.
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_ششم
ما ۲
ساعت دوازده بود و کوچه در سکوت سرد پاییزی فرو رفته بود.
سینا حسرت زده به ماشین هایی که از کنارشان رد می شد نگاه می کرد.
شهاب خنده اش گرفت و گفت:
– حسرت بخوری گرم میشی؟ سینا در ماشین خاموش و سرد بیشتر مچاله شد و گفت:
_ بخاری، شوفاژ، کرسی، چایی… همه میاد جلوی چشمم. حال بچم هم همینطور!
شهاب سرش را چرخاند سمت سینا و پرسید:
– مگه تبش قطع نشده؟
– نه طفلکم! امروز سه روز شد که خونه سقفش سرجاشه. گفته ویروسه سه روز تحمل کنید تموم میشه. بنده ی خدا خانمم خواب نداره!
همزمان با این حرف، همراهش زنگ خورد. سینا صدای کودک مریضش را که شنید صاف نشست و کمی برایش شعر خواند و وعده ی آمدن داد.
ارتباط را که قطع کرد، چند لحظه طول کشید تا چشم از صفحه ی روشن موبایل برداشت و برگردد به فضای سرد ماشین.
شهاب با تأسف سری تکان داد.
به خاطر مسائل امنیتی ماشین را خاموش نگه داشته بودند و سرما کلافه شان کرده بود.
ساعت ها بود نگاه دوخته بودند به دیوارهای خانه ای که ارتفاعش بیشتر از خانه های دیگر توی ذوق می زد.
سینا همان طور که برای گرم شدن، دستانش را زیر بغل گرفته بود گفت:
-خونه نیست که، دژِ! ببین قسمت بالای دیوار رو، انگار نیم مترش را بعدا ساختن!
هم بلندی دیوار غیر عادیه، هم دوتا دوربینی که روی خونه سواره!
باید ببینیم توش هم همینجوریه؟
– آقا امیر داره میاد ببینیم چی میگه تا پیشنهاد خودمون رو بهش بدیم!
لحظاتی نگذشته بود که موتور امیر کنار ماشین توقف کرد. صدای گرم امیر در ماشین پیچید:
– سلام سلام… چه سرمای دل چسبی! چه خبر؟
دستان سرد امیر را فشردند و شهاب گزارش داد:
– منتظر شما بودیم. روی در اصلی سه تا دوربین سواره، البته یکیش برای ساختمون روبروییه.
همون که سنگ سیاه کار کرده.
یه در هم توی کوچه داره که برگ های خشک جمع شده جلوش نشون میده خیلی وقته باز نشده!
البته توی این مدت هم ما ندیدیم کسی از کوچه رفت و آمد کنه!
– خب پس شروع کنیم.
شهاب از ماشین پیاده شد و در سکوت شب پهباد را راهی ساختمان کرد. سینا و امیر تصاویری که پهباد از فضای داخل حیاط نشان می داد را روی لب تاب کنترل می کردند. سینا گفت:
– یه دوربین بالای در ورودی حیاط، اینم دومی بالای ورودی ساختمون، چه قفل کتابی زدن به درش، تمام پنجره ها هم نرده داره که!
امیر به نور ضعیفی که از یکی از پنجره های این ساختمان دیده می شد اشاره کرد:
– این ساختمونی که کنار حیاطه انگار تازه ساخته شده! یکی هنوز توی این ساختمونه سینا!
سینا با وحشت نالید:
– من مطمئنم که همه رفتند!
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#خلوت_شبانه
یا مَن تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ المَکارِه...
⚜ای کسی که گرهِ هر سختی به دستِ تو گشوده میشود...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
🌌📿📿📿📿📿📿🌌
✍قال على (عليه السلام ):
👈قيام اليل مصحة للبدن و مرضاة للرب - عزوجل - و تعرض الرحمة و تمسك باخلاق النيين.
📚 (بحار الانوار ج 84)
برخاستن براى #نماز_شب ، موجب تندرستى و #خشنودى_پروردگار (عزوجل ) و استحقاق رحمت و تمسك به اخلاق پيامبر است.
🙏قرار عاشقی تون برقراربود، واسه ادمینای کانالم دعا کنید😊
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_نود_ام حالا چقدر كر كري خوندن آسان شده است. حس
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_نود_یکم
دیگه حرف پریوش شده بود نقل زنهای محل و همه پشت سرش حرف می زدند و پچ پچ می کردند. من سرم به کار خودم بود و زیاد کنجکاو نبودم، اما اینطور که مادرم می گفت همه نگران بچه هایشان شده بودند. یک شب وقتی می خواستم بخوابم، صدای مادر و پدرم که با هم سر همین مسئله صحبت می کردند، توجهم رو جلب کرد. مادرم به پدرم می گفت:
- حاج آقا، شما ریش سفید این محله ای! یک کاری بکن...
صدای پدرم بی حوصله بلند شد: چه حرفهایی می زنی زن! آخه من چه کار کنم؟
مادرم ناراحت گفت: صلاح نیست این زن بیشتر تو این محله بمونه... اگه خدای نکرده فردا پس فردا همین آرمان رو بچگی و نادونی یک موقع...
پدرم زود حرف مادرم رو برید: استغفرالله! زن بس کن! آرمان غلط زیادی می کنه.
مادرم دوباره گفت: خوب برو پیش آقا جمشید، بالاخره اون خودش این خونه رو اجاره داده،بگو به صاحبخونه بگه این زن داره تو خونه اش چه کار می کنه!... خوب شاید نمی دونه. والله معصیت داره! ماها جوون تو خونه داریم. ببین حالا من کی گفتم!
پدرم آهسته گفت: خیلی خوب، حالا یک کاری می کنم. تو هم کم نفوس بد بزن!
چند وقتی از آن ماجرا گذشت، اما هنوز پریوش از آن خانه بلند نشده بود. یک روز از دانشگاه که می آمدم، دختر بلند قد و به نسبت جوانی را دیدم که دم در خانه را آب می پاشید. حدس زدم همان پریوش کذایی باشد. با دیدن من، لبخند پر نازی زد و گفت:
- حاج آقا چطورن؟
زیر لب چیزی گفتم و سریع خود را داخل خانه انداختم. خیلی تعجب کردم. « این دختر پدر مرا از کجا می شناخت؟ » بعد با خودم فکر کردم حتما ً پدرم تذکری داده یا به صاحبخانه خبری داده و پریوش او را از آنجا می شناسد. بدون اینکه به کسی حرفی بزنم، وارد اتاقم شدم. از این ماجرا تقریبا ًیک ماهی می گذشت که یک روز آرمان خشمگین و غران وارد خانه شد. صدایش از شدت خشم دورگه شده بود. مادرم فوری جلو رفت: وای خدا مرگم بده! آرمان جون، چی شده مادر؟
آرمان به سختی سعی می کرد، نعره نزند. فریاد کشید:
- حاجی کجاست؟
مادر دستپاچه پرسید: چی شده؟ چه بلایی سر حاج بابات اومده؟
آرمان چهره در هم کشید: بس کن مامان! از دور و برت خبر نداری.
رنگ مادر مثل گچ دیوار، سفید شد. با هیجان پرسیدم:
- داداش چی شده؟
آرمان لیوان آب قند را از دستم گرفت و سر کشید. کمی آرام گرفت، گفت:
- الان که می آمدم، جمشید رو دیدم... تا منو دید آمد جلو و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: خب دیگه، خیال اهل کوچه هم راحت شد. پرسیدم: چطور؟ گفت: پریوش داره از اون خونه بلند می شه...
تا خواستم خداحافظی کنم، لامذهب نیش دار گفت: همه مدیون حاج آقا هستن! وگرنه هیچکس حریف این... خانوم نمی شد. فوری گفتم: چطور؟ به حاج آقا چه مربوط؟ با این سوال انگار دنیا رو بهش دادم، با آب و تاب تعریف کرد که حاج بابا چند روز پیش رفته و یک آپارتمان نقلی همین چند کوچه بالاتر برای این زنیکه خریده...
هنوز آرمان جمله اش را تمام نکرده بود که مادرم غش کرد. از اون لحظه تمام زندگی ما بهم ریخت. همان شب، وقتی پدرم به خانه آمد، غوغا شد.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_نود_دوم
آرمان فوری رفت جلو و درباره حرف جمشید و صحت خبرش سوال کرد. من و مادرم با اینکه در یکی از اتاق ها دور از چشم پدر بودیم اما تمام وجودمان شده بود گوش، دلمان می خواست پدرم توی دهن آرمان بکوبد و بگوید:
- جمشید غلط کرده...
اما پدرم با لحنی آرام گفت: آره، یک خونه براش خریدم.
- خوب مگه نباید به این جور زنا کمک کرد؟ می خوام کمکش کنم!
همه در سکوت به آیدا خیره شدیم. شادی اولین نفری بود که سکوت را شکست:
- حالا چه کار می کنین؟
آیدا دوباره زد زیر گریه و دل همه را خون کرد. هیچکدام چیزی به ذهنمان نمی رسید تا کمکش کنیم.
شب باید برای خداحافظی با خاله ام که داشت برای همیشه از ایران می رفت، به فرودگاه می رفتیم. شام خانه دایی علی دعوت داشتیم. برای خاله ام مهمانی خداحافظی گرفته بود. این چند وقت مادرم اغلب پیش خاله ام بود و در حراج وسایل خانه و بسته بندی باقیمانده وسایل کمکش می کرد. وقتی به خانه رسیدم، یادداشت مادرم را دیدم که نوشته بود زودتر به خانه دایی رفته و من خودم باید به آنجا بروم. سهیل و گلرخ هم جدا می آمدند. پدرم هم از طرف شرکت می آمد. « لشکر شکست خورده!! » لباس پوشیدم و موهایم را بافتم. قبل از رفتن به حسین تلفن کردم تا اگر زنگ زد و ما خانه نبودیم، نگران نشود. وقتی به دایی رسیدم، همه جمع بودند. پرهام با دیدن من، زود بلند شد و به آشپزخانه رفت. در دل خنده ام گرفت، شده بود مثل دختران پا به بخت! خاله طناز هنوز داشت چمدان می بست. با دیدنم بلند شد و محکم بغلم کرد:
- مهتاب الهی فدات شم. من همش چشم انتظارت هستم ها!
می دانستم که این حرف ها از طرف مادرم زده شده، هنوز امیدوار بود من با کوروش پسر دوستش ازدواج کنم و به این طریق همه خانواده برای زندگی به امریکا بروند. خاله ام را بوسیدم و گفتم:
- حالا شما برید ببینید چطوریه... تا بعد.
مادرم حق به جانب گفت: چطوریه؟ معلومه پر از آزادی و رفاهه! امنیت شغلی و فکری داری! بیمه می شی، بهترین دکترها، بهترین غذاها و لباس ها، بهترین تفریحات...
با خنده گفتم: مامان مگه شما همین جا این ها رو نداری؟
قبل از اینکه بحث کش پیدا کند از اتاق بیرون آمدم و به جمع مهمانان پیوستم. برای کمک به زری جون به آشپزخانه رفتم، پرهام گوشه ای نشسته بود و سیگار می کشید. متعجب سلام کردم. زیر لب جواب داد. تا به حال ندیده بودم سیگار بکشد. گفتم:
- تو از کی تا حالا سیگاری شدی؟
پرهام نیش دار گفت: اینو هم به گناهات اضافه کن.
بی تفاوت گفتم: مگه تو ناقص العقلی که گناهت رو پای کس دیگه بنویسن؟
چند دقیقه بعد، سهیل و گلرخ وارد شدند. منهم از خدا خواسته رفتم و کنار گلرخ نشستم. بعد از شام، همه آماده رفتن به فرودگاه شدیم. محمد آقا، شوهر خاله ام ساکت و ناراحت بود. می دانستم که ته دلش راضی به این رفتن نیست. خاله طناز می گفت شب قبل خانۀ مادر شوهرش دعوت داشتند تا از فامیل خداحافظی کنند، غوغای گریه و زاری بوده و همه هم این مهاجرت ناگهانی را از چشم خاله ام می دیدند.
آخرین بسته های پسته و زعفران و نبات و... در چمدان ها جا گرفت و خاله و شوهر و دو پسرش از زیر قرآن رد شدند. توی فرودگاه جمعیت موج می زد، به قول سهیل اگه کسانی که برای خداحافظی با خاله طناز آمده بودند، می رفتند فرودگاه خالی و خلوت می شد. تمام فامیل شوهر خاله و دوستهای خانوادگی و همکاران آقا محمد جمع بودند. عمو محمد و عمو فرخ هم برای خداحافظی با خاله آمده بودند. جمعیت فشرده ای مثل حلقه دور خاله و خانواده اش گرد آمده بودند.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_نود_سوم
به اطراف نگاه کردم. هرکس در حالی بود. با اعلام فرود هر هواپیما، که می نشست عده ای خوشحال و خندان با دسته های گل به استقبال مسافرینشان می رفتند و با خواندن شماره پروازی که باید بلند می شد، کسانی به گریه می افتادند. عاقبت نوبت ما هم رسید و وقت خداحافظی رسید. خاله طناز اینها باید از در شیشه ای وارد می شدند تا بارهایشان را تحویل بدهند و کارت پرواز بگیرند و ورود ما به آن طرف در ممنوع بود. وقتی همه تک تک ار خاله و محمد آقا و دو پسرشان خداحافظی کردیم و آنها به آن طرف در رفتند، مادرم به گریه افتاد. می دانستم که خیلی سعی کرده تا جلوی خواهرش گریه نکند. پدرم جلو آمد و دستانش را دور شانه های مادرم انداخت، با همه خداحافظی کردیم و به طرف خانه راه افتادیم.
پایان فصل 25
فصل بیست و ششم
به زمان امتحانات نزديک مي شديم و خودمان را کم کم براي امتحانات آماده مي کرديم.مادرم بعد از رفتن خاله طناز کمي افسرده شده بود و اغلب اوقات در خانه و جلوي تلويزيون مي نشست.باز از نازي و پسرش کورش که براي مدت کوتاهي به ايران آمده بود،دعوت کرده بود و با حرفهاي معني دار به من گوشه و کنايه مي زد که کوروش را براي ازدواج انتخاب کنم.دفعه پيش که قرار بود نازي خانم به خانه ما بيايدبا بهانه هاي من و پيش آمدن مسافرت پدرم،لغو شده بود،اما اين بار معلوم نبود چه پيش مي آمد،خصوصا اينکه پسره هم ايران بود.جلسات حل تمرين درس مدار منطقي،باعث مي شد که حسين را ببينم و آرامشم را حفظ کنم.سعي مي کردم سر کلاس اصلا نگاهش نکنم و حرفي نزنم تا بچه ها از قضيه چيزي نفهمند،اما شروين با بدجنسي تقريبا همه را خبر کرده بود که من وحسين را باهم در کافي شاپ ديده است.هرکس به من مي رسيد و مي پرسيد اين حرفها راست است يا نه؟با قيافه اي مظلومانه و حق به جانب مي گفتم:مگه نمي دونيد شروين چقدر با من لجه؟اين حرفها رو هم از خودش درآورده...مي خواد حرص منو در بياره.حسين بعد از دانشگاه به شرکتي که تازه در آن استخدام شده بود،مي رفت و تا دير وقت کار مي کرد،براي همين کمتر مي توانستيم باهم تلفني حرف بزنيم.البته از اين وضع ناراضي نبودم،بايد درس مي خواندم و تمام بيست واحد را مي گذراندم.ليلا و شادي هم همراه من،درس مي خواندند.اگر همينطور پيش مي رفتيم،مي توانستيم چهار ساله درسمان را تمام کنيم.
آخر هفته،قرار بود نازي خانم همراه پسرش به خانه ما بيايند.احساس تنهايي عجيبي داشتم.سهيل اکثر اوقات پيش گلرخ بود و خانه نمي آمد.هيچکس نبود که به حرفها و درد دلهايم گوش کند.
از صبح پنجشنبه،مادرم شروع به تميز کردن خانه و خريد ميوه و شيريني کرده بود.قرار بود مهمانان براي شام بمانند و مادرم در تهيه وتدارک يک شام عالي،در رفت و آمد بود.بعد از ناهار حسابي خوابم گرفته بود،هنوز سر را درست روي بالش نگذاشته،خواب تمام وجودم را تسخير کرد،نمي دانم چند ساعت گذشته بود که با صداي زنگ تلفن بيدار شدم.حتما مادرم در آشپزخانه بود و صداي تلفن را نشنيده بود.خواب آلود گوشي را برداشتم.
- الو؟
صداي حسين،خواب از سرم پراند:سلام،چطوري؟
در تختخواب نشستم:حسين؟تو چطوري،کجايي؟
با خنده گفت:من شرکت هستم،تو کجايي؟ امروز دانشگاه نيامدي،نگرانت شدم.گفتم نکنه خداي نکرده ،سرما خورده باشي.
بغض گلويم را فشرد:نه،سرما نخوردم.بعد از ظهر مهمون داريم،مامانم کمک لازم داشت.
دوباره حسين خنديد:معلومه که تو هم داري خيلي کمکش مي کني! از صداي خواب آلودت معلومه!
با حرص گفتم: برو بابا تو هم،دلت خوشه!...
لحن صداي حسين جدي شد:چيزي شده؟
اشکم سرازير شد:آره،قراره دوست مادرم با پسرش بيان اينجا،همه دست به يکي کردن منو شوهر بدن تا بفرستنم خارج...
صداي هق هق گريه ام بلند شد.چند لحظه اي حسين حرفي نزد،بعد با صدايي لرزان گفت:
- کسي نمي تونه تو رو به زور شوهر بده،ناراحت نباش،هرچي مصلحت باشه همون پيش مياد.
ناراحت گفتم:همين؟...
حسين پرسيد:خوب انتظار داري چکار کنم؟هرچي بهت مي گم بيام با پدرت صحبت کنم قبول نمي کني!بگو ديگه چه کار بايد بکنم؟
با بدجنسي گفتم:هيچي بشين دعا کن،نصيب کس ديگه اي نشم!
وقتي با حسين خداحافظي مي کردم،خودم هم مي دانستم که تا چه حد بدجنس بوده ام و بهش طعنه زده ام!
هوا تاريک شده بود که مهمانان از راه رسيدند.
دلم مي خواست به چشمشان زشت بيايم.
سلام سردي کردم و روي يک مبل نشستم.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
❤️💜💙💚💛❤️💜💙💚💛❤️💜💙
عزیزم... حسین ❤️...
می خواستم که مشق لیلی❤️ کنم...
نوشتم حسین❤️ ...
♡
اِنّےوُلِدتُلڪۍأحبِّڪ
متولدشدمتادوستتداشتہباشم...
#حسین_من♥️✨
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین😍 (روحی لک الفداه)
❤️💜💙💚💛❤️💜💙💚💛❤️💜💙