eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_پنجاه_سوم همان لحظه تلفن همراهش زنگ زد و سهيل
📚 📝 نویسنده ♥️ جلوى آينه مشغول تماشاى خودم در آن لباس بچه گانه بودم كه مادرم وارد اتاق شد. در دستش ملافه و بالش به چشم مى خورد، با ديدنم خنديد: - واى! اين لباس خواب هنوز اينجاست؟ - آره، چقدر هم راحته، مى خواى ملافه ها رو عوض كنى؟ مادرم سر تكان داد: آره، از وقتى تو رفتى آنها رو عوض نكرده ام. با تعجب نگاهش كردم: چرا؟ يادتون رفته بود؟ مادرم با دلتنگى گفت: نه، وقتى خيلى دلم برات تنگ مى شد مى آمدم و تو رختخوابت مى خوابيدم. هنوز بوى تو رو مى ده... انقدر اشک مى ريختم تا خوابم مى برد. ولى الان كه خودت اينجايى ديگه دلم نمى گيره، ملافه ها خيلى كثيف شده، بايد عوض بشه! جلو رفتم و خودم را در آغوش مادرم انداختم. آن لحظه چنان احساس خوشبختى و سعادت مى كردم كه در وصف نمى گنجيد. پايان فصل 45 فصل چهل و ششم استاد از كلاس خارج شد و صداى قهقهۀ آيدا بلند شد. شادى با حرص گفت: - زهر مار! آيدا با حالتى نمايشى دستانش را در هوا بلند كرد و تكان داد: - بچه ها، ارائه درس ريز پردازنده اونهم تو تابستون به نظرتون عجيب نيست؟ ليلا بى حوصله گفت: باز چه نتيجه اى مى خواهى بگيرى؟ شادى فورى گفت: زرت و پرت بيخودى مى كنه... آيدا حرفش را قطع كرد: اگه زرت و پرته تو چرا رنگ و روت مثل گچ ديوار شده؟ با كنجكاوى پرسيدم: خوب حرفتو بزن. آيدا نگاهى به شادى انداخت و با آب و تاب گفت: تا به حال سابقه نداشته درس ميكروپروسسور تو تابستون ارائه بشه، حالا چرا اين ترم شده؟... داستان داره! اين حضرت آقاى راوندى تازه از دانشگاه شريف فارغ التحصيل شدن، فوق ليسانس هوش مصنوعى! گفتن کجا بهتر از دانشگاه آزاد تا جناب آقا، آموخته هاشون رو محک بزنن؟! ولى اين وسط شادى بينوا اسير شده... تا حالا از خودتون پرسيديد شادى كه هميشه ته كلاس مى نشست، چى شده كه رديف جلو جا مى گيره و با كشمكش و دعوا روى صندلى هاى جلو مى شينه؟ شادى با حرص گفت: فضول رو بردن جهنم! آيدا قهقهه زد: گفت هيزمش تره! ادامه داره... حضرت آقاى راوندى هم تا چشمش به شادى مى افته يک سرى چرند و پرند به جاى درس ريز پردازنده مانوى بدبخت، به خورد ما مى ده! بنده كه ترم پيش اين درس رو افتادم، ملتفتم! من و ليلا به شادى خيره شديم كه سرش را پايين انداخته و به كفش هايش نگاه مى كرد. با خنده گفتم: عاقبت دم تو هم به تله گير كرد، بله؟ ليلا هم خنديد: مثل اينكه خيلى هم آيدا چرت و پرت نمى گه، نه؟ شادى با غيظ گفت: گيرم كه اينطور باشه، آخه به شما چه؟ آيدا دست به كمر زد: پس به كى مربوطه؟ اين دو تا بى معرفت كه منو عروسى دعوت نكردن، براى تو يكى تله گذاشتم كه تا خواستى بگى بله، مجبور باشى منو هم دعوت كنى! شادى در حاليكه وسايلش را جمع مى كرد، گفت: شتر در خواب بيند پنبه دانه... به آيدا كه كيفش را روى شانه اش جا به جا مى كرد، نگاه كردم و گفتم: - تو خودت چى؟ خبرى نيست؟ لبخند غمگينى بر لبانش نشست دستى رو شانه اش كشيدم ودلجويانه گفتم: گويند كه سنگ لعل شود در مقام صبر... همانطور كه از در بيرون مى رفت، گفت: آرى شود! وليک به خون جگر شود. ليلا آهسته گفت: همه يک جورى بدبخت و گرفتارن. شادى خنديد: خانم پرنسس، لطفا راجع به بدبختى حرف نزن كه به خنده مى افتم! در ميان بهت و حيرت ما، ليلا به گريه افتاد. شادى دستپاچه جلو رفت و دستش را گرفت: - بابا چى شده؟ ببخشيد... از دست من ناراحت شدى؟ ليلا سر تكان داد. بريده بريده گفت: نه، كاسه صبر خودم لبريز شده... دست ليلا را گرفتم و گفتم: بياييد بريم خونۀ من، با هم حرف مى زنيم، ناهار هم مى ريم بيرون. شادى فورى گفت: من كه موافقم. ليلا دماغش را بالا كشيد: مهرداد خبر نداره... نمى تونم بيام. شادى دست در كيفش كرد و موبايلش را درآورد: بيا، بهش زنگ بزن. ليلا در ميان اشكهايش لبخند زد: خودم دارم، يادش نبودم. من و شادى راه افتاديم تا ليلا راحت صحبت كند. چند دقيقه بعد، جلوى در به ما رسيد با خوشحالى گفت: بريم، منم مى يام. من سوار ماشين خودم شدم و ليلا و شادى هم در بنز آخرين مدل ليلا نشستند. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ وقتى به خانه رسيديم فورى مانتو و مقنعه ها را در آورديم و دست و رويمان را شستيم. به سرعت كترى را پر از آب كردم و روى گاز گذاشتم، يک سبد ميوه و چند پيش دستى هم روى ميز گذاشتم و به ليلا كه در فكر فرو رفته بود، نگاه كردم. از وقتى حامله شده بود يک جورى افسرده و كسل بود. صورتش در هم و زير چشمانش گود افتاده بود. شادى يک هلو برداشت و گفت: - تو از چى ناراحتى ليلا؟ هر كى تو رو مى بينه فكر مى كنه تو بهشتى... ليلا پوزخند زد: آره، از دور دل مى برم و از نزديک زهره. با ملايمت پرسيدم: آخه چرا؟ تو كه راضى بودى. ليلا نفس عميقى كشيد و گفت: تازه مى فهمم چه اشتباهى كردم. از يک طرف مقابل خانواده هستم، از طرف ديگه مهرداد بلاى جونم شده. شادى غمگين پرسيد: آخه چرا؟ - مهرداد اصلا حوصله رفت و آمد با فاميل رو نداره، از صبح تا شب با دوستاى دوران مجردى اش مى ره بيرون، تا اعتراض مى كنم مى گه خوب تو هم برو! دوستاش يک عده آدم عوضى و تازه به دوران رسيده ان! از اون آدمهايى كه حسابى به سر و وضعشون مى رسن و با پولهايى كه از طريق دلالى درآوردن همه جور تفريح و عيش و نوش مى كنن، از قمار و مشروب و مواد مخدر تا خانم بازى و كثافت كارى هاى ديگه، همه فن حريفن! مهرداد هم باهاشون قاطى شده، وقتى هم بهش مى گم دوستات آدماى فاسد و عياشى هستن، پوزخند مى زنه و مى گه آدمى كه پولداره اگه استفاده نكنه احمقه! هر چى مى گم تو كه اونهمه آمدى خواستگارى و پاشنه در خونه رو از جا درآوردى، چطور حالا منو ول كردى و دنبال تفريح و عياشى هستى؟ مى گه خوب حالا خيالم راحت شده تو مال خودمى عياشى بيشتر بهم مزه مى ده!... چند لحظه اى هر سه ساكت بوديم. صداى سوت كترى، سكوت را شكست. همانطور كه به طرف آشپزخانه مى رفتم، گفتم: انقدر حرص نخور، بايد با يک مشاور صحبت كنى ببينى چه راهى پيشنهاد مى كنه. ليلا با صدايى گرفته گفت: خودمم به همين فكر افتادم. من دارم بچه دار مى شم، دلم مى خواد فضاى خونه و خونواده براى بزرگ كردن بچه ام مناسب باشه. بعد با لبخندى به شادى رو كرد و پرسيد: - حالا اين حرفا به كنار، تو چطورى؟ با اين سوال هر سه زير خنده زديم. شادى شانه بالا انداخت و گفت: - راستش خودمم نمى دونم چى شده، اين جريان همينطورى پيش آمد. ياد داستانهاى ماقبل تاريخ مى افتم كه مى نوشت دختر و پسره با يک نگاه، يک دل نه، صد دل عاشق هم شدن. چون اصلا من و استاد با هم حرف نزديم، ولى احساس مى كنم اون هم مثل من جذب اين جريان شده... جدى پرسيدم: يعنى همينطورى مى خواين پيش برين؟ يک حرفى، حديثى... شادى خنديد: تو همون داستاناى ماقبل تاريخ چنين روايت شده كه پسره پا پيش مى ذاره، نه دختره! منهم منتظرم ولى فقط تا آخر ترم تابستون، اگه تا اون موقع حرفى نزنه بى خيال همه چيز مى شم. آن روز تا بعدازظهر با هم حرف زديم و درد دل كرديم. ناهار هم تخم مرغ خورديم و آنقدر خنديديم كه از غذاى هزار تا رستوران بيشتر بهمان مزه داد. وقتى بچه ها رفتند، خسته به اتاق رفتم تا كمى استراحت كنم. اما هنوز سرم را روى بالش نگذاشته بودم كه صداى زنگ تلفن بلند شد. بى حوصله گوشى را برداشتم، صداى سحر در گوشى پيچيد: - سلام، چه عجب خونه اى! - سلام سحر جون، چطورى؟ از على آقا چه خبر؟ - الحمدالله، سلام رسوند. تو كجايى؟ چرا به من زنگ نمى زنى؟ شرمنده گفتم: راستش اين هفته خيلى برام پر ماجرا بوده، عاقبت مامانم از خر شيطون پياده شد و با هم آشتى كرديم. چند روزه اونجا بودم. با خنده گفت: خوب خدا رو شكر، انشاالله هميشه گرفتارى ات از اين جور چيزا باشه. حسين آقا چطوره؟ با هم تماس دارين؟ - اِى، فقط خودش زنگ مى زنه. مى گه نمى شه شماره بيمارستان را گرفت. در ضمن من هم آلمانى بلد نيستم. قراره آخر همين هفته عملش كنند. براش دعا كنيد. صداى سحر لرزيد: انشاءالله به سلامتى برمى گرده... چند لحظه اى حرفى نزد، بعد پرسيد: مهتاب، حسين آقا درباره على حرفى بهت نزده؟ كنجكاو پرسيدم: چطور مگه؟ - هيچى، احساس مى كنم يک چيزايى مى دونن و به من نمى گن. هر وقت مى پرسم دكترا چى گفتند، مى گه هنوز معلوم نيست. دارن آزمايش مى كنن، چه مى دونم! از اين حرفها... - نه، به من هم حرفى نزدن. اما اگه خبرى شد بهت مى گم. نگران نباش، شايد واقعا خبرى نيست و تو دارى بيخود حرص مى خورى... صداى سحر بلند شد: نه، احساس مى كنم خودش مى دونه و به من نمى گه. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ براى اينكه بحث را عوض كنم، گفتم: خوب چه كارا كردى؟ رفتى صحبت كنى براى كارت يا نه؟ - آره، قراره تا آخر هفته بهم خبر بدن كه با استخدامم موافقن يا نه، تو چه كار كردى؟ اين ترم واحد برداشتى؟... - آره، برداشتم. مى خوام زودتر تموم بشه، راحت بشم. سحر پاشو بيا اينجا، شام پيش من باش. صداى خسته اش، لرزيد: مرسى مهتاب جون، حاج خانوم حالش چندان خوب نيست. مرجان هم رفته زيارت، تنهاست. من بايد مواظبش باشم. وقتى گوشى را مى گذاشتم، حسابى خواب از سرم پريده بود. آخرين بارى كه حسين زنگ زده بود، درباره على خيلى مبهم حرف زد و گفته بود بعدا برايم تعريف مى كند. پس حتما چيزى بوده كه مى خواست بعدا برايم تعريف كنه. احتمالا سحر حق داشت. بلند شدم و به طرف حمام رفتم. احتياج به يک دوش آب گرم داشتم، اما زنگ در، منصرفم كرد. آيفون را برداشتم، صداى سهيل شتابان بلند شد: زود بپر پايين، شام دعوت دارى... - كجا؟ - مامان گفت بيام دنبالت. زود باش. دلم مى خواست نروم، خسته بودم و احتياج خواب داشتم، اما از طرفى وقتى ياد رفتن پدر و مادرم مى افتادم، دلم مى خواست هر لحظه پيششان باشم. ناچار در كمد را باز كردم و شروع كردم به لباس عوض كردن، وقتى در را بستم و وارد كوچه شدم سهيل را مشغول صحبت با يک پسر كوچک و ژوليده ديدم. سهيل با ديدن من، دستى به پشت پسرک زد و چيزى در دستانش گذاشت. در راه، همه ساكت بوديم. سهيل انگار ناراحت بود. پرسيدم: - سهيل چرا ناراحتى؟ سر تكان داد و گفت: از دست خودم شاكى ام! مى دونى اين پسره كى بود؟ گلرخ آهسته گفت: معلومه كه نمى دونيم، حالا كى بود؟ سهيل نفس عميقى كشيد و گفت: اسمش جواد بود. واكسى محله، آمده بود سراغ حسين رو مى گرفت. با تعجب گفتم: چه كارش داشت؟ - هيچى، مى خواست ببينه كجاست و به قول خودش خدا نكرده مريض نشده باشه. مى گفت حسين هفته اى يكبار بهش سر مى زده و كفشهاشو مى داده واكس بزنه، براش كتاب قصه و لباس مى برده، چه مى دونم ميوه و شيرينى و از اين خرت و پرت ها، ماهانه بهش يک پولى هم مى داده، حالا اين آقا جواد با معرفت آمده بود سراغ رفيقش! واقعا از خودم بدم آمد، چرا من از اين كارها نمى كنم؟ گلرخ با ملايمت دستش را گرفت و گفت: هيچوقت براى اين كارها دير نيست. بدى ما آدما اينه كه به دور و برمون اصلا توجه نداريم. صد سال ديگه اگه من پياده از جلوى اين واكسى رد بشم، متوجه اش نمى شم! ولى حسين اينطورى نيست. اون حواسش به همه چيز هست. براى كمک به بقيه هميشه داوطلبه، خدا كنه سالم و سرحال برگرده، انگار تو اين شهر چشم انتظار كم نداره. با حرفهاى گلرخ و سهيل، دلم براى حسين پَر كشيد. وقتى به خانه پدرم رسيديم همه در فكر حسين و دل مهربانش بوديم. بعد از شام، مادرم صندلى اش را عقب زد و گفت: - بچه ها من مى خوام هفته بعد مهمونى خداحافظى بگيرم... سهيل با خنده به ميان صحبتش پريد: خداحافظى سه هفته قبل از رفتن چه معنى مى ده؟ مادرم دستش را بالا آورد: بچه جون پابرهنه نپر وسط، توى اين سه هفته من بايد وسايل رو بسته بندى كنم، مهمونى بدون مبل و صندلى و ديگ و قابلمه هم كه نمى شه. پرسيدم: حالا مى خواى كى رو دعوت كنى؟ - خوب فاميل و دوستانمون رو ديگه، دايى، عموها، همسايه ها، پدر و مادر گلرخ جون، چه مى دونم شما هم اگر مهمونى داريد دعوت كنيد. پدرم با اخمى دوستانه گفت: همكاراى منهم كه آدم نيستن، هان؟ مادر لبخندى زد و گفت: اين چه حرفيه امير، من كه همكاراتو نمى شناسم، خودت هر كدوم رو مى خواى دعوت كن. بعد رو به من كرد و گفت: مهتاب تو هم ليلا و شادى رو دعوت كن، چه مى دونم هر كى رو دوست دارى. سرى تكان دادم و گفتم: ليلا كه فكر نكنم بياد. شوهرش اصلا دوست نداره رفت و آمد داشته باشه. مادرم با نوک انگشتان به گونه اش زد: وا خدا مرگم بده! چرا؟ بشقاب ها را روى هم گذاشتم و گفتم: چه مى دونم، ليلا مى گه فقط با دوستاى دوران مجردى اش دنبال عيش و نوشه! بيچاره ليلا رو خونه نشين كرده. گلرخ با تأسف سرى تكان داد: حيف از ليلا و جوانى اش! با اون پول و ثروت هر كى ببينه فكر مى كند ليلا ملكۀ دنياست. سهيل خنديد: مگه كسى مى تونه جاى تو رو بگيره؟ آن شب وقتى همه خوابيدند به اين فكر مى كردم كه چقدر دلتنگ حسين هستم و اينكه واقعا حس مى كنم در كنار حسين، ملكۀ دنيا، من هستم. پايان فصل 46 ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂این ذهنیت ما آدمهاست که تعیین میکنه روزمون خوب بگذره یا بد❗️ 👌"امروز" به خودی خود روز خوبیه یادت باشه "عالم بیرون خنثی است" ماییم که با نوع نگاهمون و تصمیم گیری مون تبدیلش میکنیم به روز خوب، یا روز بد.. ✨نوع نگاهتو خوب کن!🙂🌹 📚 @romankademazhabi❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_دوازدهم 💠 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام (علیه‌السلام) خوانده بودم، قالب تهی می‌کردم و تنها پناه امام مهربانم (علیه‌السلام) جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، ترسناکی بود و تا لحظه‌ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را می‌دیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. 💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس می‌کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمی‌توانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمی‌دانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. 💠 تنها چیزی که می‌دیدم ورود وحشیانه به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می‌خواست از ما کند. زن‌عمو و دخترعمو‌ها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد که فقط جیغ می‌کشیدند. از شدت وحشت احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم و با قدم‌هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب می‌رفتم. 💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دست‌شان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی‌چرخید تا التماس‌شان کنم دست از سر برادرم بردارند. 💠 گاهی اوقات تنها راه نجات است و آنچه من می‌دیدم چاره‌ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله‌ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آن‌ها و ما زن‌ها نبود. زن‌عمو تلاش می‌کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می‌زدند و به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت می‌کشید تا از آغوش زن‌عمو جدایشان کند. 💠 زن‌عمو دخترها را رها نمی‌کرد و دنبال‌شان روی زمین کشیده می‌شد که ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می‌کشیدم و با نفس‌های بریده‌ام جان می‌کَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. 💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس‌های را حس کردم و می‌خواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!» 💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو می‌خوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله‌ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این شده‌ام. 💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش می‌کشید و من از درد ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که روی پله‌های ایوان با صورت زمین خوردم. 💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی‌کردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای دیدم و نمی‌دانستم سرش را کجا برده‌اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده می‌شد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه شده است... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. 💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. 💠 در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. 💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. 💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. 💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» 💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» 💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» 💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈• |💠|تَـرســم ݓــو بیـایـے و مَـن آن روز نباشــم... |🍃|اےڪاش ڪہ مَــن خـاڪِ ســرِ ڪوے ټـو باشــم... •♡• •♡ سَلام حضرَت دِلبَر🤚 سَلام حضرتِ عِشْق❤️ 📚@romankademazhabi♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... هجدهم 👇 💎 " غذا خوردن با برنامه " ✴️ برای اینکه تفاوتِ با بهتر مشخص بشه یه مثالِ ساده امّا مهمّ رو تقدیم میکنیم. 👇👇👇🌹 🔹مثلاً در مورد لذّتِ غذا خوردن در گفته میشه: 🔴 "ببین از چی خوشت میاد همونو بخور!" ✖️از چی خوشت نمیاد نخور! ✖️هر چقدر "دلت میخواد" بخور! 😒 🔺🔹🔻🔺 📡 مثلاً میبینید که ، هر روز غذاهای ساندویچی و چرب و شیرین رو ترویج میکنن با استفاده از سس های مضر میخوان هر طور شده غذاهاشون رو خوشمزه کنن! ⭕️ فقط میخوان هر طور شده مردم از این که دارن غذا میخورن، لذّت ببرن! 🍩🍰♨️ ⚠️ برای مردم هم این مهم نیست که چی بخورن که برای بدنشون مفید باشه! نوشابه های مضر مثل پپسی و کوکاکولا و برخی غذاهای سرطان زا مثل پیتزا و همبرگر و .... هر روز بیش از پیش تبلیغ میشه!🍕🍔🍟 ⛔️ با این که میدونن اینا همش برای بدن ضرر داره امّا چون "هوای نفس آدما از اینا خوششون میاد" پس باید بخورن!😒 🚫💢🚫
🛃 که البته هدفِ اصلی تولید کنندگانِ این محصولاتِ خطرناک، "به دست آوردنِ ثروت" هست 💰اونا فقط میخوان پولِ بیشتری به دست بیارن و ذرّه ای دنبالِ سلامتی انسان ها نیستن 🔴 البته اهدافِ بلند مدّتی هم توسطِ برای این موضوعات برنامه ریزی شده که لازم هست به اون ها هم توجه بشه. ✅⭕️📛👆 🌺 ولی فرهنگ_دینی میگه: عزیزم برای اینکه از غذا خوردن لذّت ببری من بهت برنامه میدم💞 * اولا "تا گرسنه نشدی غذا نخور" 🍝 * بعدش هم اینکه "قبل از سیر شدن دست از غذا بکش" ☺️ 👌ضمناً بین دو وعده غذایی، مراقب باش که غذاهای اضافی نخوری. ✅ انجام این کارا باعث میشه که "اتفاقاً از غذا خوردن خیلی بیشتر لذّت ببری"💖 "دیگه غذا سوار تو نیست بلکه تو سوارِ غذا خوردن هستی" 😊 🔶 پس سعی کن آروم و با حوصله غذا بخوری . همراهش بلافاصله آب نخور 🔷 و قبل از غذا و بعد از غذا دستات رو بشور. و نمک و ادویه جات و غذاهای طبیعی استفاده کن. ☑️👆👆🌷 🌺 در زمینه غذا خوردن، کلّی آداب و مستحبّات توی دین هست که اگه کسی به این دستورات عمل کنه 👈 توی ۹۰ سالگی هم پرهیز غذایی نداره و میتونه هر غذایی رو بخوره 😊 ✔️ چون داره با برنامه لذّتِ غذا خوردن خودش رو تامین میکنه. 🌹💕🌷 🚸 امّا کاری میکنه که آدم مثل ببعی ها بو بکشه و هر چی خوشش اومد بخوره و هیچ آدابی رو رعایت نکنه!🚫 🔺✅🔺➖🔵 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_پنجاه_ششم براى اينكه بحث را عوض كنم، گفتم: خو
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل چهل و هفتم بی صبرانه به تلفن خيره مانده بودم . حتي كلاس هم نرفته بودم مبادا وقتي نيستم تلفن زنگ بزند. نمي دانم اين چه سري است كه وقتي منتظر هستي حتي اتفاقهاي روزمره هم نمي افتد. روزهاي ديگر تلفن ده بار زنگ مي زد ولي امروز كه منتظر زنگش بودم ناز مي كرد. براي چندمين بار گوشي را برداشتم تا مطمئن شوم دستگاه سالم است . صداي بوق آزاد مطمئنم كرد. به تسبيح ظريف درون دستم نگاه كردم. اين تسبيح حسين بود كه در آخرين لحظه روي تلوزيون جا گذاشته بود. حالا با گرفتنش در دستم احساس مي كردم به حسين نزديكم. از ديشب بيدار بودم انقدر به پنجره زل زدم تا سپيده زد و صداي گنجشكها بلند شد. با هيجان نماز خواندم و ساعتها سر سجاده دعا كردم . چقدر بدون حسين تنها بودم. ديگر كسي نبود با خوشرويي كمكم كند حسين رفته بود و من تنها براي بازگشتش با زاري و ناله به درگاه خدا استغاثه مي كردم. واي كه اگر حسين نباشد من چقدر تنها و بي كس مي شوم. اشك هايم بي اختيار سرازير شد. با عجله پاكشان كردم. نه نبايد گريه كنم. نبايد نفوس بد مي زدم. حسين بايد بر مي گشت. بايد سالم بر مي گشت. من روياهاي زيادي داشتم. با صداي بلند گفتم : حسين تو بايد برگردي ... هنوز مهرمو ندادي ! دلم برايش پر كشيد . براي نوازشهايش بوسه هايش حرفهاي عاشقانه اش براي آغوش گرم و مردانه اش براي نگاه مشتاق و پاكش براي دستان حمايتگرش . .... بي طاقت بلند شدم فرياد زدم : د زنگ بزن لعنتي ! در كمال تعجب تلفن زنگ زد دستپاچه گوشي رابرداشتم. : بله ؟ صداي سهيل بلند شد : سلام چه خبر ؟ عجولانه گفتم : هيچ خبري نشده .. گوشي رو بذار بعد بهت زنگ مي زنم. صداي سهيل پر از نگراني بود : تا خبري شد زنگ بزن ! گوشي را گذاشتم و دوباره شروع به راه رفتن در هال كوچك خانه امان كردم. ناخود آگاه دستم روي آويز گردنبدم كشيده شد. زير لب گفتم : خدايا حسين رو حفظ كن خدايا خودت نگهدارش باش . به ناخن هايم نگاه كردم . همه را جويده بودم . واي كه دلم مي خواست سيم تلفن را هم بجوم. قرآن كوچك و كهنه اي را كه حسين هديه داده بود برداشتم قبل از اينكه بازش كنم دوباره تلفن زنگ زد. قبل از دومين زنگ گوشي را برداشتم : - الو ... ؟ صدايي نبود . دوباره گفتم : الو ؟ ... با حرص گفتم : بر مردم آزار لعنت ! صداي خندان علي بلند شد : مهتاب خانم منم علي ... با خجالت گفتم : سلام از بنده شرمنده صداتون نيامد فكر كردم مزاحمه حالتون چطوره ؟ - خيلي ممنون زنگ زدم خبراي خوب بهتون بدم حسين رو ديروز عمل كردن . الان هم حالش خوبه فقط گيج و منگه نمي تونه حرف بزنه . گفتم يك زنگ بزنم از نگراني در بيان . با بغض گفتم : لطف كرديد تو رو خدا راست مي گيد؟ حالش خوبه ؟ علي خنديد : به جان مادرم راست مي گم مهتاب خانم عملش موفقيت آميز بوده الان هم تازه به هوش آمده حالا چند روز ديگه خودش بهتون زنگ مي زنه . با آسودگي گفتم : خدا مادرتون رو براتون نگهداره . خيلي لطف كرديد . صدايش ضعيف شد : خوب ديگه به خانواده سلام برسونيد امري نداريد؟ بعد از اينكه خدا حافظي كردم و گوشي را گذاشتم بغضم تركيد . با صداي بلند گفتم : - خدايا شكرت ! خدايا ممنونم . .. فوري به سهيل و مامان و سحر و ليلا زنگ زدم و خبر دادم كه حسين را با موفقيت عمل كردند . سهيل تا فهميد حسين حالش خوب است با شادي گفت : - همه شام مهمون من هستين . مهتاب زود حاضر شو ميام دنبالت . آن شب همه با هم رستوران رفتيم و جشن گرفتيم. انقدر خوشحال بودم كه دلم مي خواست با فرياد به همه دنيا اعلام كنم حسين حالش خوب است. آن شب هر چقدر مادر اصرار كرد خانه شان بروم قبول نكردم. دلم مي خواستت تنها باشم دلم مي خواست در رختخواب مشتركمان بخوابم و بوي حسين را به مشام بكشم. دلم برايش سخت تنگ شده بود. فرداي آن شب دير به دانشگاه رسيدم . آنقدر دير كه كلاس تقريبا تمام شده بود. شادي و ليلا با ديدنم هجوم آوردند تا تبريك بگويند. صورت همديگر را بوسيديم سپاسگذار به دوستانم نگاه كردم . چقدر دوستشان داشتم. شادي وقتي ديد نگاهشان مي كنم گفت : - بيخود زل نزن من ناهار بده نيستم. ليلا فوري گفت : ديگه گفتي بايد ناهار بدي . با خنده گفتم : ناهار مهمون من ! ليلا دستم را گرفت : خيلي ممنون همون دفعه املت بهمون دادي بسه در ضمن مثل اينكه استاد حرفهايي به خانم زدن بايد به اين مناسبت بهمون شيريني بدن. شادي با خونسردي گفت : شريني نه ناهار ! همانطور كه به طرف در هلش می دادم گفتم : ما دهنمون با ناهار شيرين مي شه . يا الله ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ وقتي همه سوار ماشين ليلا شديم شادي گفت : راستي خبر دارين آيدا نامزد كرده ؟ چشمانمان از تعجب گرد شد : راست مي گي ؟ با كي ؟ شادي شانه اي بالا انداخت و گفت : دقيق نمي دونم ولي مثل اينكه از دوستاي برادرش است. با تعجب پرسيدم : از وضعشون خبر داره ؟ شادي با آب و تاب گفت : سربسته گفتن پدر و مادرشون از هم طلاق گرفتن . همين ! ليلا آهسته گفت : خداكنه به خير بگذره . آن روز فكرم مشغول خبري شد كه شادي داده بود. از ته دل دعا مي كردم آيدا هم سر و سامان بگيرد و خوشبخت شود. آخر هفته مادرم مهماني گرفته بود و من هنوز نمي دانستم بروم يا نه ؟ دلم نمي خواست با فاميل پر مدعايم روبرو شوم و پشت چشم نازك كردنها و ايما و اشاره ها و سوالهاي ظاهرا دلسوزانه شان را تحمل كنم از طرفي مي دانستم اگر نروم مادرم ناراحت مي شود و دلم نمي خواست مادرم را بيش از اين اذيت كنم .سر دو راهي عجيبي گير كرده بودم . يك روز مانده به مهماني در خانه مشغول درس خواندن بودم كه تلفن زنگ زد . همانطور كه كتاب را نگاه مى كردم، گوشى را برداشتم. -الو؟ صداى گرفتۀ حسين بلند شد: سلام عروسک! قربونت برم، چقدر دلم برات تنگ شده... خجالت را كنار گذاشتم و گفتم: من قربون تو برم، عزيزم. دل من برات يک ذره شده، حالت چطوره؟ چه كار مى كنى؟ صداى شادش در گوشم پيچيد: كارم شده دعا كردن تا زودتر برگردم، دارم ديوونه مى شم. با خنده گفتم: برگردى چه كار؟ مهر منو بدى؟ حسين هم خنديد: هم مهريه ات رو هم شيربهاتو، دلم برات پر مى كشه، اينجا جات خيلى خاليه، هر جا می رم جا تو خالی می کنم، آخرش اون روز علی عصبانی شد و گفت چقدر زن ذلیل شده ام، منم بهش گفتم به زن ذلیلی ام افتخار می کنم، من ذلیل زن خوشگلم شده ام! با بغض گفتم: تو سرور منی، حسین. این حرف رو نزن. حالا کی بر می گردی؟ - خیلی زود، شاید تا آخر شهریور. هنوز تحت درمان هستم. علی هم همین طور. البته اون باید بمونه ولی بعید می دونم طاقت بیاره. اما من یک روز هم بیشتر اینجا نمی مونم. تو چطوری؟ مادر و پدرت خوبن؟ سهیل عزیزم چطوره، گلرخ خانم چه کار می کنه؟ تعریف کن... با دلتنگى گفتم: همه سلام مى رسونن و خوب هستن. اون روز كه على زنگ زد و خبر سلامتى ات رو داد، سهيل همه رو شام مهمون كرد. خيلى دلش برات تنگ شده، راستى فردا مامان مهمونى داره. مهمونى خداحافظى، همه فاميل رو هم دعوت كرده، به نظر تو برم يا نه؟ صداى مهربان حسين بلند شد: منم دلم براى همه تنگ شده، درباره مهمونى هم، ميل خودته، ولى برى بهتره، ممكنه بعدا افسوس بخورى. خوب پدر و مادرت مى خوان برن و ممكنه مدتها همديگرو نبينين، بايد از هر فرصتى براى ديدنشون استفاده كنى، در ضمن مادرت براى اينكه دهن فاميل رو ببنده تو رو دعوت كرده اگه نرى، به مادرت توهين مى شه. راست مى گفت چرا خودم به اين موضوع فكر نكرده بودم؟ آهسته گفتم: خيلى ممنون از راهنمايى ات. وقتى گوشى را مى گذاشتم تک تک سلولهاى وجودم براى حسين دلتنگى مى كرد. قرار بود سهيل دنبالم بيايد. سرانجام سهيل آمد. در طول راه، گلرخ صحبت مى كرد و من و سهيل ساكت بوديم. دل تو دلم نبود كه افراد فاميل چه برخوردى مى كنند. سرانجام رسيديم. هوا تاريک شده بود و مى دانستم كه اكثر مهمانان آمده اند. تصميم گرفتم خيلى عادى و طبيعى برخورد كنم. جلوى در، مادر به استقبالمان آمد و با ديدن من گفت: مهتاب چقدر ناز شدى، بياييد تو. با اضطراب پرسيدم: همه آمدن؟ مادرم با سر جواب مثبت داد. وارد خانه شدم و جلوى آينۀ راهرو، دوباره به خودم نگاه كردم. مات بودم. مادرم آهسته پرسيد: نمى خواى روسرى تو بردارى؟ قاطعانه گفتم: نه! بعد به طرف سالن پذيرايى راه افتادم. گلرخ فورا كنارم آمد. مى دانستم براى اينكه به من دلدارى بدهد، همراهى ام مى كند. همه روى مبل و صندلى ها نشسته گرم صحبت بودند. با ورود من لحظه اى سكوت شد. با صداى بلند سلام كردم و به طرف عمو فرخ كه با ديدنم از جا بلند شده و جلو آمده بود، رفتم. بعد از روبوسى با عمويم به طرف دايى على چرخيدم. او هم با مهربانى در آغوشم كشيد و گفت: - واى، چقدر دلم برات تنگ شده بود آتيش پاره! بعد عمو محمدم دستانش را براى در آغوش گرفتنم دراز كرد. خاله مهوش هم با صميميت صورتم را بوسيد: چقدر خوشگل و خانم شدى عزيزم! اما زرى جون فقط دستى براى دست دادن دراز كرد و به سردى احوالپرسى كرد. مينا حتى دست هم دراز نكرد و فقط به سلامى خشک و خالى بسنده كرد. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ با آرام و مريم هم روبوسى كردم و به اميد و پرهام سرى تكان دادم. به دختر قد بلندى كه كنار پرهام ايستاده بود، نگاه كردم. يک تاپ و دامن صورتى و خيلى كوتاه پوشيده بود. حتى خودش هم معذب بود. وقتى خم مى شد دستش را بالاى سينه اش مى گرفت و وقتى مى نشست دستش را روى زانوانش مى گذاشت. صداى سهيل كنار گوشم بلند شد: - انگار مجبورش كردن بره تو اين يک وجب پارچه! با پدر و مادر گلرخ و چند تن از همكاران پدرم هم سلام و احوالپرسى كردم و گوشه اى كنار گلرخ نشستم. چند لحظه اى همه ساكت بودند و بعد دوباره شروع به صحبت كردند. صداى عموى بزرگم را شنيدم: خوب، مهتاب خانم حال و بال شما چطوره؟ شوهرتون كجاست؟ - خوبم عمو جان، حسين هم براى معالجه رفته خارج، كه تا چند وقت ديگه برمى گرده. صداى مينا مثل ناخنى كه روى تخته بكشند، گوشم را خراشيد: - مگه چند سالشونه كه براى معالجه رفتن خارج؟ بى توجه به سوال مينا، مشغول صحبت با آرام كه به كنارم آمده بود، شدم. اما اين بار پرهام به صدا در آمد: - نه مينا خانم، جناب ايزدى سن و سالى ندارن، ايشون تقريبا فاقد ريه هستن. صداى آهسته گلرخ را شنيدم: مهتاب هيچى نگو، ول كن. تصميم گرفتم حرفى نزنم، جواب مادرم كافى بود، همانطور كه سينى شربت را جلوى سهيل مى گرفت گفت: آره پرهام جون، اما بهتره مرد فاقد ريه باشه تا فاقد غيرت! پرهام كه اصلا انتظار چنين جوابى را از مادرم نداشت، ساكت شد. چند دقيقه بعد، من و گلرخ به آشپزخانه رفتيم تا به مادرم كمک كنيم. البته طاهره خانم هم آمده بود، اما كافى نبود. گلرخ تا در آشپزخانه بسته شد، گفت: مامان عجب حرفى زديد، بيچاره پرهام سوسک شد. مادرم خونسرد جواب داد: به درک! بعضى ها چنان حرف مى زنن انگار خودشون همه چيز تمام هستن، يكى نيست بگه تو كور بودى اين دختره هفت رنگ رو گرفتى يا بى غيرت؟ لابد هر دوش! روى صندلى نشستم: مامان حرص نخور، پرهام و مينا داخل آدم هستن؟ مامان نفس عميقى كشيد: نه، اما آدم نبايد هر حرفى رو بى جواب بذاره. همانطور كه ظرفها را بيرون مى بردم تا روى ميز بچينم، دختر كوچولو و بى نهايت ملوسى را ديدم كه روى فرش مشغول بازى با يک ماشين كوچک است. حتما اين هاله دختر اميد بود كه در بدو ورودم خوابيده بود. خم شدم و با محبت بغلش كردم. بچه اول با تعجب به صورت غريبه اى كه او را بلند كرده بود، خيره شد. بعد لب برچيد و شروع به گريه كرد. مريم جلو دويد و با خنده گفت: - مهتاب جون دختر ما خيلى بداخلاقه! صورت بچه را بوسيدم و گفتم: ماشالله خيلى نازه. به مينا كه با حسرت به هاله خيره مانده بود، نگاهى انداختم و دوباره به طرف آشپزخانه راه افتادم. سر شام، زرى جون كه كنارم ايستاده بود، پرسيد: - خوب مهتاب، حالا از زندگى ات راضى هستى؟ مى دانستم منظورش بيمارى حسين و تنها ماندن من است، خونسرد جواب دادم: - من كه خيلى راضى هستم، شما چطور زرى جون، از عروس جديدتون راضى هستيد؟ نگاه خشمناكى كرد و گفت: هليا دختر خوبيه. با خنده گفتم: بله، مشخصه. هليا كه با شنيدن نامش جلو آمده بود با عشوه و ناز و لحنى كه سعى مى كرد خيلى شيرين جلوه كند، گفت: مادر جون، شما صدام كرديد؟ بعد رو كرد به من، پشت چشمى نازک كرد و پرسيد: شما هميشه روسرى سرتونه؟ - چطور مگه؟ غمزه اى كرد و گفت: هيچى، آخه خانواده و فاميلتون اينطورى نيستند. با پوزخند گفتم: خوب، وقتى درست فكر كردم ديدم به خاطر گناه من هيچكدوم از اعضاى خانواده و فاميل جوابگو نيستن، هر كسى مسئول كاراى خودشه. يكى شايد دلش بخواد لخت بياد جلوى مردم! خوب خودش مى دونه و بعدا بايد جواب پس بده، نه؟ ابرويى بالا انداخت و گفت: اين حرفا به نظر من همش چرنده! بى اعتنا گفتم: نظريات هم خيلى زياد و متفاوته! گلرخ با لبخند كنارم آمد: مهتاب مثل كشتى گيرا شدى، هى حريف مى آد جلو و تو يكى يكى رو زمين مى زنى. با خنده گفتم: آره، همه هم قصد طعنه زدن رو دارن، انگار اين آدما ياد نگرفتن سواى همه چيز، همديگرو دوست داشته باشن. گلرخ زير لب گفت: آخرين حريف رو تحويل بگير. برگشتم و به مينا كه كنارم آمده بود، نگاه كردم. مينا با موذى گرى خاص خودش گفت: - حالا اين حسين آقا خوب شدنى هست يا نه؟ لحظه اى تمام كينه و نفرت عالم را كنار زدم و با ملايمت گفتم: من كه از ته دل دعا مى كنم، اما چه خوب شدنى چه نشدنى، من دوستش دارم، چون به اين نتيجه رسيدم كه طول عمر مهم نيست، عرض عمر و كارهايى كه در عرضش مى كنيم مهمه، اگر شما هم ياد بگيرى على رغم همه حسادتها و كينه هايى كه تو قلبت حس مى كنى، آدما رو دوست داشته باشى، خودت هم مسلما احساس قشنگترى پيدا مى كنى. مينا هم ضربه فنى شد و كنار رفت. ولى در آن لحظه فقط احساس دلسوزى و ترحم نسبت به آنها پيدا كرده بودم و از داشتن اين حس راضى بودم. پايان فصل 47 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
💠امیرالمؤمنین علیه السلام 🔺كنْ بِأَسْرارِكَ بَخِيلاً وَلَا تُذع سرّاً أُودِعْته فَإِن الْإِذَاعَةَ خِيَانة 🔰نسبت به رازهاي خويش بخيل باش، و رازي را نيز كه به تو سپرده‏اند فاش مكن كه افشاگري خيانت است. 📙غررالحکم،باب السر ✍️ ادمین نوشت؛ ⚜️بنظرم "راز" شامل هر حرف که بین دونفر گفته میشه هم هست.که فرمودند" المجالسُ امانة" مثلا محتوای تلفن تون به خواهرتون امانته. به این فکر کنیم که هرسوالی رو نباید جواب داد ! اینکه نظر شوهرتون درباره ی بارداریتون چیه امانته اینکه خانم شما نظرش درباره ی شغل برادر شما چیه چیزی نیست که بخواید تو جمع مطرحش کنید. 🔰روابط خصوصی زن و شوهر امانته از قهر و اشتی تا میزان حقوق و گرفتاریای شخصی .. 🍃بعد تولد و غم و شادی و خلاصه هرچی که بین مون اتفاق میوفته رو به اشتراک میزاریم؟؟!! 🔰بنظر میاد این سطح از اجتماعی بودن و برونگرا بودن "مرَضیی" هست یعنی "عدم تعادل در روان "!! 📚@romankademazhabi❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_چهاردهم 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس می‌گرفت که درگیر آموزش‌های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم. 💠 تا اولین افطار چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب در سلیمان‌بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. 💠 شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای به نان و شیره توت قناعت می‌کردیم و آب را برای طفل خانه نگه می‌داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً می‌توانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می‌شد، باید چه می‌کردیم؟ 💠 زن‌عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو می‌خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش می‌زد که چند روزی می‌شد با انفجار دکل‌های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش می‌شد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر می‌ماندم. 💠 یوسف از شدت گرما بی‌تاب شده و حلیه نمی‌توانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب می‌فهمیدم گریه حلیه فقط از بی‌قراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در شمالی شهر در برابر داعشی‌ها می‌جنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن‌عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. 💠 زن‌عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با می‌زنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده‌های شیشه روی سر و صورت‌شان پاشیده بود. 💠 زن‌عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه می‌کرد نمی‌توانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس می‌لرزید، یوسف یک نفس جیغ می‌کشید و تا خواستم به کمک‌شان بروم غرّش بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. 💠 در تاریکی لحظات نزدیک مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمی‌دید و تنها گریه‌های وحشتزده یوسف را می‌شنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟» 💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند. پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!» 💠 ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. 💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. 💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. 💠 در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. 💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. 💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... نوزدهم 👇 💎 " نگاهِ ناقص به دین " 💢 اگه یه نفر، "آدمِ سطحی نگری" باشه، پیشِ خودش فکر میکنه و میگه: 🔻چرا اسلام مخالفِ این هست که ما از غذا خوردن لذّت ببریم؟! پیش خودش میگه اسلام همیشه میخواد حال ما رو بگیره! 😤 🔺چرا اسلام میگه با اینکه هنوز جا داری یه لقمۀ دیگه هم بخوری اما دست از غذا بکش؟! خب من میخوام دو تا لقمۀ دیگه هم بخورم! اصلاً میخوام هر چی دوست دارم بخورم!😤 ⚠️⛔️⚠️ ✅ عزیز دلم علّت اینکه اسلام میگه "لقمۀ آخر" رو نخور اینه که: 🔶 بدنِ انسان تا "همون یه لقمه مونده به آخر" دیگه "سیر" میشه، * امّا یه مقدار طول میکشه تا پیامِ سیر شدن به مغز برسه برای همین👆، آدم "خیال میکنه" که هنوز سیر نشده ☺️ 🔹⭕️🔸🔷 ✔️ اگه آدم اون لقمۀ آخر رو نخوره باعث میشه که همیشه نسبت به غذا اشتها داشته باشه و غذاهاش رو با لذّتِ بیشتری بخوره👌 🔞 ضمن اینکه مصرفِ بیش از حدّ غذا باعثِ 👈کاهشِ عمرِ انسان و به وجود اومدنِ بیماریهای مختلف میشه.😷 📌 "در واقع خوردنِ اون لقمۀ آخر درسته یه کمی لذّت داره، امّا باعث میشه که آدم لذّتهای زیادی رو از دست بده" ☑️🔴♨️
اسلام خیلی زیبا انسان رو رشد میده. ✔️ بله ظاهراً داره با بعضی از "لذّت های بی بند و بارانۀ" تو مخالفت میکنه ؛ 💞 امّا در واقع داره یه برنامۀ عالی برای لذت بردنِ تو از غذا خوردن بهت میده. 💕🌟🌺 👌اتفاقاً خداوند مهربان اصلاً راضی نیست که کسی از زندگی خودش "کم" لذت ببره. بهت میگه عزیزم تو باید "خیلی لذّت ببری" 💖 🌹 خداوند متعال، انسان رو خلق کرده و "اصلاً هم نمیخواد انسان رو مریض و ضعیف ببینه" * نمیخواد ببینه انسان داره به خاطر بیماری و سایر مشکلات، اذیت میشه😌❣ 🌷 خداوند حکیم میدونه که اگه آدم از زندگی خودش "کم" لذّت ببره، 👈سراغِ گناه هایی میره که پر از ضرر هست...🔥 ❤️ برای همین "با برنامه های عالی و دقیق و انسان شناسانه"، به آدم کمک میکنه تا بیشترین لذّت رو از زندگیش ببره.... ✅🔷🎗➖💖🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا