eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃💠﷽💠🍃🍃🍃🍃🍃 💠زنها براي اينكه خود را بيان كنند به خود اجازه مي‌دهند كه از اقسام كلمات و «ترين‌ها» استفاده كنند. و مرد در برابر اينگونه الفاظ مبالغه‌آميز چون منظور زن را درك نمي‌كند واكنش‌هاي از خود نشان مي‌دهد. مردها حرفهاي زن‌ها را از روي معناي همين كلمات درك مي‌كنند و کنايه‌هاي زنها را متوجه نمي‌شوند. 💠وقتي زن مي‌گويد: "هيچ وقت به حرفهايم گوش نمی‌دهی" مرد حس مي‌كند كه زن دارد حرفي غير منطقي می‌زند. در صورتيكه معناي جمله زن اين است: "الان آن‌طوری که شايد به من توجه نمي‌كني و نیاز به توجه تو دارم." 💞💞💞@Be_soye_kamal💞💞💞
""خودسازی"" در برابر انتقادات اگر نادرست بود،بی اعتنا باشید اگر غیر منصفانه بود،عصبانی نشوید اگر از روی نادانی بود،لبخند بزنید اگر عادلانه بود،از آن درس بگیرید 🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🍃 روایتی از 🌹 به زبان همرزم باوفایش : «وقتی شد😭، صدام سه روز جشن عمومی در عراق اعلام کرد. پدافندهایشان به علت خوشحالی تا صبح می کوبیدند و فردایش در اخبارشان اعلام کردند که ۲۷ .... شهادت۲۲ اسفند۶۲ 🌹🌹 عملیات ، 🍃🌹@romankademazhabi🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_هشتم سینا با جواب داد: – فکر کنم تازه سجاده نشینی شروع شده باشه! اینا ت
📚 ❤️ من همیشه با پیشنهادای تو حال می کنم! – ممنون آقا! اول یه سوال کنم؟ – همه سوال هاتو یه جا بپرس! – ما مطمئنیم خونه موش داره دیگه! – داریم مطمئن تر میشیم! با این جواب امیر عملاً راه کار سینا در ذهنش پودر شد و فقط گفت: -پس باید مطمئن تر بشیم؟ – حتما! یه موش رو ببینی و بگیری فایده ندا۰۰۰ره! باید برسی به لونشون تا معدومشون کنی! تیم جایگزینت که اومد یه راست بیا این جا! تصاویر دوربینای حیاط رو تیم آرش داره بررسی می کنه، بیا! راستی تب کوچولوت قطع شد؟ لبخندی نشست روی صورت سینا و لب زد: – آره خدا رو شکر. هم تبش قطع شده، هم همه ی خونه رو به شور انداخته! امیر با خنده تماس را قطع کرد. تا ساعت هشت شب که شهاب کارش تمام بشود، سینا در اداره یک نمودار از رده ی سنی کادر موسسه و زن هایی که این مدت به آن جا رفت و آمد کرده بودند را در آورد: – ده درصد حدود ۱۶ تا ۱۸ دارند، چهل درصد ۱۸ تا ۲۴ دارند، بیست درصد ۲۴ تا ۲۷ دارند، سی درصد تا ۳۵ سال دارند که بین همه کادری که اونجا کار می کنن همون ۲۴ تا ۲۷ هستند که البته یکی دو نفر می خوره ۳۵ ساله باشن و به نظر من مدیر و مسئول موسسه باید باشن. اما آدمایی که امروز خیلی اومدن اون چهل درصد بودن. و یه چیزی که مهم بود همه با هم نیومدن اما هر کی اومد حدود چهار ساعت توی موسسه موند. این یعنی؛ شهاب سری تکان داد و گفت: – این یعنی اون ها اومدن برای دوره دیدن و البته دوره ای که دیدن برای همه یکسان نبوده! – یعنی دارن نیروسازی می کنن آقا امیر؟ امیر سری تکان داد و گفت: – امکان همه چیز هست. فقط این اطمینان رو باید داشته باشیم که این جا فقط لباس نمی دوزن و اسم خیاطی براشون یه پوششه! آقا شهاب؛ شما چه کردی؟ شهاب تصاویر لب تابش را انداخت روی صفحه ی اتاق امیر و گفت: – مسیر رفت همه رو امروز نتونستیم در بیاریم. چون بعضیا هنوز توی خیابونن و دارن خرید می کنن! بعضیا هم هنوز توی کافی شاپ و رستوران هستند با دخترا و پسرای دیگه. اما بچه ها دارن آمارا رو دقیق می دن. شما می تونید ببینید! دو روز بعد شهاب مسیر رفت و آمد و منزل تمام زنان را مقابل سینا گذاشت و گفت: – نمیشه قطعی گفت که این مسیر هر روزه ی همه شونه. اما بالاخره میشه کلی یه نتیجه ای گرفت. حداقل یه هفته وقت نیازه که بتونم بهت بگم کدومشون مورد خوبیه برای کار ما! سینا به تفکیک موردها را مرور کرد و بهترین روش را حذفی دید و یک سوال: – سر به هوا ترینشون کدومه؟ ….. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ شهاب با چشم هایی گرد شده و ابروهایی پریده گفت: – می گم یه هفته بعد، تو سوال سخت می پرسی! سینا قاطعانه گفت: – فقط تا فردا شهاب. تا فردا به من مورد و مکانی که میشه نفوذی بشه رو می گی! و از سر میز بلند شد و رفت، اما قبل از این که بیرون برود دوباره رو کرد سمت شهاب و گفت: – تا امشب گزارش کامل همراه با نظر خودت رو می خوام! بعدش یه کله پاچه مهمون منی! چطوره؟ هوم؟ الان دیگه اون چشم و ابروتو جمع کن! شب ساعت یازده شهاب تمام موردها را دوباره برای سینا چید و مسیر رفت و آمد همه را بررسی کرد. هم روی مورد باید دقت می کردند و هم زمانی که می خواستند میکروفون را نصب کنند. شهاب گفت: -یه چیزو حواست باشه، اگر شب موقع برگشت میکروفون رو نصب کنی، ممکنه فردا با یه کیف دیگه بزنه بیرون و بیاد محل کارش! کلا اینا در حال تیپ عوض کردنن! -وای… نگو که مسیر آمدنشون رو باید بررسی کنی و دو روز وقت می خوای! شهاب دستی کوبید پشت کمر سینا که نیم متر پرت شد جلو: – داداشت تمام و کمال کار انجام میده. سینا با گزارش تکمیلی که شهاب داد مسیر دو تا از زن ها را بررسی کرد. سوژه ای که سینا انتخاب کرد؛ یک زن بیست و شش ساله و عاشق پوشیدن لباس لی بود. این کار خودش بود و قرار شد شهاب هم برود سراغ سوژه ی بعدی. این دو نفر افرادی بودند که می شد از طریق آن ها به فضای داخلی خانه راه پیدا کرد. سینا همراه نیرویش افسر عملیات رفت سمت مترو و شهاب سمت میدان آزادی! زن که در تور قرار گرفت… همراهش شد تا شلوغی مزخرف مترو. تمام زوایای این ایستگاه را حفظ بود و نقطه ی اصلی وصل میکروفون را در نظر داشت. نگاهی به نیرو انداخت و او سری تکان داد. زمان وصل میکروفون که رسید، نیرو مقابل زن قرار گرفت و کیف دستیش را رها کرد. تمام محتویات کیف پخش زمین شد. نیرو عصبی و با ناراحتی رو به زن گفت: – خانوم… خانوم! این چه وضعشه؟ زن کمی عقب کشید و هراسان از عکس العمل او خم شد تا وسایل را جمع کند. وسایل کیف بیشتر از آنی بود که راحت جمع شود و غرغرهای نیرو، زن را وادار کرد تا بنشیند و کیفی که رو دوشش بود را زمین بگذارد. سینا خودش را رساند. نشست و گفت: – زن ها همیشه گیجند. ببین خانم با کیف این آقا چه کار کردی؟ نیرو با ابروهای در هم رفته از زن دفاع کرد: – نه آقا خب این خانوم حتما کار داشتند که عجله کردند. الان هم با هم جمع می کنیم. شما زحمت نکشید. خانم شما هم خودتون رو ناراحت نکنید. حین گفتگو، سینا میکروفون را نصب کرد. وسایل جمع شد و نیرو با زن همراه شد! زن از موقعیت پیش آمده راضی بود، سر صحبت را با نیرو باز کرد و چرایی عجله اش را گفت. فرصت پدید آمده بود. بعد از مترو هم با توجه به هم مسیر شدنشان نیرو را کشاند سمت محل کارش. معلوم نبود او دارد تور پهن می کند یا نیرو! سوژه ی شهاب اما، امروز مثل دو روز قبل با اتوبوس که نیامد هیچ، اصلاً نیامد. شهاب ت.م را گذاشت و خودش رفت اداره برای رصد هدایت بقیه ی تیم… تمام زن های دیگر هم مدل رفت شان را عوض کرده بودند. با سینا تماس گرفت: -شما و خانم سلامتید؟ 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_نود_ششم فصل بیست و هفتم امتحانها شروع شده بود و
📚 📝 نویسنده ♥️ غمگين پرسيدم : حسين تو چيزي به حراست گفتي ؟ صداي رنجيده حسين بلند شد : تو به من شك داري ؟ ... ولي نه خيالت راحت اين آدم آنقدر شر و پرروست كه هزار تا شاكي داره .من چيزي نگفتم. آسوده گفتم : خوب ببخش كه از خواب بيدارت كردم . حسين خنديد : بعد از سالها فكر اينكه كسي به جز خدا توي اين دنيا به فكرمه و برام نگرانه مثل يك رويا مي مونه! دلم مي خواد هميشه تو اين روياي خوش باشم. دلجويانه گفتم : هميشه به فكرت هستم برو بخواب كاري نداري ؟ صداي حسين گوشي را پر كرد : نه عزيزم خيلي ممنون كه به فكرم بودي .شب به خير ! با خنده گفتم : البته صبح به خير ! گوشي را گذاشتم و با آسودگي به خواب رفتم. كم كم حادثه ان روز را به فراموشي مي سپردم و از اينكه ديگر شروين به دانشگاه نمي آمد و مايه عذابم نمي شد خوشحال بودم. آخرين امتحان را هم با موفقيت پشت سر گذاشتم. هنوز دو هفته تا ثبت نام ترم جديد مانده بود.قرار بود اين دو هفته با سهيل و گلرخ به ويلايمان كه در يكي از شهرهاي زيباي شمالي واقع شده بود برويم. پدرم هم به خودش مرخصي داده بودتا همه با هم به سفر برويم. شب قبل از حركتمان به حسين زنگ زدم . مي خواستم ازش خداحافظي كنم. تا گوشي را برداشت گفتم : - سلام حسين . خنديد : بابا بذار من گوشي را بردارم . از كجا مي دوني منم ؟ با حاضر جوابي گفتم : خوب جز تو كسي توي خونه نيست هست ؟ فوري گفت : نه بابا هيچ كس نيست البته علي تازه رفته شام پيش من بود. - پس بهت خوش گذشته . - اره به خصوص اينكه شنيدم مي خواد ازدواج كنه . از بعداز اون قضيه يك جوري معذب بودم كه چرا ازدواج نمي كنه هر بار هم بحث پيش مي آمد موضوع حرف رو عوض مي كرد... حالا خيلم راحت شد . خوب تو چطوري ؟ - خوبم زنگ زدم ازت خداحافظي كنم؟ صداي حسين پر از نگراني شد : براي چي ؟ به شوخي گفتم : ديدم من وتو اصلا به درد هم نمي خوريم گفتم از اين بيشتر وقت تلف نكنيم. حسين ساكت ماند . نتوانستم خودم را كنترل كنم وخنده ام گرفت . صداي حسين بلند شد : - منو سر كار مي ذاري ؟ همانطور كه مي خنديدم گفتم : بنده غلط بكنم شما رو سر كار بذارم واقعا زنگ زدم ازت خداحافظي كنم فردا داريم مي ريم شمال ... حسين نفس عميقي كشيد : كي مي اي؟ - وقت گل ني ! - مهتاب جدي مي گم . كمي فكر كردم و گفتم : فكر كنم يه هفته بمونيم. حسين ناراحت پرسيد : بهم زنگ مي زني ؟ - قول نمي دم . ولي اگه شد حتما زنگ مي زنم. - بهت خوش بگذره مواظب خودت باش. از همان لحظه كه گوشي را گذاشتم دلم برايش تنگ شد. هوا حسابي سرد بود و صبح زود بيدار شدن مكافات بود. در طول راه مادرم كمي ناراحت بود . دلش مي خواست نازي و پسرش را هم دعوت كند كه پدرم مخالفت كرده بود. كم كم هوا روشن مي شد و از سوز و سرمايش كاسته مي شد. سهيل و گلرخ هم از پشت سرمان مي آمدند. چند ساعت بعد با بالا آمدن افتاب كنار جاده ايستاديم تا صبحانه بخوريم. گلرخ سرشار از انرژي و نشاط بود. با همه شوخي مي كرد و ميخنديد. دختر خوب و مهرباني بود و من خيلي دوستش داشتم. اخمهاي مادرم سر سفره صبحانه هم باز نشد. عاقبت پدرم آهسته و آرام شروع به صحبت با مادرم كرد و هر دو از سفره صبحانه فاصله گرفتند. سهيل با خنده گفت : - اخ اخ عجب زن ذليل ! گلرخ فوري گفت : خدا كنه ارثي باشه ! چقدر از اينكه با هم بودند خوشحال به نظر مي رسيدند . شادي شان به من هم سرايت كرده بود احساس نشاط و سرزندگي داشتم. نزديكي هاي ظهر سرانجام به ويلا رسيديم. همه چيز تميز و مرتب در انتظارمان بود. گلي خانوم زن مش صفر باغبان همه جا را تميز و برايمان ناهار هم درست كرده بود. البته مادرم باز نازكرد كه نمي تونه از غذاهاي شمالي بخوره وسير فشارش رو پايين مي بره. به هر ترتيب پدرم وسهيل رفتند تا ناهار بگيرند و بر گردند. در ختان خشكيده و منتظر رو به اسمان نگاه مي كردند.هوا سرد بود و آسمان ابري نم نم مي باريد. انگار از وقتي با حسين آشنا شده بودم متوجه اطراف و اطرافيانم مي شدم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ ساعتي بعد گلي خانم در زد تا ببيند كاري نداريم و اگر كمكي مي خواهيم به كمك بيايد. مادرم روي مبل دراز كشيده بود و گلرخ رفته بود لباس عوض كند. بنابراين خودم جلوي در رفتم. گلي تقريبا جوان بود با صورت استخواني و يك بيني عقابي و برجسته چشمهاي ريزش نمناك بود. ابروان پرپشتش بالاي چشمانش را احاطه كرده بود. يك پيراهن قرمز با گلهاي درشت صورتي و يك شلوار گشاد مشكي به تن داشت. روي پيراهنش فقط يك جليقه قهوه اي و رنگ و رو رفته پوشيده بود. در تعجب بودم كه در ان هواي سرد چطور طاقت مي اورد كه با لهجه شيرينش پرسيد : خانوم كوچيك كومك نمي خواي ؟ مادر از روي مبل فرياد كشيد : گلي اگه ناهار نخوردي بيا اين غذا رو بردار ببر. گلي خانوم سري تكان داد وگفت : بله ؟ بعد رو به من پرسيد : مادرتون چي فرمود ؟ آهسته گفتم : از نهار تشكر كرد .خيلي خوشمزه بود دستتون درد نكنه . صورت زمختش از هم باز شد . وقتي در را بستم رو به مادر گفتم : - مامان چرا دل اين بدبخت رو مي شكونيد ؟ با اين فقر و نداري از پول خودش براتون ناهار درست كرده حداقل نمي خوريد تشكر كنيد يكهو مادرم روي مبل نيم خيز شد : مهتاب توانگار واقعا سرت خورده به جايي ها ! من بيام از گلي تشكر كنم؟ تمام خرج زندگي و جا و مكانش رو از ما داره ... صلاح ديدم بحث را ادامه ندهم چون مادرم منتظر بهانه بود تا دق و دلي نيامدن دوست جون جوني اش را رو سر من خالي كند. به خصوص اينكه هر بار حرف كوروش به ميان امده بود ازش خواسته بودم خودش يكجوري جواب رد بدهد. گلرخ در سكوت شاهد حرفهاي ما بود آهسته دنبالم به اتاق امد و در اغوشم كشيد و زيرگوشم زمزمه كرد : - قربون دل مهربونت برم مهتاب ! هيچ فكر نمي كردم اينقدر دل نازك باشي! بعد از ناهار مادر و پدرم رفتند تا كمي استراحت كنند. سهيل و گلرخ هم براي قدم زدن بيرون رفتند. من ماندم و يك دنيا دلتنگي براي حسين. آهسته ازويلا بيرون آمدم . حياط بزرگمان وقتي سر سبزي نداشت لخت و كوچك به نظر مي رسيد. گلي خانم گوشه اي نشسته بود و توي تشت فلزي بزرگ رخت مي شست. دستهايش از سرما قرمز شده بود . رفتم جلو و سلام كردم . خودش را كمي جم و جور كرد و با مهرباني پاسخم را داد. چند لحظه اي خيره به حركات منظمش ماندم. بعد بي اختيار پرسيدم : - گلي خانوم شما بچه ندارين ؟ نمي دانم چه اثري در اين سوال بود كه ناگهان صورتش در هم رفت و چشمانش پر از اشك شد. سري تكان داد و با صدايي خشدار گفت : - الان ندارم ، ولي داشتم. با تعجب پرسيدم : يعني چي ؟ دماغش را با صدا بالا كشيد : اي خانوم ! ... سر گذشت من خيلي طولاني و ناراحت كننده است. شما جووني بايد شاد باشي بخندي اگه به حرفهاي من گوش بدي به جز غصه نصيبت نمي شه ! دلم برايش سوخت . انگار خيلي حرف تو دلش داشت. بامهرباني گفتم : - من كه كاري ندارم هوا هم كه ابري و بارونيه پس بهترين كار اينه كه به داستان زندگي شما البته اگه دوست داشته باشي تعريف كني گوش بدم. گلي با آستين لباسش عرق از پيشاني گرفت و گفت : اينطوري يخ مي زني من عادت دارم ولي شما زود سرما ميخوري بيا بريم تو اتاق تا برات بگم. با ذوق و شوق بلند شدم و منتظر ماندم تا لباسها را آب كشيد و روي بند پهن كرد بعد به طرف اتاق كوچك و گلي شان راه افتاد. منهم به دنبالش، جلوي در منتظر ماند تا اول من وارد شوم. پرسيدم : مش صفر نيست ؟ سري تكان داد و گفت : نه ! بفرما! كفشهايم را در اوردم وداخل شدم. هواي داخل اتاق با بيرون زياد فرقي نداشت. روي زمين يك قالي خرسك لاكي رنگ انداخته بودند. يك گوشه اتاق رختخواب قرار داشت كه رويش ملافه سفيد كشيده شده بود. طرف ديگر اتاق روي يك ميز چوبي و رنگ و رو رفته تلويزيون كوچكي گذاشته بودند. بالاي اتاق دو پشتي تركمن كه رويشان با سليقه تورهاي سفيد انداخته بودند. تكيه به ديوار اشت. روي طاقچه اتاق يك آينه يك گلدان پر از گلهاي مصنوعي زرد و قرمز و دو قاب عكس قرار داشت. يك مقدار خرده ريز هم جلو ي آينه پخش بود. روي ديوار يك تابلوي كوچك « وان يكاد... » و يك عكس از رهبر انقلاب به چشم ميخورد. كنار تلويزيون سماور برقي و استكانهاي تميز كه داخل يك سيني دمر شده بودند قرار داشت. تمام وسايل اتاق همين بود. عجيب دلم گرفت. گلي خانم كنار بساط چاي نشست و سماور را روشن كرد. بعد رو به من كرد و گفت : - ماشاالله مهتاب خانم شماچقدر بزرگ شدين. شماها بزرگ مي شين و ماها پير ! بعد نگاهش به دور دستها خيره شد و لبهايش نيمه باز ماند. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل بیست و نهم تمام آن چند روز که ساکن ویلا بودیم،هوا ابری و بارانی بود. به تنها کسانی که واقعا خوش می گذشت،سهیل و گلرخ بود.مادرم، تا وقتی برمی گشتیم اخمهایش از هم باز نشد وپدرم برای اینکه دل مادرم را بدست بیاورد،دست به هر کاری زد. من هم که دلم برای حسین تنگ شده بود،لحظه شماری می کردم تا برگردیم،اما مادرم همیشه در ویلا بودو نتوانسته بودم به حسین زنگ بزنم. با لیلا تماس داشتم،چندتا از نمره ها آمده بود که نتیجه ما سه نفر،تقریبا مثل هم و خوب بود.سرانجام وقت رفتن فرا رسید.از خوشحالی،شب را درست نخوابیده بودم.شب قبل از گلی خانم و مش صفر خداحافظی کرده بودم. صبح زود،دوباره دو ماشین پشت سر هم به طرف تهران حرکت کرد. مادرم هم خوشحال بود،چون حوصله اش سر رفته بود،وقتی به خانه رسیدیم،نزدیک ظهر بود. گلرخ و سهیل یکراست رفتند به خانه پدر گلرخ، پدر هم بعد از شستن دست و صورتش رفت تا غذا بگیرد. از فرصت استفاده کردم و تند تند شماره خانه حسین را گرفتم. ظهر جمعه بود و می دانستم خانه است.بعد از چند زنگ،عاقبت گوشی را برداشت.صدایش گرفته و خش دار بود،آهسته گفتم:سلام،حسین. چند ثانیه ساکت بود.بعد صدایش پر از شادی و خوشحالی شد: - مهتاب،عزیزم...تو کجایی؟چرا بهم زنگ نزدی؟ با لحن پوزش خواهانه ای گفتم:نمی تونستم.تمام مدت همه دور و برم نشسته بودند و نمی شد تلفن زد.تو چطوری؟ صدات گرفته...سرما خوردی؟ - نه سرما نخوردم.چند روزه زیاد سرفه می کنم به خاطر همین صدام گرفته و... با نگرانی گفتم:دکتر رفتی؟ - آره،یکی،دو روز بیمارستان بودم.ولی خیالت راحت باشه.حالا خوبم.خودت چطوری؟خوش گذشت؟ صادقانه گفتم:نه،اصلا خوش نگذشت.همه اش بارون می اومد.حوصله ام حسابی سر رفت. صدای مادرم که مرا صدا می زد،گفتگویمان را قطع کرد.حسین با عجله گفت: - فردا روز ثبت نام می بینمت. گوشی را گذاشتم و با به یادآوردن فردا،خوشحال و خندان به کمک مادر رفتم.صبح زود،بدون زنگ زدن به لیلا،فوری سوئیچ ماشین را برداشتم و به طرف دانشگاه راه افتادم.تمام دیشب،در رختخواب غلت می زدم،هیجان دیدار حسین نمی گذاشت راحت بخوابم. داخل دانشگاه مثل هر ترم، شلوغ بود.به اطراف نگاه کردم تک و توکی پسر توی محوطه بودند اما از حسین خبری نبود.چند دقیقه بعد لیلا و شادی هم رسیدند.شادی با دیدنم فوری گفت:ای بی معرفت!تو اینجایی؟ما رفتیم دم خونه دنبالت! صورتش را بوسیدم و گفتم:فکر کردم شاید یادتون بره،خودم اومدم. لیلا نگاه معنی داری کرد و گفت:حتما بعدش کار داری؟ خندیدم:آفرین به تو بچه باهوش! در شلوغی و دادو فریاد گم شدیم.مشغول نوشتن واحدهای انتخابی در برگه بودیم که از گوشه چشم حسین را دیدم.مشغول صحبت با یک پسر دیگر بود.تصمیم گرفتم همه کارها را انجام بدهم و فقط پول دادن را به عهده لیلا بگذارم.رفتیم طبقه بالا و امضای مدیر گروه را گرفتیم،بعد به طرف خدمات کامپیوتری راه افتادیم و برگه ها را دادیم،باید منتظر می ماندیم تا صدایمان می کردند.یکساعت بعد،صدایمان زدند:مجد، یاوری،اقتداری!کدهای شماره 210 همه پر شده... آنقدر کد جابجا کردیم تا عاقبت کارمان درست شد.لیلا رو به ما پرسید: - می آیید بریم بانک یا نه؟ شادی فوری گفت:من که الان خسته ام!این فیش هم تا دو روز فرصت داره...من فردا می رم. با خنده گفتم:من هم کار دارم.ولی اگه تو داری میری بانک فیش منو هم بریز به حساب!لیلا با خشم گفت:چشم!بابای بنده دیشب گنج پیدا کرده...پول تو هم میده! خندیدم:گمشو!کی خواست توی گدا پول منو بدی.خودم پول آوردم. بعد دو بسته اسکناس پانصد تومانی از کیفم درآوردم و به طرفش گرفتم. لیلا متعجب گفت:مگه صد تومن شده؟... شهریه ام نزدیک به پنجاه هزارتومن شده بود،یک بسته را دوباره در کیفم گذاشتم و یک بسته را دوباره به لیلا دادم.به اطراف حیاط نگاه کردم حسین نبود،حتما بیرون منتظرم بود.از بچه ها خداحافظی کردم و به طرف در رفتم.وقتی از در دانشگاه بیرون آمدم،حسین را دیدم که آنطرف خیابان کنار ماشین من،منتظرایستاده است. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁﷽❁ ❤️ 🌿ڪربَلایـے شـدنِ مـا♡ 🌷بہ همین سادگـے اسٺ♡ 🌿دَسـٺ بَر سینـہ گذاریـم♡ 🌷و بگوییـم ، حُسیـْـن♡ 🌞 ❤️ ☺️ 🌷🌿@romankademazhabi🌿🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این روزا بیشتر باخودمون اشتی شدیم مگه نه؟!😁 دارم فکر میکنم حتما باید قرنطینه می‌شدیم تا یکم لا‌به‌لای کتابا و فیلما و .. دنبالِ معنای زندگیمون بگردیم؟! 😁😊🦋🍀💞📝👌 @romankademazhabi 👌📝💞🍀🦋😊😁
✅ به قضاوت دیگران اهمیت ندید😊 👇چرا؟؟! 💠 طبق نتایج روانشناسان به طور میانگین ۹۰٪ کسانی که به برداشت دیگران اهمیت میدهند😕 و زندگیشان را بر مبنای حرف دیگران میسازند از بقیه غمگین ترند.😞 👌♦️اصلا اونایی که برای خودشون زندگی میکنند غم ندارند که!😊 😊❣😊❣😊❣ @romankademazhabi 😊❣😊❣😊❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_دهم شهاب با چشم هایی گرد شده و ابروهایی پریده گفت: – می گم یه هفته بعد
📚 ❤️ سینا فقط به گفتن الحمدلله کفایت کرد. با ورود زن به داخل ساختمان، آرش، میکروفون را فعال کرد. سینا جای گزینی برای خودش گذاشت و رفت کنار تیم. آن روز غیر از بگو بخندها و شوخی های زنانه و درد دل ها چیز خاصی عاید سینا نشد. شهاب کلافه از دست زن ها گفت: – حرفه ای کار می کنند. امروز تمامشون به غیر از مورد سینا مسیر رفت و برگشتشون تغییر کرد. حتی پنج نفرشون آخرش رفتن خونه ای غیر از خونه ی دو شب پیش و تا الان هم بیرون نیومدن. منم دیگه کل تیم رو مرخص کردم. گفتم اول وقت برن سر همین آدرسا، متوجه می شیم که شب رو موندن یا نه! سینا رو کرد به امیر و گفت: – نیرویی که کمک من بود با مورد تونست وارد گفت و گو بشه. الان روند رو ادامه بده باهاش یا نه؟ امیر کمی تامل کرد و گفت: – تا دو روز ارتباط نگیره، اما خیلی عادی سوار مترو بشه! طوری که زن ببینه! اجازه هم بدید که زن خودش ابراز آشنایی کنه. مورد خیلی تحویل نگیره و بعد هم بحث کارش رو پیش بکشه که یه سفر خارجی داره و سرش شلوغه…! روز بعد زن در همان مسیر قرار گرفت و وقتی ت.م به سینا اطلاع داد که کیف دیروز همراهش هست، سینا نفس عمیقی کشید و چشم بست. زن با دیدن نیرو که با کت و شلوار همراه کراوات وارد مترو شد؛ کم کم نزدیک آمد و اظهار آشنایی کرد. حتی در مترو سمت خانم ها نرفت و همراه نیرو وارد کابین آقایان شد. نیرو توانست شماره ای از دختر بگیرد ظاهراً که تا این جا موفقیت آمیز بود. شنود آن روز تا شب گرچه یک سری اسامی و یک سری برنامه ریزی ها را که برای جمع گنگ بود را داد اما فردا که زن کیفش را تغییر داد عملاً رابطه با داخل مجموعه قطع شد. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ (طلاق حال و هوای خودش رو داره، از یه طرف خوش حالی که راحت شدی و از یه طرف احساس شکست خراش میندازه روی روح و روانت حتی پشیمان می شی از این که طلاق گرفتی و پیش خودت می گی اگه برگرده حتما قبول می کنی، چند برابر آرایش می کنی و بلندتر می خندی… اما خب باز هم حرف ها اذیتت می کنن. خودت هم مدام خودت رو زجر می دی با مرور گذشته. تازه اشتباهاتت را پیدا می کنی و چون خودت و نمی خواهی تقصیر را گردن کس دیگه بیندازی، اشتباهاتت رو متوجه می شی… دلت جبران می خواد که یا غرورت نمی ذاره یا دیگه فرصت نیست و… اعتراضی نبود به طلاق و حال روحی بعدش که نشنیده باشد. از خانواده و دوستان تا هرکس می دیدش. حتی با گفتن جمله ترحم انگیز:شما که عاشق هم بودید دو سال! این دو سال و دو سال بعدش را هر چه تف می کرد مزه اش از دهانش نمی رفت. مثل زهر بود که تمام لحظاتش را تلخ کرده بود.دو سالی که خوش گذشته بود، برایش حسرت می آورد و دوسال تلخ زندگیش هم، پر از خاطراتی شده بود که یادآوری هر کدام روحش را آزار می داد. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ اوایل حس می­ کرد که راحت شده است. برنامه­ هایی داشت که برایشان جنگیده بود تا به آن­ها برسد و حالا باید لذتش را می­ برد و دنبال بقیه­ ی آرزوهایش هم می­ رفت. هفته­ ها و ماه­ های اول بعد از طلاق با چند تا از دوستانش را خوش گذراند. خانه ­ی جدا از خانواده گرفته و فرصت بیشتری داشت. دنبال کار می­ گشت و زمان­ های خالیش را مشغول صفحه­ ی اینستایش بود که حالا می­ توانست آن را بالا بکشد. مخصوصا که می­ دانست شوهرش مدام او را چک می­ کند، با این­ که دیگر نسبتی هم بینشان نبود، اما هر شب که او بود حالش بهتر می­ شد. خودش هم با یک شماره­ ی دیگر صفحه­ ی او را رصد می­ کرد. حتی چند بار هم چت کرد و جواب هم گرفت. شوهرش از این جدایی ناراحت بود و برای زندگی از دست رفته متاسف! این باعث می­ شد که غرورمندانه به خودش ببالد که او هنوز می­ خواهدش و می­تواند با سماجت بیشتر همه­ چیز را به نفع خودش پیش ببرد! برای مخالفت با اطرافیان و اعتراض ­هایشان، شاید هم برای نشان دادن حال روحی خوبش، در فضای مجازی مشغول کار شد. راه پول درآوردن را زود یاد گرفت. لذت می­ برد از تعداد فالورهایش و افزایش هرروزه­ ی­ شان، حالا باید صفحه­ اش را شارژ ساعتی می­ کرد… درآمدش کم ­کم بیشتر هم می­ شد… 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🍃🦋 ما را قــــرنطینه💢 کن در بیـــن الـــحرمین♥️ @romankademazhabi 🦋🍃🦋
🌸🌱🌸 🌸🌱 🌱یکی از درسهای مهم این بود که همه بفهمند؛ 🌱جواب امر به معروف "به تو چه" نیست ... 🌱بدانند آلودگی یک نفر به همه ربط دارد👌 🌸🌱 🌸🌱🌸 @romankademazhabi