش میدهم و برای جک آرزوی سلامتی میکنم. در خانه را که میبندم دلم برای آنا میسوزد هیچوقت سعی نکردم بفهمم چرا این دختر با اینکه بیشتر از بیست سال ندارد اینطور تنهاست و در چشمانش رد افسردگی پیداست. این اولین یکشنبه بود که روز تعطیل را در آزمایشگاه گذراندم. یکی دو هفته قبل با سینا راه افتادیم برای دیدن زیبایی های اتریش. برخلاف ایران که شب،پارکها پر از شور و حال خانواده و سروصدای بچه هاست،اینجا روزهایش شلوغ و از ابتدای غروب در سکوت فرو میرود و شب هم که کمتر میشود بچه و زنی در خیابان دید!هفته گذشته در پارک مقابلمان یک بچه خورد به تابلویی که محدب بود و کار آینه را میکرد. به دقیقه نکشیده سه پارک بان خودشان را رساندند کنار تابلو. برایم جالب بود که مادر بچه را بازخواست نکردند،بلکه معذرت خواهی کردند و دلجویی. سینا خنده اش گرفت و گفت:به نظرت اگر ایران بود چه برخوردی میکردند؟حساب کار آمد دستم و با چشم دنبال دوربین های مداربسته گشتم که کل پارک و آدمهایش را رصد میکند مطمئنم پارکبان ها اینجا نبودند و کسی خبرشان کرد که به این موقعیت آمدند. یک لحظه حس بدی درونم جریان پیدا کرد. با سینا موزه راهم زیرورو کردیم. دکوراسیون و فضاسازی آن چشمگیر بود و البته بازدید از یک قسمت موزه گران بود که ماهم مثل خیلیهای دیگر قید دیدنش را زدیم. من و سینا به خاطر درس سنگین و پروژه هایی که داریم بیشتر از چند ساعت در هفته زمان تفریح نداریم. تنهایی،هر دوتایمان را کمی به هم نزدیک کرده است اگر بفهمد امروز را در آزمایشگاه گذرانده ام برایم متاسف میشود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
هفت سال است که برای درس آمده و در آزمایشگاه روی پروژه ای کار میکند. آرام و زودجوش است و یک دنیا حرف ذخیره دارد برای زدن حالا هم یک جفت گوش و یک دوست همراه و همفکر پیدا کرده است. سی و پنج ساله است دوتا پسادکترا رد کرده و چندتا پروژه هم تحویل داده است،ولی شور و حال جوانی را در رفتار و حالاتش نمیبینم. سرش فقط به درس گرم است و تنهاست دکتر سینا تنها نیامده بود،اما دوسال بعد از آمدنش به اتریش از همسرش جدا شدند همسرش الان ازدواج کرده است و سینا در پانسیون زندگی میکند. تا پایان فرصت مطالعاتی،تا فرودگاه و پروازم به ایران،سینا همراه خوبی بوده و نگذاشته بود آنا و غربت،ضربه فنیم کند آخرین موضوعی که با سینا درباره آنها در فرودگاه صحبت میکنیم،حرفهای پروفسور نات است که خواسته بود نروم و بمانم. دعوتنامه دانشگاه و صحبتهای دکتر فرنز و یکی دوتا از بچه ها و موقعیت خوبی که پیشنهاد کرده بودند سینا در سکوت همه را گوش داده بود و گفته بود وقتی بروی ایران بهتر میتوانی تصمیم بگیری!امکانات و داشته های اینجا را دیدی،مدل زندگی راهم دیدی،میمانی خودت و انتخابت! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
*صفر مرزی* جاده مقابلم ساکت و خموده است و برعکس وقت های دیگر خلوت.برخلاف من که این خلوتی برایم سرعت نیاورده،بقیهٔ راننده ها را به طمع انداخته تا در این سکوت نمانند. شیشه ها را بالا داده‌ام تا تنهایی شب برایم ۻریب بگیرد و پتانسیل‌های فکر و خیالم فعال شوند؛رفت‌وآمدهای کلامی بین خودم و سوسن،درگیری‌های کاری و ناسازگاری‌های اساتید،پروژه و مقاله،رفتن مسعود و پذیرش خودم. صدای موبایل که بلند می‌شود،چشم از تاریک‌روشن جاده می‌گیرم.نور گوشی از زیر ترمز‌دستی به چشم می‌خورد.دوباره نگاه به جاده می‌دوزم.آهنگ زنگ موبایل سکوت ماشین را به‌هم می‌زند؛"دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم ویا ز داغ فراقت چگونه ناله کنم." انگیزه‌ای برای پاسخ‌گویی ندارم،صدا قطع می‌شود. خیره می‌شوم به مسیری که روشنایی چراغ‌های اتوبان هم نتوانسته است بر سیاهی آن غلبه کند.لندکروز مشکی چراغ می‌زند وسبقت می‌گیرد. نگاهم رد چرخ‌هایش را می‌زند و شکل و شمایلش،که دومی هم از کنارم با سرعت رد می‌شود. تویوتایی را در آینهٔ بغل می‌بینم.راننده را رصد می‌کنم . پسری هم سن و سال خودم مرا پشت سر می‌گذارد . حتماً می‌روند تا بیابان‌های اطراف را خط بیندازند. دل و جگر تجربه‌های عجیب فقط برای ما جوان‌هاست. چند سال پیش بود که دوتا از همین ماشین ها در کویر گم شدند و بنزین و آب هم تمام کردند. مرگ دونفرشان سر و صدای زیادی ایجاد کرد.یعنی ترس برای ماها جایگاهی دارد؟اهل پذیرش تجربه‌ها و پا پس کشیدن هستیم؟ ماشین رابه باند کناری می‌کشم و با دیدن هواپیمایی که در حال فرود است یاد حس و حال خودم موقع برگشت از اتریش می‌افتم.حالا هم آمده‌ام بدرقهٔ مسعود؛می‌رفت برای فرصت مطالعاتی. ماه‌های بعد هم قرار است بیایم بدرقه آریا و آرش،نادرو شهاب و علیرضا وبقیه دارم فکر می‌کنم دوست ندارم خداحافظی‌ها را ببینم آن‌هم بدون دعوت. که درِ شیشه‌ای ورودی سالن فرودگاه مقابلم باز می‌شود وحجم هوای گرم با سروصدایی شبیه صدای بم زنبدرهای کنار کندو هم‌زمان هجوم می‌آورد به سمتم. دو قدم بعد از داخل شدن می‌ایستم وسرم را در محوطه می‌چرخانم. جمعیت روبه‌رو اولین چشم اندازی است که نگاهم را به سمت خودش می‌کشد. در پیچ و خم صف زنان و مردان رنگارنگ، دنبال جوانی با صورت سفید و تیپ مشکی می‌گردم! دست که روی شانه‌اش می‌گذارم بر می‌گردد و بعد مکث کوتاهی لبخند پهنی صورتش را باز می‌کند: میثم، برا چی اومدی پسر؟ شرمنده کردی؟ مثل همیشه ریش پرفسوری و موهای نیمه بلند و چشم‌های ریز شده‌اش چهره‌ای متفاوت را در چشمانم می‌نشاند. دستش را محکم می‌فشارم. تنها داشت می‌رفت. خانواده‌اش قهر کرده بودند سر موضوع خاص این روز ما جوان‌ها و نیامده بودند. دختر مورد علاقه مسعود مورد پسند خانواده‌اش نبود وبرنامه‌اش به نتیجه دلخواه نرسید. دست می‌دهیم و مرا همراه خودش تا کنار صندلی‌ها می‌برد.نگاهم از روی چمدان مشکی‌اش کشیده می‌شود روی ساک رنگی پسر و دختر زرد پوشی که سرشان را تا آخرین مهرهٔ گردن در موبایل فرو کرده‌اند و موهای رنگ شدهٔ پخش و پلایشان توی ذوق می‌زند. نگاه از آنها می‌گیرم و می‌دوزم به مسعود که زل زده است توی چشمانم و من به حرفی که دلش می‌خواست بزند و نمی‌زد اخم کرده بودم: میثم،آدم باش! —ای جان! حرص می‌خورد دلش بند شده بود و خانواده نگذاشته بودند این بند گره بخورد ودلخور راهی‌اش کرده بودند. دست از جیب شلوار جینش بیرون می‌کشدو محکم می‌کوبد روی بازویم و می‌گوید: دوست نداشتم اینجوری برم! با تاسف سری تکان می‌دهد و نفس محکمی بیرون می‌دهد.این مسعود نوبر است. حرف خوردن و جواب ندادن در مرامش نبود. این‌قدر ناراحتی و ترسیدن به خواسته‌اش هم تا حالا نکشیده بود. برای به حرف آوردنش گفتم:نشد کاری کنی! —کاش مشکل فقط یکی بود. بی‌پدر وقتی میای حالشو ببری تا حالتو خوب کنه از زمین و آسمون می‌باره! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
به حال و قیافه‌اش می‌خندم و زیر لب می‌گویم:بسوزه پدر عاشقی! همان مسعود همیشگی می‌شود و می‌گوید: نه چرا بسوزه، عاشق نشدی نفرین سوختگی می‌کنی.حال می‌ده جون میثم! این‌بار منم که دستم را آزاد میکنم تا مشت محکم بکوبم. بازویش را می‌گیرد و ماساژ می‌دهد: به جان میثم، دختر دوروبر زیاده. دلبری کردن هم که اینا همش برای یکی دوساعتِ. اما لامصب دل که ریشه‌ای گیر می‌کنه.بعدش دیگه دیگه. مثل خاک وطنه، آدم رو میخ خودش می‌کنه. سرم را طوری تکان می‌دهم که انگار مسئله لاینحلی را که توضیح دادی فهمیدم. —کی فکر می‌کردمن، مسعود، این‌طور پابند شم! اونم به یه دختری که شبیه صفر تا صد زندگی من نیست. البته حواسم هست که آدما عوض می‌شن.حالا چادر مهم نیست. ولی خب، کاش یا ندیده بودمش، یا لااقل الآن همرام بود! دلم لحظه‌ای بین حس‌های مختلف سرگردان شد. چند هفته مانده به رفتنش باید می‌دید و دل می‌داد وبه خاطر تضاد فرهنگی‌شان دست و پا بسته که هیچ، باقهر از نارضایتی خانواده‌اش ساکت میگذشت. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا