📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_دوازدهم
(طلاق حال و هوای خودش رو داره، از یه طرف خوش حالی که راحت شدی و از یه طرف احساس شکست خراش میندازه روی روح و روانت
حتی پشیمان می شی از این که طلاق گرفتی و پیش خودت می گی اگه برگرده حتما قبول می کنی،
چند برابر آرایش می کنی و بلندتر می خندی…
اما خب باز هم حرف ها اذیتت می کنن. خودت هم مدام خودت رو زجر می دی با مرور گذشته.
تازه اشتباهاتت را پیدا می کنی و چون خودت و نمی خواهی تقصیر را گردن کس دیگه بیندازی، اشتباهاتت رو متوجه می شی…
دلت جبران می خواد که یا غرورت نمی ذاره یا دیگه فرصت نیست و…
اعتراضی نبود به طلاق و حال روحی بعدش که نشنیده باشد. از خانواده و دوستان تا هرکس می دیدش.
حتی با گفتن جمله ترحم انگیز:شما که عاشق هم بودید دو سال!
این دو سال و دو سال بعدش را هر چه تف می کرد مزه اش از دهانش نمی رفت.
مثل زهر بود که تمام لحظاتش را تلخ کرده بود.دو سالی که خوش گذشته بود،
برایش حسرت می آورد و دوسال تلخ زندگیش هم،
پر از خاطراتی شده بود که یادآوری هر کدام روحش را آزار می داد.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سیزدهم
اوایل حس می کرد که راحت شده است. برنامه هایی داشت که برایشان جنگیده بود تا به آنها برسد و حالا باید لذتش را می برد و دنبال بقیه ی آرزوهایش هم می رفت.
هفته ها و ماه های اول بعد از طلاق با چند تا از دوستانش را خوش گذراند.
خانه ی جدا از خانواده گرفته و فرصت بیشتری داشت. دنبال کار می گشت و زمان های خالیش را مشغول صفحه ی اینستایش بود که حالا می توانست آن را بالا بکشد.
مخصوصا که می دانست شوهرش مدام او را چک می کند، با این که دیگر نسبتی هم بینشان نبود، اما هر شب که او بود حالش بهتر می شد.
خودش هم با یک شماره ی دیگر صفحه ی او را رصد می کرد. حتی چند بار هم چت کرد و جواب هم گرفت.
شوهرش از این جدایی ناراحت بود و برای زندگی از دست رفته متاسف! این باعث می شد که غرورمندانه به خودش ببالد که او هنوز می خواهدش و میتواند با سماجت بیشتر همه چیز را به نفع خودش پیش ببرد!
برای مخالفت با اطرافیان و اعتراض هایشان،
شاید هم برای نشان دادن حال روحی خوبش،
در فضای مجازی مشغول کار شد. راه پول درآوردن را زود یاد گرفت. لذت می برد از تعداد فالورهایش و افزایش هرروزه ی شان، حالا باید صفحه اش را شارژ ساعتی می کرد… درآمدش کم کم بیشتر هم می شد…
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🦋🍃🦋
ما را قــــرنطینه💢 کن در بیـــن الـــحرمین♥️
#حسین_مـن ❣
@romankademazhabi 🦋🍃🦋
🌸🌱🌸
🌸🌱
🌱یکی از درسهای مهم #کرونا این بود که همه بفهمند؛ 🌱جواب امر به معروف "به تو چه" نیست ...
🌱بدانند آلودگی یک نفر به همه ربط دارد👌
#امر_به_معروف
#کرونا
🌸🌱
🌸🌱🌸 @romankademazhabi
💞🌱💞🌱💞
مثل تفنگ !🔫
وقتی به یک تیر انداز ماهر تفنگی بدهند که بُردَش ۱۰۰۰متر است ،
او نمی تواند 👈هدف ۱۵۰۰متری را بزند
هرچند تیر اندازی ماهری باشد ، چون وسیله ی او قدرت
آن را ندارد که هدف ۱۵۰۰ متری را بزند❌
علم بشر هم بُردش در همین دنیا است و
نمی تواند هدف دورتر یعنی آخرت و جهان دیگر را بزند !😢
پس ما به چیزی نیاز داریم که بُردش تا به آخرت باشد که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم
هنگام شهادتشان آن را برای ما به جا گذاردند
#شهدا
#پیامبر
💞🌱💞🌱💞@romankademazhabi
⚜⚜
⚜
💢حکومت قرنطینه نکنه، میگن درحال کشتن ملته.😒 قرنطينه بکنه، میگند حکومت نظامی کرده😐
درخواست کمک نکنه، میگن اجازه همکاری بینالمللی نمیده.😒 درخواست بکنه، میگن فرو پاشید😐
از قبل قبر نکنه، میگن پروتکل رعایت نمیکنند.😒 قبر بکنه، مینویسن چقدر مردهاند😐
وَوَوَ...
خلاصه راحت باشین و غرتون رو بزنین 😒
مام میریم دنبال تهیه و توزیع ماسک رایگان و ضدعفونی خیابونا و...🙂😁
😐شماهم مشغول باش!😒😂😁😄
👌خودت فک کن معلومه چند چندی !!😐😝
#کرونا
#حکومت
#ماسک
#ضدعفونی
⚜⚜@romankademazhabi ⚜⚜
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✨حضرت استاد فاطمی نیا :
👌فراموشی و غفلت از 🌹امام زمان، بسیار ظلمت آور است . یاد آن حضرت نباید اختصاص به روز #جمعه و #دعای_ندبه داشته باشد و بس.
نکته ها از گفته ها ، ج ۱ ، ص ۱۲۷
#امام_زمان
🌹🌹@romankademazhabi 🌹🌹
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_نود_نهم فصل بیست و نهم تمام آن چند روز که ساکن
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صدم
با شوق به طرفش حرکت کردم. هنوز به وسط کوچه نرسیده بودم،که متوجه شدم ماشینی با سرعت به طرفم می آید. یک لحظه گیج سر جایم ماندم. مثل خرگوشی که افسون چشم های مار شده باشد،خشکم زده بود. همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. ماشین محکم به بدنم خورد و مرا در دنیای خواب و بیداری پرت کرد. آخرین تصویری که در خاطرم ماند چشمهای حسین بود که به اندازه نعلبکی گشاد شده و وحشت زده به من خیره مانده بود.
وقتی چشم باز کردم، مادرم را دیدم که نگران و اشک ریزان کنارم ایستاده بود. سرم را آهسته چرخاندم،در بیمارستان بودم. کم کم به یاد می آوردم که چه اتفاقی افتاده است. تصادف کرده بودم،البته با ماشین خودم نه، دستم تا بالای آرنج در گچ بود. سرم سنگین بود و گیج می رفت. بعد در باز شد و در میان بهت و تعجب من، حسین همراه پدرم وارد شدند. صدای مادرم را شنیدم: امیر بیا، الحمدالله چشماشو باز کرده...اما هنوز حرفی نزده...
پدرم جلو آمد، با دیدن چشمان باز من، اشک در چشمانش پر شد:خدایا شکرت!...
بعد صدای مادرم دوباره بلند شد:مهتاب جون...مادر!صدامو می شنوی؟...می تونی حرف بزنی؟
هر چقدر سعی می کردم،نمی توانستم حرفی بزنم.بعد دکتر سفیدپوشی جلو آمدو آمپولی داخل سرمم تزریق کرد.چشمانم سنگین شده بود و اتاق دور سرم می چرخید. در آخرین لحظه های بیداری،فکر کردم دیدن حسین در اتاق بیمارستان هم یک رویاست!یک رویای قشنگ!وقتی دوباره چشم باز کردم،سهیل را دیدم که تکیه به پنجره زده و چشمانش سرخ بود. با دیدن چشمان باز من،بدون رودربایستی به گریه افتاد،جلو آمد و دستم را گرفت:
- دختر تو که ما رو کشتی!آخه چی شد؟چرا حواستو جمع نمی کنی...
بعد باز آن رویای عجیب،حسین با پدر و مادرم وارد اتاق شدند.ولی انگار رویا نبود.چون حسین جلو آمد و با سهیل دست داد. پدرم به سهیل گفت:
- ایشون آقای ایزدی هستن،یکی از هم دانشگاهیهای مهتاب...اگه کمکهای ایشون نبود،معلوم نیست چه بلایی سر مهتاب می آمد.
صدای مادرم بلند شد:واقعا دستتون درد نکنه...ایشاالله از شرمندگیتون یک جوری در بیاییم.
باورم نمی شد. واقعا خواب نبود؟حسین با پدرو مادرم آشنا شده بود و داشتند با هم خوش و بش می کردند؟باور کردنی نبود. در چند روز بعد،فامیل و دوستانم دسته دسته به دیدنم می آمدند. تقریبا هر روز حسین سری به من می زد،البته حرف نمی زد ولی با نگاهش حالم را می پرسید. کم کم می فهمیدم که چه شده است. پرهام با سبد گل بزرگی به دیدنم آمد. حوصله حرف زدن با او را نداشتم،برای همین زود بلند شد و رفت. گلرخ و پدر و مادرش هم به دیدنم آمدند. یک بعد از ظهر،شادی و لیلا آمدند. یک دسته گل و بسته ای شیرینی هم برایم آورده بودند. شادی با خنده گفت:پس اون روز می گفتی کار دارم،کارت این بود؟...
لیلا هم خنده اش گرفته بود:کارات چقدر هیجان انگیز شده،نکنه بدل کاری و ما خبر نداریم؟
سرانجام وقتی هروکرشان تمام شد،پرسیدم:
- بچه ها کلاس ها شروع شده؟
لیلا جواب داد:نه بابا!تق و لقه.
با خستگی گفتم:یک چیزی برای من خیلی عجیبه...اون روز که از در دانشگاه بیرون آمدم انگار ماشینه منتظر بود تا از خیابون رد شم و بیاد بهم بزنه...هرچی فکر می کنم علتش رو نمی فهمم.
شادی ناباورانه گفت:به!تو هنوز نمی دونی جریان چیه؟
لیلا با آرنج زد تو پهلوی شادی،اما من گیج پرسیدم:کدوم جریان؟
هردو از جواب دادن طفره رفتند،بعد از آنکه دوستانم رفتند،حسین زنگ زد تا حالم را بپرسد. فوری پرسیدم:حسین،هنوز نفهمیدند کی با ماشین بهم زد؟
وقتی جواب نداد،دوباره گفتم:لیلا و شادی هم امروز یک چیزهایی می گفتند...چی شده که من خبر ندارم؟خوب به من هم بگید!
حسین نفس عمیقی کشید و گفت:خیلی خوب!...راستش کسی که با ماشین به تو زد شروین بود. نامرد انگار کشیک می داده کی تو از در دانشگاه میای بیرون،بعد هم که خودت دیدی چی شد!...وقتی افتادی همه هاج و واج مونده بودن چی کار کنن،اون دوستت که هیکل گنده ای هم داره شروع کرد به داد زدن و یک سری از پسرها با ماشین افتادن دنبال شروین، من هم تو رو با کمک لیلا بلند کردم،گذاشتم تو ماشین خودت،آوردم به نزدیکترین بیمارستان. بقیه اش روهم که خودت می بینی!
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay